كلمات كليدي : نوربرت الياس، جامعه شناسي فرايند، فرايند متمدن شدن، جامعه شناسي آرايشي، روابط يا مناسبات
نویسنده : ابوذر رحيمي
نوربرت الیاس در ﺑﻴﺴﺖ و دوم ژوﺋﻦ سال 1897 در خانوادهای یهودی در برسلاو آلمان (که اکنون با نام روکلاو در لهستان قرار دارد) بهدنیا آمد. در سال 1933 مجبور شد که از آلمان نازی بگریزد و دوران تبعید را سپری کند. وی در سال 1918 برای تحصیل دو رشته فلسفه و پزشکی در دانشگاه برسلاو ثبتنام کرد. بعد از گذراندن دوره عمومی پزشکی این رشته را رها کرد و تمام سعی خود را به فلسفه معطوف کرد.[1] پس از پایان تحصیل به همکاری با کارل مانهایم جامعهشناس در دانشگاه فرانکفورت روی آورد و توانست در سال 1933 کتاب "جامعه درباریان" را به تحریر درآورد. مهمترین کتاب وی "فرآیند گسترش تمدن" میباشد که در فاصله سالهای 1934-1939 در موزه بریتانیا نوشت. این کتاب تلاشی در راه تحلیل تاریخی رشد و تحول ساختار شخصیت بشر، بود. کتاب دیگر وی "تنهایی دم مرگ" است که در سال 1982 در آلمان منتشر شد. الیاس در سال 1954 در 57سالگی، در دانشگاه لیستر به سمت دانشیاری منصوب شد.[2] وی در سال 1962 بازنشسته شد و در سال 1990در سن 93سالگی در آمستردام هلند درگذشت.[3]
الیاس در کتاب "فرایند گسترش تمدن" در به وجود آوردن یک همهفهمی از روندها و فرایندهای درازمدت بود. علاوهبر این، هدف وی در مطالعاتی که درباره فرایند متمدنشدن انجام داد، پایهریزی جامعهشناسی توسعهای، رابطهمند و فرآیندنگرانه بود. در نظر وی گسترش تمدن نه امری عقلانی و منطقی است و نه امری غیرعقلانی. این فرایند کورکورانه شروع میشود و حرکت آن از طریق پویایی درونی شبکۀ روابط و نیز از طریق تغییرات معینی که در وابستگیهای متقابل افراد اتفاق میافتد، ادامه مییابد؛ اما به هیچ وجه هم غیرممکن نیست که ما چیزی معقول و منطقی از آن بیرون بکشیم، چیزی که برای ارضای نیازهای ما و تحقق اهداف ما کارکرد بهتری داشته باشد. زیرا همراه با گسترش فرایند تمدن است که تکاپوهای کورکورانه آدمیان که در قالب افعال و اهدافشان به هم بافته شدهاند، بهتدریج فضای کافی برای مداخله برنامهریزی شده در ساختارهای فردی و اجتماعی را فراهم میکنند، مداخلهای که مبتنیبر آگاهی روزافزون درباره پویایی درونی برنامهریزی نشده این ساختارهاست. به طور کلی الیاس بر این عقیده است که تحول بشر مبتنیبر حوزه بنیادی واحدی نبوده است، یعنی حوزه یا بنیادی که تحول آن در مقام نوعی نیروی خودکار، هم موتور و هم مقیاس تحول سایر حوزهها باشد، ولی به درهم بافتگی حوزههای گوناگون اعتقاد دارد. به نظر او، جستجوی بنیادها و سرچشمهها بینش آدمی را کدر میکند و جستجوی تغییرات تاریخی ابنای بشر در خارج از خود نوع بشر کاری لغو و بیهوده است. به علاوه، درک و بررسی تغییرات موجود در جوامع بشری فقط بر اساس تفکر فرایندی امکانپذیر است، یعنی باید جهان یا جامعه را فرایندی بدانیم که پیوسته در حال تغییر است.[4]
الیاس ستایشگر تمدن و فرهنگ جدید نیست، این تمدن و فرهنگ اگرچه برای بشر چیزهایی را به همراه آورده، اما خودانگیختگی و شادابی بشر را از وی گرفته و او را تحت قیود و انضباط درآورده است. لذا جریان متمدن شدن از نظر او جریانی دولبه است، از یکسو چیزهایی به بشر میدهد و از سوی دیگر چیزهایی را از وی میگیرد.[5]
الیاس در کتاب "تنهایی دم مرگ" به بیان و رونمایی از فرآیند سرکوب و واپس راندن مرگ از آگاهی عمومی و صحنههای حیات اجتماعی میپردازد، فرآیندی که از قضا همپای روند پردهبرداری از جنسیت و روابط جنسی در قرن اخیر صورت گرفته بود. در جوامع مدرن، انسانها هرچند به شیوههای بهداشتیتر میمیرند، اما این مرگ در انزوای عاطفی کامل به وقوع میپیوندد. جابجایی از بستر احتضار در میانه خویشان و نزدیکان به تخت بیمارستان در میانه پزشکان و پرستاران، خود معرف تغییری گستردهتر در شکلبندی اجتماعی و رفتار متمدنانه است، تغییری که دقیقاً الزامات و دلالتهای سیاسی خاص را به همراه دارد. این اندیشه و نگره بهشدت به الگوی تفکری و تحقیقی میشل فوکو، فیلسوف پسامدرن فرانسوی نزدیک میباشد.
تأثیرپذیری و اثرگذاری
نوربرت در کار خود از جامعهشناسانی مانند؛ آگوست کنت، کارل مانهایم، کارل مارکس، جورج زیمل، ماکس وبر و فروید تأثیر پذیرفته بود. از کار الیاس برای تحقیق در گستره وسیعی از زمینهها استفاده شده است. بهعنوان مثال اریک دانینگ از جامعهشناسی فرایندی برای مطالعه ورزش، جوان گودربلوم در مطالعه آتش، استفن منل در مطالعه غذا بهره بردهاند.[6]
اصول مهم نظریه اجتماعی الیاس
الیاس بهجای دنبالهروی از اندیشههای گذرا بهعنوان یک نظریهپرداز به مسائل و موضوعات اساسی میپردازد. او تحلیلی جذاب و بدیع از ریشههای تاریخی فرایند توسعه و شکلهای کنشهای متقابل اجتماعی و هویت اجتماعی جوامع جدید ارائه میدهد که دستکم پنج خصیصه یا اصل میتوان برای آن ذکر کرد:
اصل اول: با اینکه جوامع انسانی را آدمیانی میسازند که از روی قصد و اراده دست به کنش میزنند، با این حال آنچه از ترکیب کنشهای بشری بهدست میآید فاقد طرح یا برنامهریزی قبلی است. در نظر وی جامعه عبارت است از مجموعه ساختاری فعالیتهای گوناگون عاملان بشری که هر یک در پی اهداف خاص خویش دست به کنش میزنند. بدین ترتیب، رسالت جامعهشناسان تحلیل و تشریح ساخت کارهای روندی است که طی آن کنشهای ارادی افراد به الگوهای از پیش برنامهریزینشده اجتماعی کاهش مییابد.[7]
اصل دوم: انسانها تنها از طریق وابستگیهای متقابل خود با دیگران بهعنوان بخشی از شبکههای روابط اجتماعی یا به تعبیری که الیاس معمولا به کار میبرد "آرایشها" قابل شناخت هستند. نه از طریق تلقی آنها بهعنوان موجوداتی که با یک هویت خودمختار با یکدیگر در کنش متقابل قرار میگیرند و یا چیزی بهنام "جامعه" ارتباط مییابند.[8] الیاس میگوید: ما ذاتاً اجتماعی هستیم و تنها از طریق روابط خود با دیگران موجودیت مییابیم و ساختار شاکله یا "طبیعت ثانوی" خود را گسترش میدهیم. یک اصل مکمل مهم در اینجا این است که مطالعه فرایند توسعه و تحول اجتماعی که الیاس آن را "تکوین اجتماعی" مینامد ضرورتاً با تحلیل "تکوین روانی" یعنی فرایند توسعه روانشناختی و تحول و تغییر در ساختار شخصیتی یا شاکلهای که مبنا و همگام تغییرات اجتماعی است مرتبط است.
اصل سوم: حیات اجتماعی بشر را باید برحسب روابط یا مناسبات فهمید و نه براساس حالات. به طور مثال باید بهجای قدرت به مناسبات قدرت فکر کرد، و در کنار آن، موازنهها یا نسبتهای همواره متغیر قدرت را بین افراد و واحدهای اجتماعی در نظر گرفت.[9] به نظر نوربرت، قدرت، بهندرت تنها یک وابستگی یک طرفه گروهی به گروه دیگر است، قدرت تقریباً در همه مواقع به وابستگی متقابل افراد به یکدیگر اشاره دارد.[10]
اصل چهارم: جامعههای انسانی تنها باید از طریق تلقی آنها بهعنوان ترکیبهایی از فرایندهای درازمدت تغییر و توسعه، درک و فهم شوند نه بهعنوان شرایط یا حکومتهای بدون زمان و نامحدود. تأکید وی بیشتر به آن معنا بود که جامعهشناسان برای درک ساختارها و روابط اجتماعی موجود بهطور منطقی نمیتوانند خود را از جنبه تاریخی فرایندهای اجتماعی دور نگه دارند. به این ترتیب الیاس زمینه رشد اخیر جامعهشناسی تاریخی بهوسیله نویسندگانی مانند فلیپ آبرامز، بارینگتون مور، و چارلز تیلی را آماده کرد.[11]
اصل پنجم: تفکر جامعهشناسی همواره میان دو موضع در نوسان بوده است، از یک سو به درگیری اجتماعی و عاطفی با موضوعات مورد مطالعهاش گرایش دارد و از سوی دیگر به فاصلهگیری از آنها.
وظیفه دانشمندان علوم اجتماعی این است که درباره سیاقهائی که آدمیان باهم بهوجود میآورند و درباره ماهیت و ثغور متغیر کلیه پیوندهایی که آنان را به یکدیگر مربوط میکنند به جستجو بپردازند و این چیزها را به آنان بفهمانند. جستجو کنندگان، خود نیز جزئی از این سیاقها را تشکیل میدهند، آنها نمیتوانند این سیاقها را بهعنوان کسانی که از درون و بلافاصله در آنها مشارکت دارند، مستقیماً یا هویتاً مورد تجزیه قرار ندهند. درک عملکرد گروههای انسانی نیازمند آن است که محقق به یک معنی بتواند از درون مشاهده کند که موجودات انسانی چطور گروههای خودشان و گروههای دیگر را تجربه میکنند. دانستن چنین چیزی بدون مشارکت فعالانه غیرممکن است.[12]
این واقعیت که جامعهشناسان بر روی دیگر آدمیان بهعنوان موجوداتی بههم وابسته مطالعه میکنند به این معناست که خود جزئی از موضوع تحقیق علمیاند، و از همینرو نمیتوانند از حداقلی از درگیری در ضمن تحقیق یا نظریهپردازی اجتناب کنند، این درگیر شدن در عین حال، اغلب بهصورت مانعی در راه درک صحیح و جامع حیات اجتماعی رخ مینماید.[13]
ارزیابی
تأکید بر ماهیت از پیش برنامهریزینشده تغییر و تحول اجتماعی ممکن است به غفلت از مداخلههای سازمانیافته گروههای اجتماعی صاحب قدرت در شکل دادن و جهت دادن به فرآیندهای گسترش تمدن بیانجامد. برای مثال، بسیاری از مورخان اجتماعی، تصویری از تاریخ اروپا ارائه میدهند که در آن، گروههای متنوعی از حقوقدانان، کشیشها، قضات، رهبران نظامی و افرادی از این قبیل، نقشی فعال و سازنده در شکل دادن تاریخ و سوق دادن آن به جهات خاصی ایفا کردهاند.[14]