كلمات كليدي : رساله منطقي فلسفي، پوزيتيويسم منطقي، حدود زبان، ماهيت زبان، فلسفه بمثابه درمان
نویسنده : معصومه آتشين صدف
لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین در آوریل 1889 در وین زاده شد. پدرش، کارخانهداری متول و فرهیخته، از تبار یهود بود، اما مسیحیت پروتستان را پذیرفته بود؛ مادرش وابسته به کلیسای کاتولیک رومی بود؛ و خود ویتگنشتاین را در آن کلیسا غسل تعمید دادند. تا چهارده سالگی در خانه تعلیم و تربیت یافت، آنگاه در لنیتس به مدرسه رفت و سپس برای تحصیل در رشته مهندسی به مدرسه فنی در شارلوتنبورگ برلین رفت. در 1908 برای تحقیق در علم هوانوردی رهسپار انگلستان شد، اما سرانجام علاقهاش به منطق و فلسفه ریاضیات گرایید و عازم کمبریج شد تا این درسها را در آنجا در نزد برتراند راسل و جی.ای.مور بخواند. پیشرفتش چشمگیر بود و استادانش به نبوغ فلسفی وی زود پی بردند[1].
راسل و مور، هر دو، گفتهاند که آشنایی با ویتگنشتاین یکی از هیجانانگیزترین ماجراهای فکری زندگیشان بوده است، و دیری نگذشت که او از موضع برابر با آنان وارد بحثهای فلسفی شد.
ویتگنشتاین در 1914 وارد ارتش اتریش شد. در 1918، نخستین کتاب خود، یعنی Logish-philosophischeAbhandlung را به پایان برد که در 1922 به صورت متن دو زبانه انگلیسی-آلمانی با عنوان رساله منطقی-فلسفی نشر یافت. ویتگنشتاین که عقیده داشت که همه مسائل فلسفی مهم را در این اثر حل کردهاست، فلسفه را به کناری نهاد و پیش از آنکه از 1920 تا 1926 در تراتنباخ و جاهای دیگر معلم مدارس روستایی شود، در یک دانشسرای تربیت معلم درسی یکساله گرفت.
در طی سالهای دهه 1920، با بعضی از دوستان قدیمی کمبریجی خود و با موریتس شلیک، استاد فلسفه در وین و بنیانگذار حلقه وین، (یعنی آن گروه از فیلسوفان، عالمان علوم تجربی و ریاضیدانان که آنچه را به «پوزیتویسم منطقی» مشهور است پدید آورند) در تماس بود. ویتگنشتاین هیچگاه به این حلقه نپیوست اما رساله او بر اعضای حلقه وین تاثیری عظیم نهاد. در 1930 به عضویت دانشسرای ترینیتی کمبریج برگزیده شد. از رساله ناراضی شده بود و به این باور رسیده بود که جنبههای اساسی این اثر نادرستند و در خلال بیست سال بعد فلسفه متاخر خود را پدید آورد. آراء مقدماتی او را باید در کتاب آبی و کتاب قهوهای جست، که در سالهای 4-1933 و 5-1934 به شاگردان القاء شدهاند. افکار پخته او در پژوهشهای فلسفی به چشم میآیند، که در 1949 به انجام رسید و پس از مرگش نشر یافت. ویتگنشتاین در 1939 به تصدی کرسی درس فلسفه مور برگزیده شد. در 1947 از کرسی تدریس کناره گرفت و در 1951 درگذشت[2].
زمینههای فکری ویتگنشتاین
واکنش ویتگنشتاین در قبال پارهای ایدههای مدرن بسیار خلاقانه بود و این نکته را در اثرپذیری وی از اندیشههای بولتزمن، هرتز، شوپنهاور، فرگه، راسل، کراوس، لوز، وینسینگر، اشپنگلر و شرافا میتوان یافت. متفکرانی را که با مرحله نخست حیات فلسفی وی پیوند داشتهاند، میتوان به سه دسته حکیمان، دانشمندان فیلسوف و فیلسوفان منطقدان تقسیم نمود.
کارل کراوس نقاد چیره دستی که امپراطوری هابزربورگ را به چالش کشید با اصراری که بر ایده «انسجام فردی» میورزید و با تحلیل جنجالبرانگیزش در باب زبان اثری ژرف بر ذهن او گذاشت.
آثار کراوس بخشی از به اصطلاح «بحران زبان» محسوب میشد؛ بحرانی که نوعی نگرانی عمومی راجع به وثاقت هرگونه « بیان سمبلیک» چه در زندگی عمومی و چه در هنر را جلوهگر میساخت. جنبه دیگری از این بحران در نقادی زبان توسط موتنی دیده میشد که به پیروی از کانت هدف برانداختن تفکر متافیزیکی را دنبال میکرد، ولی با نقد زبان بر نقد خود پیشی گرفت. اندیشه وی وامدار هیوم و ماخ بود و از روش روانشناسانه و تاریخگرایانه بهره میگرفت و معتقد بود نقد زبان بخشی از روانشناسی اجتماعی به شمار میرود. محتوای اندیشه وی تجربهگرایانه بود چراکه میگفت شالوده زبان همان احساس است و سرانجام نوعی شکاکیت را نتیجه میگرفت. عقل را با زبان مساوی میدانست با آنکه باور داشت که زبان نمیتواند « واقعیت» را بنمایاند.
ویتگنشتاین به حق «نقد منطقی زبان» در فلسفه خود را نقطه مقابل تحلیل موتنی میدانست، با این حال این موتنی بود که نخستین بار فلسفه را معادل نقد زبان دانست[3].
وینسینگر نویسنده نامدار کتاب Sex and Characterیک روانپریش بود. آنچه او در ویتگنشتاین دمید گونهای زنستیزی توام با بدگمانی نسبت به قدرت خلاق قوم یهود بود.
مهمترین تاثیر او بر ویتگنشتاین از جانب این اندیشه بود: آدمی همواره در برابر خویش مسئول است و باید برای کشف نبوغ و به خاطر عشق به حقیقت و وضوح بکوشد. منطق و اخلاق در نهایت به هم میرسند و «جوهر این هر دو چیزی بیش از وظیفه انسان نسبت به خود نیست.» [4]
ویتگنشتاین نخست ایدهآلیسم استعلایی شوپنهاور را به عنوان یک موضع فلسفی راستین برگزید و تنها پس از برخورد با رئالیسم مفهومی فرگه بود که از آن فاصله گرفت، هرچند در بخشهای عرفانی تراکتاتوس دوباره به آن بازگشت.
شوپنهاور بنیانگذار نوعی ستیز با خردگرایی است که نقش اراده را در قبال نقش عقل بزرگتر میداند و بر اندیشمندان فراوانی از جمله نیچه و ویتگنشتاین تاثیر گذاشته است. همچنین، ایدهآلیسم شوپنهاور به آسانی تبدیل به ایدهآلیسم افراطی میشود که هستی را مساوی با پندارهای شخصی افراد میداند. ویتگنشتاین در برابر این وسوسه فلسفی به شدت ایستادگی نمود. مرکز ثقل ایدئالیسم استعلایی شوپنهاور ایده « حکایتگری» و نه ایده «آگاهی» است و از اینجاست که توجه ویتگنشتاین به « حکایتگری در زبان» جلب میشود.
هرتز و بولتزمان به تقویت این توجه کمک کردند. این دو تن، به سنت نوکانتی فیلسوف- دانشمندانی تعلق داشتند که دلمشغولی آن شناخت ماهیت علم تصفیه آن از عناصر انتزاعی و متافیزیکی بود. هرتز در مقدمه کتاب The Principle of Math تمایز دقیقی بین عناصر تجربی و عناصر پیشینی در دانش مکانیک قائل شد و ادعا نمود توضیح علمی به مدد تبیین ماهیت « حکایتگری» میسر میگردد.
بولتزمان با کانت عداوت بیشتری داشت. او کانت را از این نظر تخطئه میکرد که نتوانسته است تحولپذیری «قوانین اندیشه» را ادراک کند و بفهمد که گرچه این قوانین «ذاتی» انسان است، ولی در اثر «تجربههای انواع» پدید آمده است. وی تلاش هرتز را برای تبیین ماهیت علم ادامه داد اما از طریق ارائه مدلهایی که از تجربه برنخاسته است. به نظر او معماهای فلسفی از این طریق حل میشود که نشان دهیم پارهای مسائل اساسا فاقد معناست. بولتزمان و هرتز هم در بحث تئوری تصویری و هم در بحث ماهیت علم بر تراکتاتوس تاثیر گذاشتند. مهمترین تاثیر، از این نظر بود که نگرش کانتی نسبت به وظیفه فلسفه را که ویتگنشتاین نخست از شوپنهاور وام گرفته بود تحکیم کردند. فلسفه، برخلاف علم، واقعیت را تصویر نمیکند بلکه قوانین اندیشه را نشان میدهد؛ قوانینی که بر هرگونه تصویرگری از واقعیت حکمفرماست. بنابراین وظیفه فلسفه نقادی است و دستاورد آن نه یک مجموعه معرفتی بلکه حل مغالطههاست[5].
ویتگنشتاین در سال 1908 رفته رفته به ریاضیات خالص و سپس به مبادی فلسفی ریاضی علاقهمند و با کتابهای فرگه و راسل آشنا شد و کوشید مشکلات این مباحث، از جمله تناقضی را که راسل در سیستم فرگه کشف کرده بود، حل کند. در سال 1911 طرحی برای یک مطالعه فلسفی تهیه و با فرگه آن را بررسی کرد و به توصیه فرگه به کمبریج رفت تا با راسل درس بخواند. در آن روزهاراسل چهرهای شاخص در این زمینهها محسوب میشد. نقطه عطف زندگی ویتگنشتاین در اینجا بود. فرگه و راسل، نخستین زمینههای اندیشه فلسفی ویتگنشتاین را در برهه اول زندگی فلسفی او و نیز زمینههای حملات او در برهه دوم را فراهم آوردند، گرچه این نقش را یکی از طریق الهامبخشی و دیگری از طریق معارضه ایفا میکرد[6].
دورههای تفکر ویتگنشتاین
اندیشه فلسفی ویتگنشتاین به دو دوره کاملا متمایز تقسیم میشود که محصول آن دو کتاب مهم و تاثیرگذار در فلسفه قرن بیستم بوده است. رساله منطقی-فلسفی اندیشههای ویتگنشتاین را در دوره نخست بازمیتاباند و تحقیقات فلسفی چکیده و ثمره یک دوره شانزده ساله از اندیشههای متاخر فلسفی ویتگنشتاین است. هر دو کتاب، نقش تعیینکنندهای در تفکرات فلسفی معاصر، به ویژه در میان پوزیتویستهای منطقی و پیروان حلقه وین داشته است. پس از آن نیز در فلسفه تحلیلی یا فلسفه زبان و فلسفه زبان متعارف تاثیرگذار بوده است[7].
ویتگنشتاین متقدم
کتاب رساله به صورت مجموعهای از کلمات قصار است که درک آن مشکل است. بخش دشوار آنکه مهمترین مسائل کتاب نیز هست، به مباحثی چون معنای زبانی، ماهیت منطق، هدف فلسفه و جایگاه نفس اختصاص دارد.
رساله منطقی-فلسفی از هفت نظریه اصلی که سرفصلهای آن است، تشکیل شده است و بقیه مطالب، در میان این هفت نظریه به صورت شمارههای ریاضی خاص، که ظاهرا از شیوه ریاضیگونه اسپینوزا تبعیت میکند، شمارهگذاری شده است. هفت نظریه رساله، متناظر هستند با بسط تفکر ویتگنشتاین و طرح مباحث وی درباره نظریه منطق (1912-1914)، نظریه تصویری (1914)، بحث درباره علم و ریاضیات (1915-1917) و بحث درباره قلمرو رازآمیز (1916-1917). در دو مبحث نظریه منطق و نظریه تصویری، مواضع هستیشناختی، معرفتشناختی، فلسفی و منطقی ویتگنشتاین به نمایش گذاشته میشود[8]. در واقع رساله با بحثی هستیشناختی راجع به جهان، امر واقع و واقعیت آغاز میشود؛ سپس از بحث هستیشناسی به بحثی معرفتشناختی درباره ارتباط میان جهان و تفکر درباره جهان گذر میکند؛ در مرحله بعد، بحث را به مسائل مربوط به زبان، ساختار زبان و چارچوبی که بتوان در آن هر جمله معنادار را بیان کرد، پیوند میزند و در نهایت به بحثی فلسفی و استعلایی ره میبرد. در شمایی کلی، رساله به دو امر میپردازد: نخست بررسی حد و مرز زبان، یعنی «هر آنچه دربارهاش نتوان سخن گفت، باید درباره آن خاموش ماند». روش ویتگنشتاین در این کار، بررسی ساختمان زبان یا منطق زبان است[9].
ویتگنشتاین که در دوره نخست تفکر خود، از یک سو تحت تاثیر سنت پوزیتویستی و تجربهگرایی انگلستان قرار دارد و از سوی دیگر با بهرهگیری از اندیشههای برتراند راسل و «اتمیسم منطقی» دچار نوعی شیفتگی در برابر زبان و جملههای زبان میشود، تلاش تازهای را برای ویران کردن همه مسائل مرسوم فلسفی و به ویژه مسائل مابعدالطبیعی آغاز میکند؛ کاری که در سنت فلسفی غرب چندان تازگی نداشت. اما تازگی کار ویتگنشتاین از این جهت بود که او میخواست این کار را با استفاده از بنیان نهادن روشی نوین در انتقاد از زبان و ساختمان محتوای آن انجام دهد. به اعتقاد وی، مسائل سنتی فلسفی و مسائل مابعدالطبیعی، نتیجه بدفهمی ما از زبان و کاربرد نادرست جملههای زبان درباره مفاهیم و چیزهایی است که بیرون از مرزهای آن هستند. به دیگر سخن، منطق زبان، فقط میتواند از چیزهایی معین و درباره مفاهیمی معین سخن گوید و مسائل مابعدالطبیعه، بیرون از این مرزها قرار دارند؛ به عبارت دیگر، به گستره چیزهای ناگفتنی یا بر زبان نیامدنی تعلق دارند. بر این پایه، مرزهای زبان ما همان مرزهای جهان ما هستند. جهان تا جایی واقعیت دارد که در قالب زبان ما میگنجد. «مرزهای زبان من، یعنی مرزهای جهان من». (رساله، 6/5) بدین ترتیب، ویتگنشتاین متقدم به دنبال یافتن پایههای زبان است. پایه زبان، نزد او قضیه یا گزاره است و همه وظیفه او در توضیح و تبیین ماهیت گزاره خلاصه میشود[10].
ویتگنشتاین متاخر [11]
ویتگنشتاین در دوره دوم تفکر فلسفیاش، در برابر تمام نظریات گذشته خود موضع میگیرد و به تعبیری همه آنها را تخریب میکند. حاصل مهمترین نظریات ویتگنشتاین متاخر، کتاب معروف تحقیقات فلسفی است. تحقیقات، از دو بخش اصلی شکل گرفته است که حجم بخش نخست، حدود سه برابر بخش دوم است. بخش نخست دارای 639 بند است و بخش دوم شامل چهارده فصل کوتاه است که آنها نیز از بندهایی شکل گرفتهاند؛ اما این بندها شماره ندارند. بخش دوم، به نسبت زبان یا فهم و تخیل میپردازد؛ اما بخش نخست، عمدتا حول مسئله ماهیت زبان میگردد. مهمترین بخش کتاب، همان بخش اول است که به رغم پراکندگی ظاهری آن –چنان که خود ویتگنشتاین در مقدمه کتاب اذعان میکند- دارای نوعی نظم درونی و دقیق است. مطالب بخش نخست، به شیوههای گوناگونی طبقهبندی شدهاند. در یک تقسیمبندی، مطالب کتاب بدین قرارند:
- نظریه تصویری زبان آگوستین، «تعریف اشاری» و تحلیل (بند 1-63)
- حمله به نظریه «تعین معنای» فرگه و تراکتاتوس (بند 65-88)
-درباره ماهیت فلسفه و رد جستوجو برای یک زبان آرمانی (بند 89-133)
-شکل کلی گزاره و ماهیت حقیقت (بند 143-184)
- متابعت از قاعده و چارچوب زبان (بند 185-242)
- دلیل زبان شخصی (بند 243-315)
بقیه بندها به ترتیب، درباره مباحث ذیل هستند: اندیشه و اندیشیدن، تخیل، تصویرهای خیالی و ذهنی، ماهیت خویشتن و «من» در زبان، آگاهی، قصدیت و هماهنگی زبان با واقعیت، استقراء، توجیه باورهای تجربی، دستور زبان و معنا، اینهمانی و تفاوت معنای زبانی، حالات و فرایندهای ذهنی انتظار، باور، اراده، نیت و مقصود و معنای چیزی هستند.
بخش دوم تحقیقات فلسفی، بخشی از بررسیهای ویتگنشتاین درباره روانشناسی فلسفی است که ذهن وی پس از تکمیل بخش نخست تحقیقات، بدان مشغول شده بود. بحثهای این بخش بیشتر درباره نسبت زبان با فهم و تخیل است
تلاش ویتگنشتاین در دوره دوم آن است که دامنه زبان را از ماهیتی یگانه به کاربردی نامحدود و گسترشناپذیر بسط دهد. هیچ ماهیت یگانهای نمیتواند تمامی کاربردهای زبان را به هم پیوند دهد. « معنای یک کلمه، کاربرد آن در زبان است.» ویتگنشتاین از تنوع کاربردهای زبان، به بازیهای زبانی تعبیر میکند[12].
فلسفه به مثابه درمان
در آثار متاخر ویتگنشتاین، مسائل مربوط به روانشناسی فلسفی، مانند قصدیت[13]، تفکر[14] و فهم[15]، به دلیل ارتباط آنها با مفهوم زبان نقش مهمی ایفا میکنند. بعد از سال 1943 کار عمده وی در زمینه روانشناسی فلسفی- حتی مستقل از ارتباط آن با زبان- بود..
بخش مهمی از بحثهای وی، درباره ماهیت روانشناسی و مفاهیم روانشناختی را میتوان در کتاب ملاحظاتی درباره فلسفه روانشناسی یافت[16].
در واقع تفکر متاخر ویتگنشتاین، دیگر چندان توجهی به مسائل بیانناپذیر مابعدالطبیعی نمیشود؛ بلکه نظریه «عمل درمانی» جانشین توجه به تحلیل نقادانه میگردد. این شیوه تفکر ویتگنشتاین را به روانکاوی فروید تشبیه میکنند. بر اساس نظریه فروید، علت رنجوری روان ممکن است گرفتاریهایی در دوران بیماری باشد که خود وی از آنها آگاه نیست. در این مورد، وظیفه درمانگر آن است که علت پنهانی اختلال روانی شخص را پی بگیرد و آن را آشکار سازد. با آگاهی از بیماری، بیماری هم درمان میشود.
فلسفه نزد ویتگنشتاین متاخر، دیگر به منزله ایضاح و تبیین هم نیست. فلسفه فقط هر چیزی را توصیف میکند. هرگونه تبیین و توضیح را باید کنار گذاشت؛ زیرا یک روش فلسفی وجود ندارد، بلکه در واقع روشها وجود دارند، مانند شیوههای درمانی گوناگون.
فلسفه نهایتا میتواند زبان را توصیف کند؛ زیرا فلسفه نمیتواند هیچ بنیادی به زبان اعطا کند، بلکه هر چیزی را همانگونه که هست رها میکند.
میراث ویتگنشتاین
اگر از منظر فلسفی، قرن 17 را دوره علم و قرن 18 را دوره خرد و قرن 19 را دوران تاریخ بدانیم قرن ما عصر منطق و زبان به شمار خواهد رفت. اگر ویتگنشتاین نبود، منطق به یمن جهد راسل نقش چشمگیر خود را ایفا میکرد، ولی پایه عقلانی این نقش به دست ویتگنشتاین بنیاد شد.
در پنج حوزه، ویتگنشتاین خوش درخشیده است. فلسفه زبان، فلسفه منطق و ریاضی، روانشناسی فلسفی، معرفتشناسی و روششناسی فلسفی. در تمام این زمینهها نظریههای وی ابداعی و انقلابی بود[17].
رساله منطقی-فلسفی عامل اصلیای بود که بر پوزیتویسم منطقی اثر نهاد و از طریق کارناپ بر روند بعدی فلسفه زبان و به ویژه پروژه ساخت و پرداخت یک تئوری معناداری برای زبانهای طبیعی تاثیر گذاشت.
معالوصف، پس از بازگشت وی به فلسفه، چنانکه دیدیم، مفروضهای بنیادین این پروژه را خود مردود دانست. به همین ترتیب او بود که استوارترین تهاجم را بر تلقی ثنوی از ذهن که از عهد دکارت مبتنی بر تقسیم آن به عرصه درونی و بیرونی بود سامان داد. در هر دو قلمرو، ویتگنشتاین عامل عمدهای بود که در دهه 30 از طریق شاگردانی چون مور، ویزوم، مالکوم، آنسکومب، ریز و فن رایت و در دهه 70 از طریق تحقیقات فلسفی و دیگر کتابهایی که پس از درگذشتش منتشر شد بر شاکله فلسفه تحلیلی تاثیر گذاشت. علیالخصوص وی بر آنچه «فلسفه زبان معمولی آکسفورد» نامیده میشود به ویژه آثار رایل و استراوسون عمیقا تاثیر گذاشت. درونمایههای فلسفی اندیشه ویتگنشتاین متاخر را حتی در مباحث پستمدرن، در آثار افرادی همچون ریچارد رورتی، ژاک دریدا و حتی ژیل دلوز میتوان ردگیری کرد[18].
از دهه 60 علاقه به آثار ویتگنشتاین و قرائت آن رو به شکوفایی گذاشت، اما نفوذ او بر جریان غالب در فلسفه تحلیلی رو به کاهش نهاد. علت این امر، تا حدی غلبه برداشت علمگرایانه کواین از فلسفه در آمریکا و تا حدی جایگزین شدن نظریههای تراکترینها درباره معناداری به انضمام زبانشناسی چامسکی به جای «تحقیقات فلسفی» بود. سرانجام، روانشناسی فلسفی ویتگنشتاین جای خود را به تئوریهای ماتریالیستی که از آبشخور فیزیولوژی اعصاب سیراب میشد و تئوریهای کارکرد در رایانه برگرفته از دانش رایانهها داد. به علاوه، تقارب تدریجی فلسفه قارهای و فلسفه تحلیلی، توجه دوباره به آثار ویتگنشتاین را سبب شد[19].[20]