متن سخنرانی دکتر رضا داوری اردکانی ـ رئیس فرهنگستان علوم ـ در همایش روز جهانی فلسفه/بخش اول
اشاره: فلسفه از آغاز رو به سوی آینده داشته است. افلاطون و ارسطو آموزگاران و طراحان جامعه غربیاند و تجدد نیز با رجوع به آرای آنان و دیگر صاحبنظران و متفکران یونان آغاز شده است. قرون وسطی هم با جمع فلسفه و مسیحیت قوام یافت. در مورد عالم جدید و متجدد قضیه روشنتر است و بهآسانی میتوان نشان داد که این طایفه متفکران و از جمله فیلسوفاناند که عالم جدید و متجدد را پیشبینی و بنیاد کردهاند؛ اما در این زمان بعضی فیلسوفان به عبارات مختلف و با مبادی و غایات متفاوت درباره نسبت فلسفه و آینده سخن گفتهاند. فیلسوفانی که به تاریخی بودن فلسفه قائل نیستند، از نسبت آن با زمان و آینده چیزی نمیگویند؛ اما بعضی قائلان به زمانی بودن و تاریخی بودن فلسفه که باید این نسبت را بیان کنند، گفتهاند فلسفه هرچه را که در قوه داشته، به فعلیت آورده است و دیگر تعلقی به آینده ندارد. مع هذا همین فیلسوفان با نقد تاریخ تجدد همچنان به گشایش افق تفکر و زبان در آینده امیدوارند حتی اگر نظر این فیلسوفان را نپذیریم، شک نکنیم که جهان توسعه نیافته برای سیر در راه توسعه به رهآموزی فلسفه نیاز دارد. آنچه در پی میآید، متن سخنرانی دکتر داوری در همین زمینه است.
آینده روشنترین و در عین حال مبهمترین مفهوم است؛ اما اکنون به مفهوم آینده کاری نداشته باشیم، زیرا زمان مفهوم نیست، بلکه جلوه وجود است و بیشتر به یک راز میماند، چنان که هر وقت و هر جا که به عنوان مسأله مطرح شده است، متفکران دچار مشکل شده و راه به جایی نبردهاند، اما آنچه معلوم است، اینکه آینده با تفکر در نظر میآید و به آینده بدون فلسفه و یا به تعبیر دقیقتر، بیتفکر نمیتوان رسید.
ارسطو نکتهای دارد که فارابی آن را تفصیل داده است، اما شاید در ترجمههایی که ما از ارسطو داریم، این تطبیق به آسانی میسر نباشد؛ فارابی به پیروی از ارسطو فضایل را به چهار دسته تقسیم کرده است که عبارتند از: فضائل نظری، فضائل فکری، فضائل اخلاقی و فضائل عملی. این چهار فضیلت با هم متناسباند. اولین آنها فضیلت نظری است و بعد از فضائل نظری، به فضائل فکری میرسیم. فضائل فکری یا عقلی متکی به فضائل نظری است و با آن فضائل است که میتوانیم بدانیم هر کاری را کی، کجا و چگونه میتوانیم انجام دهیم. بعد به فضائل اخلاقی میرسیم که به قول ارسطو «غایت فضائل» است.
من نمیخواهم در مسائل فلسفه وارد شوم و منظورم بیان دیدگاههای ارسطو و فارابی نیست، بلکه میخواهم بگویم اینکه میگویند تا تفکر و علم «نظر» نباشد، عمل و برنامهریزی و طراحی به درستی صورت نمیگیرد و کارها دستخوش آشوب میشود، سخن درستی است. ما الآن قوانین، مقررات و برنامهریزی داریم. همه اینها به پشتوانه فکری نیاز دارد. کاش میتوانستیم اینها را بررسی کنیم و ببینیم با چه زبانی و با چه دقتی نوشته شده و چه ضبط و ربطی دارند. اگر اینجا به اعتباری نسبت فلسفه با آینده در برنامهریزی ظاهر میشود، در بعضی حوزههای فلسفی عمل و اگزیستانس بر نظر تقدم دارد و آینده با آزادی ساخته میشود.
سی سال پیش در انتخابات فرانسه هنوز ژان پل سارتر قدری از شهرت بعد از جنگش را حفظ کرده بود. سارتر فیلسوفی بود که خیلی زود به اوج شهرت رسید و بعد در اواخر عمر قدری از شهرتش کاسته شد. در آن انتخابات که رقابت بین فرانسوا میتران و ژیسکاردستن بود، همه منتظر بودند که ژان پل سارتر حرفی بزند و موضعی بگیرد. سارتر در آن زمان همچنان مایل به سیاست چپ بود و احزاب جناح چپ فرانسه متحد شده بودند که به فرانسوا میتران رأی بدهند. روز قبل از انتخابات، یک روزنامه فرانسوی (فیگارو) با حروف درشت از قول سارتر نوشت که: «من به بیقانونی رأی میدهم!» این سخن در نظر بسیاری کسان عجیب میآمد. مگر میتوان بدون قانون زندگی کرد؟ ولی اقتضای اگزیستانسیالیسم همین بود؛ یعنی ژان پل سارتر از موضع خود درست گفته بود. چگونه میتوان به بیقانونی رأی داد؟ در فلسفه سارتر هر کس باید راه زندگی و آینده خود را خود اختیار کند. در این فلسفه، اگزیستانس جای فضائل عقلی و فکری ارسطو و فارابی را گرفته است. فضائل فکری و اگزیستانس هر دو به آینده نظر دارد. تفاوتشان این است که اولی به آینده نظم میدهد و دومی همواره باید در حال و کار انتخاب باشد؛ بیآنکه چیزی یا کسی بتواند او را در این انتخاب یاری کند.
میبینیم که در آغاز تاریخ فلسفه، فیلسوف قوام آینده را متوقف بر فلسفه دانسته و در زمان ما فیلسوفی که ما بعدالطبیعه را در اگزیستانسیالیسم منحل کرده است، آینده در نظرش تاریک و غیر قابل پیشبینی است. اینکه جامعه کنونی جهان با قانون و با اگزیستانسیالیسم چه نسبت دارد، مسأله مهمی است که نمیتوان در این مجال به آن پرداخت. من هم اکنون به اگزیستانسیالیسم ژان پل سارتر هم کاری ندارم و نمیخواهم درباره آن چیزی بگویم اما گاهی به یاد گفته فیلسوف اگزیستانسیالیست میافتم و این فکر در نظرم میآید که: چه میشد اگر یک روز صبح از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم که همه قوانین و مقررات و بخشنامهها ملغی شده است؟! اگر این قوانین و مقررات مناسب و بجا بودند و سازمانها از عقل و درایت بهره داشتند، نیاز به آنها بلافاصله آشکار میشد. اما اگر بد بودند و به کار نمیآمدند، شاید حتی نبود آنها احساس نمیشد؛ ولی آیا جامعهای که قانون نداشته باشد و به قانون نیازمند نباشد، ممکن است؟ جامعه به قانون و عقل و تدبیر نیاز دارد، اما پژمرده شدن و از میان رفتن نظام عقل و تدبیر بعید و حتی محال نیست. آیا فلسفه سارتر نشانه وضعی است که در آن دیگر عقل و تدبیری که آینده را کفایت کند، وجود ندارد یا آینده چندان سریع و با شتاب میآید که آدمی ثبات و سکونت نمیتواند داشته باشد.
سخن با اشاره به رأی و نظر دو فیلسوف دورانهای آغاز و پایان فلسفه آغاز شد. هیچ یک از این دو فیلسوف به صراحت از آینده نگفتهاند. ارسطو به تاریخ و آینده نمیاندیشید و سارتر زمان را زمان حال میدانست. ارسطو گرچه به زمان تاریخی توجه نداشت، اما این او بود که فلسفه را در مدینه و تاریخ وارد کرد. توجه به فضیلت عقلی (فرزانگی) و اینکه در وقت و موقع باید برای آینده تصمیم گرفت، در حقیقت مقدمه طرح اندیشه تاریخی است؛ اما سارتر به زمان و عهدی تعلق داشت که فلسفه هرچه برای زمان داشت، به عین و عیان آورده بود و شاید فیلسوف احساس میکرد که فلسفه دیگر چیزی برای آینده ندارد و به همین جهت او از آینده هراس داشت.
فیلسوفان بعد از دوره یونانی تا عصر جدید به زمان و تاریخ چندان اعتنا نداشتند. با پیشامد رنسانس و عهد منورالفکری قرن هیجدهم، بشر دیگری با عقل و فهم و وظیفه و مأموریت دیگر به دنیا آمد که میبایست آینده را بسازد. گویی زمان و تاریخ با وجود این بشر در هم آمیخته بود تا این زمان ساحات زمان در تفکر فلسفی طرح نشده بود.
