كلمات كليدي : بافت، زمينه، پايه، توجيه، تسلسل، ويتگنشتاين، بديل مرتبط، قاعده توجه، قاعده شباهت
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
برخی از شکاکان با استفاده از استدلال تسلسل، ادعا کردهاند که ما در اعتقاد به هر نوع گزارهای که متضمن وجود جهان خارج باشد، موجه نیستیم. نگرانی مبنایی شکاکانه که علت اساسی استدلال تسلسل است، این است: اگر باور یک شخص مبنی بر اینکه اشیاء خارجی وجود دارند، به فرض بر اساس باور دیگر او موجه باشد، باور دیگراو، که خود، بر اساس ادعا توجیهکننده است، چگونه موجه است؟ آیا بنا بر فرض، باور دیگری آن را موجه کرده است؟ اگر پاسخ مثبت است، باور دیگر خود چگونه موجه است؟ این سلسله پیچیده از پرسشها میتواند تا بینهایت ادامه پیدا کند[1].
پاسخ های مختلفی به مشکل تسلسل داده شده که بافتگرایی (Contextualism) از جمله آنها است. معمولا این دیدگاه همواره با تمثیلهایی ارائه میشود. مثلا صفت قدبلند را در نظر بگیرید. ظاهرا در این سخن بحثی نیست که ما همان شخصی را که در یک زمینه قدبلند خواهیم نامید، در زمینه دیگر قدکوتاه توصیف خواهیم کرد. بلندقدترین کوتولهها در میادین ورزشی NBA بسیار قدکوتاه به شمار میآیند. اگر درباره این واقعیت که حکمهای مربوط به قد به طور ضمنی دارای یک طبقه مرجع هستند لحظهای تامل کنیم درمییابیم که در اینجا پارادوکس مهمی وجود ندارد. هیچکس فینفسه بلندقد یا کوتاهقد نیست. افراد صرفا نسبت به یک طبقه پیشفرض گرفتهشده در زمینه ادعای مورد نظر قدبلند یا قد کوتاه هستند[2].
این دیدگاه را لودویگ ویتگنشتاین در دوره متاخر اندیشه خود، مطرح نمود و سپس توسط دیوید لوئیس تنظیم و تدوین گردید. ویتگنشتاین با این ادعای خود که «در زیرساخت باور خوشساخت، باوری قرار دارد که ساخته شده نیست.» به کنه و عمق دیدگاه بافتگرایی جلوه خاصی بخشید. با تفسیر کلام ویتگنشتاین به کلامی که میگوید در مبنای باورهای موجه، باورهایی قرار دارند که ناموجهاند، به جایگزینی برای تسلسل، انسجامگرایی و مبناگرایی دست مییابیم[3].
بر اساس بافتگرایی، در هر بافت پژوهشی، افرادی که درگیر آن هستند به طور ساده پذیرش برخی از گزارهها را به عنوان نکات آغازین پژوهش خود مفروض میگیرند. این گزارههای «بافتاً پایه» در حالی که خود فاقد موید ادلهای هستند، میتوانند گزارههای دیگر را تایید کنند. نداشتن تایید ادلهای گزارهای بافتاً پایه، وجه تمایز اینگونه باورها از باورهای پایه و موجه غیراستنتاجی است.بافتگرایان تاکید دارند که گزارههای بافتا معنایی میتوانند از یک گروه اجتماعی به گروه اجتماعی دیگر و از بافتی به بافت دیگر- برای مثال، از پژوهش الهیاتی تا پژوهش زیستی- تفاوت نمایند. از این رو باورهایی که در بافتی کارکرد توجیه کننده غیر موجه دارند، برای تایید خود به باورهای دیگری نیاز ندارند. بر اساس بافتگرایی، توجیه در مورد بافت اجتماع به شدت حساس است[4].
زمینهگرایان، با توجه به ماهیت اجتماعی توجیه و با نگاه پسینی به مسئله معرفت معتقدند هنگامی که درباره موجه بودن S در باور به P سوال میشود، این امر باید در باور به P نسبت به یک مسئله-زمینه، موجه و نسبت به مسئله-زمینه دیگر، غیر موجه باشد. برای مثال اگر از یک فرد عادی که آموزش پزشکی ندیده است، درباره علت بیماری فلج اطفال سوال شود و او به نوعی ویروس اشاره کند و دلیل آن را با استناد به سخن یک کارشنناس برنامه پزشکی تلویزیون ادامه دهد، پاسخ او متناسب با زمینهای که در آن قرار دارد، به اندازه کافی خوب تلقی میشود و با پذیرش آن، فرایند توجیه به پایان می رسد. ولی فرض کنید که متن و زمینه، آزمون و امتحانی برای اخذ درجه پزشکی است. در اینجا انتظار میرود پاسخ علمیتر باشد و اگر با استناد به سخن آن کارشناس، همان مطلب پیشین بیان شود، به معرفت ناچیز داوطلب پزشکی پی میبریم. این مثال، نشان میدهد که توجیه امری مقول به تشکیک است و باورهای ما از درجات متفاوتی از توجیه برخوردار است. درجه توجیه یک باور بستگی به میزان شواهد و ادله مربوطی دارد که شخص در تحصیل و پذیرش باور خود به آنها نظر داشته است. بنابراین طبق الگوی زمینهگرایانه توجیه، هنگام سوال درباره اینکه شخص S در باور به P موجه است یا نه، باید آن را نسبت به مسئله-زمینه خاصی که سطح فهم و معرفت مورد نیاز را معین میکند، بسنجیم. این، به نوبه خود گروه معترض مناسب ( محققان واجد شرایط) را معین میکند. از سوی دیگر، گاهی فرایند توجیه، مسئله محور است. فرض کنید مسئله این است که آیا یک داروی مشخص، به درمان یک بیماری در انسانها بدون آنکه اثرات زیانبخش داشته باشد، کمک میکند یا نه. در چنین حالتی نیاز به آزمایش و شواهد به مراتب بیش از مواردی است که همین مسئله در مورد حیوانات مطرح میشود[5].
ویتگنشتاین در دوره متاخر تفکر خود با کنار گذاشتن رهیافتهای صوری به معنا و برقرار ساختن تناظر میان بازیهای زبانی مختلف و عملکردهای اجتماعی گوناگون، یادآورد میشود که چون هر دو تابع قاعدهاند، در هر دو قلمرو، معنا و فهم، تابع بافت و زمینه است. او تاکید میکند که مفاهیم، یعنی عناصر سازنده اندیشه ما، تنها در بافت و زمینه « نحوه زندگی» ما به دست میآیند و فهم میشوند. فراگیری مفاهیم، از رهگذر یادگیری زبان در درون یک جامعه (یک نحوه زندگی) معین امکانپذیر است. این نکته نه تنها درباره تجارب بیرونی، که عینا در مورد تجارب درونی نیز صادق است. «شما مفهوم درد را زمانی آموختید که زبانی را فراگرفتید.» وجه اجتماعی فراگیری زبان و به تبع آن مفاهیم، در نحوه کاربرد صحیح یا غیر صحیح زبان متجلی میشود. هر فرد در درون یک نحوه زندگی و در تعامل با دیگران، شیوههای صحیح کاربرد کلمات را میآموزد. معنای آنچه که فرد بر زبان میآورد، در عمل و متناسب با رفتار او در عرف جامعهای که او در آن زندگی میکند، مشخص میشود. به عبارت دیگر این معنا تنها در بافت و زمینه ارتباط اجتماعی قابل فهم است؛ یعنی زمینهای که تنها در قیاس با آن میتوان هر عمل را مشاهده کرد[6].
روایتهای گوناگونی از ایده بنیادی زمینهگرایی وجود دارد. یکی از این گوناگونیها مبتنی است بر اینکه آیا زمینهگرا معتقد است که خصوصیات شخصِ مطرحکننده ادعای شناخت است که تعیین میکند کدام بدیل مرتبط است یا خصوصیات کسی که ادعای شناخت در موردش مطرح میشود تعیینکننده بدیل مرتبط است. فیلسوفانی که نظر دوم را برمیگزینند، گاهی ترجیح میدهند که تبیینی را که ارائه میدهند زمینهگرایی نامیده نشود زیرا آنها ادعا میکنند که مجموعهای از قواعد وجود دارند که همه ادعاهای شناخت آن را درباره امور مرتبط با موضوع شناخت لحاظ میکنند. در اینجا اقتضای طرح زمینه بر مبنایی معنایی نهاده شده که از یک زمینه به زمینه دیگر تفاوت نمیکند. صرف نظر از اینکه معتقد باشیم که وضعیت گوینده یا موضوع است که تعیین میکند آیا یک بدیل مرتبط است یا نه، روشن است که به آموزشهایی در این باره نیاز پیدا میکنیم که چگونه باید کشف کنیم که در یک زمینه مفروض بدیلی غیرمرتبط است و لازم است به واسطه بینهای که داریم، کنار گذاشته شود[7].
بدیل مرتبط
دیوید لوئیس در مقالهای تاثیرگذار تعدادی معیار ناظر به گوینده مطرح میکند که تعیین میکند در چه حالتی یک بدیل خاص مرتبط است. به بیان دیگر او خصوصیات گوناگون شخص مدعی ادعای شناخت را مطرح میکند، به نحوی که تعیین کند در چه حالتی شخص مذکور لزوما در موقعیت کنار گذاشتن بدیلی خاص برای ارائه یک ادعای صادق شناخت قرار میگیرد. یکی از این قواعد قاعده توجه (Attention) است که بیان میکند هنگامی که ما فعالانه امکان معینی را مورد تامل قرار میدهیم، این امکان به طور خودکار برای ما به بدیلی در آن زمینه تبدیل میشود، بدیلی که به منظور ارائه یک ادعای صادق شناخت باید کنار گذاشته شود. هاورتون پیشنهاد میکند که به جای صرفا مورد تامل بودن یک امکان، جدی گرفتن آن امکان از جانب ما را جایگزین سازیم. در هر دو حال میتوان مستقیما مشاهده کرد که چگونه در زمینه بختآزمایی و یا خرید بیمه پرواز، برنده شدن بلیط یا سقوط هواپیما به این سمت میروند که ذهن به امکانهای واقعی مبدل میگردد – خود مفهوم بختآزمایی امکان وقوع یک اتفاق محتمل را به ذهن متبادر میکند و خود مفهوم بیمه در مقابل حوادث ناگوار امکان وقوع یک اتفاق ناخوشایند و شاید بسیار غیر محتمل را به ذهن متبادر میکند. از آنجا که در این موقعیتها به طور جدی امکانی را مورد تامل قرار میدهم که نمیتوانم کنار بگذارمش، طرح ادعاهای شناخت مرتبط با آنها مناسب نیست.
قاعده دیگر لوئیس «قاعده شباهت» است. لازمه این قاعده آن است که هرگز نتوانیم به نحو مجاز از بدیلی که به درستی شبیه یک امکان مرتبط است چشمپوشی کنیم. فرض شده است که این قاعده به حل معمای بختآزمایی کمک میکند، معمایی که در آن فرض بر این است که وضعیتی که من با یک بلیط برنده میشوم از حیث مرتبط بودن شبیه وضعیتی است که بازنده میشوم. اما باید از خود پرسید که چه چیزی وضعیت برندهشدن را از حیث مرتبط بودن شبیه وضعیت بازندهشدن میگرداند. به یک معنا جهانی که در آن برنده میشوم متفاوت است از جهانی که در آن بازنده میشوم. هنگامی که در یک بختآزمایی برنده میشوم در واقع خوششانسی زیادی به دست میآورم، خوششانسی در جایی که به ندرت در آنجا خوششانسی به دست میآورم. چنان جهانهای نامحتملی را از حیث مرتبط بودن شبیه جهانی میدانیم که در آن جهان در بختآزمایی بازنده میشویم، آنگاه چرا هنگامی که شکاک استدلال میکند که جهانهای در رویا از حیث مرتبط بودن شبیه جهانهایی هستند که در آنها ما در رویا نیستیم، باید بر وی خرده بگیریم[8]؟
بنابراین گونهای از این نظریه، زمینهگرایی مبتنی بر فاعل شناسا نام دارد که بر طبق آن معیارهای معرفتی، وابسته به بافت و زمینه فاعل شناساست. صورت افراطیتر، یعنی زمینهگرایی مبتنی بر اسناددهنده، معیارها را به گونهای فرض میکند که با زمینههای اِسناد، تغییر میکند. فرض کنید کسی درباره فاعل شناسا و گزاره میگوید: « S نمیداند که P» در همان زمان، دیگری درباره همان فاعل شناسا و گزاره میگوید: « Sمیداند که P» آیا باید مدعای یکی از این دو شخص کاذب باشد؟ بنابر دیدگاه زمینهگرایی، هر دو شخص در مدعای خود میتوانند صادق باشند. شرایط صدق اسناد یا انکار معرفتی جملات مشتمل بر واژه «دانستن» به لحاظ زمینهای، وابسته به معیارهای معین است و به گونههایی خاص با زمینههایی که این گونه جملات در آن بیان میشوند، متفاوتاند. در واقع گزاره «S میداند که P» میتواند در یک بافت و زمینه، صادق و در بافت و زمینه دیگر، کاذب باشد. ارزش صدق یک مدعای معرفتی بر اساس اموری نظیر اهداف، مقاصد، پیشفرضها و انتظارات گوینده آن میتواند تغییر کند. از این رو، زمینههای مختلف، معیارهای معرفتی مختلفی را به وجود میآورد، و زمینهگرایان معتقدند که این معیارها از زمینهای به زمینه دیگر متفاوت خواهد بود. کسی ممکن است به درستی انکار کند که همان S دارای معرفت مورد بحث است. برای مثال فرض کنید «الف» میگوید: « من میدانم که فرزند شما در باغتان است. من او را لحظهای قبل در آنجا دیدم.» هنگامی که من میخواهم فرزندم را برای شام صدا کنم، معرفت را به «الف» اسناد میدهم؛ ولی «ب» آگاه از یک زندانی فراری که در پی گروگان گرفتن کسی در همان نزدیکیهاست ،معرفت را به « الف» اسناد نخواهد داد. آنچه «الف» میداند نه تنها وابسته به موقعیت خودش بلکه متکی به زمینههای اسناد دهنده است. از سوی دیگر، فرض کنید فرزندم را لحظهای قبل در باغ دیدهام و بدون تردید بیان میکنم «میدانم فرزندم در باغ است» سپس دیگری در همان زمان از گروگانگیری یک زندانی فراری در همان نزدیکیها سخن میگوید. در چنین حالتی، ممکن است به درستی ادعا کنم که نمیدانم و آن موضوع را نیازمند تحقیق و بررسی بیشتری بدانم در اینجا نیز معیارهای معرفت تغییر کرده است. در اینگونه مثالها داشتن اطلاعات درست و دقیق، استحکام توجیه مورد نیاز را معین میکند. البته درباره عناصر زمینهای که معیارها را تعیین میکند و نیز درباب اینکه چه نوع خصوصیاتی از متن و زمینه بیان، واقعا بر شرایط صدق اسنادهای معرفتی تاثیر میگذارد، اختلاف وجود دارد[9].
بنابراین به طور کلی خصوصیات مربوط به موقعیت فاعل شناسا( عوامل مربوط به فاعل شناسا) و نیز ویژگیهای مربوط به موقعیت گوینده (عوامل اسناد دهنده) در معیارهای معرفتی موثرند. در اینصورت، بافت و زمینه زبانی و روانشناختی خود گوینده نیز مهم است. عوامل اسناد دهنده بر شرایط صدق، محتوا یا معنای یک اسناد معرفتی اثر میگذارد، اما عوامل مربوط به فاعل شناسا، بدون آنکه بر محتوای اسناد تاثیر داشته باشد، بر ارزش صدق اسناد میتواند موثر باشد. اگر «دانستن» یا «معرفت داشتن» را شبیه ضمایر و صفات اشاره، یک امر ارجاعی و اشاری تفسیر کنیم، محتوای معنایی آن متکی به زمینهای خواهد بود که در آن به کار میرود. از آنجا که بافت و زمینه بر محتوای معنایی «دانستن» تاثیر میگذارد، بر محتوای معنایی اسنادهای معرفتی نیز تاثیر خواهد داشت. یک گوینده ممکن است معرفت را به «الف» اسناد دهد، در حالی که گوینده دیگر، اسناد معرفت به « الف» را بدون تناقض، انکار کند. این عدم تناقض، کلیدی برای این معناست که منظور اسناد دهنده معرفت و انکارکننده معرفت از «شناخت» چیزی متفاوت است.
نقد
از دیدگاه ویتگنشتاین، مفاهیم و پایه بودن آنها به حسب زمینه است: یعنی مجموعهای از مفاهیم عام و معین و در حیطه زمینهای خاص، پایه تلقی میشوند؛ برای مثال، در یک زمینه خاص تاریخی، مفاهیم خاصی نقش مبنایی دارند؛ یعنی به طور گسترده در بهکارگیری دیگر مفاهیم پیشاپیش مفروض گرفته میشوند. قبول این دیدگاه، به نوعی نسبیگرایی معرفتی منجر میشود. بدین معنا که صدق و معرفت تنها در درون نحوه زندگی معنا پیدا میکند. از این رو، کسانی که به یک نحوه زندگی معین تعلق دارند، نمیتوانند ارزشهای معرفتشناسانهای را که در نحوههای زندگی دیگر وجود دارد نقد و ارزیابی کنند. هر یک از بازیهای زبانی، قوانین و اصول مخصوص به خود را دارد که با قوانین و اصول حاکم بر بازی زبانی دیگر متفاوت است. یک بازی زبانی را نمیتوان با معیارها و قواعد حاکم بر بازی زبانی دیگری سنجید. دین و کنش دینی، یک بازی زبانی خاص و خود نحوهای زندگی است. آن را باید در پرتو زمینهای که در آن وجود دارد نگریست؛ زیرا بازی زبانی دین، دارای منطق خاص خود است و کاربرد معیارهای علمی و فلسفی در آن ناموجه است. کاربرد زبان در اظهار باورهای دینی، به هیچ وجه، شباهتی با کاربرد آن در بیان امر واقع ندارد؛ در نتیجه، هیچ ملاک واحد و یگانهای برای سنجش و مقایسه زمینهها (نحوههای زندگی) و به تبع آن برای ارزیابی اعتقادات پذیرفته شده در آنها وجود ندارد. در عین حال، از آنجا که همه امور برساخته نحوه زندگی و بازیهای زبانی است، عینیتی در کار نیست تا مقایسه و سنجش با استفاده از آن به انجام رسد[10].
همچنین مشکل مهم دیگری که برای بافتگرایی وجود دارد، از این دیدگاه ناشی میشود که باورهای غیرموجه میتوانند برای بقیه باورها توجیه معرفتی ارائه کنند. اگر ما آن دیدگاه را بپذیریم، ضرورت مییابد از این دیدگاه غیرمعقول اجتناب کنیم که هر باور غیرموجهی، هرچند کاذب، در بافتهای معینی میتواند نتیجهبخش توجیه باشد. اگر هر گزاره غیر موجهی کارکرد گزاره توجیهکننده را داشته باشد، میبایست ما بتوانیم هر گزاره را که بخواهیم، توجیه کنیم؛ نتیجهای که هیچ معیار حقیقی آن را برنمیتابد. برای مثال، در آن صورت، میتوانیم باورهایی را که آشکارا کاذباند (مانند این باورها که آب زیر زمین موجب حرکت میلههای گمانه روی زمین میشود) توجیه کنیم. وقتی که باورهای معین غیرموجه دیگری را نپذیرفته باشیم. حتی اگر گزارههای خاصی را در بافتهای معینی از بحث نوعا بپذیریم، این مساله تایید نمیکند که توجیهکنندههای غیرموجهی وجود دارند. احتمالا آن گزارهها را که نوعا پذیرفتهایم، در واقع با دلایل قاطع قابل تاییداند. اگر نتوان آنها را تایید نمود، در آن صورت ما به راهکاری نیاز داریم تا آنها را از باورهای غیرموجهی که بر سرایت دادن توجیه به دیگر باورها قادر نیستند، متمایز سازیم. در این صورت بافتگرایان، میبایست این مساله را تبیین کنند که چگونه یک باور غیرموجه – در عین حال نه هر باور غیرموجهی- میتواند توجیه بخش استنتاجی باورهای دیگر باشد. بافتگرایان درباره تبیین مورد نیاز به توافقی دست نیافتهاند[11].