كلمات كليدي : قانون لگاريتمي فخنر، قانون تواني استيونس، سايكوفيزيك عيني، سايكوفيزيك ذهني، سايكوفيزيك ادراكي، روان شناسي فيزيولوژيك
نویسنده : كوثر يوسفي
سایکوفیزیک، رشتهای علمی است که در حوزه روانشناسی مطرح بوده و هدف آن، مطالعه ظرفیتها و قابلیتهای ادراکی – شناختی مغز به وسیله اندازهگیری پاسخ انسان و موجودات نخستین است که ما به صورت کمی این ظرفیتها را در ارتباط با شناخت محیط، صدا و تصویر اندازهگیری و ارزیابی میکنیم. دو قانون مهم در سایکوفیزیک وجود دارد:
الف. قانون لگاریتمی فخنر: که در آن "احساس، با لگاریتم تحریک، افزایش پیدا میکند".
ب. قانون توانی استیونس: که در آن "احساس، با توان شدت محرک، افزایش پیدا میکند".
قانون لگاریتمی فخنر
این قانون، نتیجه کوشش بیش از حد فخنر[1] و بسیاری از پیروانش برای دستیابی به قانون سایکوفیزیک بود. بنابراین فخنر از قبول نظریات متافیزیکی روابط میان "روان" و "ماده" سرباز زده است.
روانشناسان همگی بر این عقیده بودند که تا ارائه روشهای مستقیم استیونس، رابطه کمّی میان احساس و محرک و نهایتا قانون لگاریتمی فخنر، دارای اعتبار منطقی قابل ملاحظهای بوده است. این قانون بدین معنی است که اگر بخواهیم از یک واحد احساس به دو واحد احساس برسیم، باید شدت محرک را در عددی مثل ایکس ضرب کنیم و به همین ترتیب برای گذر کردن از احساس 2 به 3، باید شدت محرک را مجددا در ایکس ضرب کنیم. این قانون الزاما از قانون "وبر" مشتق شده که فخنر آن را به زبان دیگری بیان کرده است و فرمول آن چنین است: s=k log I+A
یعنی: احساس= مقدار ثابت وبر x لگاریتم شدت محرک + مقدار آستانه مطلق.
قانون توانی استیونس
با توسعه روشهای مستقیم، استیونس به قانون نسبتا متفاوت دیگری دست یافت. این قانون سایکوفیزیک، شکل تابع توانی را به خود گرفت. میزان احساس، با توان شدت محرک، افزایش پیدا میکند. این قانون بدین معنی است که اگر بخواهیم، مثلا از احساس 1 به احساس 2 برسیم، باید محرک را به توان 2 برسانیم؛ این توان با توجه به روشهای متفاوت برابرسازی ذهنی، متغیر است.
سایکوفیزیک عینی[2] و سایکوفیزیک ذهنی[3]
هدف نهایی روشهای اندازهگیری مورد بحث در سایکوفیزیک، تدوین قانون و فرمولهکردن رابطه میان تغییرات شدت محرک و تغییرات احساس ناشی از آن است، خواه محرکها از نوع فیزیکی(بیرونی) و خواه از نوع تغییرات فعالیت عصبی(درونی) باشند. در این رابطه میتوان دو نظریه مهم سایکوفیزیک را از یکدیگر متمایز دانست: یکی نظریه فخنر و دیگری نظریه استیونس که در حدود اواخر جنگ جهانی دوم ارائه شدهاند. از نظریه فخنر، تحت عنوان سایکوفیزیک عینی بحث میکنند؛ زیرا در این نظریه میزان احساس حاصل از شدت فیزیکی و عینی سنجیده میشود، در حالی که نظریه استیونس، سایکوفیزیک ذهنی نامیده شده است؛ زیرا در این نظریه احساس را نه به عنوان واحد فیزیکی بلکه بر اساس تخمین کمّی ذهنی در نظر میگیرند. بهعلاوه سایکوفیزیک فخنر، بر اساس روشهای غیرمستقیم بنا شده و هدفش دستیابی به قانون رابطه میان شدت محرک و احساس حاصل از مجموع حداقل تفاوتهای قابل ادراک است، در صورتی که سایکوفیزیک استیونس، بالعکس، براساس روشهای مستقیم در پی ایجاد رابطه میان محرک و پاسخ از طریق تخمین شدت محرکها و یا ایجاد نسبتهایی از آن است. این دو نظریه را "نظریههای کلاسیک سایکوفیزیک" نامیدهاند.
