كلمات كليدي : تاريخ دروني و بيروني علم، تاريخنگاري ويگي و غير ويگي، فلسفه علم تجويزي و توصيفي، پوزيتيويسيم، ابطال گرايي
نویسنده : سيد محمد تقي موحد ابطحي
دانشجویان برخی از رشتههای دانشگاهی نظیر فلسفه، ادبیات، جامعه شناسی، اقتصاد و ... تاریخ تحولات دانش خود را در دانشکده خود فرامی گیرند، اما دانشجویان فیزیک، شیمی، زیستشناسی معمولا در دانشکده های خود چیز زیادی درباره تاریخ تحولات اندیشه دانش خود فرا نمیگیرند. از سوی دیگر تاریخ این دسته از علوم از حیث روشها، مسائل، اهداف و آموزه ها با آنچه در رشته تاریخ دنبال میشود، تفاوت دارد. بر این اساس تاریخ علم نه مورد علاقه دانشکدههای علم (فیزیک، شیمی، زیستشناسی) است و نه دانشکده تاریخ[1]. اما تاریخ علم به خصوص در نیمههای قرن بیستم مورد توجه شدید فلاسفه علم واقع شد و روابط متقابل تاریخ علم و فلسفه علم مورد بحث و بررسی قرار گرفت. درباره این که چرا در ابتدای قرن بیستم و به خصوص تا پیش از کتاب ساختار انقلابهای علمی کوهن (1962)، تاریخ علم مورد توجه قرار نگرفته و علمشناسی و به خصوص علمشناسی فلسفی (فلسفه علم) بدان توجهی نداشته است، دلایل مختلفی برشمردهاند:
الف) فلاسفه علم در تلاش بودند تا مدل عقلانیت حاکم بر فعالیت علمی دانشمندان را استخراج کنند و از آنجا که دانشمندان به خصوص فیزیکدانها در تحقیقات خود به سیر تحول تاریخی نظریات علمی حوزه خود توجهی نداشتند، فیلسوفان علم نیز توجهی به نقش تاریخ علم در استخراج الگوی عقلانیت حاکم بر فعالیت علمی پیدا نکردند.
ب) در نیمه اول قرن بیستم و هم زمان با گسترش چشمگیر فلسفه تحلیلی و فلسفه علم، ایده ارتباطِ نزدیک میان تاریخ و فلسفه، به واسطه شیوه خاص طرح آن توسط فلاسفه ای همچون هگلو هایدگر بدنام شده بود.
ج) از سوی دیگر همان طور که فایرابند(1981، ص 20) اشاره کرده است، پیشرفتخیرهکننده منطق صورى در اواخر قرن نوزدهم، امکانِ طرح و تعقیبِ پروژههای جذابى را در فلسفهعلم فراهم آورد(اعتبار استقراء، معناداری، ترجمه پذیری، چیستی علیت و قانون، احتمالات، تایید (کمی و کیفی)، پارادوکس تایید، شرایط صوری برای تحویل نظریهها، معمای جدید استقراء و ...) که برای پرداختن به آنها به هیچ وجه لازم نبود که فیلسوفان علم چیزى درباره تاریخ علم بدانند، بلکه تنها کافی بود که آنها منطقدانانِ قابلى باشند[2]. مسائل مورد علاقه فلاسفه علم پوزیتیویست و ابطالگرا عمدتا توسط منطق صوری مورد بحث و بررسی قرار میگرفت و در آثار این دست از فلاسفه علم ارجاع به تاریخ علم به ندرت دیده میشود.
در نیمه دوم قرن بیستم تحولی اساسی در علمشناسی فلسفی رخ داد که نظریهپردازیهای روششناسانه هنجاری – اعتباری و توصیه و تجویزهای منطقی – فلسفی درباره چگونگی کاوشهای علمی را ناصواب میدانست و میکوشید تا نظریهپردازی روششناختی خود را با واقعیت بسیار پیچیده و متنوع شیوههای کاوش علمی، بدان گونه که در تاریخ علم تحقق یافته است، سازگار کند[3]. این تحول اساسی در علمشناسی فلسفی عمدتا با کتاب تاثیر گذار ساختار انقلابهای علمی کوهن آغاز میشود. کوهن در آغاز این کتاب به این نکته اشاره میکند که اگر تاریخ علم چیزی بیش از یک وقایعنگاری در نظر گرفته شود، میتواند تحولی اساسی در تصوری که ما هم اکنون از علم داریم، ایجاد کند[4]. لازمه به دست آوردن تصوری جدید از علم در این رویکرد، توجه جدی به تاریخ علم، و ضرورت پژوهشهای موردی بود.
