كلمات كليدي : تاريخ، امام حسين(ع)، زهير بن قين بجلي، زرود، عقر
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
زهیر بن قین بجلی(1)
او از مردان شریف و شجاع شهر کوفه و قوم خود بر شمرده میشد و به واسطه حضور در جنگها و فتوحات بسیار، جایگاه رفیعی به دست آورده بود.[1] در برخی از منابع از قین -پدر زهیر- به عنوان یکی از اصحاب رسول خدا(ص) نام برده شده است.[2]
زهیر و وقایع پیش از کربلا
زهیر از هواداران عثمان به شمار میرفت. در آن سالی که امام حسین(ع) به سوی کوفه حرکت کرده بود. او و همسرش به همراه برخی از خویشاوندان و اهل قبیلهاش جهت انجام مناسک حج، رهسپار مکه شده بودند. آنان مراسم حج را به جای آورده بودند و در راه بازگشت به کوفه بودند که در بین راه در منزلی به نام "زرود" با امام حسین(ع) و همراهانش روبرو شدند.[3]
در چگونگی پیوستن او به سپاه امام(ع) جماعتی از قبیله بنیفزاره و بجیله نقل کردهاند که:
«ما با زهیر بن قین از مکه باز میگشتیم و در راه همراه با حسین(ع) و همراهانش طی طریق میکردیم، چون حسین(ع) در محلّی فرود میآمد، ما در جای دیگری فرود میآمدیم! اما در بعضی از منازل ما هم به ناچار در همان محلّی فرود میآمدیم که حسین(ع) در آنجا فرود آمده بود! در منزل«زرود» با زهیر نشسته و غذا میخوردیم که ناگهان فرستاده حسین(ع) بر ما وارد شد و سلام کرد و گفت: "ای زهیر بن قین! ابا عبدالله الحسین(ع) مرا به سوی تو فرستاده تا به ملاقاتش بروی."
همه دست از غذا کشیدیم و سکوت کردیم، در این هنگام همسر زهیر بانگ برآورد که: "سبحان الله! فرزند پیامبر(ص) تو را فرا خوانده و کسی را به دنبالت فرستاده و تو از رفتن خودداری میکنی؟! چه میشود اگر نزد او رفته و سخن او را بشنوی!"
زهیر از جای برخاست و به خیمه امام(ع) رفت، طولی نکشید که مراجعت نمود در حالی که چهرهاش از فرط شادی میدرخشید. فرمان داد تا خیمهاش را برچینند و اسباب و لوازمش را بردارند و در جوار اردوی امام(ع) چادر بزنند، سپس به همسرش گفت: "تو را طلاق دادم، زیرا دوست ندارم از من جز خوبی به تو برسد، من تصمیم گرفتهام که در مصاحبت حسین(ع) باشم و جانم را فدای او کنم." سپس همسر خود را با مقداری آذوقه و مال با چند تن از عموزادههایش همراه کرد تا او را به مقصد برسانند.»[4]
زهیر بعد از وداع با همسرش به همراهان خود گفت: "هر که از شما که دوست دارد، با من بیاید، والاّ این آخرین دیدار ماست!" و بعد، حدیثی را برای همراهان خود نقل کرد؛ او گفت: «ما در «بلنجر»[5] جنگ میکردیم؛ خداوند ما را در این جنگ پیروز کرد و غنائمی را بدست آوردیم. سلمان فارسی به ما گفت: "آیا به این فتح و پیروزی و گرفتن غنائم خوشحال و مسرورید" گفتیم: "آری!" گفت: "زمانی که محضر سیّد شباب آل محمد(ص) را درک کردید به جنگ نمودن در کنار او و یاری نمودن او و غنائمی که در این راه نصیب شما خواهد شد، بیشتر شاد میشوید!" من هم اکنون شما را به خدا میسپارم.»[6]
زهیر با امام حسین(ع) و کاروانش همراه شد و با آنان راه میپیمود تا این که به منزل "ذو حُسَم" رسیدند. امام حسین(ع) در این مکان به سخنرانی ایستاد و پس از حمد و ثنای الهی و درود بر پیامبر خدا(ص) فرمود:
«آن چه را که روی داده و پیش آمده است میبینید؛ دنیا دگرگون شد، آن چه نیکو بود از آن روی گردانده و از آن نمانده است؛ مگر ته ماندهای همانند آن آب که در ته ظرفی بماند و آن را دور ریزید؛ زندگی، پست و ناچیز است، مثل چراگاه ناگوار، مگر نمیبینید که به حق عمل نمیشود و از باطل پرهیز نمیکنند؛ مؤمن باید حق طلب و مایل به لقای پروردگار باشد؛ مرگ را من جز شهادت نمییابم و زندگانی را غیر از ننگ و خفّت نمیدانم.»[7]
پس از ایراد این خطبه، زهیر به پا خاست و روی به یاران کرد و گفت: «شما سخن میگویید یا من بگویم؟»
گفتند: «تو سخن بگو.»
پس زهیر پس از حمد و ثنای خداوند، به امام(ع) عرض کرد: «یابن رسول الله! ما فراز و بلندیای که در گفتار شما بود، شنیدیم؛ ای پسر رسول خدا(ص)! به خدا سوگند که اگر ما میتوانستیم برای همیشه در این دنیا زندگی کنیم و تمام امکانات آن را در اختیار داشتیم، باز هم شمشیر زدن در رکاب تو را انتخاب میکردیم.» امام(ع) نیز در حقّ او دعا کرد و او را مورد تفقد خویش قرار دادند.[8]
پس از رسیدن کاروان امام(ع) به سرزمین «نینوی»، سواری مسلح از دور نمایان شد که کمانی بر شانه داشت و از کوفه میآمد؛ همه آمدن آن مرد را به نظاره نشستند تا اینکه نزدیک شد. سوار بیآنکه به امام حسین(ع) و اصحابش سلام کند، به حر و همراهانش سلام کرد و بعد نامهای را به دست حر داد. در این نامه ابنزیاد خطاب به حر نوشته بود که: «چون نامهی من به تو رسید و فرستادهی من نزد تو آمد، بر حسین(ع) سخت گیر، و او را فرود نیاور؛ مگر در بیابان بیحصار و بدون آب! به فرستادهام دستور دادهام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، والسلام.[9]»
حر خدمت امام حسین(ع) آمد و نامه ابنزیاد را برای آن حضرت(ع) قرائت کرد، امام(ع) به او فرمود: "بگذار در «نینوی» و یا «غاضریه» و یا در شُفَیّه فرود آییم."[10]
حر گفت: "ممکن نیست، زیرا عبیدالله این آورندهی نامه را بر من جاسوس گمارده است!"
زهیر گفت: "به خدا سوگند چنان میبینم که پس از این، کار بر ما سختتر گردد، یابن رسول الله(ص)! اکنون جنگ با این گروه [حر و یارانش] برای ما آسانتر است از جنگ با آنهایی که از پی این گروه میآیند، به جان خودم سوگند که در پی اینان کسانی میآیند که ما را طاقت مبارزه با آنها نیست."
امام(ع) فرمود: «درست میگویی ای زهیر؛ ولی من آغاز کننده جنگ نخواهم بود.»[11]
زهیر گفت: "در این نزدیکی و در کنار فرات آبادیای است که دارای استحکامات طبیعی است به گونهای که فرات از همه طرف به آن احاطه دارد، مگر از یک طرف."
امام حسین(ع) فرمود: "نام این آبادی چیست؟"
عرض کرد: «عقر»[12]
امام(ع) فرمود: "پناه میبرم به خدا از "عقر!"[13]
زهیر و روز تاسوعا
در روز تاسوعا ابن سعد به لشکریانش فرمان داد تا برای جنگ آماده شوند هیاهو و سر و صدای لشکر بلند شد. امام(ع) از حضرت عباس(ع) خواست تا نزد آنان برود و بپرسد برای چه به اینجا آمدهاند و چه قصدی دارند؟ حضرت عباس(ع) با بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر هم از جمله آنان بودند نزد سپاه دشمن آمدند و پرسیدند: «چه رخ داده و چه میخواهید؟» گفتند: «فرمان امیر است که به شما بگوییم یا بیعت کنید و یا آماده کارزار شوید.» عباس(ع) گفت: «از جای خود حرکت نکنید تا نزد ابی عبدالله(ع) رفته و پیام شما را به عرض ایشان برسانم آنان پذیرفتند.» پس عباس(ع) شتابان خود را به امام حسین(ع) رساند تا موضوع را به ایشان خبر دهد. همراهان او هم از این فرصت استفاده کرده به گفتگو با سپاه عمر بن سعد پرداختند و آنان را از جنگ با حسین(ع) بر حذر میداشتند و در ضمن آنان را از پیشروی باز میداشتند. پس، حبیب بن مظاهر آغاز به سخن کرد و به زهیر بن قین گفت: «آیا میخواهی تو با این مردم سخن بگویی و یا این که میخواهی من سخن بگویم.» زهیر گفت: «تو سخن بگو.» حبیب بن مظاهر خطاب به آنان گفت:
«ای مردم، آگاه باشید که به خدا سوگند مردمی که فردای قیامت خداوند را در حالی ملاقات کنند که فرزندان عزت و اهل بیت پیامبرش و بندگان سحر خیز و ذکر گوی این شهر را کشته باشند بد مردمانی هستند.» عزره بن قیس به او گفت: «تو تا میتوانی، خود را پاک جلوه میدهی.» زهیر گفت:
«ای عزره خداوند او را پاکیزه و هدایت کرده است؛ ای عزره از خدا بترس و بدان که من خیر خواه توام. ای عزره تو را به خدا مبادا از کسانی باشی که گمراهان را بر کشتن جانهای پاک یاری بدهید.» عزره گفت: «ای زهیر تو نزد ما از شیعیان این خاندان نبودی، بلکه عثمانی بودی.» گفت: «آیا بودنم در اینجا نشان آن نیست که با آنهایم. بدان به خدا سوگند من هرگز برایش نامهای ننوشتم و پیکی نزدش نفرستادم و هرگز به او وعده یاری ندادم، لیکن مسیر راه من و او را با هم یک جا گرد آورد، چون او را دیدم و یاد رسول خدا(ص) و منزلت وی نزد او افتادم و دانستم که سوی دشمن خویش و حزب شما میرود آن گاه مصلحت چنین دیدم که یاریاش دهم و در حزب او باشم و جان خویش را برای آنچه که شما از حق خدا و رسول(ص) ضایع کردید سپر جانش گردانم.»[14]
زهیر و شب عاشورا
در شب عاشورا و پس از سخنرانی امام حسین(ع) -که در آن، امام(ع) بیعت خود را از اصحاب و اهل بیتش برداشته و به آنان اجازه رفتن و نجات جان خویشتن داده بود- اصحاب آن حضرت(ع) یکی پس از دیگری برخاستند و به ایراد سخن پرداختند. پس از سخنان اهل بیت امام(ع)، مسلم بن عوسجه برخاست و سخنانی را بیان کرد پس از او زهیر بن قین برخاست و گفت: «به خدا سوگند دوست دارم کشته شوم، باز زنده گردم، و سپس کشته شوم، تا هزار مرتبه، تا خداوند تو و اهل بیتت را از کشته شدن در امان دارد!»[15]