دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

بلوک قدرت

No image
بلوک قدرت

دولت، طبقه، ماركسيسم، ماركسيسم ساختارگرا، نخبه گرايي، علوم سياسي

نویسنده : محمد هادي احمدي

اصطلاح «بلوک قدرت» از مفاهیمی است که اولین‌بار به‌طور مشخص توسط نیکوس پولانزاس (Nicos Poulantzas)، «مارکسیست‌ ساختارگرا»، در جهت توضیح رابطه‌ی میان دولت و نیروهای اجتماعی در جامعه‌شناسی سیاسی مورد استفاده قرار گرفت. برای فهم این اصطلاح ابتدا موضوع جامعه‌شناسی سیاسی را بیان نموده و سپس مهم‌ترین ریشه‌های این اصطلاح را در جامعه‌شناسی سیاسی تبیین می‌نماییم.

موضوع جامعه‌شناسی سیاسی «فهم روابط میان جامعه، اقتصاد و دولت» است.[1] فهم این رابطه نیز از طریق فهم تعامل و ارتباط بین نیروهای اجتماعی امکان‌پذیر می‌باشد. بررسی رابطه‌ی بین دولت و نیروهای اجتماعی اگر نگوییم مهم‌ترین علاقه‌ی پژوهندگان امروزی، لااقل موضوع اصلی پژوهش در جامعه‌شناسی سیاسی کلاسیک محسوب می‌شود.

نخستین‌بار کارل مارکس به بررسی جامعه‌شناسانه رابطه‌ی بین دولت و جامعه پرداخت. در اندیشه‌ی مارکس، دولت خصلتی طبقاتی دارد و در واقع مفهوم اساسی طبقه مبنای تعابیر مختلف مارکسیستی درباره‌ی دولت است. دولت به‌عنوان مظهر یا تراکم روابط طبقاتی تلقی می‌شود.[2] یعنی دولت نماینده‌ی هیچ‌گونه خیر جمعی یا قراردادی و یا غایتی عمومی نیست. دولت جزء جدایی‌ناپذیری از منافع مستقر در جامعه است. در واقع مفهوم «طبقه» یکی از ریشه‌های اصطلاح «بلوک قدرت» می‌باشد که ابتدا توسط مارکس ـ پدر جامعه‌شناسی سیاسی نوین ـ مورد تبیین قرار گرفت.

طبقه

مفهوم طبقه به قشربندی اجتماعی و پویایی سازمان دولت‌های مدرن اشاره دارد. اندیشه‌های اصلی مندرج در مفهوم طبقه به این شرح است: نخست این‌که طبقه به گروه اجتماعی وسیعی اطلاق می‌شود که اعضای آن در درون وجه تولیدی خاصی در چارچوب روابط اقتصادی مشخصی با هم ارتباط دارند. هر گروه یا طبقه، از امتیازات، قدرت و شأن متفاوتی برخوردار است. روابط میان طبقات استثماری است. طبقه‌ی حاکمه منافعی دارد که اغلب به زیان طبقه‌ای دیگر برای خود تأمین می‌کند. همه‌ی افراد بر حسب موقعیت طبقاتی‌شان شناخته می‌شوند. موقعیت طبقاتی فرد، نحوه‌ی کار، روابط مالکیت، احساس ارزش شخصی و شخصیت وی را به صورتی عینی تعیین می‌کند. طبقه‌ی واقعی طبقه‌ای است که خودآگاه باشد. گروه فاقد خودآگاهی طبقه به شمار نمی‌رود. افراد نه به‌عنوان افراد، بلکه به‌عنوان اعضای یک طبقه با یکدیگر رابطه دارند؛ روابط اجتماعی آنها از پیش تعیین شده است. ماهیت جامعه و دولت نیز به وسیله‌ی ماهیت طبقه و خصلت مبارزه‌ی طبقاتی تعیین می‌شود، خواه این مبارزه میان اشراف فئودال و دهقانان، یا میان سرمایه‌داران بورژوا و پرولتاریا باشد.[3]

