11 بهمن 1396, 13:19
محور فلسفه، انسان است. یعنی موجودی که میتواند از جهان، پیام ادراکی دریافت کرده و با سامان دادن این پیامها نسبت به جهان آگاهی و دانایی داشته باشد. انسان، یک جاندار است و جاندار، یک پدیده طبیعی است. هر پدیده طبیعی، با قوانین خاص خود پدید آمده است. هر جانداری با کمک قوا و غرایز خود به هستی خود ادامه میدهد. انسان نیز مانند همه جانداران دیگر با کمک قوا و غرایز خود به زندگی خویش ادامه میدهد. تا اینجا انسان هم جانداری است مانند جانداران دیگر. انسان در مرحلهای از سن خود و لابد در مرحلهای از سیر تکاملی خویش، وظیفه دیگری را نیز علاوه بر وظایف زیست طبیعی احساس کرده است و آن وظیفه، مخصوص انسان است و هیچ موجود دیگری چنین وظیفهای را احساس نمیکند. آن وظیفه عبارت است از « فهم جهان» و «فهم چون و چرای پدیدهها و حوادث جهان». پدیدهها و حوادث جهان را همه جانداران به گونهای احساس میکنند؛ سرمای زمستان، گرمای تابستان، آب، خوراک، حرکت، خوردن، نوشیدن، خوابیدن، بیدار شدن و امثال آن. همه اینها را جانداران انجام میدهند. انجام اینها برای جانداران بر اساس یک غریزه است، اگر چه در مواردی نیز جانداران کارهایی را بر اساس تربیت انجام میدهند، اما به هر حال کار جانداران بیشتر تابع غرایز آنهاست. جانداران در برابر این پدیدهها و جریانات مختلفی که با آن رو به رو میشوند، توان چون و چرا ندارند، جز انسان که از کنار حوادث و پدیدههای جهان بدون چون و چرا نمیگذرد: چرا هوا سرد میشود؟ چرا گرم میشود؟ آب چیست؟ و چگونه پدید میآید؟ و چرا هست؟ هوا چیست؟ و چرا و چگونه پدید آمده است؟ تنها راهی که انسان برای پاسخ به این پرسش ها میپیماید، راه وارسی این پدیدههاست. فهم جهان نیازمند وارسی تجربی آن است، نه توصیف افسانهای. اما همین وارسی، در دورانی که توان اندیشه انسان و اطلاعات پایهای او ناچیز است، او را گرفتار توصیف افسانهای حوادث جهان میسازد. مثلاً جهان از کجا، چگونه و چرا پدید آمده است؟ آب چیست؟ باران چیست؟ ماه و ستاره چرا و چگونه پدید آمدهاند؟ و امثال اینها. انسان ساده و سطح اندیش دوران های اولیه، پاسخ همه این پرسشها را با وارسی جهان میداد. اما او در این پاسخ ها چندان موفقیتی نداشت. به خاطر آنکه وارسیاش بسیار سطحی و راه حلهایش بیشتر جنبه خیالی داشتهاند. انسان وقتی در تجربه دیده است که پدیدههای جهان، آغاز و انجامی دارند، به این سوال دست یافته است که آیا جهان به طور کلی آغاز و انجامی دارد؟ و دیگر اینکه با مشاهده نظم و تعادل در سامان جهان به این پی برده است که موجودات بر اساس حساب و کتابی پدید آمدهاند. و نیز از راه حوادث و دگرگونیهای مورد مشاهده در جهان، تغییرات کل جهان را به عنوان مساله خود مطرح کرده است. اما انسانها به تدریج متوجه این نکته شدهاند که توصیفهای افسانهای از پیدایش و تحولات جهان، توصیفهای قانع کننده نیستند. علم و فلسفه، تلاش آگاهانه انسان برای فهم درست جهان، بر اساس واقعیت های جهان است، نه افسانه ها و اسطورهها. فلسفه از تخیل، فاصله گرفته و ابزار کار خود را حس و تجربه از طرفی و عقل و اندیشه از طرف دیگر قرار میدهد. تاریخ دانایی بشر، آغاز چنین تلاشی را در یونان ثبت کرده و این افتخار را به فیلسوفان یونان باستان داده است. قوم یونانی پیشرفت ذهنی خود را مدیون شرایط آن محیط بودند. نبوغ یونانی به مطالعه تلاشهای مقدماتی دانایان بابل و مصر دست یافت و مواد اولیه شناخت علمی جهان را از آنان گرفت. اما چرا خود آنان به چنین کاری توفیق نیافتند؟ در پاسخ این پرسش مورخان فلسفه، علاوه بر ارتباط یونانیان با اقوام و ملل مختلف، این نکته را یادآور شدند که مردم یونان در آن زمان، برخلاف مردم مصر و بابل، دارای طبقه سازمان یافتهای از کاهنان و عالمان، یعنی متولیان باورهای افسانهای نبودند. به هرحال فلسفه و تفکر فلسفی همانند تفکر علمی، تلاش انسان برای فهم جهان است.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان