كلمات كليدي : قدرت، حقيقت، صدق، سلطه، هابز، نهاد، فرد
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
قدرت از مفاهیم کلیدی فلسفه اجتماع است و از آنجا که هر معیار و ملاکی برای ارزیابی نهادها و رابطههای اجتماعی به تعبیری از قدرت نیاز دارد، بدون فهم قدرت فهم جامعه ناممکن مینماید. با توجه به جایگاه کلیدی مفهوم قدرت، فوکو در مقام فیلسوف اجتماع و سیاست کوشیده است نگاهی تازه به این مفهوم بیندازد و آن را بازاندیشی کند[1].
در حقیقت قدرت اصلیترین مفهوم نظری مورد استفاده فوکو است. راز اشتهار فوکو در میان برخی دستاندرکاران رشتههای علوم انسانی و علوم اجتماعی را میباید در همین امر جستجو کرد. با از میان رفتن جاذبه نظریههای مارکسیستی که در گذشته کم و بیش ستون فقرات بحثهای مربوط به حوزه مسائل انسانی و اجتماعی را تشکیل میدادند خلائی پدید آمد که زمینه را برای قبول آراء تازه بیش از پیش مهیا ساخته است. نظرات فوکو در چنین فضای مناسبی مطرح گردید و با استقبال روبرو شد[2].
از فوکو به عنوان متفکری یاد شده که تحقیقات نظری جامعی در مورد ماهیت قدرت به عمل آورده و از این طریق راه را برای آزادی افراد از زیر سلطههای گوناگون هموار ساخته است. فعالیتهای فوکو و دفاع وی از حقوق مهاجران و زندانیان نیز احیانا تا حدودی در ترویج این اندیشه موثر بوده است. لکن همه این فعالیتهای عملی در تقابل آشکار با دیدگاههای نظری وی قرار دارد. زیرا بر اساس دیدگاه فوکو هرآنچه فرد انجام میدهد تجلی خواست قدرت است. حاکم و محکوم، جلاد و قربانی، زندانبان و زندانی و ... همگی یکساناند. آنکه با سلطه حاکم مبارزه میکند و آنکه به سازش با این سلطه تن میدهد هر دو به یک اندازه بازیچه دست قدرتاند. بنابراین در هیچ فعل و عملی فضیلت و ارزشی نهفته نیست[3].
فوکو در مورد قدرت سه تز ارائه دادهاست. نخست ایده «قدرت بدون وجود فاعل اِعمالگر قدرت». فوکو معتقد است که برخی از روابط قدرت نظیر رابطه میان پزشک بیمار را نمیتوان بر اساس مدل هابز از قدرت تفسیر کرد. در این قبیل موارد بر خلاف مدل هابزی، سلطهگر و سلطهشونده با یکدیگر همکاری میکنند. تز دوم عبارت است از رابطه میان قدرت کلان و قدرت خرد که وجهه نظر اصلی آن نقد تئوری قدرت مارکسیستی است که بر اساس آن مفهوم قدرت در سطح طبقه را باید به عنون اصل اساسی و بنیادی در نظر گرفت و بقیه انواع قدرت را بر اساس آن توضیح داد. فوکو معتقد است که میان قدرت کلان و قدرت خرد، در هر سطح و تراز از روابط قدرت، ارتباط متقابل برقرار است. سومین تز: عبارت از این است که جدا از فعالیت آگاهانه افراد و عوامل انسانی، قدرت در هر زمینه و مورد از منطق استراتژیکی خاص آن زمینه پیروی میکند. این استراتژیها به هیچ فرد یا طبقه خاصی تعلق ندارند و زاده خود زمینه و شرایط محیطاند و به نحو مستقل از استراتژیهای اختصاصی افراد و گروهها عمل میکنند. به این ترتیب فوکو به استراتژیهای خودمختار و خود جوش قدرت معتقد است که نظیر خاصههای ناگهان ظاهر شونده در تئوری تطور انواع بدون نظر به یک غایت خاص ظهور مییابند[4].
به نظر فوکو درک پدیده قدرت در دنیای جدید نیازمند گذار از (فراتر رفتن از) مفهوم کلاسیک قدرت است که شاید بهترین بیان آن را در آثار هابز بتوان یافت. مساله مرکزی در فلسفه سیاسی هابز و متفکران پس از او تعریف قدرت و مشروعیت یا حدگذاری برای قدرت مشروع و به عبارت دیگر تعیین حق فرد در مقابل قدرت دولت است. در الگوی فکری هابز قدرت یعنی نظارت و سلطه فرد یا گروهی از افراد بر فرد یا گروهی دیگر از افراد. در این الگو مفاهیم حق و قانون کلیدی هستند. فوکو این الگو را برای فهم قدرت در دنیای مدرن نارسا میداند. به گمان وی امروز نمودِ اصلی قدرت نه در شکستنِ قانون یا حق بلکه در بهنجار شدن است[5].
در الگوی هابز قدرت رابطهایست در کنار رابطههای دیگر مانند رابطه اقتصادی، اجتماعی، جنسی، خانوادگی ولی جدا از آنها. در الگوی تبارشناسی فوکو به عکس، رابطه قدرت جدا از رابطههای دیگر نیست بلکه بخش درونی و ذاتی و جدانشدنی آنهاست. برای نمونه، رابطه پزشک و بیمار رابطه میان کسی است که حرفهاش کمک به دیگران است و کسی که به کمک نیاز دارد. در این رابطه یکی از دو طرف دارای دانشی است که طرف دیگر بدان نیاز دارد. پس نفع یک طرف ایجاب میکند که دستورها و اندرزهای طرف دیگر را بپذیرد. و به این معنا زیر قدرت و سلطه طرف دیگر برود. پیداست که در الگوی هابز نشانی از اعمال قدرت در این رابطه نمیتوان یافت. از ویژگیهای جالب این رابطه در تلقی فوکو این است که یک طرف به میل خود تن به قدرت از طرف دیگر میدهد. به عبارت دیگر، هنجارهای این رابطه قدرت از جانب طرف زیر قدرت درونی شده است[6].
در نظام سنتی، قدرت به شکل مقرراتی اعمال میشد که رفتار افراد را محدود میکرد اما در نظام جدید مساله اصلی نه مجبور کردن افراد به اطاعت از مقررات بلکه «ساختن» افراد جدید و خواستهای جدید است. در نظام جدید، رفتار مطلوب فرد همانا رفتار معمولی و طبیعی موجودی است که ساخته شدهاست. برای مثال در جامعه مدرن هدف نظام حقوقی اعاده حیثیت جنایتکار و آماده کردن او برای بازگشت به روال عادی زندگی اجتماعی است[7].
در الگوی هابز بر خلاف نظر فوکو، اعمال قدرت همواره آگاهانه انجام میگیرد. افزون بر آن در این الگو، قدرت همواره از جانب فرد یا گروهی معین اعمال میشود و بنابراین همواره میتوان سرچشمه و منبع قدرت را در جایی یافت. مثلا در غرب، پیش از انقلابهای دمکراتیک، قدرت در اختیار پادشاه بود. سپس با سقوط استبداد ،قدرت به دست مجامع قانونگذاری یا شورای دولتی یا در آخر به دست مردمی افتاد که حق انتخاب مقاماتِ دولتی را داشتند. اما در برداشتِ فوکو، قدرت به وسیله افرادی معین اعمال نمیشود. قدرت مجموعهای پیچیده و شبکهای از رابطههاست. از آنجا که همه شرکتکنندگانِِِ در این شبکه در اعمال قدرت سهم دارند، الگوی فرمانروا و اطاعتکننده برای درک پدیده جدید قدرت نارسا و ناکافی است[8].
فوکو در یکی از آخرین نوشتههایش جامعه بدون رابطه قدرت را «تجرید محض» خواند و مدعی شد که «جامعه بدون رابطه قدرت ناممکن است.» به گمان او، از آنجا که زندگی در جامعه چیزی جز تاثیرگذاری بر کنش دیگران نیست، قدرت ویژگی ذاتی هر رابطه اجتماعی است. به بیان دقیقتر، اجتماعی بودن کنش انسان معنایی جز امکان تاثیرگذاری بر یا تاثیرپذیری از کنش دیگری ندارد. بر این اساس فقط کنشهایی از دایره رابطههای قدرت بیروناند که امکان تاثیرگذاری بر یا تاثیرگذاری از کنش دیگران را ندارند- یعنی کنشهای غیر اجتماعی[9].
در نوشتههای نخستین فوکو، قدرت و سلطه لازم و ملزوم یکدیگرند. از این منظر، تیمارستان، زندان و کلینیک هم نمونههای قدرت در جامعه مدرناند و هم مثالهای خوب برای نهادی شدن سلطه در آن جامعه به شمار میآیند. اما در نوشتههای واپسین فوکو، قدرت و سلطه لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. وی اگرچه معتقد است هر رابطه اجتماعی رابطه قدرت است اما هر رابطه قدرت همواره ضرورتا بیانگر سلطه نیست. سلطه ویژگی موقعیتی است که در آن رابطه قدرت ثابت و تغییرناپذیر و شکل آن هرمی باشد و کنش کم و بیش از آزادی محروم باشد. پس وجود یا عدم وجود سلطه بستگی به درجه انعطافپذیری رابطه قدرت دارد. اگر رابطه اجتماعی چنان ثابت و انعطافپذیر باشد که تغییر موقعیت افراد را ناممکن کند، میتوان از وجود سلطه سخن گفت. ولی رابطه اجتماعی اگر دارای انعطافپذیری لازم برای تغییر موقعیت شرکتکنندگان در رابطه باشد، نمیتوان از سلطه سخن گفت[10].
قدرت و حقیقت (صدق)
فوکو که در دوره دوم تحول فکری خود به شیوه ایدهآلیستهای مفهومی و نیز تحت تاثیر ساختارگرایان عالم پدیدار را برساخته سیستمهای گفتار تلقی میکرد، از دهه 1970 به بعد تحت تاثیر نیچه، به تدریج «قدرت» را علتالعلل همه امور و خالق همه چیز، از جمله انواع معرفت و نیز مفهوم صدق (حقیقت) معرفی کرد: «در واقع قدرت همه چیز را خلق میکند: واقعیت را، قلمرو اشیاء و چیزها را و نحوه کاربرد مفهوم صدق را[11].»
نکته اصلی تبارشناسی فوکو در این خلاصه میشود که دانش قدرت است. اما منظور فوکو از این حکم، برخلاف عقیده رایج این نیست که دانش به قدرت میانجامد، یا اول دانش به دست میآید و سپس دانش وسیلهای برای کاربست قدرت میشود. به گمان فوکو دانش بیانگر رابطه قدرت است و اساسا درون رابطه قدرت پدید میآید. به این معنا دانش و قدرت از یکدیگر جداییناپذیرند[12].
وی میگوید: «از من چهره مورخ مجنونی ترسیم شده که وقتش را صرف تحقیق در خصوص انواع ممنوعیتها و قدرت سرکوبگر کرده است... اما مساله من همواره تحول مفهوم دیگری یعنی مفهوم صدق دور میزده است. چگونه قدرت آنگونه که در خصوص مساله دیوانگی اعمال میشود (منجر به تولید گفتار «صادق» در روانکاوی میگردد؟ همین امر عینا در مورد مساله دیوانگی اعمال میشود؟ همین امر عینا در مورد مساله جنسیت نیز صادق است: یعنی احیاء اراده معطوف به شناخت منشاء قدرتی که بر جنسیت اعمال میگردد. هدف من آن نیست که تاریخ اجتماعی یکی از انواع ممنوعیتها را به رشته تحریر درآورم، بلکه غرض من تالیف تاریخ سیاسی تولید و ساخت حقیقت است[13].»
همچنین در توصیف مساله خود میگوید: «صدق (حقیقت) بدون تردید یکی از صور قدرت است و در ابراز این نکته من صرفا بر یکی از مسائل اساسی فلسفه غربی در هنگام طرح پرسشهایی از آن سنخ که در پی میآید انگشت گذاردهام: به واقع چرا ما دلبسته حقیقت هستیم؟ چرا حقیقت و نه دروغ؟ چرا حقیقت و نه اسطوره؟ چرا حقیقت و نه خیال؟ من تصور میکنم اگر به عوض آنکه در پی یافتن این نکته برآییم که حقیقت، به عنوان نقطه مقابل خطا، چیست، [و] همان مسالهای را دنبال کنیم که توسط نیچه مطرح شده، یعنی اینکه چگونه حقیقت، در جوامع ما، دارای ارزش کنونی آن شده، احتمالا به مراتب جالبتر خواهد بود و ما میتوانیم به این طریق از سلطه این مفهوم رهایی یابیم[14].»
از نظر فوکو صدق (حقیقت) به مثابه ابزاری است در خدمت قدرت: «برخلاف افسانهای که بازگویی تاریخچه و نحوه عمل آن نیازمند تحقیقی جداگانه است، صدق و حقیقت نه پاداشی است که به روانهای آزاد اعطا میشود ... و نه جایزه کسانی که به رهایی خود توفیق یافتهاند. حقیقت، امری است این جهانی که به وسیله صورتهای گوناگون قیود و محدودیتها پدید آمده است و آثار منظم قدرت را القاء میکند. هر جامعهای برای خود رژیم خاصی از حقیقت (صدق) و سیاستهای عام و کلی مختص خود را در مورد حقیقت داراست: این سیاستها عبارتند از نوع گفتاری که آن جامعه تایید میکند و اجازه میدهد به عنوان مصداق حقیقت رواج پیدا کنند، مکانیزمها و مصادیقی که فرد را قادر میسازند گزارههای صادق را از کاذب تشخیص دهد، وسایلی که کاربرد این گزارهها را روا میدارند، شیوهها و روشهایی که دستیابی به صدق را ارزشمند جلوه میدهند (وبالاخره) موقعیت کسانی که گفتارشان معیار صدق به شمار میآید[15].
فوکو خود بر این نکته تاکید دارد که سیستمهای قدرت، فراگیر و همهجا گستر هستند و همچون وجودی نامرئی و مقتدر در همه اجزاء و ارکان جوامع حضور دارند. «هیچ قدرتی نیست که بدون یک سلسله از اهداف و مقاصد اعمال شود[16]».
قدرت و نهادها
مفهوم «فرد» (Inpidual) در نظر فوکو بسیار مسالهساز است؛ با این حال، تنها در قالب رابطه میان «فرد» و «نهاد» (Institution) است که ما عملکرد قدرت را به روشنترین وجه درمییابیم. او در سرتاسر کار خود، در آثاری چون تاریخ میل جنسی (1978)، قدرت/دانش (1980)، زایش درمانگاه (1973) و نظارت و مجازات (1977)، به تحلیل تاثیرات نهادهای مختلف بر گروههایی از افراد و نقش آن افراد در تائید آن تاثیرات یا مقاومت در برابر آنها پرداخته است. کانون بحث او درباره نهادهای تحلیلی است که او از «قدرت» ارائه میدهد. کار او بیش از همه در انتقاد از باور کسانی است که قدرت را چیزی در تملک یک نهاد یا گروهی از افراد میدانند، یا معتقداند که قدرت تنها با سرکوب و تحدید سروکار دارد. اغلب تصور میکنند که قدرت چیزی نیست جز سرکوب ضعیف به دست قوی؛ تلاش فوکو این است که این نگرش را تغییر دهد و ما را وادارد که هنگام تفکر درباب قدرت به این نکته بیندیشیم که قدرت چگونه در بطن روابط روزمره میان افراد و نهادها وارد عمل میشود. او به جای اینکه قدرت را صرفا به شیوهای سلبی و منفی، به عنوان چیزی محدودکننده و سرکوبگر، بنگرد، در جلد یکم تاریخ میل جنسی استدلال میکند که اقدامات سرکوبگرانه، حتی در محدودکنندهترین حالت خود، در واقع مولداند، چرا که به ظهور شکلهای جدیدی از رفتار میانجامند، نه اینکه فقط برخی اشکال رفتار را منسوخ یا سانسور کنند[17].
الگویی که فوکو از قدرت ترسیم میکند باژگونه است؛ یعنی او بر این نکته تمرکز میکند که روابط قدرت چگونه بر همه روابط درون جامعه سایه افکنده است. الگوی او تبیینی به دست میدهد از شیوههای روزمره و پیشپاافتادهای که قدرت در قالب آنها اعمال میشود، یا بدان شیوهها در برابر قدرت ایستادگی میشود، و امکان تحلیلی را فراهم میآورد که بر افراد به عنوان عاملان یا سوژههای فعال تمرکز میکند نه به عنوان فریبخوردگانی منفعل[18].
روابط قدرت
غالبا تصور میکنند که قدرت چیزی نیست جز توانایی عاملانی قدرتمند در اعمال ارادهی خویش بر مردمی بیقدرت و توانایی واداشتن آنان به کارهایی که خود نمیخواهند. نیز، اغلب قدرت را نوعی دارایی میدانند- چیزی که صاحبان قدرت دودستی به آن چسبیدهاند و زیردستان میکوشند آن را از چنگ ایشان درآورند. فوکو به نقد این نوع نگرش میپردازد و در جلد یکم تاریخ میل جنسی استدلال میکند که قدرت در واقع چیزی است که اجرا میشود، چیزی که بیشتر شبیه راهبرد است تا دارایی. قدرت را باید فعل به شمار آورد نه اسم، چیزی که کاری انجام میدهد نه چیزی که صرفا هست یا چیزی که میتوان به چنگاش آورد و دودستی به آن چسبید. فوکو در قدرت/دانش مینویسد: «آنکه به تحلیل قدرت میپردازد باید آن را چیزی بداند که در جریان است، یا چیزی که تنها به شکل یک زنجیره عمل میکند... قدرت از طریق نوعی سازماندهی شبکهوار به کارگرفته یا اعمال شود... افراد در واقع محملهای قدرتاند، نه مواضعی برای اعمال آن[19].»
افراد را نباید صرفا دریافتکنندگان قدرت به شمار آورد، چراکه آنها «محلِ» اعمال قدرت و محل ایستادگی در برابر قدرت نیز به شمار میآیند[20].
قدرت را باید چیزی دانست که لازم است پیوسته به اجرا درآید، نه چیزی که صرفا به چنگاش آورد. در واقع، فوکو استدلال میکند که قدرت مجموعه روابطی است که در سرتاسر جامعه گسترده است، نه اینکه صرفا در نهادهای خاصی چون دولت یا حکومت جای گرفته باشد. او میگوید: «من از Power با حرف بزرگ P حرف نمیزنم، یعنی چیزی که عقلانیت خود را بر تمامی پیکره اجتماع تحمیل میکند و بر آن تسلط مییابد. در واقع، آنچه هست مجموعهای از روابط قدرت است. اینها متکثراند؛ شکلهای مختلفی دارند، و در روابط خانوادگی، در نهادها یا ادارهها، نقش بهسزایی ایفا میکنند». او در اینجا قدرت را همچون نیروی عمدهای در همه روابط درون جامعه به تصویر میکشد، و به نظر میرسد در اینجا تحت تاثیر کارهایی لوئی آلتوسر، استادش در «اِکو نرمال» قرار دارد. فوکو استدلال میکند که لزوما به سادگی نمیتوان نقش این روابط متکثر قدرت را مشاهده کرد: «روابط قدرت چه بسا در میان پنهانترین چیزهای پیکره اجتماع حضور داشته باشند... [برما است] که پنهانترین چیزهایی را که در روابط قدرت جریان دارد بکاویم؛ ریشههای آنها را در زیربناهای اقتصادی بجوییم؛ رد آنها را نه تنها در قالب شکلهای حکومتی بلکه در هیات شکلهای درونحکومتی یا پیراحکومتی نیز دنبال کنیم؛ و آنها را در نقش مادیشان کشف کنیم.[21]»
فوکو قدرت را چیزی میداند که مولد نیز هست، چیزی که رخدادها و شکلهای جدیدی از رفتار را به بار میآورد، نه اینکه تنها آزادی را محدود و افراد را دربند کند. در جلد یکم تاریخ میل جنسی او استدلال میکند که: « اگر قدرت چیزی جز یک نیروی سرکوبگر نبوده است، اگر قدرت کاری جز نه گفتن نداشته است، در این صورت واقعا فکر میکنید که ما اجباری به اطاعت از آن داشتهایم؟» مضمون این نقل قول آن است که باید، جدا از سرکوبگری، چیز دیگری در کار باشد که مردم را به سازش و تطبیق دادن خود با وضعیت قدرت سوق دهد[22].