در سیر تفکر مارکس سه نوع رابطه را می‌توان بین دولت و طبقات مشاهده نمود: یکی پیوند شخصی، یعنی این‌که ماهیت طبقاتی دولت از روی پایگاه اجتماعی اعضای آن شناخته می‌شود؛ دوم پیوند ساختاری، به این معنی که ماهیت طبقاتی دولت بر حسب محدودیت‌های ساختاری نظام اجتماعی معلوم می‌شود؛ و سوم پیوند سیاسی، به این معنی که طبقه‌ی حاکم در بین نیروهای اجتماعی پر قدرت‌ترین گروه است.[4] طرفداران دیدگاه دوم به مارکسیست‌های ساختارگرا شهرت یافته‌اند. همان‌طور که از نام این مکتب برمی‌آید، این مکتب ترکیبی از مارکسیسم و ساختارگرایی است.

مارکسیسم ساختارگرا Structural Marxism

ساختارگرایی شیوه‌ای از تحلیل است که به جای تمرکز بر فرد و ذهنیت انسانی در توضیح امور، ‌بر ساختارهای اساسی و عمیق جامعه تأکید می‌گذارد. این شیوه در شاخه‌های مختلف دانش اجتماعی مانند زبان‌شناسی، انسان‌شناسی و روان‌شناسی در طی قرن بیستم به کار برده شده است.[5] نخستین ادعای ساختارگرایی این است که جوامع دارای ساختارهای درهم‌تنیده‌ای هستند که ساختارهای اجتماعی بسیار متنوعی را در دل خود جا داده‌اند. مدعای دوم این است که می‌توان بسیاری از خصیصه‌های مهم جوامع را معلول اجزاء خاص این ساختارها دانست.[6]

به‌طور خلاصه ساختارگرایی به معنای جستجوی قوانین کلی و تغییرناپذیر بشریت با عملکردی در همه‌ی سطوح زندگی بشری، از ابتدایی گرفته تا پیشرفته‌ترین سطح آن تعریف می‌شود.[7] مارکسیست‌های ساختاری به بررسی ساختارهای پنهان ولی مسلط بر جامعه‌ی سرمایه‌داری گرایش دارند و به ساختار‌های واقعی کمتر توجه دارند، ولی معتقدند چنین ساختارهایی در جهان وجود دارند که تعیین‌کننده‌ی اندیشه‌ی کنش‌گران هستند و آنها را ملزم به چنین اندیشه و عملی می‌کنند. مارکسیست‌های ساختاری با پذیرش اهمیت اقتصاد، اما ساختارهای دیگری را نیز می‌پذیرند و تنها اقتصاد را در مرحله‌ی نهایی تعیین‌کننده می‌دانند و نظام سیاسی را صرفا بازتاب ساختار اقتصادی نمی‌دانند، بلکه بر اهمیت ساختار سیاسی و ایدئولوژی تأکید کرده و برای آنها «خودمختاری نسبی قائلند.» مارکسیست‌های ساختاری با تأکید بر ساختارها، عقاید دیگر مارکسیست‌هایی که بر نقش مستقل کنش‌گران و عوامل ذهنی تأکید می‌نمایند را رد می‌کنند. اما این مسئله به این معنا نیست که ایشان مخالف هرگونه عمل‌گرایی و فعالیتی می‌باشند و تنها بر دلالت‌های انفعالی تأکید می‌کنند؛ بلکه ایشان بیشتر نسبت به تناقضات درونی نظام و میان ساختارها علاقه‌مند هستند تا تناقض‌هایی که کنش‌گران با آن روبرو هستند.[8] از نظر ساختارگرایان،‌ چنین تحلیلی به برداشت علمی از اندیشه‌ی مارکسیستی نزدیک‌تر است.

لویی آلتوسر و نیکوس پولانزاس این شیوه‌ی تحلیل را در مورد مارکسیسم به کار برده‌اند. نیکوس پولانزاس (Nicos Poulantzas) نخستین متفکر مارکسیست بود که ساختارگرایی را در تحلیل دولت به کار برد. از نظر پولانزاس رابطه‌ی میان دولت و طبقه‌ی مسلط صرفا رابطه‌ای شخصی، ایدئولوژیکی و یا اقتصادی نیست، بلکه میان ساخت دولت و ساخت‌های دیگر در درون صورت‌بندی اجتماعی، «روابط عینی» وجود دارد. بنابراین، عملکرد دستگاه دولتی ربطی به تعلقات طبقاتی دولت‌مردان ندارد؛ بلکه در این خصوص باید به عناصر ساختی دولت توجه داشت که موجب حفظ و تداوم سرمایه‌داری می‌گردند. به نظر وی دولت در جامعه‌ی سرمایه‌داری، عامل سامان‌بخش است و سه وظیفه یا کار ویژه‌ی اصلی انجام می‌دهد:

اولا: موجب سازمان‌یابی و انسجام سیاسی طبقات مسلط می‌گردد.

دوما: ساخت دولت موجب تضعیف سازمانی طبقات کارگر می‌شود و بدین‌سان تهدید ناشی از تمرکز و سازمان‌یابی آنها نسبت به سلطه‌ی طبقه‌ی مسلط را از میان می‌برد.

سوم: این‌که به سازماندهی سیاسی و بسیج ایدئولوژیک طبقات متعلق به وجوه تولید قدیمی مانند خرده‌بورژوازی و دهقانان می‌پردازد.

مهم‌ترین وظیفه‌ی دولت سرمایه‌داری حفظ وحدت طبقه‌ی مسلط است و این خود مستلزم آن است که دولت نسبت به علایق جزئی و متفرق گروه‌های مختلف طبقه‌ی حاکمه دارای «استقلال نسبی» باشد. دولت خود در عین حال عرصه‌ی منازعات طبقاتی است. با این همه استقلال دولت همواره نسبی است؛ زیرا بوروکراسی دولتی فی‌نفسه واجد قدرت سیاسی نیست، بلکه تنها در معنای اجرای کارویژه‌های دولتی و تنظیم قدرت سیاسی طبقات اجتماعی، دارای قدرت است. به این معنا به نظر پولانزاس بوروکراسی و نهادهای دولتی عرصه و مرکز قدرت‌اند درحالی‌که طبقات اجتماعی قدرت را در دست دارند. «بلوک قدرت» مرکب از طبقات و پاره‌‌ طبقه‌هایی است که تحت «هژمونی» یا استیلای جزیی از طبقه‌ی مسلط قرار دارد. به‌طور خلاصه در نظر پولانزاس دولت صرفا عرصه‌ی سلطه‌ی طبقاتی و حوزه‌ی عمل گروه مستولی بلوک قدرت است که به قدرت طبقه‌ی مسلط سازمان می‌بخشد و سازمان طبقه‌ی تحت سلطه را درهم می‌شکند.[9]

از این رو شاهدیم که پولانزاس نظریه‌ی ساختارگرایی خود را در مخالفت با مارکسیسم اقتصادگرایانه، مارکسیسم هگلی (که بر عوامل ذهنی تأکید دارد) و در رد تأکید بر انگیزش‌های کنش‌گران مطرح می‌کند. جان کلام پولانزاس این است که سرمایه‌داری نوین از سه عنصر اصلی ساخته شده است یعنی: دولت، ایدئولوژی و اقتصاد. او در عین تأکید بر خودمختاری نسبی ساختارهای اصلی جامعه و بسط آن به حوزه‌های اصلی (دولت، اقتصاد و ایدئولوژی)، همه‌ی اجزای ساختاری جامعه‌ی سرمایه‌داری را در ارتباط متقابل می‌دید.[10] در چنین جامعه‌ای بلوک قدرت با در دست داشتن مجاری اصلی اقتصادی و با به کارگیری ایدئولوژی خود، هژمونی و سلطه‌ی پنهانی را بر دیگر طبقات از طریق ساخت دولت به اجرا می‌گذارد.

نخبه‌گرایی Elitism

اما مفهوم بلوک قدرت به نوع دیگری در نظریات دیگر جامعه‌شناسی سیاسی نمود یافته است. از مهم‌ترین آنها نظریه‌ی «نخبه‌گرایی» می‌باشد. نظریه‌پردازان نخبه‌گرای سیاسی قبل از هر چیز به تصمیم‌گیرندگان یک جامعه توجه دارند و آنها را یک گروه منسجم و نسبتا خودآگاه تلقی می‌کنند که قدرت را در اختیار دارند.[11]

