8 اسفند 1396, 18:47
موضوع تحول در علوم انسانی بویژه از دیدگاهی که امروز میخواهم عرض بکنم خیلی اساسی و بنیانی است، به گونهای که بسیاری از مطالب را تحت پوشش خود قرار میدهد. از جمله بحث تربیت فرهنگی دانشجویان که یک بحث مبنایی است. ما در بحث تحول علوم انسانی نباید به موضوع، سطحی نگاه بکنیم. اگر بخواهیم تحول در علوم انسانی را جدی بگیریم و واقعاً مبنایی به این قضیه نگاه بکنیم، باید بازگشتی به آموزه های قرآنی و اسلامی داشته باشیم. من فکر میکنم آن چیزی که امروز مبنای تحول در علوم انسانی است و چنانچه در ایجاد این تحول جدی هستیم به طور حتم میبایست آن را مد نظر قرار بدهیم، توجه و التفات جدّی به بخش حکمت اسلامی است. ما به شدت امروز با خلاء حکمت در دانشگاه های خودمان مواجه هستیم.
بعضی از سنت گرایان اروپایی و غربی از آن به حکمت جاوید (Philosophia perennis) تعبیر میکنند و بعضی دیگر حکمت جاوید جهان شمول (Universalis) میگویند. فریتیوف شوان (Frithjof Schuon) یکی از سنت گرایان معروف غربی است که کتابی به نام «اسلام و حکمت جاوید» (Islam and the perential philosophy) دارد. کسانی مثل کومارا سوامی که او نیز از سنت گرایان است میگوید: حکمت جاوید جهان شمول. به این معنا که همیشه از ابتدای تاریخ این حکمت جاوید در میان همه ملتها و اقوام بوده و خواهد بود و با همه اصول جهان شمول هم سازگاری دارد. کسانی مثل رنه گنون و دکتر سید حسین نصر از بحث حکمت جاوید خیلی دفاع کرده و نوشته های زیادی در این زمینه دارند. من نمیخواهم به صورت مطلق مباحث سنت گرایان را تائید کنم؛ چرا که مساعی آنها در عین حال که خیلی مقدس و ستودنی است، از جهاتی جای نقد و بررسی دارد. من میخواهم بیشتر از دیدگاه قرآنی به این بحث نگاه بکنم که برخی از آنها بخصوص آقای دکتر نصر به این نگاه توجه دارند. ایشان از دیدگاه قرآنی به این بحث پرداخته است. من تعریفی را در ابتدا از حکمت ارائه میدهم تا در فضای بحث قرار بگیریم.
حکمت پی بردن به حقیقت موجودات و اشیای عالم «کَماهِی» است یعنی همان گونه که هستند. در دعاها نیز به این مضمون زیاد داریم که «اللهم ارنی الاشیاء کَما هِی». در بطن این «کَما هِی» مشاهده همه موجودات عالم به طور یکپارچه رخ میدهد. به این معنا که عالم و موجودات درون آن را از یکدیگر جدا نمیبینیم، واقعیات عالم را جداسازی و تکه تکه نمی کنیم بلکه به طور به هم پیوسته شهود میکنیم. بنابراین نکته مهم این است که حکمت انسجام بخشی و وحدت بخشی به موجودات عالم است. در مقابل این انسجام بخشی و وحدت گرایی عالم، عدم انسجام و از هم گسیختگی عالم است. اگر ما موجودات عالم را جدای از هم دیدیم و به گونهای وحدت بین موجودات عالم را لحاظ نکردیم یا مشاهده و لمس نکردیم، آن گاه نمیتوانیم نگرش حکمت آمیز به عالم داشته باشیم. قرآن این نگاه حکمت آمیز را به ما میدهد. در حکمت ضرورت و کلیت نهفته است؛ یعنی کسی که به حکمت میرسد هم به ضرورت میرسد و هم به کلیت. این بحث را خیلی خوب میتوان با ریشه لاتین (University) ربط داد. با شکل گیری و تاسیس دانشگاه در قرن 13 میلادی در مغرب زمین، اسم آن را یونیورسیتی (University) گذاشتند. این نامگذاری خیلی جالب است. «Uni» وحدت را میرساند، یعنی جایی که به همه علوم با چشم وحدت نگریسته میشود و نه با چشم تفرقه و اختلاف. یونیورسیتی «University» وقتی به فارسی ترجمه شد، نه تنها رسا نبود بلکه نادرست ترجمه شد. دانشگاه با پسوند «گاه» بیشتر به محل اشاره دارد، یعنی محل دانش. مثل نمایشگاه، یعنی جایی که در آنجا کالاها و اجناس را به نمایش میگذارند، مثل اقامتگاه، جایی که اقامت میکنند، مثل ایستگاه، جایی که میایستند. در حالی که «University» این نبود و نظر به «گاه» نداشت، نظر به محل نداشت. «University» نظر به وحدت در ارتباط و انتظام داشت. برخلاف پیشوند «Uni » در لاتین، پسوند «گاه» در فارسی نظر به مکان دارد و نه تنها بیانگر وحدت نیست بلکه نظر به رقابت ناسالم هم دارد. در نمایشگاه چه کار میکنند؟ در نمایشگاه غرفه های مختلف میزنند، که معمولاً غرفه ها با هم رقابت دارند. هر غرفه میخواهد جنس خودش را به نمایش بگذارد و مشتری را به سوی خود جذب بکند. در حالی که دانشگاه صرفاً محل دانش نیست. اینکه در دانشگاه، دانش وجود دارد و دانشگاه محل دانش است، در این تردیدی نیست، اما «University» نمی خواهد این را بگوید. اسم university به فارسی از شانس خوبی برخوردار نبود، در حالی که به عربی خوب ترجمه شد؛ در عربی به دانشگاه «الجامعه» گفته میشود یعنی جایی که وحدت، ضرورت و کلیت همه دانش ها در آنجا تجلّی پیدا کرده است.
پس حکمت آن نگاه وحدت آمیز به کل جهان است، نگاهی که با آن میتوان همه واقعیت های عالم را مرتبط با هم دید؛ ضرورت و کلیت آن را با تمام وجود درک کرد. آیا امروز در دانشگاه های ما این سه یعنی وحدت، ضرورت و کلیت دیده میشود؟! جواب متاسفانه منفی است. بنابراین ما با این خلاء در دانشگاههای خودمان مواجه هستیم. نه تنها دانشگاه های ما بلکه در نوع دانشگاههای موجود در جهان این خلاء دیده میشود. جهان کنونی از هدف و غایت اولیه «University» فاصله گرفته است. فاصله و شکافی که از قرن هفدهم ایجاد شد، در قرن اخیر شدت یافت تا امروز که به خلاء حکمت دچار شدهایم. خلاء حکمت بحرانهای بسیاری را برای جوامع به طور عام و برای دانشگاهها به طور خاص در پی داشته است. اولاً درک این خلاء خود امر مشکلی است. آدمی تا از چیزی تجربه نداشته باشد نمی تواند آن را خوب متوجه بشود. برای ما مسلمانها که با تعالیم قرآن و دین آشنایی داریم، حتی برای مسیحیان و یهودیانی که از تعالیم کتاب مقدس دور نشده اند، درک حکمت و خلاء آن چندان مشکل نیست، اگرچه خیلی هم آسان نیست. اما اگر کسی یک مقداری از تعالیم دین فاصله داشته باشد، خواهد گفت اینکه دانشگاه ها از حکمت خالی هستند یعنی چه؟ چنانچه بنده بخواهم مثال بزنم باید بگویم: اگر به یک نابینایی که به طور مادرزادی نابینا است بگوئید: ما رنگ قرمز و سبز و سفید داریم، او هیچ گاه متوجه نمی شود؛ چون اساساً تجربه ای از رنگها نداشته است. یا کسی که لذت های معنوی را نچشیده است هر چه از لذت معنوی با او سخن بگویی چندان درک نخواهد کرد، تازه اگر انکار نکند! اما وقتی انسان ارتباط با خدا پیدا میکند، لذت نماز را میچشد، روزهای میگیرد و لذت هنگام افطاری و سحری را درک میکند، در دعا اوج گرفته و رابطه خود را با خدا در آسمان های معنا و ملکوت نزدیک میبیند، از تجربه دینی برخوردار است. او خوب میفهمد لذت معنوی یعنی چه، به قول سعدی:
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس لذت ندانی
در این جا میخواهم عرض بکنم که این خلاء حکمت درکش مشکل است، هر چند ان شاءالله برای ما آسان است ولی کسی که از تعالیم دینی فاصله دارد ممکن است سئوال بکند حکمت اصلاً یعنی چه؟ از کجا حرف میزنید؟
بعد از مرحله احساس خلاء و درک حکمت سئوال این است که عدم حکمت از کجا نشات گرفته است؟ پیامدهای نبود حکمت چه چیزهایی است؟ ابتدا عرض کنم نبود حکمت از آنجایی نشات گرفت که در بحث معرفت شناسی در غرب نگاه انحصارگرایی رخ داد. متدلوژی منحصر در متدلوژی حس گرایانه شد. به این معنا که هر چه با حس درک کردیم واقعیت دارد و هر آنچه با حس درک نکردیم واقعیت ندارد. بحث روش شناسی (Methodology) از دکارت با کتاب معروف وی یعنی «گفتار در روش» از قرن هفدهم در غرب اهمیت ویژه ای پیدا کرد. هر چند دکارت خود از عقل گرایان بود و در نزد وی عقل و روش عقلی جایگاه ویژه ای داشت، اما بعدها روش به روش حسی منحصر شد. یعنی هر آنچه به دام حس و تور صیادی آن در آید، میتوان گفت واقعیت دارد و هر آنچه خارج از این تور مانده باشد اساساً قابل اعتناء نیست. ما چه چیزی را به حواس ظاهری خودمان درک میکنیم؟ مگر غیر از این جهان مادی و واقعیت جسمانی را میتوان با حواس ظاهری درک کرد؟ پاسخ منفی است. پس جهان دیگری غیر از این مظاهر دیدنی و مشاهده پذیر حسی وجود ندارد. در حالی که بر اساس روش فرا حسی و عقلی واقعیت فراتر از جهان مادی و مظاهری طبیعی است. بلکه باید گفت حضور و اثر حقایق و واقعیات غیر مادی و نامحسوس در این جهان خیلی بیشتر و عمیق تر از واقعیات حسی است. به قول مولانا:
این جـهــان نیست چـون هستـان شـده
وان جـهــان هست بس پنهــان شـده
آن که در کارست بی کارست و پوست
وان که پنهان است مغز و اصل اوست
خدا از نظر دین و قرآن «وَلله هُوالحقَّ » است و «بِیدِه مَلکوتُ السَّماواتٍ و الارض» یعنی ملکوت آسمان و زمین به دست اوست و حقیقت و واقعیت همه اشیاء از او و به واسطه او پا برجاست. همین خدا از دیدگاه عقل نیز تنها اصل و اساس همه حقایق و واقعیات هستی است. از نگاه عارفان واصلی که با چشم دل به عالم نظر میکنند نیز « لیسَ فِی الدَّار غَیرُهُ دَیارٌ » است، یعنی در خانه وجود غیر او کسی نیست، که به گفته عرفا همان توحید وجودی است و مقام امامت و ولایت به آن دعوت میکند. این خدایی که در همه جا حاضر و ناظر است، با آن متدلوژی و روش شناختی انحصارگرایانه تجربی، دیگر واقعیت ندارد و باید به کنار برود. به قول پوزیتیویستها سخن از او بی معنی است، چرا که واقعیت در واقعیت حسی منحصر میشود و از اینجاست که حکمت به محاق میرود و از جامعه رخت بر میبندد.
وقتی خدا را از جهان گرفتیم؛ خدایی که ملکوت زمین و آسمان به دست اوست. خدایی که واقعیت زمین و آسمان از اوست، وقتی چنین خدایی از جهان فاصله میگیرد، جهان ظاهری هویت و باطن خود را از دست میدهد و درون تهی میشود. نتیجه فرایند تهی شدن علم از حکمت و رخت بربستن حکمت، آن خواهد شد که وحدت موجود در عالم چهره در نقاب فرو میبرد. و هنگامه آن فرا میرسد که کثرت ها خودنمایی کنند و یکه تاز میدان شوند.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان