كلمات كليدي : افلاطون، جمهوري
نویسنده : مهدي عبداللهي
آثاری که از فیلسوف بلندآوازه یونان باستان، افلاطون به جای مانده است، همگی به شکال محاوره(Dialogue) است، در میان این محاورات رساله «جمهوری» مهمترین و نیرومندترین اثر وی شناخته میشود. «جمهوری» در زمره مکالماتی است که در آنها، یک نفر بحثی را که میان دو یا چند تن روی داده است، بازگو میکند، در سراسر این اثر، سقراط گزارشگر این بحث مفصل است. افلاطون بر آن بوده است که در این اثر اصلیاش، همه نظریات بنیادی خود را یک جا گرد آورد و هم چون کلی به هم پیوسته، عرضه کند.
در این رساله نیز همانند رسالههای «لاخس»، «خارمیدس» و «اوتیفرون» بحث از مطالب ساده گام به گام به سوی نکات ظریفتر و مسایل عمیقتر پیش میرود.[1] و اما به لحاظ محتوایی، این رساله با دو رساله مرد سیاسی (یا پولیتیکوس) و رساله قوانین، با وجود برخی تفاوتهای کوچک، در بسیاری از چیزها همداستاناند؛ از برخی جهات به موازات هم پیش میروند و از سایر جهات مکمل یکدیگرند.[2]
افلاطون در این اثر به دنبال به هم پیوستن سه موضوع اصلی نسبتاً نامرتبط و صورت واحد دادن به آنهاست. این سه موضوع اصلی عبارتند از: فلسفه اخلاق، فلسفه دولت و فلسفه تاریخ.[3]
به اعتقاد گمپرتس، هنر نویسندگیای که افلاطون در تصنیف این اثر به کار برده، احتمالاً در میان همه نوشتههای نثر دنیا بیهمتاست، و به هر حال بزرگتر از آن است که همه شارحان بتوانند آن را بفهمند و به ارزش واقعی آن آگاه گردند.[4]
نام این کتاب، ممکن است موجب سوء تفاهم شود و خواننده تصور نماید که موضوع کتاب، آن نوع حکومتی است که ما امروز به نام جمهوری میخوانیم، و حال آن که چنین نیست. نام اصلی کتاب در زبان یونانی «پولیتیا»[5] است که میتوان آن را به کلماتی از قبیل «حکومت»، «تأسیس شهر» یا «جامعه» ترجمه کرد. اولین کسی که این کتاب را به زبان لاتینی ترجمه کرد، نام «رسپوبلیکا»[6] بر آن گذاشت که در اصل، همان معنی کلمه یونانی پولیتیا را داشت، ولی بعدها مفهوم خاص جمهور را پیدا کرد. مترجمینی که کتاب را به زبانهای اروپایی ترجمه کردهاند، همیشه کلمه«رپوبلیک» را که از همان کلمه رسپوبلیکای لاتینی گرفته شده است، به کار بردهاند و مترجمین زبانهای دیگر هم، تقریباً همان کلمه را اقتباس نمودهاند. به این ترتیب، نام جمهور بر روی این کتاب مانده است، با آن که به معنی امروز کلمه، به هیچ وجه منطبق با موضوع کتاب نیست.[7]
این کتاب موضوع واحدی ندارد، بلکه درباره موضوعات متعددی بحث میکند؛ برخی از موضوعاتی که افلاطون در این رساله مطرح نموده است، بدین شرح است:
کتاب اول: عدالت و ظلم،[8] اصالت سعادت؛
کتاب دوم: تحلیل داستانهای مربوط به خدایان، تربیت جنگآوران، دین یونانی؛
کتاب سوم: سبک نگارش نمایشنامه، موسیقی، ورزش، تربیت فرزند؛
کتاب چهارم: تکالیف پاسداران، جامعه عادل، جامعه شجاع، جامعه خویشتندار، انواع پنجگانه حکومت؛
کتاب پنجم: اشتراک زنان و فرزندان، برابری زن و مرد، نحوه رفتار سپاهیان، حکومت فیلسوف، ایده، فرق دانش با پندار؛
کتاب ششم: بدنامی فلسفه و علت آن، چگونگی آموزش فلسفه، علت انزجار مردم از فلسفه، تربیت زمامداران، عالیترین دانش، ایده خوب؛
کتاب هفتم: تشبیه غار، چیستی تربیت، تربیت زمامداران، دانش لازم برای زمامداران.
کتاب هشتم: انواع پنجگانه حکومت: آریستوکراسی، تیموکراسی، الیگارشی، دموکراسی، استبداد، و انواع پنچگانه انسانها؛
کتاب نهم: استبداد، اجزای سهگانه روح، لذت و درد، انواع سهگانه لذت، تعریف عدالت؛
کتاب دهم: چیستی تقلید، ایده، پاداش عدالت، جاودانگی روح، هر کس مسؤول سرنوشت خویش است.[9]
یکی از پیچیدهترین و دشوارترین مسائل در فلسفه سیاسی، این است که «چه کسی باید حکومت کند؟» به نظر افلاطون، اینکه چه کسانی باید حکومت کنند، مسألهای قطعی است که هر جامعهای با آن روبروست، و تمام فلسفه سیاسی وی را میتوان کوششی برای پاسخ گفتن به آن دانست. جواب افلاطون این است که یک گروه خردمند و دانا که آموزش و پرورش خاصی یافتهاند، باید حکومت کنند. وی نظر خویش را آریستوکراسی یعنی «حکومت اشرافی» مینامد، یعنی وی مدافع واگذاری اقتدار مطلق به گروهی خاص، به منظور حکومت کردن بر جامعه است.[10] افلاطون، در رساله گرگیاس، خطرات سیاستی را که مبتنی بر عقل نباشد، نشان داد و در رساله جمهوری، فلسفه را تنها وسیله وصول به سیاستی که برطبق آن میتوان زیست، به شمار آورد. به اعتقاد افلاطون، تفکیک سیاست از فلسفه صحیح نیست. مدینه فاضله افلاطون، مدینهای است که فیلسوف در آن، فرمانروا گردد، یا فرمانروا از جمله فیلسوفان باشد، یعنی قدرت سیاسی و مرجعیت فلسفی در یک جا جمع شوند.[11]
افلاطون، مخالف حکومت عامه یعنی دموکراسی است، استدلال وی بر ضد دموکراسی را میتوان در قالب زیر بیان نمود:
1) حکومت کردن، یک مهارت و تخصص است.
2) انسانها در استعداد و قابلیت فطری برای به کار انداختن مهارتهای خود مختلفاند.
3) کسانی که بالاترین استعداد را برای حکومت کردن از خود نشان میدهند، باید در این مهارت، تعلیم و تربیت یابند، و وقتی آموزش دیدند و تربیت شدند، بایستی حاکمان جامعه شوند.
4) این افراد، به دلیل مهارت و تخصصی که در حکومت کردن دارند، بایستی به آنان اقتدار مطلق داده شود تا قوانین آنها در جامعه پیاده گردد.
بنیاد این استدلال، این است که حکومت کردن، یک مهارت و تخصص است، بر این اساس، این سؤال مطرح میشود که آیا باید حکومت را به دست کسانی سپرد که شایسته حکومت نیستند، یا این که کسانی که به نحو شایسته برای حکومت کردن تعلیم و تربیت یافتهاند.[12]
به اعتقاد پوپر، توصیف افلاطون از دموکراسی حاکم بر زادگاهش آتن، هزلی روشن و زنده، اما به شدت خصمانه و ناعادلانه بوده، یک تبلیغات سیاسی در حد اعلای زبردستی است تا آنجا که مردی مانند آدام (Adam) دانشمند و محقق برجسته و ویراستار جمهوری، نمیتواند در برابر سخنوری افلاطون ایستادگی کند و مینویسد: «وصف افلاطون از چگونگی تکوین انسان دموکرات، یکی از شایگانترین و عالیترین منشآت در سراسر ادبیات باستان و جدید است. وصف انسان دموکرات همچون موجود بوقلمونصفت جامعه بشری، تا ابد رنگ او را مشخص میکند.»[13]
افلاطون با طرح نظریه «فیلسوفـحاکم»، معتقد است که هنگامی که فیلسوفان، بر جامعه حاکم شوند، یا فرمانروایان، روح و قدرت فلسفی بیابند، و نیرو و عظمت سیاسی و حکمت و خردمندی در یک شخص جمع شوند، تنها در این صورت است که مدینه بشری، امکان حیات خواهد داشت و روشنی روز را خواهد دید.[14]
همان طور که گذشت، مباحثی که از سوی افلاطون طرح گردید، در پاسخ به این سؤال بود که «چه کسی باید حکومت کند؟»، اما جالب است بدانیم که پوپر نه تنها در پاسخی که افلاطون به این سؤال داده است، با وی مخالف است، بلکه به اصل طرح این سؤال ایراد دارد، ولی اعتقاد راسخ دارد که افلاطون با طرح مسأله سیاست، به این صورت که «چه کسی باید حکومت کند؟» یا «اراده چه کسی باید از همه برتر باشد؟» آشفتهفکری و خلطی پایدار در فلسفه سیاسی به وجود آورد، زیرا همین که سؤال میشود «چه کسی باید حکومت کند؟»، دشوار میتوان از دادن پاسخی از این قبیل خودداری کرد که «بهترین اشخاص» یا «فرزانهترین افراد»، ولی این جواب با این که ممکن است مقنع به نظر آید، ولی بیفایده است، زیرا چنین پاسخی، احتمال دارد ما را قانع کند که یک از مشکلات اساسی نظریه سیاسی حل شده است، در حالی که اگر با نظریه سیاسی از زاویهای دیگر برخورد کنیم، خواهیم دید که ما با این جواب، از مشکلات اساسی بدون توجه گذشتهایم، حتی کسانی که دیدگاه افلاطون را قبول دارند، اذعان میکنند که حکمرانان سیاسی همیشه به حد کافی «خوب» و «فرزانه» نیستند و به دست آوردن حکومت فرزانگان به هیچ روی، آسان نیست. تازه اگر چنین فرضی هم بکنیم، باز باید بپرسیم که آیا نباید در تفکر سیاسی، از اول امکان حکومت بد هم در نظر گرفته شود. و آیا نباید در عین حال که به داشتن بهترین رهبران، امید بستهایم، برای بدترین نیز آماده باشیم. بدین ترتیب توجه به این مشکل سیاست، ما را ناگزیر میکند که به جای این سؤال که چه کسی باید حکومت کند، پرسش تازهای بدین نحو مطرح کنیم که چگونه ممکن است نهادهای سیاسی را به نحوی سازمان دهیم که بتوانیم از این که حکمرانان بد یا نالایق بیش از حد آسیب برسانند، جلوگیری کنیم.[15]
شایان ذکر است که پوپر در نقد دیدگاه افلاطون، مبالغه نموده است، و نظریه افلاطون به این شدت و حدتی که پوپر ادعا مینماید، مواجه با اشکال نیست، زیرا سؤال افلاطون که در واقع ناظر به بحث «مشروعیت فلسفی» حکومت است، سؤالی بجا بوده، پاسخ به آن ضروری است. در هر حکومتی، فرد یا گروهی حاکم، و دیگران فرمانبردار و مطیع ایشان میشوند، از این رو، این سؤال جای دارد که این تفاوت جایگاه فرمانروایی و فرمانبری از کجا ناشی میشود و چه کسی مستحق مقام فرمانروایی است تا دیگران موظف به تبعیت از فرامین وی باشند. پس فارغ از جوابی که افلاطون به سؤال مزبور داده است، اصل این سؤال، بجا و پاسخ به آن برای هر نظریه سیاسیای، ضروری است.
تنها ایرادی که از این منظر میتوان به افلاطون گرفت، اشکال نقصان و کمبود در نظریه وی است و آنچه پوپر گفته است، تنها از این منظر میتواند خردهگیری بر افلاطون به حساب آید که بر فرض پذیرفتیم، حکومت، حق فرزانگان است، این گونه نیست که در جامعه انسانی، همواره این حق به راحتی به فرزانگان اعطا شود، و سایرین به این حق تعرضی ننمایند، بلکه چه بسیار پیش میآید که قدرتطلبان، به این حق دستاندازی میکنند، از این رو، بر افلاطون لازم بوده است که فکری به حال این وضعیت نیز بنماید، و در نظریه سیاسی خود راهچارهای برای پرهیز از ضررهای ناشی از این وضعیت و تقلیل آنها، و در نهایت راه برونشد از آن به سوی حکومت فرزانگان را نشان میداد.