كلمات كليدي : هست، بايد، واقع، حقيقي، ارزش، اعتباري، مغالطه «استنتاج بايد از هست»
نویسنده : راضيه قرهي قهي
مسأله هست و باید در فلسفه اخلاق پس از ادعای گسست منطقی این دو از سوی دیوید هیوم در قرن هیجدهم، و دوباره مطرح شدن آن از سوی ادوارد مور در اوائل قرن بیستم به بحثی پر جنجال تبدیل شد. شاید از لحاظی بشود تاریخ این بحث را به همان زمان برگرداند، ولی در فلسفه اسلامی نیز، برابر تقسیم ارسطویی، بحثهایی وجود دارد که میتواند به گونهای ریشه این بحث به شمار آید. تقسیم فلسفه به حکمت نظری و عملی را برخی سابقه این بحث دانستهاند. شهید مطهری در این باره مینویسد: «حکما، حکمت را تقسیم میکنند به حکمت عملی و حکمت نظری. حکمت نظری دریافت هستی است، آن چنان که هست، و حکمت عملی دریافت خط مشی زندگی است، آن چنان که باید. این (باید)ها نتیجه منطقی آن چنان (هست)ها است. بالاخص آن چنان هستهایی که فلسفه اولی و حکمت مابعدالطبیعی عهدهدار بیان آنهاست.»[1]مباحث مقاله ششم اصول فلسفه نیز نقطه عطفی در تاریخچه هست و باید و رابطه حقایق و اعتباریات به حساب میآید. به طور کلی باید گفت این مسأله یکی از مهمترین موضوعات مطرح در حوزه «نسبت معرفت و اخلاق» است. چنانچه ار.ام. هیر فیلسوف اخلاق معاصر در این باره میگوید[2]: «مسأله عمده در اخلاق نظری در سالهای اخیر مربوط میشده به امکان اخذ نتایج ارزشی از مقدمات مبتنی بر امور واقع. به عبارت دیگر، آیا کسی میتواند بر پایه امور واقع به ارزشها برسد؟ آیا میتواند از «هست»، «باید» به دست بیاورد؟ این قضیه فقط در مورد فلسفه تحلیلی صادق نیست، بلکه مثلاً اساس نزاع اگزیستانسیالیستها و مخالفانشان است. منتها آنها مطلب را طور دیگری بیان میکنند و چون از مهارت تحلیلی برای نجات خودشان از تنگنا بیبهرهاند که مستلزم بعضی تمایزات حساس و قدری دشوار است، بیجهت گرفتار مقدار زیادی دلهره و اضطراب میشوند. من تصور نمیکنم تا کسی استدلالهای هر دو طرف را در این مسأله «هست و باید» به خوبی نفهمد، چندان کار مفیدی در فلسفه اخلاق از دستش برآید.»
با توجه به آنچه از سوی هیر مطرح شده میتوان گفت این مسأله از مسائل بسیار مهم و تأثیرگذار و در عین حال معضل و بغرنج فلسفه اخلاق است؛ چرا که اصل مسأله پایه شکلگیری احکام و دستورات اخلاقی است؛ ولی از سوی دیگر هرگونه بدفهمی یا عدم فهم آن منجر به بروز اختلاف و تعارضات جدی میان اندیشمندان حوزه اخلاق است.
هیوم اولین کسی بود که سؤال «چگونگی استنتاج باید از هست» را مطرح ساخت و وجود رابطه منطقی میان آنها را انکار نمود. وی در کتاب «رساله درباره طبیعت آدمی»[3] مینویسد:
«در هر نظام اخلاقی که من تاکنون به آن برخوردهام، همواره ملاحظه کردهام که پدیدآورنده آن مدتی به شیوه معمول و متداول استدلال سخن میگوید و وجود خداوند را اثبات میکند یا به اظهار نظر در مورد امور بشری میپردازد؛ اما به محض ورود به مباحث اخلاقی ناگهان با شگفتی بسیار میبینیم که به جای رابطههای معمول گزارهها، (یعنی) هست و نیست، با هیچ گزارهای مواجه نمیشویم که با یک باید و نباید پیوند نیافته باشد. این دگرگونی جزئی است، ولی با این حال نتیجهای اساسی در بر دارد؛ زیرا از آنجایی که این باید یا نباید نسبت یا تصدیقی جدید را بیان میدارد، شرح و تبیین آن ضروری است و در عین حال دلیل این امر نیز باید بیان شود؛ زیرا آنچه کاملاً باور نکردنی به نظر میرسد این است که چگونه امکان دارد این نسبت جدید استنتاجی از نسبتهای دیگر باشد که کاملاً با آن متفاوتاند.»
صورت ظاهری سؤال این است: «چه رابطه منطقیای میان هست و باید وجود دارد و چگونه میتوان در قیاسی منطقی از مقدمات ناظر به «هست» نتیجه ناظر به «باید» به دست آورد؟»[4]
مقصود هیوم از این سخن آن است که از گزارههای توصیفی و خارج از حوزه اخلاق که در مورد امور واقع بحث میکنند و محمول به کار گرفته شده در آنها (هست) از نوع اخباری است نمیتوان احکامی اخلاقی استنتاج نمود که محمول آنها (باید) از نوع ارزشی و انشائی است. برای استنتاج چنین نتایجی باید دلایل دیگری به دست داد. لازم است این دلایل، دست کم به طور تلویحی،حاوی مفهوم «باید» باشند والا مرتکب خطایی شدهایم که آن را «مغالطه طبیعتگرایانه»[5] خواندهاند.[6]
فیلسوفان اخلاق در این نکته اختلاف دارند که آیا مقصود مور و هیوم یکی است، هر چند در روش و چگونگی اثبات آن با یکدیگر اختلاف دارند، زیرا مغالطه «طبیعتگرایانه» در اصل ناظر به مقام تعریف و تصور است و مغالطه «هست و باید» ناظر به مقام استدلال و تصدیق، اما نتیجهای که از این دو مغالطه به دست میآید یکسان است و آن نادرستی اثبات گزارههای اخلاقی از طریق چنین استدلالهایی است. پیداست که اگر تعریفی را مغالطه بدانیم کلیه استدلالهای مبتنی برآن تعریف را هم باید مغالطه به حساب آورد؛ زیرا مغالطه تصوری به مغالطه تصدیقی میانجامد و بدین ترتیب، مور و هیوم در اینکه استدلالهای فیلسوفان اخلاق پیشین مغالطهآمیز است، اتفاق نظر دارند و اختلافشان تنها در دو چیز است: اول اینکه هیوم در نقد آن استدلالها بر مفهوم «باید» تأکید کرده، در حالیکه تأکید مور بر مفهوم «خوبی» است و دوم اینکه هیوم مغالطه را به مقام تصدیق نسبت میدهد و مور به مقام تصور و بدین ترتیب، این دو صرفاً در محل ارتکاب مغالطه و منشأ آن اختلاف دارند، هر چند مور در اینجا مفهوم «باید» را مورد بحث قرار نداده، اما چون به اعتقاد وی «باید» بر اساس «خوبی» تعریف میشود، مغالطه طبیعتگرایانه، غیرمستقیم به مفهوم «باید» نیز مربوط خواهد شد و اثبات «باید» بر اساس تعریف «خوبی» به همان مغالطهای مبتلا خواهد بود که اثبات «خوبی» به آن مبتلا بود و بدین ترتیب، مور و هیوم در رد استدلالهای فیلسوفان پیشین کاملاً با یکدیگر موافقاند.[7]
تفاسیر مختلف در مورد سخن هیوم
سخن هیوم در کتاب رساله علاوهبر آنکه موافقان و مخالفان فراوانی یافت، تفسیرها و تعبیرهای گوناگونی نیز به خود دیده است. تفسیر رایج البته این است که هیوم تنها نوع استنتاج معتبر را قیاس میداند و معتقد است نمیتوان بدون یک کبرای کلی اخلاقی، گزارهای ارزشی را از گزارهای حقیقی استنتاج کرد. در تفسیر کلام هیوم باید گفت که وی در صدد انکار ارتباط منطقی میان این نوع گزارههاست. از آنجا که از نظر وی منشأ احکام اخلاقی امیال و عواطف و به طور کلی طبیعت انسان است لذا عجیب مینماید که گزارههای مربوط به هستی و بیارتباط با احساسات آدمی بتوانند به عنوان دلیل و سند صحت و سقم احکام مربوط به طبیعت آدمی باشند.[8]
هانتز با این تعبیر مخالف است و معتقد است قائل شدن به این تمایز بیش از آنکه محصول تأمل و دقت در فهم کلام هیوم باشد ناشی از دلبستگی و علاقه زیاد فیلسوفان پس از هیوم به گسستگی میان «باید» و «هست» به حساب میآید و گرنه هیوم خود در متن معروفش صراحتاً گزارههای اخلاقی را حکایت و بیان واقع دانسته و در آن متن، به این سخن که نمیتوان به صورت معتبری گزارههای «بایستی» را با استدلال قیاسی از گزارههایی «استی» نتیجه گرفت تصریح نشده است.
السدیر مکاینتایر فیلسوف شهیر اخلاق نیز با رویکرد هانتز موافق است. به نظر وی هیوم قائل به شکاف «هست» و «باید» نیست و درست برخلاف این، او در صدد نشان دادن چگونگی پیوند میان این دو است و این کار را از طریق توجه دادن به ماهیت قضایای ارزشی که ناظر به عواطف و حالات نفسانی آدمیاند انجام میدهد.[9]
شاید بهتر باشد کلام هیوم را اینگونه تفسیر کنیم که اعتراض او به استنتاج «باید» از «هست» این است که «باید» و «نباید» جواز ورود به اخلاق را ندارند نه اینکه استنتاج «باید» از «هست» درست است یا نه، برای هیوم الزام اخلاقی و تکلیف مطرح نیست. در همه مکاتب اخلاقی بحث الزام اخلاقی مطرح میشود، و به گونههای مختلفی توجیه میپذیرد لکن هیوم اصولاً چنین چیزی را مطرح نمیکند، کما اینکه در مکتوبات او اثری از این بحث دیده نمیشود.[10]
جان سرل و انکار وجود شکاف منطقی بین بایدها و هستها[11]
سرل میخواهد اثبات کند که از گزارههایی از سنخ هستی، میتوان به گزارههایی از سنخ باید رسید. روشی که او برای بیان این رابطه منطقی اتخاد میکند، آوردن یک مثال نقض برای نظریه شکاف هست و باید است. البته باید به این نکته توجه داشت که منکران تئوری گسست منطقی هست و باید مدعی آن نیستند که از هر هستی میتوان به هر بایدی رسید طبیعی است که این گسست در برخی مواقع وجود دارد. ولی علت آن امری است که مربوط به ماده قضیه است نه اینکه ناشی از نقص منطقی باشد.
مثال مورد نظر سرل
1. جونز این عبارت را اظهار میدارد «من بدین وسیله به تو «اسمیت» قول میدهم که پنج دلار بپردازم».
2.جونز قول داد که پنج دلار به اسمیت بپردازد.
3.جونز خود را به این الزام متعهد کرد که پنج دلار به اسمیت بپردازد.
4.جونز به این الزام متعهد است که پنج دلار به اسمیت بپردازد.
5.جونز باید پنج دلار به اسمیت بپردازد.
سرل میگوید هر چند رابطه هر یک از این گزارهها با گزارهی بعدی، رابطهای «ضروری و استلزامی» نیست، اما رابطه صرفاً امکانی هم نیست، و گزارههایی که برای استلزامی ساختن این رابطه ضروریاند، ممکن است شامل هیچ گزارهی ارزشی، اصل اخلاقی، یا چیزی از این دست نباشند.
به زبان آوردن کلماتی که در مقدمه اول اشاره شد، در وضعیت خاص و شرایط معین (از جمله: حضور گوینده و شنونده در کنار هم، عالم بودن گوینده و شنونده به معنای کلمات، داشتن قصد و جدیت و شرایط دیگر) عمل «وعده دادن» نامیده میشود و این یک فعل گفتاری است.
اکنون با علم به اینکه جونز عبارت بیان شده در مقدمه اول را به زبان آورده و با فرض احراز شرایط ذکر شده در گوینده و شنونده، و علم به این کبرای کلی که هر کس در این شرایط چنان کلماتی به زبان آورد او وعده داده است میتوان نتیجه گرفت که «جونز وعده داده است» یعنی مقدمه دوم.
رابطه مقدمه دوم و مقدمه سوم رابطه تعریفی است: اگر بخواهیم عمل وعده دادن را تعریف کنیم ناچاریم که تعهد و الزام را به کار ببریم. ممکن است کسی تصور کند که میتوان قول داد را برحسب ایجاد انتظار در شنونده یا چیزی شبیه آن، تحلیل نمود، اما با اندک تأملی روشن میشود که تا گوینده قصد جدی بر متعهد کردن خود نداشته باشد حتی اگر قصد ایجاد توقع در دیگران را هم بکند، باز جمله او به معنای وعده دادن نخواهد بود.
در مورد رابطه گزارهی سوم با گزاره چهارم باید گفت اگر کسی خود را به الزامی متعهد ساخته است، در آن صورت، به شرط ثابت ماندن همه چیز (شرایطی که هنگام تعهد دادن وجود داشته)، او تحت یک الزام قرار دارد.
ارتباط مقدمه چهارم و پنجم هم به همین صورت است. یعنی به شرط آنکه همه چیز ثابت باشد میتوان از مقدمه چهارم نتیجه گرفت که «جونز باید پنج دلار به اسمیت بپردازد».
رسیدن از مقدمه دوم به مقدمه پنجم آسان است. ما با تکیه بر ارتباط تعریفی میان «قول دادن»، «الزام» و «باید» این کار را انجام میدهیم و تنها مشکلی که پیش میآید این است که ممکن است الزام به شیوههای گوناگون از بین برود یا برطرف شود و لازم است که ما به این واقعیت توجه داشته باشیم. ما این مشکل را با افزودن مقدمات دیگر به گونهای حل میکنیم که نکتهی مخالفی وجود نداشته باشد، یعنی همه چیز ثابت است.
سرل سه اشکالی را که ممکن است به این استدلال گرفته شود مورد بررسی قرار میدهد که در اینجا به یکی از آن اشکالات میپردازیم:
همه آنچه شما نشان دادهاید این است که «قول دادن» یک مفهوم ارزشی است نه یک مفهوم توصیفی.
اما این تقریر مصادره به مطلوب و استدلالی ناتمام بر تمایز اصلی میان گزارههای توصیفی و ارزشی است. زیرا این دو مطلب که کسی عبارات خاصی بر زبان جاری ساخته است و این عبارات معنادار هستند، به یقین واقعیاتی عینیاند؛ و اگر بیان این دو واقعیت عینی همراه با توصیف شرایط گفتن، برای رسیدن به گزارهی دوم که شخص اشکالکننده آن را توصیفی میداند کافی باشد، در این صورت بدون نیاز به مراحل 3، 4و 5 به نتیجهای ارزشی دست یافتهایم و در واقع مطلوب (استنتاج ارزش از واقع یا باید از هست) حاصل شده است.
مکاتب اخلاقی و مسألهی «هست و باید»[12]
پیرامون حقیقت گزارههای اخلاقی دو دیدگاه و مکتب اخلاقی وجود دارد: دیدگاه واقعگرایانه که معتقد است احکام و ارزشهای اخلاقی واقعیت دارند و جملههای اخلاقی حاکی از عالم واقع هستند و دیدگاه ناواقعگرایانه که احکام و ارزشهای اخلاقی را غیرواقعی میداند و معتقد به گسست میان گزارههای اخلاقی و عالم واقع است و اینکه جملات ارزشی و اخلاقی هیچ دلالتی بر امور واقع ندارند. اما اگر جملههای اخلاقی را غیرواقعنما بدانیم، در این صورت، طبق قواعد منطقی نمیتوان آنها را از گزارههای واقعنما استنتاج کرد. به عبارت دیگر، بنابر ناواقعگرایی، میان جملههای اخلاقی و گزارههای واقعنما ارتباط منطقی وجود ندارد. این سخن تعبیر دیگری از این بیان است که میگوید بنابر ناواقعگرایی میان «باید» و «هست» یا «ارزش» و «واقع» یا «عمل» و «نظر» ارتباط منطقی وجود ندارد. چرا که گزارههای اخلاقی یا ارزشی هستند مانند «راستگویی خوب است»یا الزامی «باید راستگو بود» بدین جهت اخلاق ناظر بر عمل است اما گزارههای مربوط به علوم دیگر و به طور کلی گزارههای خارج از حوزهی اخلاق از واقعیتهای خاصی سخن میگویند که آنها را با «هستم» و «نیست» بیان میکنند. لذا این گزارهها مربوط به «نظر» هستند. بنابراین بر اساس ناواقعگرایی میان این دو نوع گزاره فاصله و شکاف عمیقی وجود دارد.
مسأله هست و باید از دیدگاه متفکران مسلمان
دکتر مهدی حائری «باید» را از کیفیات «هست»، نحوهای از آن و برخاسته از متن «هست» میداند. بنابراین معتقد است که هست و باید با هم همسنخ و همگون هستند. بر این اساس میتوانیم از مقدمات حاوی هست و است به نتیجه باید برسیم.[13]
علامه طباطبایی معتقد است که به لحاظ منطقی نمیتوان از مقدمههای حقیقی، نتایج اعتباری اخذ کرد و یا از مقدمههای اعتباری به نتایج حقیقی رسید. به عنوان مثال از این مقدمهها:
«این سیب است»
«من گرسنهام»
نمیتوان نتیجه منطقی گرفت که
«من باید این سیب را بخورم».
زیرا این نسبت جدید یعنی «باید» در مقدمهها یافت نمیشود. و این ادراکات و معانی اعتباری چون زاییدهی عوامل احساسیاند، دیگر ارتباط تولیدی با ادراکات و علوم حقیقی ندارند.
اما به اعتقاد ایشان بین این دو نوع ادراک شکاف پر نشدنی وجود ندارد و میتوان روابطی را بین آنها در نظر گرفت.
نخست رابطهی مفهومی: به این معنا که مفاهیم حقیقی مواد اولیهی ذهن برای ایجاد مفاهیم اعتباریاند و هر چند این رابطهی تولیدی، منطقی نیست اما ذهن بر اساس نوعی تنزیل، مفاهیم اعتباری را از طریق مفاهیم حقیقی میسازد.
دوم رابطهی وجودی: ادراکات اعتباری واسطهی بین دو گروه حقایقاند و از این رو، روابطی با خارج دارند. به این معنا که خواهشها و نیازهای آدمی محرک دستگاه شناختی است تا برای رفع نقص و ارضای نیاز، ابزارهایی از جنس فکر تولید کند این عامل همان اصل کوشش برای حیات و انطباق با احتیاجات است. لذا ادراکات اعتباری به واسطهی ادراکات حقیقی با کمال و غایت انسان که امری واقعی است ارتباط مییابند.[14]
شهید مطهری در این خصوص معتقدند از آنجا که بین مفاهیم حقیقی و اعتباری رابطهای واقعی و نفس الامری وجود ندارد، پس نمیتوان قیاسی تشکیل داد و به استنتاج منطقی و تولیدی رسید. لذا بین این دو نوع ادراک رابطهی تولیدی وجود ندارد.[15] همچنین میان جهانبینی (که ادراک حقیقی است) و ایدئولوژی (که ادراک اعتباری است) نیز رابطهی تولیدی منطقی وجود ندارد.[16]
سروش[17] از جمله کسانی است که نظریهی استنتاج باید از هست را مورد نقد قرار میدهد و آن را مغالطه میداند. وی معتقد است که نقد استنتاج باید از هست میبایست از منظر منطقی صورت گیرد. بر این اساس نخست شرایط صحت استنتاج منطقی را بر میشمرد تا اشکال منطقی استنتاج باید از هست، روشن شود. این شرایط عبارتاند از: 1ـ نتیجه با مقدمات در تناقض نباشد. 2ـ نتیجه نباید مشتمل بر واژهای باشد که مقدمات از آن خالیاند. 3ـ صدق و کذب نتیجه نباید برای مقدمات
بیتفاوت باشد. یعنی همانگونه که صدق یا تردید در مقدمات در نتیجه اثرگذار است، صدق و کذب نتیجه نیز باید موجب صدق و کذب مقدمات شود. اکنون شرایط مذکور را با مثالی پیرامون استنتاج باید از هست تطبیق میدهیم:
«سیانور کشنده است»
«هر کس سیانور بخورد میمیرد»
«پس انسان باید سیانور نخورد»
مهمترین اشکال این استنتاج آن است که واژهای در نتیجه وجود دارد که در مقدمات از آن خبری نیست و آن واژه «باید» (اخلاقی) است. چگونه میتوان از مقدماتی که سراسر توصیف و خبرند و به هست یا نیست ختم میشوند، قضیهای را نتیجه گرفت که در آن «باید» باشد؟
استاد مصباح یزدی مسأله استنتاج «باید» از «هست» را امری ممکن و مقبول میدانند و مثالی را در این مورد ذکر میکنند. اگر بپذیریم که:
1ـ کمال نهایی قرب به خداوند است.
2ـ راه قرب الاهی عبادت است.
3ـ زندگی انسان منحصر به زندگی دنیا نیست، بلکه زندگی حقیقی و اصیل در جهان دیگر است.
میتوان نتیجه گرفت که انسان باید هدفش را ماورای این زندگی قرار داده و افعال اختیاریاش را در جهتی قرار دهد که موجب وصول به کمال اخروی و سعادت ابدی باشد و این کمال هم در سایهی قرب به خدای متعال حاصل میشود.[18]