6 دی 1396, 13:8
اندیشه تجدد، در بلندپروازانهترین روایت آن، پذیرش این است که انسان هم ارز همان چیزى است که انجام مىدهد؛ و بر این مبنا باید تناسبى تنگاتنگ میان تولید، که با علم تقویت مىشود، فنآورى یا دیوانسالارى، سازماندهى جامعه، که با قانون قاعدهمند مىشود، و ساماندهى به زندگى شخصى، که از سودجویى و البته از میل به رهایى از الزامها جان مایه مىگیرد، وجود داشته باشد. اما تناسب یک فرهنگ علمى، یک اجتماع به سامان و افراد آزاد، به جز پیروزى عقل، بر چه چیزى مىتواند تکیه کند؟ تنها عقل مىتواند تناسبى میان عمل انسان و نظم جهان درافکند؛ تناسبى که در گذشته، مطلوب بسیارى از اندیشههاى دینى بوده، اما به واسطه غایتگرایى خاص ادیان توحیدى متکى بر وحى، فلج گردیده است. این عقل است که به علم و کاربردهاى آن جان مىدهد؛ هم اوست که به تطبیق حیات اجتماعى با حاجات فردى و جمعى فرمان مىدهد؛ و سرانجام اوست که استبداد و خشونت را برمىدارد و دولت مبتنى بر حقوق[1] و رقابت آزاد اقتصادى را بر جاى آن مىگذارد. به این سان [بنابر ایده مدرنیسم] بشریت، با عمل بر طبق قوانین، به طور همزمان به سوى فراوانى، آزادى و خوشبختى پیش مىرود.
همین فقره اخیر است که از طرف منتقدان تجدد مورد اعتراض یا انکار قرار گرفته است. آزادى، از چه حیث، سعادت فردى یا ارضاى نیازهاى عقلانى است؟ فرض کنیم که استبداد شاه و تعلق خاطر رعیت به آداب و رسوم محلى و شغلى، با عقلانى کردن تولید منافات داشته باشد. همچنین اگر هم فرض کنیم که چنین عقلانیتى باعث مىشود که حصارها فرو ریزد و خشونت و تجاوز عقب بنشیند و دولت مبتنى بر حقوق قوام گیرد، اما این موضوع هیچ ارتباطى با آزادى، مردمسالارى و خوشبختى فردى ندارد. اینکه در ساختن جامعه جدید، اقتدار عقلانى قانونى در کنار اقتصاد بازار بوده است براى اثبات این مطلب کفایت نمىکند که رشد اقتصادى و دمکراسى به نیروى عقل، به هم بسته شده و مقتضى یکدیگرند. این دو، البته دوشادوش هم هستند، اما [تنها] به دلیل مبارزه مشترکشان بر ضد سنت و استبداد چنیناند. یعنى همراهىشان نقضى است، نه اثباتى. انتقادى مشابه، اما قدرى قوىتر، هم متوجه ربط مفروض میان عقلانى کردن و خوشبختى است. رهایى از دست اعمال نفوذ حکومت و اشکال سنتى اقتدار، زمینهساز خوشبختى هست، اما ضامن آن نیست؛ چنین شرایطى هرچند پاى آزادى را به میان مىکشد، در همان حال، آن را پاىبست و پیرو سازمان متمرکز تولید و مصرف مىکند. اظهار این که ترقى عبارت است از حرکت به سوى فراوانى، آزادى و خوشبختى، و این که اهداف سهگانه فوق به قوت همبسته یکدیگرند، چیزى جز یک ایدئولوژى نیست که تاریخ همواره آن را تکذیب کرده است.
منتقدان سختگیر [ایدئولوژى مدرنیسم] بر این مىافزایند که آنچه حاکمیت عقل خوانده مىشود، چیزى جز سلطه روبه رشد نظام بر افراد نیست؛ یعنى همان هنجارى کردن[2] و مطابق معیار ساختن[3] که پس از درهم شکستن استقلال کارکنان، به عرصه مصرف و ارتباطات هم سرایت مىکند. این اعمال سلطه، گاه به شیوهاى آزادانه و گاه به شیوهاى آمرانه صورت مىگیرد؛ اما در تمامى احوال، این تجدد، حتى وقتى که آزادى سوژه را مطرح مىکند، هدفش تابع کردن تکتک افراد نسبتبه منافع همه است، اعم از آن که این «همه» بنگاه اقتصادى، ملت، اجتماع و یا خود عقل باشد. آیا گسترش سلطه انسان غربى مذکر، بزرگسال و تعلیمیافته بر سراسر جهان، از استخدام شدهها تا استعمارشدهها و از زنان تا کودکان، به نام عقل و جهانشمولى آن صورت نگرفته است؟
چگونه ممکن است چنین انتقادهایى قانعکننده نباشد، در حالى که در پایان قرنى مطرح مىشود که زیر سلطه جنبش کمونیسم، نظامهاى توتالیتر متکى به عقل، علم و فن را بر بخش مهمى از جهان حاکم کرد؟
پاسخ غرب در دفاع از مدرنیته این است که او از دیرباز، از دوران وحشت، که انقلاب فرانسه به آن مبدل شد به این عقلانى کردن آمرانه و اجبارى، و به این استبداد مصلح بدبین بوده است. از همینرو، اندکاندک نگرش عقلگرا به جهان و عمل انسانى را با تصورى متواضعانهتر و صرفا ابزارى از عقلانیت عوض کرده است و به این منظور، عقلانیت را بیش از پیش در خدمت تقاضاها و نیازها قرار مىدهد.
اما این تصور لطیف از تجدد نیز از گزند نقد ایمن نیست. سؤال این است که آیا چنین تصورى، در بىمعنایى گم نمىشود؟ و آیا بیشترین اهمیت را براى درخواستهاى تجارتى، که بیشترین فوریت و در نتیجه کمترین اهمیت را دارند، قائل نیست؟ آیا چنین تجددى کور نیست که جامعه را تا حد بازار، پایین مىکشد و نه نگران نابرابرىهایى است که افزایش مىدهد و نه نگران خرابى محیط طبیعى و اجتماعى خود است که به آن شتاب مىدهد؟
براى ایمن ماندن از آسیب این دو گونه نقد، بسیارى به تصورى باز هم متواضعانهتر از تجدد راضى شدهاند. از نظر آنان، عقل بنیانگذار هیچ جامعهاى نیست؛ [بلکه] نیرویى نقاد است که انحصارهایى چون صنفگرایى، طبقات یا ایدئولوژىها را فسخ مىکند. بریتانیا، هلند، ایالات متحده و فرانسه، با انقلاب و رد استبداد وارد مدرنیته شدند. امروز که واژه انقلاب بیشتر بار منفى دارد تا مثبت، از آزادسازى سخن مىرود؛ اعم از این که موضوع آن یک طبقه ستمدیده، یک ملت استعمار شده، زنان زیردستیا اقلیتهاى تحت فشار باشند. این رهایىبخشى ناظر به چیست؟ براى بعضى برابرى موقعیتها، و براى بعضى دیگر چند فرهنگگرایى[4] معتدل. اما آیا آزادى سیاسى، فقط یک آزادى منفى است که به عدم امکان دستیابى به قدرت یا باقى ماندن بر آن، برخلاف میل اکثریت، تحویل مىشود؟ خوشبختى آیا صرفا آزادى اعمال اراده و پىجویى امیال است؟ در یک کلام، آیا جامعه مدرن رو به سوى محو تمامى شکلهاى نظم و تمامى مبانى سازماندهى گذاشته است، تا فقط [شامل] یک جریان درهم تغییرات و خطمشىهاى شخصى، نهادى یا سیاسى باشد که به وسیله قانون و قرارداد تنظیم مىشود؟ لیبرالیستى تا این حد گشاده، دیگر هیچ اصلى براى حکومت، تمشیّت یا تعلیم تعریف نمىکند. دیگر تطابق میان نظام و بازیگر را که هدف عالى عقلگرایان عصر روشنگرى بود، تضمین نمىکند، و به روادارى و تسامحى فروکاسته مىشود که تنها در غیاب بحرانهاى شدید اجتماعى رعایت مىشود و بهویژه به کسانى سود مىرساند که منابع درآمد فراوان و متعدد دارند. آیا تصورى تا این حد لطیف و کمرنگ از تجدد، خود را به دستخویش محو نمىکند؟ و آیا این سکوى پرش نقدهاى پست مدرن نیست؟
هرچه باشد، تجدد از قوىترین پردازش آن تا نرمترین و خاضعانهترین روایت، وقتى که با تخریب نظم کهنه و موفقیت عقلانیت، اعم از عینى یا ابزارى، تعریف شد، نیروى رهایىبخش و خلاقیتخود را فرو نهاد، و در مقابل نیروهاى متخالفى چون دعوت عام به حقوق بشر، و تفاوتگرایى و نژادپرستى، لجاجتى همسنگ به خرج داد.
تجدد، دنیاى قدسى را که هم طبیعى بود و هم الهى، هم مکشوف عقل بود و هم مخلوق خدا، درهم ویران کرد و یگانگى دنیایى را که مخلوق اراده الهى، عقل یا تاریخ بود با دوگانگى میان عقلانى شدن و سوژه محور شدن[5] تعویض کرد.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان