كلمات كليدي : روش، فهم عيني، مولف محوري، تفسير روانشناختي، بازتوليد
نویسنده : علي كيا دربندسري
تا به حال تقسیم بندیهای متفاوتی از دانش هرمنوتیک صورت گرفته است. مطابق یکی از این تقسیم بندیها هرمنوتیک به سه دسته هرمنوتیک روشی، هرمنوتیک فلسفی و هرمنوتیک انتقادی تقسیم میشود.[1] منظور از هرمنوتیک روشی آن است که هرمنوتیک به عنوان نوعی روش تفسیر و یا روش شناسی علوم انسانی در نظر گرفته شود. بر این اساس هدف اصلی هرمنوتیک کشف معنای مورد نظر مولف از طریق شناخت قواعد زبانی و نیز همدلی روانشناختی با صاحب اثر است. این نگرش که توسط شلایر ماخر(1768- 1834) و دیلتای(1833-1911) پایه گذاری شد در دوران جدید توسط اندیشمندانی نظیر ادوارد هرش(1928) و امیلیو بتی(1890-1968) نمایندگی میشود. آنها معتقدند با هرمنوتیک میتوان به روشی معین برای شناخت دست یافت و فنون تفسیر و تاویل را از آن استخراج کرد.[2] به عبارت دیگر هرمنوتیک روشی با مسلم انگاشتن امکان فهم عینی در صدد پاسخگویی به این پرسش است که چگونه و با چه روشی میتوان به مراد مولف دست پیدا کرد. پیش فرض این هرمنوتیک قائل بودن به امکان فهم عینی، ثابت و فرا تاریخی متن، امکان دستیابی به مراد مولف، استقلال معنای متن از مفسر، و تفکیک معنای متن از افق معنایی مفسر و شرایط و اوضاع عصر وی است. این تلقی از هرمنوتیک اگر چه با ظهور شلایر ماخر و دیلتای به طور منقح و سازمان یافته تبیین گردید اما تا پیش از آن نیز در آرای محققان مختلف وجود داشت. قدیمیترین رویکرد روششناسانه به هرمنوتیک را میتوان در اندیشههای دانهاور ردیابی کرد. در تلقی دانهاور هرمنوتیک به مثابه علم اصول تاویل کتاب مقدس در نظر گرفته شده و از آن برای اشاره به مباحث مربوط به روش تفسیر متن استفاده میشود. وی در سال 1654 برای نخستین بار واژه هرمنوتیک را به کار برد و کتاب خود را هرمنوتیک قدسی یا روش تفسیر متن نامید.[3] حتی از عنوان این کتاب نیز میتوان فهمید که وجه تمایز علم هرمنوتیک از علم تفسیر آن است که هرمنوتیک در حکم روش شناسی تاویل است. هرمنوتیک به تفسیر متون نمیپردازد بلکه دانشی است که امکانات لازم برای تفسیر متون را فراهم میآورد؛ به گونهای که با استفاده از قواعد و اسلوب آن میتوان به تفسیر متون پرداخت. از این رو دانهاور در این کتاب هرمنوتیک را به مثابه قواعد و روشهای لازم برای تفسیر کتاب مقدس به کار گرفت. در قرن هجدهم نیز مکاتب نحوی و تاریخی اثبات کردند که روشهای تاویلی به کار رفته برای کتاب مقدس دقیقا همان روشهایی بودند که برای دیگر کتابها به کار میرفتند. بنابراین تلقی علم هرمنوتیک به منزله امری دقیقا مربوط به کتاب مقدس رفته رفته از بین رفت و کتاب مقدس نیز بدل به یکی از موضوعات ممکن این قواعد گردید.[4] وجه مشترک این دوره با دوره قبل در این است که در هر دو دستیابی به معنای متن و مراد مولف ممکن شمرده میشود و هرمنوتیک به مثابه روشی برای وصول به این هدف به کار میرود. با این حال این شلایر ماخر و دیلتای بودند که برای نخستین بار به صورتی منسجم و منظم هرمنوتیک روششناختی را تبیین و تنقیح کردند. در ادامه با توجه به آموزههای شلایر ماخر، دیلتای، هرش و بتی به مهمترین شاخصههای هرمنوتیک روش شناختی که عبارت باشند از امکان فهم عینی و مولف محوری پرداخته میشود.
امکان فهم عینی
ظهور تاریخ گروی در قرن نوزدهم، روش شناسان را با این پرسش اساسی رو به رو ساخت که آیا فهم عینی و راستین، مختص علوم تجربی است و علوم تاریخی از آن بهرهای ندارند؟ تحت تأثیر تاریخ گروی، تحقیق در امکان وجود فهم عینی و مطلق در علوم تاریخی، دغدغه اصل روش شناسی قرن نوزدهم بود؛ عینیتی که تاریخ گروی در امکان آن تردید جدی افکنده بود. از نظر تاریخگروی تاثیر هر دوره تاریخی بر ذهنیت مفسر باعث میشود تا مفسر نتواند فارغ از پیش فرضهای تاریخی خود به سراغ متن برود و این امر در دست یابی او به مراد مولف مانعی غیر قابل عبور ایجاد میکند. این مساله که از آن به مساله عینیت فهم تعبیر میشود مهمترین چالش هرمنوتیک فلسفی با هرمنوتیک روشی است. در حالی که از نظر هایدگر و گادامر اساسا فهم، امری نسبی است و هیچ راهی برای دستیابی به مراد واقعی مولف در دست نیست طرفداران هرمنوتیک روشی معتقدند معیارها و قواعدی وجود دارند که به مدد آنها میتوان فهم درست و معتبر را از فهم های نادرست و غیر معتبر بازشناسی کرد و به فهم عینی معنای متن دست یافت.
دیلتای متفکری بود که به طرزی عمیق و ریشهای با مشکل روش شناختی تاریخ گروی درگیر شد و کوشید بر پایه سنت هرمنوتیکی به حل آن بپردزاد. هدف دیلتای صورت دادن کاری شبیه کار کانت در زمینه تحکیم مبانی خود بود. دیلتای میکوشید میان تاریخیت انسان و عینیت علوم انسانی آشتی برقرار کند. دیلتای بر آن بود که آگاهی مستقیم و بلا واسطه ما از تجارب درونی خودمان که دادهای مستقیم است، سازنده بنیانی عینی و عام برای روش شناسی تفسیری است.[5] طرح کانتی دیلتای در «نقد عقل تاریخی» آن بود که نشان دهد فهم موضوعات علوم انسانی و انتقال از افعال و گفتار و اظهارات معنادار به مقاصد و نیّات و تفکر صاحبان و پدیدآورندگان آن ها از اصول و قواعد عامی تبعیّت میکند. او بر آن بود که نشان دهد چگونه هر یک از ما بر پایه تجارب فردی و خصوصی محدود خویش، چارچوبی بین الاذهانی می سازیم که دامنه و قلمرو آن شامل اشخاص دیگر و اظهارات و تجلیّات تجارب آن ها و نهادهای معنادار عالم اجتماع بشری میشود. او میخواست اثبات کند که اصول و قواعد این چارچوب، یعنی «مقولات جهان و ذهن و روح»، دارای ارزش عینی هستند. مراد از «جهان ذهن» حیات، تجربه، فهمیدن، معنا، اراده، هدف و سایر مسائل نفسانی و درونی بشر است.[6] در واقع دیلتای بر آن بود تا همانگونه که کانت، بنیان علوم فیزیکی و طبیعی را تبیین کرده و متدولوژی خاص آن را جا انداخته بود، به همین سان به علوم انسانی نیز عینیت ببخشد. نکتهای که دیلتای به آن توجه کرد و بسیار در کار او مؤثر واقع شد این مساله بود که موضوعات علوم انسانی از ویژگی تاریخیبودن برخور دارند؛ یعنی مؤلفان و صاحبان آثار فلسفی، ادبی، هنری، دینی و به طور کلی حوادث تاریخی و نهادهای سیاسی و اجتماعی همگی پدیدهها و موجوداتی تاریخی هستند. همینطور مفسر و مورخ نیز وجودی تاریخی دارد و همین نکته بود که عینیت علوم انسانی را با دشواری مواجه میساخت. دیلتای معتقد بود که روش نقادی کانت روش مطلوبی است اما پروژه کانت ناتمام است؛ زیرا تنها علوم طبیعی و فیزیکی را وجهه همت خود قرار داده بود و حال آنکه کانت در کنار نقد عقل محض، نقد عقل عملی و نقد قوه حکم باید بخش دیگری تحت عنوان «نقد عقل تاریخی» هم به آنها میافزود. دیلتای در نقد عقل تاریخی قصد آن داشت تا نشان دهد که فهم و درک علوم انسانی و انتقال از افعال و اظهارات بامعنا به نیات و مقاصد مؤلفین و پدیدآورندگان آنها تابع یکسری قواعد و اصول کلی است که دارای ارزش عینی میباشند.[7]
هرش، متفکّر آمریکایی نیز، از مدافعان سرسخت عینیگرایی در تفسیر متون، و از جمله کسانی است که در مقابل انگاره عدم تعیّن معنا به شدّت از عنصر تعیّن معنا در تفسیر متون دینی دفاع میکند. هرش، با دفاع از تعیّن معنایی متن، لزوم توجّه به قصد مؤلّف و امکان طرح بحث از اعتبار در تفسیر، خود را در موضع انتقادی نسبت به گرایشهای غالب قرن بیستم در حوزه هرمنوتیک و نقد ادبی قرار داد. به همین دلیل در آثار وی هرمنوتیک فلسفی هایدگر و گادامر، نقد ادبی نوین آمریکایی، تاریخگروی رادیکال و همه گرایشهایی که از شکّاکیّت و نسبیگرایی فهم دفاع میکنند نقد و بررسی شدهاند. اشکال و نقد هرش آن است که اگر وجود معنای معیّن و واحد را برای متن منکر شویم دیگر برای طرح این بحث که کدام تفسیر به حقیقت نزدیکتر است معیاری وجود نخواهد داشت و بحث اعتبار و درستی تفسیر را باید کنار نهیم.[8] هرش به عنوان منتقد گادامر و هرمنوتیک نسبیگرا، تغییرپذیری بستر تاریخ و دادههای فرهنگی را به عنوان یک واقعیت میپذیرد، ولی تأثیر آن بر ثبات معنای لفظی را نمیپذیرد و آن را نهی میکند.
مولف محوری
پیش از شلایرماخر اسپینوزا در فصل هفتم رساله ی کلامی ـ فلسفی متذکر شده بود که برای فهم عبارات دشوار در کتاب مقدس باید مقصود نویسنده را به طور تاریخی بفهمیم. فهم تاریخی ذهن نویسنده به این معناست که ذهن خود را از پیشداوری خالی کنیم تا بفهمیم که در ذهن نویسنده چه جریان داشته است. مهم نیست که مقصود نویسنده با نظر ما مطابقت نداشته باشد زیرا ما صرفا در پی یافتن معنای سخن او هستیم و نه صدق آن.[9] روشی که شلایرماخر برای رسیدن به این مقصود در پیش گرفت تفسیر روانشناختی نام داشت. هدف تفسیر روانشناختی عبارت است از فهم فردیت نویسنده. تفسیر روانشناختی عبارت است از یک روند حدسی، قرار دادن خود در مجموع چهارچوب نویسنده، دریافت خاستگاه درونی نوشتن اثر، و باز آفرینی آن. بنابراین فهم عبارت است از بازتولید.[10] در واقع مفسر نمیخواهد حقیقتی را در محتوای گفتار یا نوشتار کشف کند بلکه میخواهد بداند نویسنده چه چیزی در ذهن داشته و چگونه به این نقطه رسیده است. پس معیار تفسیر عبارت است از بازسازی روانشناختی نویسنده.[11] این نکته یکی از وجوه تفاوت شلایرماخر با هرمنوتیک فلسفی است. هرمنوتیک فلسفی، مفسر محور است، اما از دید شلایر ماخر، رسالت هرمنوتیک بازسازی ذهنیت و فردیت مؤلف است. این ایده دیلتای را تحت تأثیر قرار داد و او در صدد برآمد تا با تعمیم آن به کلیه علوم انسانی، روش شناسی عامی برای رسیدن به این همدلی و بازسازی به دست آورد.[12]
امیلیو بتی نیز به نظریه عام تفسیری اعتقاد داشت و روش شناسی عامی برای علوم انسانی عرضه کرد. دغدغه اصلی وی درک معنا و مقصود صاحب اثر بود و بر این اساس طرد پیشداوریها و علایق شخصی مفسر را توصیه میکرد. بتی برای وصول به ذهنیت و دنیای صاحب اثر بر قالبهای معنادار تأکید میکرد، قالبهایی که به عنوان پیش شرط ارتباط بین الاذهانی است. بنابراین از دیدگاه وی فهمیدن متن نوعی بازسازی و باز تولید اظهارات و آثار معنادار ذهن دیگری است که به زبان مفسر ترجمه میشود. البته تغییر آگاهانه یا ناآگاهانه پارهای از افکار و موقعیتها از موانع بازشناسی و بازتولید است که باید با آنها مقابله کرد. تأکید بتی بر این است که مفسر نباید اثر را به لحاظ معنایی، مستقل از صاحب اثر بداند؛ زیرا هدف تفسیر، وصول به معنای اثر - از آن جهت که اثر است - نمیباشد.[13] نکته جالب توجه دیگر این نظریه این است که باید جزء اثر را نسبت به تمام و کل اثر ملاحظه کرد و در فرایند تفسیر، این ملاحظه را به کار گرفت؛ یعنی با نگاه سیستمی به تفسیر متن و اثر اقدام کرد. آنگاه مفسر باید به ترجمه ذهنیت خالق اثر بپردازد تا آن را به دنیای ذهنی خود نزدیک کند. بتی از نقش پیشدانستهها و ذهنیت مفسر غافل نیست. از این رو توصیه میکند که مفسر باید مراقب باشد تا ویژگیهای فردی او بر فهم تحمیل نشود.[14]
این موضع بتی که میتوان گفت موضع هرمنوتیک روشی (مؤلف محور) است، شباهت زیادی با موضع رئالیسم یا واقعگرایی دارد. بر این اساس، از دیدگاه بتی تأویل ضرورتاً بازشناسی معنایی است که مؤلف آن با استفاده از مواد خاصی که دارای وحدت است توآن استه تجسم بخشد.[15]
هرمنوتیک هرش نیز بر فهم و تفسیر متن معطوف است و برای نیت و قصد مؤلف نقش اساسی قائل است و معنای لفظی را با نیت مؤلف پیوند میزند. وی گرچه به روششناسی عام برای تفسیر و متن معتقد نیست، ولی پارهای از اصول عام حاکم بر فهم متن را عرضه میدارد. برای نمونه، هرمنوتیک فلسفی و ساختارگرایی بر این مطلب اصرار دارند که الفاظ متن از استقلال معنایی برخوردارند و نیت و قصد متکلم سهمی در شکلدهی معنایی آن ندارد؛ ولی هرش میگوید: معنای متن، امری قصدی است و بدون نیت و قصد فرد نمیتوان از معنای آن متن سخن گفت.[16]
هرش در مسألهای که در حکم بیانیّه روششناس شناختی اوست و در پیوست کتاب «اعتبار تأویل» منتشر شده است، ضابطه اصلی در شناخت تأویل درست را «نیّت اصیل مؤلّف» معرّفی کرد و کار شناخت یا تأویل متن را «حلقه گم شده» دانست که اگر پیدا شود، همه چیز را روشن خواهد کرد. هرش درباره ضابطه نیّت مؤلّف نوشت:
وظیفه اصلی مفسّر آن است که منطق نگرشها، دادههای فرهنگی و در یک کلام جهان مؤلّف را در خود بازتولید کند. اگر چه فرایند بازشناسی بسیار پیچیده و دشوار است، امّا اصل نهایی آن کاملاً ساده است؛ بازشناسی تحلیلی آنکه سخن میگوید.»[17]
در اینجا معیار و ضابطه اصلی برای رسیدن به فهم مشترک و برای یافتن معنای لفظی متن (معنای اصیل و نهایی آن) «نیت اصیل مؤلف» است و همین معیار برای تمیز تأویل درست از نادرست بهکار گرفته میشود و این وجه برجسته هرمنوتیک روشی مؤلف محور، بلکه اساساً وجه برجسته و ممیز علوم انسانی از علوم تجربی است. اما راه شناخت این معیار چیست و چگونه میتوان بدان دست یافت؟ هرش با الهام از شلایرماخر و دیلتای و بتی، «تجربه همدلانه نفس» و «بازسازی روانشناختی» را راه رسیدن به نیت اصیل مؤلف تلقی میکند و رسالت اصلی هرمنوتیک را نیز در تحقق همین امر میداند که اگر درست صورت پذیرد همه چیز روشن خواهد شد.[18]