كلمات كليدي : داروين، تطورگرايي، باگست، گمپلويچ، ناويكو، بقاي اصلح
نویسنده : نسرين خاني اوشاني
چارلز رابرت داروین (Charles Robert Darwin: 1882-1809) زیستشناس بریتانیایی، در اوایل دهه 1830 در خلال سفر اکتشافیاش، نظریهای را تحت عنوان "نظریه تکامل زیستی" بر مبنای مشاهدات تجربیاش در جهان طبیعی مطرح کرد. او مشاهده کرد که فرم بدنی گونههای متفاوت حیوانات به نحوی تغییر کرده بود که ظاهرا آنها را با محیطشان هماهنگ یا سازگار میساخت. به همین دلیل بود که وی نتیجه گرفت خداوند همه گونههای جانوران را به یکباره خلق نکرده و آنها طی میلیونها سال تکامل یافتهاند. وی این نظریه را به همین صورت در مورد گونههای انسانی به کار برد. اساس نظریه تکامل داروین این است که در موجودات زنده از یک نسل به نسل دیگر "جهشها" و تغییرات فیزیکی ناگهانی رخ میدهد. چنانچه این جهشها در بالا بردن توانایی افراد برای بقا در محیطشان سودمند باشد برای بقا، "انتخاب" میشوند. این ویژگیهای جدید به نسل بعد منتقل میشوند و فرایند انتخاب طبیعی بقا را شکل میدهند.[1]
در اواخر قرن نوزدهم که اصول نظریه تکامل به طرز وسیعی بر جامعهشناسی حاکم شد اکثر جامعهشناسان بیشتر به بررسی مفهوم تکامل و تشخیص عامل اصلی تکامل جامعه پرداختند. برداشتی از این دیدگاه صورت گرفت که مورد توجه قرار گرفت و آن "داروینیسم اجتماعی" بود. این نام به دلیل تاثیر بهسزایی بود که اصل انواع داروین بر اندیشه تفکر تکاملی گذاشت. داروینیسم اجتماعی مفاهیمی را که توسط داروین درباره تکامل زیستی عنوان شده بود برای تفسیر ماهیت و کارکرد جامعه به کار میگرفت.[2]
طبق نظریه داروینیسم اجتماعی گفته میشود که جوامع انسانی مانند ارگانیسمهای زیستی با یکدیگر برای بقا منازعه میکنند. جوامع امروزی غرب در این منازعه برتر از دیگران بودهاند و بنابراین عالیترین مرحله پیشرفت اجتماعی را که تاکنون به دست آمده است، نشان میدهند. پیش از ظهور انسانشناسی تجربی امروزی که گوناگونی فرهنگ انسانی را به طور مستند نشان میدهد و به اصلاح شیوه نگرش اروپامدارانه مرتبط با داروینیسم اجتماعی کمک میکند، این نظریه در طی دوران تلاش برای دستیابی و استعمار ممالک آفریقایی، در میان قدرتهای اروپایی در اوج شهرت خود بود.[3]
با این همه عدهای از نویسندگان به واژه داروینیسم اجتماعی علاقه ندارند زیرا این واژه شدیدا متکی بر مفهوم داروینی تطور است که خود به طور ساده انعکاسی از تطورگرایی (Evolutionism)[4] در علوم زیستی به شمار میرود.[5] در اواخر دهه 1920 بود که داروینیسم اجتماعی کاملا بیاعتبار گردید و در واقع اعتبار تکاملگرایی اجتماعی به طور کلی کاهش یافت.[6]
نظریهپردازان داروینیسم اجتماعی
این نظریه توسط بسیاری از صاحبنظران اجتماعی قرن نوزدهم با علاقه مورد مطالعه قرار میگرفت و بهویژه علمی بودن آنها برای بسیاری از افراد و محافل جذاب مینمود.[7] اینها، با استفاده از داروینیسم (که خود خالی از نقائض مربوط به سطح دانش زمان تئوری مزبور نیست) و با بسط دادن آن به جامعهشناسی و مردمشناسی در صدد توجیه و تبیین رشد و تکامل اجتماع و حیات اجتماعی و روابط میان انسانها در جامعه بودند. مدافعان این حوزه، عمدتا بیآنکه به ساخت جامعه و طبقات اجتماع و تکامل اجتماعی در پرتو قوانین ویژه اجتماعی توجهی داشته باشند، با کمتوجهی به فرق اساسی موجود میان قوانین طبیعی و قوانین اجتماعی، با پذیرش این عقیده که تنها افراد قوم غالب حق حیات دارند، راه را برای استیلاجوئیهای فردی و گروهی هموار ساختهاند.[8] برخی از مهمترین نظریهپردازان این عرصه از قرار زیر هستند :
- هربرت اسپنسر (1820- 1903)؛ اسپنسر اولین کسی بود که واژه بقای اصلح (Survival of the fittest)[9] را حتی قبل از اینکه به وسیله داروین عنوان شود، ارائه کرد.[10] بنابراین درست نیست که اسپنسر را "داروینیست اجتماعی" بدانیم.[11]
بقای اصلح در نزد اسپنسر به این معناست که موجوداتی که در سازگاری با تغییرات محیط موفقترند، احتمال بقا و تولید مثلشان نیز بیشتر از سایرین است. به همین ترتیب فرزندان آنها نیز موفق خواهند بود. اثر انباشتی این فرایند طی نسلهای پی در پی، موجب سازگاری کل آن جمعیت با محیط خود میشود.[12]
به اعتقاد اسپنسر از آنجا که فراگردی از انتخاب طبیعی و بقای اصلح در جهان اجتماعی در کار است، بنابراین جامعه را باید به حال خود گذاشت تا افراد قویتر ابقا و تکثیر شوند، زیرا دخالت خارجی تنها میتواند وضع را بدتر کند.[13]
از سوی دیگر اسپنسر به این نظر تکاملی معتقد بود که جهان پیوسته به سوی وضعیت پیشرفتهتر رشد میکند. تکامل، تغییر از یک حالت به نسبت نامعین، نامنسجم و همگون، به حالت نسبتا معین، منسجم و چندگون، است. این تکامل همان فراگرد جهانیای است که هم نخستین و هم آخرین دگرگونیهای کل جهان و یک جامعه را تبیین میکند.[14]
- والتر باگست (1877- 1826)؛ باگست سعی کرد تا با استفاده از اصول انتخاب طبیعی و تنوع و تغییرپذیری جامعه، نظریه جامعهشناختی جدیدی را تنظیم کند. او کوشید "خصلت ذاتی تنازع گروهی" را آشکار کند. نتیجه ستیز گروههای انسانی برای تنازع منوط به همکاری و تعاون اعضای آنهاست و اعمال فردی نقشی در هدایت و رهبری مردمان ایفا نمیکند. گروههای متحد و فشرده بر گروههای سست و پراکنده برتری آشکار دارند. از نظر باگست عامل تعیینکننده و سازنده گروه آداب یا رسوم است و خود این آداب و رسوم به توسط نیروهای دیگری دوام مییابند. به همین دلیل وی از سه نیرویی که باعث بقاء آداب و رسوم میشود نام میبرد:
- اول، نیروی دینی که خود ضامن مجازات پیمانشکنها و متخلفین است؛
- دوم، قدرت تنبیه کسانی که از نظم و دستور متکی بر آداب و رسوم تبعیت نکنند؛
- سوم، تمایل افراد به تقلید.
باگست نیز مانند اسپنسر به پیشرفت معتقد بود و امکان پیشرفت را چنین توجیه میکرد که علیرغم تمایل به تقلید هر نسلی از نسل قبل، تمایل به نفی تقلید هم وجود دارد. بنابراین پیشرفت وقتی امکانپذیر است که گرایش به تقلید به اندازه کافی برای انسجام ملتها موثر و مقتدر باشد، اما نه به آن شدت که تنوع و تغییرپذیری را از بین ببرد و امکان تغییر و تحول را خنثی سازد.[15]
- لودویک گمپلویچ (1838- 1909)؛ گمپلویچ لهستانی معتقد است که تکامل اجتماعی و فرهنگی کلا نتیجه تنازع بین گروههای اجتماعی است. بنابراین وقتی از تنازع سخن گفته میشود فقط تنازع گروهی مدنظر است نه تنازع فردی. از نظر او فقط گروه اهمیت دارد و فرد محصول گروه است. این تفکر که افراد دارای فکر مستقلی باشند توهمی بیش نیست و این تنها اجتماع و گروه است که میاندیشد. او مجموعا دو فرضیه کلی ارائه میدهد:
الف) فرضیه پلیژنتیک؛ که بر اساس آن نوع انسان هوشمند در زمانها و مکانهای مختلف از انواع متعدد قدیمیتر جدا شده، به طوری که بین نژادها ارتباط خونی وجود ندارد.
ب) فرضیه نژادی؛ که میگوید کینه و عداوت از میان برداشتنی نیست و ستیز نژادها و گروهها به طرق مختلف ادامه مییابد.
او از طریق قیاس به این فرضیات رسید و آنها را با ذکر منابع خاص و متعددی توجیه کرد.[16]
- ناویکو (1849 – 1912)؛ ناویکو روسیالاصل، یکی دیگر از تکاملگرایان است که از داروینیسم اجتماعی دفاع میکند. نظریه او که به تکاملگرایی معروف است میگوید تنازع بقا، ساز و کار اصلی تکامل است. با این حال ناویکو برخلاف سایر داروینیستهای اجتماعی معتقد است که این سازوکار خود دستخوش تغییر میباشد. او جریان تغییر و تحول را در چهار مرحله تقسیم میکند. در ابتدا مبارزه بشری عمدتا برای مسائل و نیازهای جسمانی صورت میگیرد. در مرحله دوم مبارزه عمدتا اقتصادی است هرچند که به مسائل جسمانی بستگی دارد. در مرحله سوم کشمکش عمدتا خصلت سیاسی پیدا میکند و برای تسلط سیاسی صورت میگیرد. و در نهایت کشمکش برای توافق فکر و اندیشه که گاه شکل جنگهای مذهبی یا فعالیتهای انقلابی را به خود میگیرد، انجام میپذیرد.[17]
- کارل مارکس (1818 - 1883)؛ مارکس، اثر بزرگ خود، سرمایه، را به چارلز داروین تقدیم کرد. او خود را دانشمند جامعه و تحول انواع اجتماعی تصور میکرد، همانگونه که داروین دانشمند تحول انواع زنده محسوب میشد. داروین این حقیقت را نشان میدهد که انسان مرکز آفرینش نیست بلکه تحولی در میان تحولات دیگر در طی فرایند طولانی تکامل است، مارکس نیز این حقیقت را نشان میدهد که انسانها خالق جامعه نیستند بلکه مخلوقات جامعهاند، محصول آن جهان اجتماعیاند که در آن زاده میشوند.[18]
- امیل دورکیم (1858 - 1917)؛ دورکیم برای تبیین استدلالش در مورد اینکه تمایزپذیری اجتماعی نتیجه ترکیب حجم جامعه (تعداد افراد متعلق به آن) و تراکم مادی (تعداد افراد در مساحت معین) و تراکم اخلاقی (شدت ارتباطها و مبادلات بین افراد) آن است، مفهوم تنازع بقا را که داروین در نیمه دوم قرن نوزدهم مطرح کرده بود به میان میکشد. هرقدر تعداد افرادی که میخواهند باهم زندگی کنند بیشتر باشد، نبرد برای بقا شدیدتر است. تمایزپذیری اجتماعی راهحل مسالمتجویانه تنازع بقاست. به جای آنکه بعضی از افراد، چنانکه در قلمرو حیوانی مشاهده میشود، برای بقای بعضی دیگر از بین بروند، تمایزپذیری اجتماعی امکان بقای تعداد زیادی از افراد را از طریق ایجاد تمایز اجتماعی در آنها به وجود میآورد. بدینسان هر فردی، دیگر رقیب همگان نیست و امکان ایفای نقش خود و انجام وظیفه خود را پیدا میکند و دیگر نیازی به از بین بردن تعداد زیادی از افراد نیست.[19]
مکتب تطورگرایی در آمریکا
بنیانگذاران علوم اجتماعی در آمریکا از نظر فکری متأثر از جامعهشناسان اروپایی بودند. همه آنها با آثار اسپنسر آشنا بوده و نیز از داروینیسم اجتماعی بهویژه آرای گمپلویچ تأثیر پذیرفتند:
1) البیون وودبری اسمال (1926- 1854)؛ اسمال تحت تأثیر داروینیسم اجتماعی قرن نوزدهم قرار گرفته است و از کسانی است که نظریه تکاملگرایی را به آمریکا منتقل کرده است. وی میگوید که مهمترین عامل در تاریخ بشر برخورد منافع است و جریان اجتماعی همان تضاد اجتماعی است و برای اینکه به تضاد خاتمه دهیم باید همکاری اجتماعی را ایجاد کنیم. نظریات تکاملی داروینیسم را بر مبنای تضاد میپذیرد لیکن برخلاف مارکس آن را راهحل نهایی نمیداند.[20]
2) ویلیام گراهام سامنر (1910- 1840)؛ نوعی داروینیسم اجتماعی عملی و کاربردی در کار سامنر دیده میشود به طوری که او را بهعنوان قویترین و بانفوذترین داروینیست اجتماعی در آمریکا توصیف میکنند. سامنر رهیافت بقای اصلح را در جهان اجتماعی اساسا پذیرفت. او همانند اسپنسر انسانها را در مبارزه با محیطشان میدید و معتقد بود که شایستهترینها کسانی هستند که در این مبارزه پیروز میشوند. بنابراین باید گفت که او هوادار پرخاشگری و رقابتجویی انسان بود. آنهایی که موفق میشوند شایستگیاش را دارند و آنها که موفق نمیشوند سزاوار ناکامیاند. سامنر به دو دلیل عمده جز از نظر تاریخی اهمیتی ندارد. نخست آنکه جهتگیری و داروینیسم اجتماعیاش عموما جز مشروعیت نسنجیده برای سرمایهداری رقابتی و وضع موجود، چیز دیگری تلقی نشده است. دوم اینکه نتوانست در دانشگاه ییل مبنای استواری را برای برپایی یک مکتب جامعهشناسی با شاگردان بسیار، پایهگذاری کند.[21]
3) لستر اف. وارد (1913- 1841)؛ وارد مانند سامنر نیز تحت تأثیر افکار اسپنسر بود. او این فکر را پذیرفته بود که انسانها از صورتهای پستتر به پایه کنونی تکامل یافتهاند. وارد معتقد بود که جامعه اولیه ویژگیاش سادگی و فقر اخلاقی بود، در حالیکه جامعه نوین پیچیدهتر، خوشبختتر و برخوردار از آزادی بیشتر است. او یکی از وظایف جامعهشناسی، یا جامعهشناسی ناب، را بررسی قوانین بنیادی دگرگونی اجتماعی و ساختار اجتماعی میدانست.[22]