پیشینه‌ی مفهوم الیت (نخبه) به اندیشه‌های نیکولو ماکیاولی باز می‌گردد. ماکیاولی در واقع الیت را به مفهوم گروه حاکمه‌ای تلقی می‌کرد که اراده و مردانگی لازم را برای پاسداری از مبانی قدرت خود آشکار می‌سازد. هارولد لاسول نویسنده‌ی انگیلسی گفته است: «صاحبان نفوذ کسانی هستند که از آنچه می‌توان به دست آورد، قسمت عمده را به دست آورده‌اند. آنان ‌که بخش عمده‌ای را به دست می‌آورند، «الیت» هستند، بقیه توده مردم را تشکیل می‌دهند.»[12]

ماکس وبر عقیده داشت دموکراسی مشارکتی به‌عنوان وسیله‌ی حکومت در جوامع بزرگ غیرممکن است. چرا که سازمان سیاسی حکومت و بروکراسی پیچیده این جوامع مستلزم تقسیم کار تخصصی و مبتنی بر دانش علمی می‌باشد و این امر خود به خود به تمرکز قدرت در دستان عده‌ای اندک می‌انجامد. او معتقد بود حکومت نخبگان اجتناب‌ناپذیر است و ما حداکثر می‌توانیم امیدوار باشیم که آن نخبگان به‌طور موثری نماینده منافع ما باشند و این نمایندگی را به شیوه‌های خردمندانه و مبتکرانه انجام دهند؛ لذا وی «دموکراسی نمایندگی چند حزبی» را بهترین نوع حکومت برای ایصال به مقصود می‌دانست.[13]

اما متفاوت با وبر که حکومت نخبگان را ناشی از ضرورت اجتماعی می‌دانست، نخبه‌گرایان واقع‌گرایی مانند ویلفردو پاره‌تو، گائتانو موسکا و روبرتو میخلز در نقد دموکواسی استدلال می‌کردند که در جوامع سیاسی همواره یک الیت یا گروه سرآمد حاکم است. در جامعه‌شناسی سیاسی الیت‌ها، به‌طور کلی رفتار سیاسی ترکیبی از رفتار عقلانی و غیرعقلانی تلقی می‌شود. مبارزه‌ی الیت‌ها برای کسب قدرت مبارزه‌ای عقلانی است، حال آن‌که بسیج توده‌ها برای حمایت سیاسی از الیت‌ها متضمن رفتار غیرعقلانی و احساسی است. [14]

میخلز معتقد بود که تمرکز قدرت در دستان یک گروه نخبه نتیجه‌ی ضروری سازمان‌های پیچیده است. وی از طریق اصطلاح معروف خود، «قانون آهنین الیگارشی» بیان می‌دارد که در جوامع سیاسی مدرن احزاب نیاز به سازمان‌‌یافتگی شدید دارند و از این رو به‌طور اجتناب‌ناپذیر به احزاب الیگارشیکی تبدیل می‌شوند که به‌گونه‌ای سلسله مراتبی به وسیله‌ی رهبران و بوروکراسی حزبی اداره می‌گردند، به نحوی که بخش اعظم اعضا از دایره‌ی تصمیم‌گیری خارج می‌شوند. میخلز منتقد این فرایند بود، هرچند آن‌را به‌گونه‌ای تراژیک اجتناب‌ناپذیر می‌دانست.

شومپیتر، با توسعه‌ی نظریه‌ی میخلز، استدلال نمود که دموکراسی چیزی نیست مگر رقابت بین احزاب سیاسی که اعضای نخبه‌شان با آراء معامله می‌کنند، به همان سان که تجار با کالا معامله می‌کنند. به نظر او دموکراسی به معنی حکومت مردم نیست، و نباید باشد، دموکواسی بیشتر شیوه‌ای است برای رسیدن به مقام تصمیم‌گیری‌های سیاسی به وسیله‌ی مبارزه‌ی رقابتی برای کسب آرای مردم. هنگامی که سیاستمداران حرفه‌ای انتخاب شدند آنها باید اجازه‌ی حکومت کردن داشته باشند و به‌وسیله‌ی یک بوروکراسی مستقل قوی، متشکل از مدیران ماهر، حمایت شوند چرا که ثبات نظام سیاسی مستلزم احترام به قضاوت نمایندگان منتخب است.[15]

مقاله

نویسنده محمد هادي احمدي

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS