كلمات كليدي : رياضيات، عدد، نفس، جهان ، كوسموس، ارگانيسم، انسان، حكمت، فلسفه، تهذيب نفس، تناسخ
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
فیثاغورسیان اعضای جمعیتی بودند که فیثاغورس اهل ساموس در کروتون واقع در جنوب ایتالیا در نیمه دوم قرن ششم قبل از میلاد بنیاد نهاد. خود فیثاغورس یک ایونی بود و نخستین اعضای این نحله نیز به زبان ایونی سخن میگفتند[1].
مکتب فیثاغوری مکتبی است با چهار ویژگی فلسفی، اخلاقی، عرفانی و دینی. البته برخی از مورخان تاریخ فلسفه جنبه سیاسی این مکتب را نیز برجسته میدانند[2]. بااینحال برجستهترین ویژگی نحله فیثاغوری، خصیصه مرتاضی و دینی است.
مقارن با پایان تمدن ایونی نوعی بیداری و احیای دینی رخ نمود که میکوشید عناصر دینی اصیلی را عرضه کند که نه اساطیر المپی داشت و نه جهانشناسی ملطی. همانگونه که در امپراطوری روم شرقی، هنگامی که جامعه بر اثر از دستدادن تازگی و قدرت سابق خود در شرف سقوط واقع شد جنبشی به طرف شکاکیت از یک سو و ادیان رمزی از سوی دیگر بهوجود آمد همینطور مقارن با پایان تمدن ثروتمند و بازرگانی ایونی همان تمایلات و گرایشها به وجود آمد که جمعیت فیثاغورسیان نماینده روح این بیداری و احیاء دینی است که البته با روحیه نیرومند علمی ترکیب شده بود[3].
فیثاغورس نیز همچون فلاسفه ملطی از «اصل اشیاء» سخن گفته است[4]. او در مقابل فیلسوفانی که اصل اشیاء را هوا، آب، آتش و ... میدانستند، اصل اشیاء را عدد دانست بدین معنا که از نظر وی، عدد است که همه اشیاء از آن ساخته شده است[5].
هگل می نویسد: «نخستین شرح و تفسیرها را [در مورد فلاسفه یونان] که ضمنا تعابیری مطلق و مجرد نیز بوده اند، میتوان در نزد تالس و سایر ایونی ها یافت؛ آنها جهان را ساخته شده از پدیدههای طبیعی مانند آب و هوا میدانستند. قاعدتا میبایست پیشرفت حاصله در این زمینه با پشت سر گذاشتن توجیه و تفسیر یکجانبه جهان با پدیدههای طبیعی صورت گرفته باشد و ملاحظه میکنید که فیثاغورسیان دست به چنین کاری زدند. آنها میگویند عدد، اصل یا جوهر همه چیز است؛ عدد نه حسی است و نه فکر خالص بلکه موضوع غیرحسی حواس است[6].»
ریشه این دیدگاه را باید در علایق خاص فیثاغورس جستجو کرد؛ علایق فیثاغورس اولا و بالذات ریاضی بود و موثرترین کشف او در زمینه موسیقی بود. او پی برد که فاصلههایی از نتهای موسیقی که هماهنگیهای کامل نامیده میشوند را میتوان به صورت ریاضی به عنوان نسبتهای میان اعداد 1 و 2 و 3 و 4 نشان داد. حال اگر این اعداد را با هم جمع کنیم عدد 10 بدست میآید. این عدد در ترکیب دقیق فیثاغوریِ ریاضیات و عرفان، عدد کامل نامیده میشود. فیثاغورسیان این کشف را نوعی پردهبرداری از چهره عالم طبیعت تلقی نمودند[7].
از نظر فیثاغورسیان، موسیقی سیطره ویژهای بر نفس (روان) دارد و از آنجا که گام موسیقی، عددی است و از سوی دیگر نفس در سرتاسر کیهان پخش است پس ناگزیر تمام جهان به نحوی از عدد ساخته شده است[8]. هگل مینویسد: «باید به اهمیت و عظمت نظریه تبیین هر چیز در کرات آسمانی، از طریق رابطه اعداد که در میان خود دارای یک ارتباط ضروری هستند اذعان کنیم و رابطه جبری آن را بپذیریم؛ این یک سیستم ارتباطی است که پایه و اساس آنچه که میشنویم- یعنی موسیقی- را میسازد. از طریق اعداد میتوان به شناخت تمامی منظومهها دست یافت در حالی که اکنون فقط از منظومه شمسی آگاهی داریم و سایر منظومهها برایمان فاقد جذابیت هستند[9].»
فیثاغورسیان عناصر عدد را عبارت از زوج و فرد میدانند؛ زوج نماینده نامحدود و فرد نشانگر حد است. آنان سپس اصلی کلی را برای تبیین عالم برگزیدند که عبارت بود از تحلیل حد بر نامحدود برای ایجاد محدود. این قاعده کلی فیثاغوری است برای تشکیل عالم و هرچه در آن است و این نتیجه اخلاقی و زیباییشناختی را هم به آن ملحق ساختند که محدود، خیر و نامحدود شر است به طوری که تحمیل حد و تشکیل کوسموس (یا کل منظم) – که آنها به زعم خود آن را در سرتاسر جهان مشاهده میکردند- گواه خیر بودن و زیبایی عالم بوده و نمونهای قابل تقلید برای انسان به شمار میآید. نظر به کشف فیثاغورس موسیقی برای پیروان او بهترین نمونه عملی این اصل را فراهم آورد[10].
بر طبق این مبنا آنان نه تنها دنیای اشیاء خارجی، بلکه امور ذهنی و روانی را نیز به عدد بر میگرداندند و مثلا عشق و دوستی را برابر با عدد 8 و تندرستی را برابر با عدد 7 و عدالت را برابر با 4 میدانستند[11]. انگیزه آنان در اینکه اعداد را جوهر اصلی امور روانی و اخلاقی نیز قلمداد میکردند را میتوان بدین صورت بیان نمود: پس از آنکه عدد در حوزه دنیای جسمانی به مقام جوهر واقعیت ارتقا یافت، ظاهرا برگرداندن واقعیات دیگر به همان جوهر اجتنابناپذیر بود. فیثاغورسیان دو راه در برابر خود داشتند: یا باید وجود تندرستی، فضیلت، عشق ، دوستی و مانند اینها را منکر میشدند و یا جوهر حقیقی و اصلی آنها را همان چیزی میدانستند که جوهر واقعی چیزهای دیگر بود؛ یعنی عدد[12].
ارسطو مینویسد: «هر توافقی را که میان اعداد و هماهنگیها و اوضاع و احوال نظام قسمتهای مختلف آسمان و جهان میتوانستند یافت، گرد هم میآوردند و به هم مربوط میساختند و هرجا که چنین توافقی وجود نداشت برای اثبات همگونی نظریه خود به زور توسل میجستند. مثلا چون عدد 10 در نظر آنان عدد کامل است ادعا میکردند سیارات نیز ده تا هستند ولی چون در حقیقت فقط نه سیاره وجود دارد به عنوان سیاره دهم «ضد زمین» را ابداع کردند[13].»
از نظر فیثاغورس جهان الهی است بنابراین، خیر و یک کل واحد است. به گفته فیثاغورس علت اینکه جهان خیر و زنده و یک کل است این است که محدود است و در میان اجزای متعدد آن نظمی حاکم است. زندگی تام و کامل نیازمند سامانمندی (ارگانیسم) است. ما این امر را در موجودات زنده جزیی مشاهده میکنیم، آنها را به این دلیل ارگانیسم میگوییم که تمام اجزاء آنها به گونهای منظم و مرتب گشتهاند که هدف زنده نگهداشتن کل، تامین میگردد. در مورد جهان نیز همینطور است. جهان را فقط به آن معنی میتوان کل واحد و همینطور خیر و زنده دانست که دارای حدود مشخص باشد و بنابراین بتواند سامان یابد[14].
از نظر فیثاغوریان واحد در آغاز گسترش یافت و چون واحد همواره دارای امتداد بوده است، دو از آن صادر شد . پس دو، نخستین شکل گسترش و امتداد واحد است. سپس خط به میان آمد و از حرکت خطها سطوح و از حرکت سطحها اجسام پدید آمدند. در اینجاست که اهمیت مفهوم تتراد (عدد چهار) در جهان شناسی فیثاغوریان روشن میشود زیرا اگر واحد را نقطه بدانیم، خط را دو و سطح را سه پس حجم یا جسم باید حد چهارم باشد که نماینده آن عدد چهار است[15].
ارسطو مینویسد: «ایشان به وضوح میگویند که چون واحد تشکیل یافت (چه از سطحها، یا رویهها، یا بذرها، یا از عناصری که آنها توضیح نمیدهند بلافاصله نزدیکترین قسمت نامحدود (آپایرون) آغاز شد که به درون کشیده شود و به وسیله حد خود محدود گردد[16].»
همچنین مینویسد: «ایشان (فیثاغوریان) معتقدند که در مرکز آتش است و زمین یکی از ستارگانی است که با حرکت دایرهای خود در پیرامون آن مرکز، شب و روز را پدید میآورد. ایشان همچنین در مقابل زمین ما یکی دیگر میسازند که آن را ضدزمین مینامند... . فیثاغوریان دلیل دیگری نیز دارند، آن این است که مهمترین قسمت جهان، که مرکز است باید به دقیقترین نحوی نگهبانی شود. بدینسان آن را، یا آتشی را که در مرکز جای دارد، «برج نگهبانی زئوس» مینامند[17].»
تصور فیثاغورسیان بر این بود که منظمبودن پدیدارهای جهان این نظریه را تبیین میکند. بهدنبال هم آمدن روز و شب و توالی فصول با نظمی ثابت و لایتغیر صورت میگیرد. ستارگان گردنده دارای حرکت ازلی کاملا دوری هستند. خلاصه اینکه جهان را میتوان کوسموس (Cosmos) نامید. کلمهای غیرقابل ترجمه که مفاهیم نظم، تناسب و زیبایی را توامان در بر دارد. گفته شده است فیثاغورس اولین کسی است که جهان را به این نام، نامیده است[18].
فیثاغورس درباره انسان گونهای سنخشناسی مطرح نموده و معتقد است انسانها سه دستهاند[19]:
1) انسانهایی که در جستجوی موفقیت هستند.
2) انسان هایی که در جستجوی لذت هستند.
3) انسان هایی که در جستجوی حکمت هستند.
از جهت روانشناختی میتوان این سه دسته را به صورت زیر عنوان نمود:
الف) انسانهای جاهطلب یعنی کسانی که فقط به دنبال این هستند که نوعی تفوق بر دیگران در خود ببینند.
ب) انسانهای طمعکار یعنی کسانی که صحنه زندگی را اجتماعی نمیبینند بلکه تنها به دنبال نیازهای بدنی خویشاند.
ج) انسانهای کنجکاو.
دسته اول به دنبال موفقیت، دسته دوم به دنبال لذت و دسته سوم به دنبال حکمتاند. دیوگنس مینویسد: «وی زندگی را به جشنی همگانی همانند میکرد که گروهی به آنجا برای رقابت و به دست آوردن جایزه میروند و گروهی نیز برای داد و ستد. اما بهترین آنان تماشاگرانند. بههمین سان در زندگی نیز مردمانی برده منش زاییده میشوند که به شکار شهرت و سود میروند اما فیلسوفان در جستجوی حقیقتاند[20].»
فیثاغورس چنین استدلال نمود که اگر بخواهیم خودمان را با کیهان جاندار همانند کنیم که معتقدیم ذاتا با آن همانند هستیم در آن صورت ضمن عدم غفلت از قواعد دینی کهن باید ابتدا و قبل از هر چیز جریانهای آن را مورد مطالعه قرا داده، معلوم سازیم که چگونه هستند. این عمل خود به خود ما را به آن نزدیکتر میسازد، همچنین ما را قادر میسازد تا زندگی خود را با اصول آن تطبیق دهیم. همانطور که جهان یک کوسموس یا کل منظم است هر یک از ما نیز یک کوسموس در مقیاس کوچکتر هستیم. فیلسوفی که کوسموس را مطالعه میکند، نفس خود را کوسموسوار (منظم) میسازد[21].
او معتقد است غایت حیات آدمی، ارتباط الهی یافتن است. اثری که ارتباط با خدا در زندگی انسان دارد این است که زندگی فردی و اجتماعی انسان ها را نظم میدهد چنانکه میگوید: «قانون اساسی و سایر قوانین و حقوقی که در یک اجتماع وجود دارد تنها در سایه ارتباط با خدا معنا پیدا می کند[22].»
وی معتقد است ارتباط با خدا تنها از طریق فلسفه حاصل میشود[23]. و فلسفه در نظر او یعنی عشق به حکمت نه خود حکمت و آرای فلسفی[24]. از این نظر در تاریخ فلسفه فیثاغورس اولین کسی است که به جای آنکه خود را حکیم بداند دوستدار حکمت دانست[25]. بنابراین از نظر وی راه رسیدن به خدا، عشق به حکمت است. از نظر فیثاغورس، فلسفه تهذیب است و راهی برای رهایی از چرخه تناسخ[26]. تهذیب و رهایی روح نه تنها مانند آنچه در آیینهای عرفانی وجود دارد، به پرهیز آیینی بلکه به فلسفه نیز وابسته است[27]. در حقیقت حکمت و فلسفه برای فیثاغورس یک شیوه زندگی است؛ یک زندگی که هدف آن پاککردن روح و پالایش آن از آلودگیها است. چنین روش زندگی همان دانش است. دانش نیز به نوبه خود باید آدمی را از اسارت پلیدیها و ناپاکیهای فکری و روحی نجات دهد، به وی آرامش بخشد و او را از نگرانیها و هراسهای مرگ و زندگی آزاد کند[28].
اعتقاد به تناسخ به موحب سندی بسیار قدیم به فیثاغورس نسبت داده شده است[29]. بنا بر این نظریه هنگامی که انسان میمیرد روح یا نفس او با فاصله یا بدون فاصله به یک موجود دیگر تعلق میگیرد و از طریق آن موجود دیگر دوباره به دنیا برمیگردد و سالها در دنیا زندگی میکند و با از بین رفتن آن موجود، دوباره به بدنی دیگر تعلق میگیرد[30].
فرفوریوس میگوید: «با وجود این ، بیش از همه، این نکته ها به طور کلی شهرت یافته است. نخست اینکه روح نامیراست و به شکلهای انواع دیگر جانداران دگرگون میشود. همچنین حوادث در دورههایی معین دوباره روی میدهند و هیچ چیز به طور مطلق تازه نیست و اینکه همه پدیدههای جاندار باید خویشاوند هم باشند[31].»
خویشاوند بودن جانداران، دیدگاهی پدید میآورد که تناسخ فقط در چارچوب چنان دیدگاهی پذیرفتنی است و فقط بر اساس این حقیقت که ارواح انسان و حیوانات از خانوادهای واحد هستند که حلول روح واحد در انسان و در زمان دیگر در یک چهارپا یا در یک پرنده ممکن میگردد[32].