تناسب آیندهنگری با تجدد
در حقیقت فکر آینده با فکر تاریخی به وجود آمده است؛ یعنی آیندهبینی و آیندهنگری با تجدد مناسبت دارد، نه اینکه تقسیم زمان به گذشته، حال و آینده با تجدد به وجود آمده باشد، در فکر متفکران همه دورهها آینده به نحو مبهم و اجمالی و غالباً نادانسته وجود داشته است و نمیتوانسته است که نباشد؛ زیرا تفکر بالذات به آینده و زمان تعلق دارد. تفکر در وقت صورت میگیرد و وقت حداقل به چهار معنا در زبان آمده است. یکی وقتی است که پیامبر(ص) فرمود: «من وقتی با خدا دارم». این وقت، وقت زاینده و بنیانگذار و زمانی است که آینده با ابتدای از آن ظهور و بسط پیدا میکند. دیگری بسط و تفصیل و دوام چیزی است که در این وقت یافت میشود. این وقت، وقت نشاط و درک و عمل مناسب است که آن را وقت تمدنها نیز میتوان خواند.
وقت به معنی اول وقت پیامبران و فیلسوفان و شاعران است. با این وقت آینده پدید میآید. به عبارت دیگر آینده ابتدا در احوال، یعنی در وقت متفکران قوام مییابد و سپس در علم نظری و حکمت عملی ظاهر میشود و به بهرهدهی میرسد. رونقی که غرب در آخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم داشت، با وضع قرن هفدهم و هجدهم قابل قیاس نیست. علم و تکنولوژی اخیر غرب را هم نمیتوان با تکنولوژی قرن هفدهم و هجدهم قیاس کرد. صورت سوم وقت، وقت تکرار است؛ یعنی زمانهای که روزها از پی هم تکرار میشوند و ما فقط شاهد گردش شب و روزیم. وقت دیگر، وقت انحطاط است که در آن مردمان وقت را به پر مدعایی و لفاظی و پرحرفی و بیهودهگویی و ژاژخائی میگذرانند. در این زمان علم و جهل و عدل و ظلم و قهر و کین و راستی و دروغ در هم میآمیزند. این زمان، زمان بدی است. زمان دوزخ است و خدا نکند که هیچ قومی در این زمان گرفتار شود!
فعلاً باید از این پرسش که ما در کدام یک از این زمانها به سر میبریم صرف نظر کنیم؛ اما به هر حال ناگزیریم که به فکر آینده باشیم و البته به آینده فکر کردن کاری آسان نیست. درباره آینده به آسانی میتوان حرف زد، اما زمان و آینده بارگران و طاقتفرسایی است که همه کس تاب تحمل آن را ندارد و حتی گاهی بنیاد هستی کسانی که میکوشند آن را به نحوی تاب آورند زیر و زبر میکند. به سادهترین صورت مسأله بیندیشیم: این جهان در روزهایی که ما در آن به سر میبریم، چه آیندهای میتواند داشته باشد؟ یکی با نظر ظاهربین به حوادث مینگرد و اظهار یأس میکند. یکی دیگر خوشبینانه و سادهلوحانه به علم و تکنولوژی دلخوش میشود و میپندارد که همه مسائل را با پیشرفت علم و تکنولوژی میتوان حل کرد. غافل از اینکه زمان علم و تکنولوژی زمان حالی است که به گذشته میپیوندد. این زمان با زمان تفکر که میماند و به گذشته تعلق پیدا نمیکند، تفاوت دارد. زمان تفکر چون در تاریخنویسی با زمان علم رسمی و معاش تعارضی پیدا میکند، با این زمان اشتباه میشود و ذات و گوهرش پوشیده میماند. با این تفکیک چگونه میتوان از علم رسمی طراحی آینده و راهبرد آن را طلب کرد؟ من جرأت این قبیل موضعگیریهای خوشبینانه و بدبینانه را ندارم و مخصوصاً نمیتوانم با جرأت خوشبینان در باب آینده جهان اظهار نظر کنم.
رنه شار، شاعر فرانسوی، در حدود پنجاه سال پیش گفته بود که: «ما بر سر نیروگاههای اتمی خانه ساختهایم!» معنی سخن شاعر این است که اگر به این وضع نیندیشیم، آینده جهان به خطر میافتد و چه کنم که صفت و اقتضای وضع تاریخی با فکر نکردن است، نه اینکه ما خود با قصد و اراده از فکر کردن اعتراض کرده باشیم. ما هنوز همچنان که ارسطو میگفت،«طالب دانایی و دانشیم»؛ اما وقتی افق پیش روی ما تاریک باشد، تفکر و زمان و آینده هم نیست. مع هذا حتی اگر مردمی از حیث عقل از زمان بیرون افتاده باشند، از زمان فانی که در قیاس با گذشته مهم میشود، نمیتوانند استعفا کنند؛ زیرا از نظر سیاسی و اجتماعی برنامهریزی یک امر ناگزیر شده است. برنامهریزی برای رسیدن به کجا؟ برای رسیدن به آینده؟ آینده چیست و کجاست؟ برای جهان توسعه نیافته و در حال توسعه قضیه از یک نظر ساده و از حیث دیگر دردناک است. آینده جهان توسعه نیافته در جای دیگری در گذشته متحقق شده است؟ و مگر آیندهای که ما به آن مایلیم، مراحل گذشته تاریخ غربی نیست؟ درست است که مدرنیته غربی تکرار نمیشود اما مدرنیزاسیون نوعی تحقق تجدد است. ما که نمیتوانیم راه مدرنیزاسیون را رها کنیم؛ راه مدرنیزاسیون راهی است که خواهی نخواهی به مدرنیته باز میگردد. آیا آینده رشد تمدنی ما مرحلهای از گذشته غرب است؟ اگر چنین باشد، به نظر میرسد که آشوبی در تاریخ به وجود آمده است و نوعی ناهمزمانی در تاریخ معاصر وجود دارد؟ البته در تاریخ همیشه نحوی ناهمزمانی وجود داشته است؛ ولی ناهمزمانی کنونی، ناهمزمانی دیگری است؛ این ناهمزمانی در ارگانیسم یک تاریخ و در یک زمان تقویمی و نجومی روی داده است. عوالم گذشته زمانهای متفاوت داشتهاند و اعضای یک ارگانیسم نبودهاند. سعدی هم که فرمود: «بنی آدم اعضای یکدیگرند»، حکمت گفت؛ اما جهان کنونی جهانی یگانه و البته مشکّک است و این ناهمزمانی تاریخی، آشوبی در عالم کنونی به وجود آورده است. این آشوب را چگونه باید دریافت و درمان کرد؟
صورت خیالی جهان متجدد
در غرب، در آغاز رنسانس طراحیهایی شده بود؛ اما اینها برنامهریزی نبود، بلکه تصویر صورت خیالی جهان متجدد بود؛ یعنی طراحیهای خیالی و رؤیایی (ناکجا آباد سهروردی را به کار نمیبرم زیرا ناکجا آباد با اوتوپی قدری متفاوت است؛ ناکجا آباد، مدینه فضیلت و مدینه ارتقای انسانی بود نه مدینه رفاه و توسعه که در دوره جدید طراحی شد) بود. این طراحیها در تفکر قرن هجدهم با اندیشه پیشرفت و آزادی کم و بیش متحقق شد و تاریخ تجدد ادامه پیدا کرد تا به زمان برنامهریزی (زمان برنامهریزی، زمان بحران دوره تجدد و روکردن جهان توسعهنیافته به تجددمآبی است) رسید. غرب با برنامهریزی ساخته نشده است. درست است که نگاه رنسانس متوجه به آینده بود، اما این نگاه فکر و عمل اروپایی را از درون هماهنگ میکرد و راه میبرد. وقتی یک عالم قوام مییابد، در درون آن معمولاً نیرویی هست که چشمها و دستها را هماهنگ و یک جهت میکند. این نیرو با تدبیر و محاسبه به دست نمیآید. جامعهای که وقت به معنای اول، یعنی وقت تفکر دارد از این نیروی درونی نیز بهرهمند است و دستهایش با هم و با اندیشه و دل و جانش هماهنگی دارد. این نیروی هماهنگکننده و جهتدهنده نسبتی با تفکر و فلسفه دارد. پس فلسفه الفاظ و عباراتی نیست که آن را یاد بگیرند و تکرار کنند. فلسفهای که به لفظ صرف تبدیل میشود، تفکر نیست، بلکه حرفهایی است که جز ملال، چیزی از آن نمیآید. پس مقصود از فلسفه صرف صورت لفظی سخنانی نیست که در کتابهای فلاسفه آمده است. آن الفاظ و کلمات معنی و جانی دارند که جانهای مردمان را متوجه آینده میکند و بر اثر این توجه یا بیتوجهی است که امور زندگی آدمیان هماهنگ میشود یا از هم میپاشد.
هماکنون در اینجا و آنجا جامعههایی هست که اجزایشان از هم گسیخته است و هرچند در ظاهر صاحب فکر و درکند و در مسائل اظهارنظر میکنند، دستها و فکرها و نیتهای بد و خوبشان با هم هماهنگ نیست. مپندارید که چون شغل من فلسفه است، تدریس فلسفه را مشکلگشای همه چیز و حلال مسائل میدانم و میگویم اگر فلسفه بخوانیم، راه آینده باز میشود! من این را نمیگویم و مخصوصاً متوجهم که فلسفهای داریم که تکرار الفاظ است که اگر این تکرار الفاظ به قصد آموختن و آمادهسازی برای تفکر باشد، غنیمت است؛ اما اگر به آن اکتفا شود، فایدهای ندارد و گاهی به جای اینکه فایده داشته باشد، مایه زیان میشود. مسأله را به صورت دیگری مطرح کنیم: آینده داشتن یعنی مسأله داشتن، یعنی اینکه: «کجا بودیم؟ اکنون در کجا هستیم؟ و به کجا میرویم؟ و به کجا میتوانیم برویم؟» در تمام طول تاریخ فلسفه به صراحت یا به اشاره و در دوران اخیر به صراحت فلسفه را به شرایط امکان حصول علم و عمل تعریف کردهاند. تفکری که امروز مورد نظر ماست، دامنهای بسیار وسیع دارد و مسأله و بحث عمدهاش تعیین شرایط امکان وجود و علم و عمل است.
اگر آینده میخواهیم و به فکر آینده هستیم، باید از اوهام و از آنچه که اسمش را گاهی به غلط، آرمان (ایدهآل) میگذاریم، صرفنظر کنیم و مطلوبی را بجوییم که رسیدن به آن در توانایی ما باشد. شرط چنین طلبی این است که بدانیم چه میتوانیم بکنیم و چه راهی پیش پای ماست. مردمان معمولاً شایسته زندگی در جهانی هستند که در آن به سر میبرند. چنان که گفته شد، فعلاً به این پرسش نمیپردازیم که: آیا آینده ما، گذشته غرب است یا نه؟ اما اگر فکر میکنیم که راه طی شده غرب را میپیماییم، بدانیم که گذشته تکرار نمیشود. گذشته غرب را هیچ قومی نمیتواند تکرار کند و اگر هم میشد، تکرار آن هنری نبود. نباید تاریخ مدرنیته را با تاریخ مدرنیزاسیون اشتباه کرد؛ مدرنیته یک تاریخ است و مدرنیزاسیون تاریخ یا شبه تاریخ دیگری است.
در قیاس این دو هم شباهتها و هم اختلافها را باید دید. حتی اگر همه اقوام و ملل جهان ناچار باشند که راه توسعه و بسط طرح غربی جهان را طی کنند، بدانند که این راه دیگر باز و هموار نیست. راه تاریخ، راه بسته است.
این راه را رهرو باید باز کند. آینده یعنی گشایش راه. ممکن است کسی بگوید: راه و افق آینده بسته و پوشیده است و درست هم بگوید؛ اما بسته بودن و پوشیده بودن راه و افق، به معنی امتناع تفکر نیست و نمیتوان و نباید گفت که چون زمستان است و سقف آسمان کوتاه، پس به آنچه هست، تن در باید داد. چه مانعی دارد که بگوییم سقف آسمان کوتاه است و با وجود این نگاهمان را از آنجا برنداریم و امیدمان را برنگیریم تا شاید نور هدایتی پیدا شود. آن وقت میتوان این راه را گشود؛ ولی به هرحال راه را باید رهرو بگشاید. بدون تفکر و تأمل و بدون مشارکت با دیگران این راه را نمیتوان پیمود و اگر کسی یا کسانی خیال میکنند که بدون فراهم شدن مقدمات در راهند در واقع به گرد خویش میچرخند. ما باید بیندیشیم که چه آیندهای میخواهیم. اگر نظم علمی ـ تکنیکی میخواهیم، ناگزیر باید شرایط توسعه علم و تکنیک را ـ البته از سر فکر و با تفکرـ فراهم کنیم. اگر فکر و طراحی مبتنی بر تفکر و نه طراحی تقلیدی (چون اکنون در عصر کامپیوتر طراحی از هر کاری آسانتر است) باشد، میتوان امید داشت که راهی گشوده و پیموده شود. به عبارت دیگر اگر برنامهریزیها پشتوانه فکری داشته باشد، با امیدواری نسبت به آینده میتوانیم گام برداریم. پشتوانه مآثر تاریخی و تفکر اسلامی نیز میتواند به ما اعتماد به نفس لازم (و نه غرور و خودبینی) بدهد که راه را مطمئنتر بپیمائیم.
سه نسبت با فلسفه
فلسفه به طور کلی در سه صورت ظاهر میشود؛ یا درست بگویم ما با فلسفه سه نسبت داریم. فلسفه تفکر زمان از طریق هم سخنی با فیلسوفان و متفکران گذشته است؛ اما گاهی نیز به صورت تکرار الفاظ فیلسوفان در میآید. این الفاظ به گذشته تعلق دارد و تکرار کنندگان آن با زمان نسبتی ندارند. گروهی هم هستند که تکرار الفاظ را نمیپسندند و تکرار کنندگان را به جهل و کهنه پرستی منسوب میکنند و چه بسا که فلسفه را وسیلهای برای نیل به قدرت و اغراض ایدئولوژیک قرار دهند. این تلقی هم گرچه به وضع زمان حال نظر دارد، در خدمت گذشته است. این هر دو گرچه رنگ و بوی فلسفه و از فلسفه نشانها دارند، زبانشان با زمان بیگانه است و اگر میببینید زبان ایدئولوژی رایجتر و موجهتر و مقبولتر است، مپندارید که این زبان، زبان زمان است. این گفتار غالب، به زمان حال تعلق دارد و زمان حال همواره آخرین لحظه گذشته و تکرار آنست.
همچنین زمان حال- که به مسامحه نام زمان دارد ـ پناه غفلت نیز میتواند باشد. زبانی که به صورت گفتار غالب ظاهر میشود، غالباً و معمولاً زبانپرورده فکر و ادب گذشته و خوشایند گوشهای زمان حال است؛ یعنی این زبان با گوشها آشناست و به همان آسانی که به زبان میآید در گوش مینشیند.
زبان دیگری هم هست که از آینده میگوید. این زبان، زبان تفکر است. فیلسوفان و به طور کلی متفکران سخنگویان و نمایندگان آیندهاند. از آنها متوقع نباشیم که برنامهریزی کار و معاش و سیاست آینده را عهدهدار شوند. آنها عهد دیگری را بنیاد میکنند یا استحکام میبخشند؛ به این معنی که ممکن است عهد قدیم را که سست شده است، بشکنند و عهد دیگری ببندند (یا گاهی بنای عهد سست شدهای را استوار کنند). ادوار تاریخی ـ که گاهی عهد هم خوانده میشوند ـ با عهد بستن پیامبران و متفکران پدید آمده است. قوانین و رسوم و قواعد حقوق و اخلاق و معاملات هم بر اساس عهد قوام مییابد و مدّون و متداول میشود. همه کسانی که در زمانهای قدیم و جدید قوام جامعه بشری را بر اساس قرارداد و پیمان میان مردمان درک کردهاند، به نحوی جلوه عهد را هم از ورای مذهب اصالت بشر دیدهاند. فرانسیس بیکن در صدر تاریخ جدید میگفت: «کار علم پیشبینی است». اگوست کنت هم بر این نظر بود؛ البته پیشبینی علمی را با پیشگویی اشتباه نباید کرد. پیشبینی علمی با پشتوانه تفکر فلسفی ممکن میشود برای روشن شدن این مطلب باید ببینیم که حدود این پیشبینی چگونه معلوم میشود و حد پیشبینی علمی کجاست. اصلاً چرا فرانسیس بیکن گفت کار علم پیشبینی است؟ پیش از این میگفتند کار علم ادراک ماهیت موجودات است. علم را از زمانی پیشبینی دانستند که در فلسفه و دید کلی آدمی تحولی پدید آمد؛ یعنی بشر به عهده گرفت که جهان را دگرگون کند.