نویسنده: محمدمهدی میرلو
به اعتقاد فرانسیس بیکن، علم میتواند و باید جهان را در جهت بهتری تغییر دهد
فرانسیس بیکن و رنه دکارت 2 چهره مطرح دوره رنسانس و از بنیانگذاران علم نوین بشمار میآیند. بیکن در مقام یک تجربی نگر رادیکال باور داشت، طبیعت را فقط میتوان با بررسی مستقیم و عینی آن شناخت. به عبارت دیگر بیکن به جای تکیه بر استنتاج، بر علم مبتنی بر استقراء تاکید میکرد و معتقد بود که علم نباید هیچ نظریه، فرضیه، ریاضیات و استنتاجی را در بر داشته باشد بلکه تنها باید بر واقعیتهای مشاهده شده، تکیه کند. از سوی دیگر دکارت در مقام نخستین فیلسوف عصر جدید برای یافتن سنگر عقلانی به منظور مقابله با یورشهای شک اندیشان، روش کشف خویشتن را به کار برد. در این مقاله به اختصار به بررسی جایگاه این دو فیلسوف در شکل گیری علم نوین میپردازیم.
فرانسیس بیکن: فرانسیس بیکن (1626 ـ 1561) در خانواده ای سیاسی در لندن چشم به جهان گشود. بعد از گذران دوران تحصیل به فرانسه رفت و در سفارتخانه به کار مشغول شد. سال 1584 به انگلستان بازگشت و به عنوان نماینده مجلس انتخاب شد. مدتی از انتشار بانفوذترین اثرش یعنی «ارغنون» یا «روش جدید» نگذشته بود که به گرفتن رشوه متهم شد. بازنشستگی اجباری او در 60 سالگی در حوزه سیاست موجب شد که بر مباحث فلسفه و علم تمرکز کند. بیکن در ردیف سخنگویان علم جدید که علیه مراجع گذشته بویژه ارسطو شورش کردهاند، قرار دارد.
در توصیف دیدگاه بیکن میتوان وی را یک تجربی نگر رادیکال توصیف کرد که باور داشت طبیعت را فقط میتوان با بررسی مستقیم و عینی آن شناخت. در بررسی تفاوت دیدگاههای بیکن و گالیله که معاصر بودند میتوان چنین گفت که گالیله بدنبال اصول کلی (قوانین) بود که بتوان آنها را به صورت ریاضی بیان کرد و به همین دلیل به آزمایشگری کمی نیاز داشت. در مقابل بیکن به جای تکیه بر استنتاج (قیاس)، بر علم مبتنی بر استقراء تاکید میکرد و معتقد بود که علم نباید هیچ نظریه، فرضیه، ریاضیات و استنتاجی را در برداشته باشد، بلکه تنها باید بر واقعیتهای مشاهده شده، تکیه کند. به اعتقاد وی پذیرفتن یک نظریه احتمالامشاهدات فرد را جهتدار میکند و به همین دلیل به شیوه ارسطو در پیشفرض قرار دادن علت غایی خرده گرفته و او را نمونه ای از یک پژوهشگر سودار مینامد.
آنچه برای بیکن اهمیت داشت مشاهده مستقیم و ثبت کردن طبیعت بود. در واقع از نگاه بیکن مرجع نهایی در علم، مشاهده تجربی است و اساس دانش واقعی را شکل میدهد. بعدها رویکرد بیکن به علم، اثبات گرایی (Positivism) نامیده شد و به این معنا بود که تنها آن دسته از اشیا یا رویدادهایی که میتوانند مستقیما تجربه شوند موضوع تحقیق علمی باشند و باید از گمانه زنی فوق طبیعی پرهیز کرد. در علم به شیوه بیکن، یک پژوهشگر تلاش میکند از مشاهدات به سوی یک نتیجهگیری کلی پیش برود (استقراء) اما در علم به شیوه گالیله و نیوتن پژوهشگر از قانون کلی به پیش بینی رویدادهای تجربی خاص پیش میرود (قیاس). بیکن موضع میانه ای در قبال تجربه نگری سنتی که صرفا بر گردآوری اطلاعات تکیه میکرد و خردگرایی که به آفریدن اصول انتزاعی متکی بود، اتخاذ کرد. بیکن در توصیف موضع خود مینویسد: «تجربی نگرها مانند مورچه ها، صرفا چیزها را جمع و آنها را مصرف میکنند، خردگرایان مانند عنکبوت ها، تارهایی را از خودشان میتنند، راه بینابین، راه زنبور عسل است، که مواد خود را از گلهای باغ و کشتزار جمع میکند، ولی بعد آنها را به وسیله نیروی خودش تبدیل و هضم میکند و حرفه فلسفه نیز به مقدار زیاد به همین صورت است.»
یکی از مباحث مهم بیکن، طرح 4 منبع خطاست که در تحقیقات علمی رخ میدهد و به «بت ها» مشهور است:
بتهای غار(idols of cave): مقصود، سوگیریهای شخصی است که از استعداد عقلانی، تجربیات، تحصیلات و احساسات ناشی میشود که میتوانند بر نحوه ادراک فرد از جهان تاثیر بگذراند. برای مثال هرکس به امری دلبستگی پیدا میکند و آن را مدار و محور عقاید خود قرار میدهد، همان طور که ارسطو شیفته منطق شده بود و فلسفه خود را بر آن مبتنی کرد.
بتهای قبیله (idols of Tribe): سوگیریهای ناشی از ماهیت انسان است. همه افراد از ویژگیهای تخیل کردن، اراده کردن و امید داشتن برخوردارند و همین ویژگیها میتواند موجب تحریف برداشتها شود. برای مثال افراد رویدادها را نه به صورتی که واقعا وجود دارند، بلکه به صورتی که دوست دارند، میبینند (درک گزینشی).
بتهای بازاری( idols of marketplace): اشاره به سوگیریهایی است که از تحت تاثیر قرار داشتن بیش از حد معنی نسبت داده شده به کلمات، ناشی میشود. به تعبیر بیکن بسیاری از مجادلههای فلسفی به جای این که بر سر ماهیت واقعیت باشد بر سر تعریفهای کلمات بودهاند.
بتهای نمایشی (idols of the ater): سوگیری هایی که از پیروی کورکورانه از هر دیدگاه و مکتبی ناشی میشود. بیکن هر مکتبی از مکاتب حکما را پرده نمایشی مینامد.
به اعتقاد بیکن، علم میتواند و باید جهان را در جهت بهتری تغییر دهد و چنین علمی که جنبه عملی دارد لزوما باید توسط دولتها حمایت شود. تاریخ علم دوران جدید نشان میدهد که رویکرد استقرایی بیکن عمدتا نادیده گرفته شده و رویکرد قیاسی (استنتاجی) گالیله و نیوتن که علم ثمربخش را نیازمند نظریه و فرضیه آزمایی میدانست، غالب شد. در تاریخ روان شناسی نوین، اسکینر و پیروان او، فلسفه ضدنظری بیکن را پذیرفتند. چنانچه اسکینر سال 1950 مقاله ای با عنوان «آیا نظریههای یادگیری ضروری هستند؟» را نوشت و پاسخ وی به این سوال منفی بود. در رویکرد اسکینر به پژوهش، هیچ نظریه، فرضیه، تحلیل ریاضی و پیش پنداشتی وجود ندارد. در عین حال طرفداران اسکینر به پیروی از بیکن معتقدند که هدف اصلی علم باید بهبود بخشیدن به وضعیت انسان باشد.
رنه دکارت: رنه دکارت (1650 ـ 1596) به عنوان نخستین فیلسوف بزرگ عصر جدید در فرانسه چشم به جهان گشود. به تعبیر هرگنهان او واقعا یک مرد رنسانس بود زیرا در زمانهای مختلف سرباز، ریاضیدان، فیلسوف، دانشمند و روان شناس بود. دکارت با بررسی آثار فیلسوفان به این نتیجه رسید که با وجود اینکه فیلسوفان به دنبال واقعیت بودند، ولی نتوانستند در مورد هیچ چیز به توافق برسند. به همین دلیل دکارت بیان کرد که در فلسفه چیزی بیشتر از شک و تردید وجود ندارد.
دکارت برای یافتن سنگر عقلانی به منظور مقابله با یورشهای شک اندیشان، روش کشف خویشتن را به کار برد. دکارت پس از جستجوی عذاب آور، نتیجه گرفت تنها چیزی که میتواند از آن مطمئن باشد این واقعیت است که شک میکند، اما شک کردن در واقع فکرکردن است و فکرکردن متفکر را مستلزم میسازد و چنین روندی منجر به نتیجهگیری مشهور دکارت شد که «من فکر میکنم، پس هستم.»
شیوه به کار رفته توسط دکارت، شهود (intuition) و استنتاج بود. مقصود از شهود، فرآیندی است که به وسیله آن، ذهن بدون تعصب و دقیق به اندیشه روشن و متمایزی دست مییابد که نمی توان در مورد اعتبار آن تردید کرد. پس از کشف چنین نتیجه ای، میتوان از آن چند اندیشه معتبر دیگر استنتاج کرد. به عنوان مثال پس از کشف این اندیشه که خدا وجود دارد، میتوانیم نتیجه بگیریم که باید به اطلاعات حسی خود اطمینان کنیم زیرا خدا ما را فریب نمیدهد.
با وجود توجه دکارت به فرآیندهای عقلانی، برداشت وی از دنیای مادی، کل رفتار حیوان و بیشتر رفتارهای انسان برداشتی ماشینی بود. از نظر او حیوانات به صورتی به دنیا پاسخ میدهند که میتوان آن را برحسب اصول مادی توجیه کرد. در این میان دکارت در جریان رسیدن به اولین اصل خود یعنی «من فکر میکنم، پس هستم» معتقد بود و این واقعیت را که ذهن، غیرمادی است را کشف کرده است. او مطرح کرد، انسانها از بدنی برخوردارند که مطابق اصول مادی عمل میکند و از ذهنی که مطابق اصول مادی عمل نمیکند و این دو با یکدیگر در تعامل بوده و بر یکدیگر تاثیر میگذارند. در نتیجه میتوان گفت دکارت در رابطه با مساله ذهن ـ بدن دیدگاه دوگانه گر داشته و نوع دوگانه نگری مورد قبول وی، تعامل گرایی بوده است.