مطالب فوق آشکار میسازد که در ارتباط با فلسفه علم ما با دو طیف نظریه مختلف روبرو هستیم:
الف) فلسفه علم تجویزی (استقراگرایان و ابطالگرایان) که میکوشد معیارهای رفتار عقلانی و صحیح برای فعالیت علمی را بر اساس منطق صوری و فارغ از آنچه در تحولات علمی رخ داده است، پیشنهاد دهد تا رشد علم را سرعت بخشد.
ب) در مقابل این دسته فلاسفه علم دیگری همچون جرالد هولتن (1984) معتقدند که فیزیکدانان جدید بر خلاف دانشمندان نسل قبل نظیر اینشتین، بور، بریجمن و ... علاقه چندانی به توصیه های این دسته از فیلسوفان علم، که از نزدیک در فعالیت علمی مشارکت ندارند، نشان نمیدهند. این گروه در واکنش به تغییر دیدگاه فیزیکدانان، درصدد طرح یک فلسفه علم کاملا توصیفی برآمدند که در آن هیچ نوع توصیه ای منطقی درباره شیوه صحیح ارزشیابی علم عرضه نمیشود. این دسته از فلاسفه علم میکوشند تا روش شناسیهایی که عملا در فعالیت علمی مورد استفاده قرار گرفته است را آشکار سازند. به همین خاطر بود که هولتن مطالعاتی موردی درباره روش شناسی اینشتین، ملیکان، بور، کپلر، ماخ، واینبرگ و ... انجام داد.[5]
اما کدام یک از این دو دسته نظرات مطرح در حوزه فلسفه علم از اعتبار بیشتری برخوردار هستند؟ آیا آنچنان که لاکاتوش، پاسمورو لارور اشاره کرده اند از تاریخ علم میتوان برای ارزیابی (تایید یا ابطال) نظرات طرح شده در حوزه فلسفه علم استفاده کرد؟ برای مثال اگر نظر پوپر در مورد ماهیت علم درست باشد، میتوان نتیجه گرفت که تاریخ علم باید مشحون از حدسهاى جسورانه و آزمونهاى سرنوشتساز باشد. اما علمشناسانی همچون کوهن، کالینز، پینچ و ... میکوشند به استناد شواهد تاریخی نشان دهند که نظریه تجویزی پوپر نادرست است و "آزمایشها در علوم واقعی هرگز فرجام شسته رفتهای در اختیار انسان نمینهند"، "هیچ منطق اکتشاف علمیای وجود ندارد"، "منطق مورد استفاده در علم، همان منطق زندگی روزمره است" و ... [6]
اما به عقیده لاکاتوش نظرات فلاسفه علم را نمیتوان به این سادگی بر اساس شواهد تاریخی ابطال کرد و نظریه دیگری را اثبات نمود. لاکاتوش خاطر نشان میکند که ارتباط میان شاهد و نظریه ارتباطى پیچیده است و همان طور که نظرات علمی را مىتوان با چارهجویىهاى ماهرانه از ابطال توسط شواهد تجربی مخالف حفظ کرد، فیلسوفان علم نیز مىتوانند با برگرفتن فرضیههاى کمکى نظریههاى خود را از ابطال توسط شواهد تاریخی مخالف نجات دهند. البته لاکاتوش از این حقیقت که توصیفهاى فلسفى از علم را مىتوان به مدد فرضیههاى کمکى از ابطال نجات داد، نتیجه نمیگیرد که نظرات مختلف مطرح شده در فلسفه علم ارزش مساوى دارند. به عقیده وی ابطال گرایان، استقراگرایان یا ... آزاد هستند تا تاریخ علم را از منظر ابطالگرایی، استقراگرایی یا ... بنویسند؛ چرا که این تاریخهاى علمِ مُلهَم از فلسفه را بعدا میتوان از نظر سازگارىِ درونى مورد ارزیابى قرار داد و بر این اساس درباره نظریههاى فلسفىِ الهامبخش این تواریخ نیز داوری کرد.
لاکاتوش راه دیگری را هم برای ارزیابی تاریخهای علم ملهم از فلسفه علم پیشنهاد میکند. فرض کنید یک فیلسوفِ علمِ ابطالگرا، تاریخ علمى مىنویسد و به نظریهای بر مىخورد که در نگاه اول مطابق معیارهاى او علمى نیست و نباید مورد پذیرش دانشمندان قرار میگرفت، اما با این وجود این نظریه مورد پذیرش او و حتی جامعه علمی قرار میگیرد. چنین رویدادی می تواند نظریه ابطالگرایی را ابطال کند. اما فیلسوفِ ابطالگرا میتواند با اتخاذ راهکارهای مختلفی نظریه خود را از ابطال نجات دهد. برای مثال:
الف) او مىتواند آن رویداد تاریخى را به نحوى از نو تفسیر کند که مطابق معیارهایش از آب در بیایند. البته اعتبار چنین بازخوانىهاى حسابشده آرشیوهاى تاریخى به منظور مصون نگاه داشتن یک نظریه فلسفى از ابطال، مورد به مورد متفاوت است و فیلسوفِ علم در این زمینه باید بسیار محتاطانه عمل کند؛ چرا که تأیید گرفتن از تفسیرهاى نامحتمل و تصنعى سودى به حالِ فیلسوف علم نخواهد داشت.
ب) همچنین او مىتواند به هنجارى بودن و توصیفى نبودن نظریهاش متوسل شود و بگوید فلسفه علم، متولی توصیفِ کمالِ مطلوبِ علم است، نه توصیفِ نهادِ موجودِ علم و ابطالگرایی، تجویزی براى عقلانیت علمی است نه توصیفی از آن. فلاسفه علم باید توضیح دهند که آدمیان براى کاملا علمى و معقول رفتار کردن چه باید بکنند. آنها لازم نیست معتقد باشند که همه دانشمندان، همواره به نحو علمى و عقلانی رفتار کردهاند و مىکنند. اما این راهحل در مواردی که رویدادِ مورد نظر، موفقیت علمىِ برجستهاى باشد (برای مثال نظریه نیوتن) نمیتواند مورد استفاده قرار گیرد. در چنین مواقعی اگر فیلسوفى ادعا کند که نیوتن به هنگام حصول پرآوازهترین دستاوردهایش به روش علمى و معقولی رفتار نکرده است، گرفتار خودبزرگبینىِ بىحسابى شده است؛ چرا که درک شهودی ما میپذیرد که نیوتن براى رسیدن به چنین نظریه موفقى، درست رفتار کرده است. پس اگر رویداد مورد بحث داراى اهمیت فراوانى در تاریخ علم باشد، این حقیقت که نظریه فیلسوف، آن رویداد را غیرعقلانى مىداند، دلیلى مىشود بر علیهِ آن نظریه فلسفی. مطابق رأى لاکاتوش، فیلسوفان باید تلاش کنند توصیفاتى که از علم ارائه دهند تا حدّ امکان موفقیتهاى متّفقعلیه علم را دربرگیرد[7].
علاوه بر این (نقش تاریخ علم در ارزیابی نظریه های مطرح در فلسفه علم) به عقیده کوهن و پاتنم، تاریخ علم میتواند منبعی از اطلاعات و مسائل را برای فلاسفه علم فراهم آورد[8]. بررسی مسائلی نظیر یکسان ماندن یا نماندن هویت نظریهها در طول تاریخ، ارزیابی تفاسیر رقیب از اسناد تاریخی علمی، رابطه میان دانشمندان و دانشی که تولید میکنند و ... میتواند مولد اشتغال مفیدی برای فیلسوفان علم باشد[9].
آنچه در بالا از لاکاتوش نقل شد، تا حدودی به تاثیر آراء فلاسفه و روش شناسان علم در تاریخ نگاری اشاره داشت. زیباکلام بر مبنای مقاله لاکاتوش با عنوان تاریخ علم و بازسازی معقول آن این نقش را به روشنی ترسیم کرده است: کار فلسفههای علم، ارائه قواعد و هنجارهایی است که دانشمندان باید، یا بهتر است، آنها را به کار گیرند. این قواعد و هنجارها به تاریخنگاران علم میگویند بازسازی رویدادهای گذشته علم را با توجه به این قواعد روش شناختی باید انجام دهید. به عبارت دیگر هر یک از روش شناسیها به تاریخ نگارانی که آن روششناسی را اخذ کردهاند میگویند کدام نحوه ارزیابی، انجام آزمایش، تصمیمات و رد پذیرش نظریهها معقول و مقبولند. آنچه موافق موازین روششناسی بود باید در زمره تاریخ درونی علم قرار گیرد و آنچه موافق این موازین نبود باید به تاریخ بیرونی علم حوالت داده شود تا جامعهشناسی یا روانشناسی علم و معرفت آن تصمیمات را مورد آسیبشناسی علمی قرار دهد و به مدد نظریهها و مفاهیم روانشناختی، جامعه شناختی، سیاسی یا اقتصادی آشکار کند که به چه عللی آن تصمیم نامعقول اتخاذ شده است[10]. لائودن و مرتون نیز همچون لاکاتوش تمایز تاریخ درونی و بیرونی علم را ثمر بخش و حقیقی میدانند، اما مکتب ادینبورا چنین تمایزی را کاذب و بل موهوم میشناسد. کوهن نیز بر این باور است که فلسفههای علم معاصر و مقدم بر او (استقراگرایی و ابطالگرایی) بیشتر محتمل است که تحقیقات تاریخی را به گمراهی بکشانند تا بر آن نور افشانی کنند[11].
نمونهای دیگر از تاثیرگذاری تلقی خاص از علم بر تاریخنگاری علم را میتوان در تمایز میان تاریخنگاری ویگی[12] و غیر ویگی ملاحظه کرد. تاریخنگاران ویگى (نظیر جورج سارتون، کرامبى و دمپى) با این فرض که نظریههای کنونى علم نسبت به نظریههاى قبلى تقرّب بیشترى به واقعیت دارند، به سراغ تاریخ علم مىروند و تمام نظریاتى را که نهایتاً به نظریههاى کنونى منجر مىشوند، همچون حلقههاى یک زنجیر، بههم متصل مىکنند و نظریاتى که بیرون این رشته قرار مىگیرند را انحرافاتى از مسیر اصلى علم معرفی میکنند. در این تاریخنگاری کپرنیک، گالیله، نیوتن و اینشتین و ... همچون نوابغی معرفی می شوند که با اندیشه تابناک خود ساختمان مستحکم، معقول و مقبول علم کنونی را برپا کردهاند.
اما تاریخنگاران غیرویگى (نظیر ادوین آرتور برت، ایى.جى. جیکسترویز، آنلیز مایر، الکساندر کوایره) دانشمندان را همچون بقیه انسانها میدانند که محدودیتهاى فیزیکى، فیزیولوژیکى، جامعهشناختى، روانشناختى و تاریخى بىشمارى آنها را محصور کرده است، و بنابراین کار علمى آنها نیز بهطور مستقیم و غیرمستقیم متأثر از این محدودیتهاست. از این رو تاریخنگاران غیر ویگى، علم را در بستر اجتماعى و تاریخى آن، به دور از قهرمانپرورى، و با در نظر گرفتن حالات روانى و عقاید شخصى دانشمندان مورد بررسى قرار مىدهد.[13]
زیباکلام در جمع بندی نهایی خود از تاثیرگذاری متقابل اما ضمنی تاریخ علم و فلسفه یاد کرده و مینویسد: در هر حال تحقیقات تاریخی به نحوی بسیار پیچیده و ضمنی و به صورتی بسیار ظریف از نظریه های فلسفی سود میبرد و بی تردید به نحوی بسیار تلویحی و مستور بر این قبیل نظریهپردازیها تاثیر می گذارد. [14]