محدودیتهای این دو نظریه، برخی از سایکوفیزیکدانان را بر آن داشته است تا یک مفهوم "ادراکی" را در سایکوفیزیک گسترش دهند؛ زیرا از طرفی، اثرات مهم زمینه محرک و آمادگی آزمودنی را در نظر میگیرند که هرگونه داوری سایکوفیزیکی را تحت تأثیر قرار میدهد(نظریه سطح سازش) و از طرف دیگر، تشخیص و تمییز حسی را به عنوان مورد خاص تصمیمگیری ادراکی(نظریه تشخیصپذیری علامت) مورد توجه قرار میدهند.
نظریه سایکوفیزیکی ادراکی
سایکوفیزیک ادراکی بر اهمیت اثرات میدان ادراکی، در چگونگی پاسخ تخمینی احساس و بر لزوم توجه به تفاوتهای فردی در ادراک تأکید میورزد. اگر تشخیص محرکی را نمیتوان به یک تحلیل ساده حسی تعدیل کرد، مگر به عنوان مداخله یک مکانیسم تصمیمگیری، در این صورت نمیتوان تفاوتهای ادراکی را در نظر نگرفت.
در اینجا این تغییر بنیادی در مسأله کلاسیک سایکوفیزیک را با ارائه دو نظریه " تشخیصپذیری علامت" و "سطح سازش" بررسی میکنیم.
نظریه تشخیصپذیری علامت
اساس سایکوفیزیک جدید، نتیجهای از تحقیقات کاربردی است که در قبل و بعد از جنگ جهانی دوم در آمریکا انجام گرفته است. هدف اصلی این تحقیقات تحلیل و بهبود عملکرد مشاهدهگران رادیو و رادار، در سیستم دفاعی هوایی و دریایی گروه دفاعی الکترونیک امریکا بوده است. نظریه این تحقیقات کاربردی به وسیله تانر[4]، سویتز[5] و همکارانش به شیوه منظمی تحت عنوان نظریه تشخیصپذیری علامت ارائه گردیده است. از نظر این محققین، بدیهی است فردی که به تجربه حسی میپردازد باید برای اعلام ادراک آن نیز تصمیمی اتخاذ کند. برای آنها این تصمیمگیری مشابه با استنتاج آماری است؛ زیرا آزمودنی همانند یک آماردان عمل میکند و با این سؤال از خود درباره صحت و درستی تشخیص دقیق علامت همراه با مثلا صدای مزاحم تصمیم میگیرد. صدایی که همراه با علامت ارائه میشود تابعی از میدان مشاهده و عوامل مزاحمی است که دائما در سیستم عصب مرکزی به دلیل فعالیت بیوالکتریک طبیعی نورونها وجود دارد. بدین ترتیب نظریه تشخیصپذیری علامت، یک الگوی تشخیص محرک را در کنار یک الگوی تصمیمگیری مطرح میسازد.
روشهای تجربی معمول در این نظریه با روشهای سایکوفیزیک کلاسیک، چندان تفاوتی ندارد. در این روشها، ابتدا "علامتی" با ماهیت مشخصی(بصری، سمعی، لمسی و نظیر آن) را به آزمودنی معرفی میکنند سپس با آمادهباش آزماینده، علامت را در مدتزمانی معین به او ارائه میدهند. او باید پاسخ دهد که "علامت هست" یا "علامت نیست". در این روش الزاما کاری به آستانه احساس ندارند.
نظریه سطح سازش
از ویژگیهای نظریه تشخیصپذیری علامت، این بود که اثرهای فراوانی ظهور علامت و اثرهای انگیزش فرد را در تصمیمگیری اعلام پاسخ در نظر گرفته است. این نظریه، همچنین نشان داد که این دو عامل، تأثیر بسزایی در داوری حسی دارند.
نظریه سطح سازش، متغیر دیگری را در نظر میگیرد که نظریهپردازان سایکوفیزیک کلاسیک و نظریه تشخیصپذیری علامت، آن را کاملا نادیده گرفتهاند. این متغیر موقعیت زمانی و مکانی یا زمینهای است که محرک در آن ارائه میگردد؛ به عبارت دیگر اساس نظریه سطح سازش، اثبات این مطلب است که احساس اولیه آزمودنی از شدت محرک، در موقعیتهای زمانی و مکانی متفاوت، کاملا تغییر میکند. این نظریه جدید، برای مفهوم زمینه در چگونگی داوری سایکوفیزیک اهمیتی ویژه قائل شده است.
هاری هلسون، روانشناس امریکایی اولین کسی است که پایه نظری این تحول جدید در سایکوفیزیک را بنا نهاده است. بدیهی است که هلسون، به شدت از مفهوم فیزیولوژیک قانون "تعادل حیاتی"[6] کانون[7] متأثر گشته است. بنابراین نظریه، گرایش هر موجود زنده، تلاش برای برقراری تعادل حیاتی بین محیط بیرونی و محیط درونی خود است. نظریه گشتالت، با متمایز ساختن شکل و زمینه در میدان ادراکی، بدون شک، مفهوم دیگری برای نظریه سطح سازش بوده است.
از نظر هلسون، اثر حسی یا ادراکی محرک، از زمینه کلی که در آن ظاهر میگردد، جدا نشدنی است. تحقیقات این روانشناس عمدتا در زمینه ادراک رنگ است که او را به این تصمیم نظری هدایت کرده است. او در آزمایشهای خود، در واقع ثابت کرده است که اگر محرکی مانند رنگ "خاکستری" روی یک زمینه "سفید" منعکس گردد، آزمودنی آن را بنا به میزان نوری که از این رنگ به چشم او میرسد، به رنگ خاکستری، آبی و یا رنگ قرمز احساس میکند. بنابراین، میتوان گفت که این میزان نور منعکسشده در شرایط خاص مشاهده، موجب یک سطح سازش ادراکی برای آزمودنی میگردد؛ به عبارت دیگر، اگر زمینه این محرک تغییر پیدا کند، سطح سازش نیز تغییر میکند.
چنین به نظر میرسد که نظریه هلسون، امکان کنترل ویژگی و اثرات برخی تعیینکنندههای داوری حسی را طوری فراهم ساخته که سایکوفیزیک کلاسیک آن را مهم ندانسته است؛ بدین معنی که در سایکوفیزیک کلاسیک، تنها به خنثی کردن اثرات ترتیب ارائه محرک اکتفا کرده است، در حالی که در نظریه سطح سازش این متغیرها به عنوان موضوعات جدیدی برای تحقیق در نظر گرفته شدهاند. اهمیت این اثرات زمینه، در این است که هرگونه داوری حسی را، قبل از هر چیز یک عمل ادراکی نشان دهد. آنچه که در این نظریه بیشتر مورد توجه هلسون بوده است، مجموعه فعالیت روانی از جمله رفتارهای عاطفی، داوریهای اجتماعی، زبان و حتی رفتارهای سایکوتیک[8] آزمودنی بوده است.
آنچه در این بحث مختصر ارائه شد، نشان میدهد که سایکوفیزیک بهتدریج از سایکوفیزیک حسی به یک سایکوفیزیک ادراکی و سپس شناختی تحول یافته است. چنین تحولی، ارائه نظریههای فوقالعاده پیچیدهای را نیز موجب گردیده ولی در عین حال در زمینه اعتباریابی روشهای سایکوفیزیک، موجب پیشرفت قابل ملاحظهای شده است.[9]