28 فروردین 1396, 9:0
برای بررسی روایت، در فیلم ماجرای نیمروز ابتدا باید نگاهی داشته باشیم به مفهوم دشمن در این فیلم. مخصوصاً که ما چیز زیادی از دشمنان نمی بینیم و تمام تصویری که از دسته دشمنان داریم در تاثیری است که رفتار آنها بر شخصیت های اصلی فیلم می گذارد و همین به وجه دراماتیک روایت افزوده است. دشمنی که هر لحظه از جایی سر برمی آورد و نمیتوان با یک استراتژی مشخص با او مقابله کرد. نه ساختار سازمانی و سلسله مراتب تشکیلاتی اجازه می دهد که بشود همه را به یک چوب هدایت کرد و نه مشخص است که چه کسانی دقیقاً با آنها همکاری می کنند.(البته در نقدی دیگر که در سایت فیلمنوشت آماده شده همین نشان ندادن دشمن نقطه ضعف فیلم دانسته شده است. برای مطالعه بیشتر این مطلب را بخوانید: از هفت شهر تاریخ تا کوچه درام؛ نگاهی به فیلم ماجرای نیمروز) این عدم تشخص، ناشناختگی و تغییر پی در پی هویت و کارکرد سازمان مجاهدین خلق تا حدی یادآور یک اسطوره و معنای کهن در ادبیات مذهبی مسیحی یهودی است؛ هم از منظر رشدی که داشته و هم به خاطر تغییراتی که این مفهوم در طی اعصار كرده است و هم به خاطر گسترش وجههی شرِّ این موجود در سلسله کتاب های عهد عتیق و متون دیگر. اسطوره شرّی که در ابتدا، در متون اوگاریتی[1]هیولا یا اژدهای عظیمالجثهای بود که از دریا سَرک میکشیدو مثل و مانند نداشت به مرور به کتابهای عهد عتیق راه پیدا کرد و بعد وجه پررنگ تری در سنت دیوشناسی مسیحی به خود دید و در نهایت به عنوان یکی از شاهزادگان جهنم معرفی شد که پیوندی ژرف با گناه حسادت داشت.
سازمان مجاهدین خلق در ابتدا توسط حنیف نژاد و دوستانش که همگی از اعضا یا طرفداران نهضت آزادی بودند شکل گرفت. مشخص است که چه تفاوت شگرفی بین گفتمان آن روزهای نهضت آزادی و گفتمان این روزهای مجاهدین خلق وجود دارد. با وجود این، سازمان مجاهدین خلق که در اغلب دوران پر از تلاطم و تغییر خود، عنوان مارکسیسم اسلامی را یدک کشیده، به مانند لویاتان با منابعی تغذیه شده که در انتهای امر هیچ قرابتی با آنها نداشته است. تغییرات مجاهدین در ادوار مختلف به فراخور وضعیتی که درکشور حاکم شده است. چه زمانی که به گفته حنیف نژاد،در بازجویی هایش،صرفا قصد ترویج نوعی از مطالعه را داشته اند. ....قرار بر این گذاشتیم که افرادی را در دور خودمان عضوگیری کنیم و آنها را به مطالعه بکشانیم.(وبگاه ایران دیدبان، ۱۰ فروردین ۱۳۸۲). و چه زمانی که با دشمن ایران در جنگ هشت ساله هم دست شده بودند تا سهم خود را از انقلاب بگیرند. تاکید مجددی می کنیم به پیوند لویاتان با حسادت. حسادتی که دامن سازمان مجاهدین را گرفت و آنها را از یک گروه مبارز انقلابی ایرانی به یک گروه دو چهره و ضدایرانی تبدیل کرد که برای رسیدن به قدرت تن به همکاری علنی با دشمن متجاوز دادند. نزدیکی مجاهدین به گروه های اسلامگرا از جمله آیت الله طالقانی و پیروی از برخی آموزه های دکترشریعتی و در کنار آن تاثیر پذیری از جنبش های چپ آمریکای لاتین و همچنین ریشه ای که در گروه نهضت آزادی داشتند و پیوندی که با نیروهای انقلابی فعال در حزب جمهوری اسلامی برقرار کرده بودند این قابلیت را به آنها داده بود که در هر لحظه توسط گروهی از اعضای خود وارد مسیری متفاوت شوند. از مارکسیست بودن وصرفا اسلامگرا بودن و اسلامگرای مارکسیست بودن تا مخالفت سرسخت با بنی صدر در روزهای اول انقلاب و در نهایت حمایت همه جانبه و بی شائبه از بنی صدر در تیرماه شصت و در نهایت تغییر از فاز سیاسی به فاز نظامی. همین دلیلی است بر وضعیت دراماتیک فیلم ماجرای نیمروز یعنی سختی شناخت و شناسایی حرکت بعدی سازمان. در این فیلم گروه های اطلاعاتی در مواجه با این سازمان دائما در حال آزمون و خطا و گاهی ناکامی هستند. مشکلی که هرگز با چریک های فدایی خلق یا حزب توده نداشتند. به مانند تعریفی که در کتاب ایوب از کتابهای عهد عتیق درباره لویاتان داریم«آیا لویاتان را با قلاب، و زبانش را با ریسمانی که فرو انداخته میتوانی کشید؟ آیا در بینی اش مهار توانی کشید و چانهاش را سوراخ توانی کرد؟ آیا تو را نیاز بسیاری خواهد کرد و مگر سخنان ملایم را بتو خواهد گفت؟ آیا عهد را با تو بسته او را برای بندگی دائمی خواهی گرفت؟ آیا با او مثل مرغ بازی توانی کرد و مگر برای کنیزانت او را توانی بست، رفقا از او ضیافت توانند کرد و یا او را در میان بازرگانان تقسیم توانند نمود؟ آیا پوست او را با نیزهها و سر او را با مزراقهای ماهیگیران مملو توانی کرد؟ دستت را باو بگذار و گیر و دار را بخاطردار تا آنکه دیگر جنگ ننمائی. اینک امید گرفتار کردنش محال است...(ایوب ۴۱:۱، عهد عتیق، کتاب مقدس)» در میانه فیلم ما با دیدگاه همین جمله آخر به روایت نگاه می کنیم. امید گرفتار کردنشان محال است وقتی به هر سمتی که نگاه می کنی شخصی یا اشخاصی را می بینی که بخشی از پیکره لویاتانی هستند که جامعه، انقلابیون و غیره در طول حدود یک دهه قبل ساخته اند و فربه و پروارش کرده اند و اینک نمی دانند چگونه او را مهار کنند. اینجاست که فیلم وارد فاز دراماتیک خود می شود و در نهایت با تلفیق چند ژانر متعارف به صورت هر چند عجولانه و گاهی ناپخته وارد روایت درام می شود. عشق، معما، تعقیب و گریز و جاسوس بازی، خیانت و در نهایت کنش های گنگستری همه مولفه هایی است که در فیلم ماجرای نیمروز دیده می شود اما دیده نمی شود چون وجهی پررنگ، قدرتمند و جذاب در زمینهی تمامی این صحنه ها وجود دارد که اذهان را به سمت خود می کشد و به مولفه های دیگر اجازه خودنمایی نمی دهد. اما آن وجه چیست؟(در ادامه درباره آن وجه صحبت خواهیم کرد)
به راستی در ترسیم چهره ضد قهرمان تا چه میزان می توان خلاقیت به خرج داد. کتاب معروفی وجود دارد به نام قهرمان هزار چهره نوشته جوزف کمبل که چهره های گوناگون یک قهرمان ابدی و ازلی را نشان می دهد.( برای مطالعه بیشتر این مطلب را در همین سایت مطالعه کنید؛ تقابل قهرمان و شخصیت در فیلم ایستاده در غبار) اما قهرمان با ضد قهرمان معنا می یابد. صلابت چهره قهرمان با پلشتی استوار چهره ضد قهرمان معنا می یابد. به عنوان مثال( هرچند یک مثال نا خوشایند) به تقابل چهره لئونادیس و خشایارشاه در فیلم سیصد توجه کنید. اما در این کار تا کجا می توان پیش رفت. در فیلم هری پاتر نویسنده راه بهتری یافته است و آن ضد قهرمانی است که در زیر ردای خود اساسا چهره ای ندارد. او بی چهره است. همین ترفند در فیلم ماجرای نیمروز نیز به کار گرفته شده است. این بی چهرگی البته با همان مفهوم لوایاتان تناسب دارد. چراکه ویژگی لوایاتان تغییر مداوم اوست. دشمنی که در فیلم ماجرای نیمروز هر لحظه شکل عوض می کند و پر رنگ تر می شود چنان ضربات غافلگیرکننده ای به ذهن مخاطب وارد می کند که هر عنصر دیگری که در داستان جای می گیرد به ابزاری برای تعریف مجدد دشمنِ متغیر تبدیل می شود. در ابتدا ما با برخی از اعضای عادیِ دشمن مواجه می شویم که به گفته مسعود(مهدی زمین پرداز-بازجو) افرادی فریب خورده هستند که باید روی ذهن آنها کار کرد. بعد پای دختر(لیندا کیانی) به میان می آید که تواب شده و ما هنوز با دشمن به مثابه یک شر مطلق روبرو نیستیم و نمی توانیم با قهرمانهای داستان همراه شویم چون تا اینجا به علت جذابیت های تشکیلاتی کمی هم با دشمنان همراه هستیم. پس از کشته شدن دختر توسط خواهرش بخشی از این وجهه شر ایجاد می شود. سیر اتفاقات و خبرهایی که می رسد همزمان باعث دو اتفاق می شود: اول اینکه شخصیت ها با کمال(هادی حجازی فر-سرپرست گروه ضربت) در مسیر اتخاذ یک برخورد قاطع هم نظر می شوند و بعد اینکه مخاطب پی به ابعاد شری که دشمن در آن ماوا کرده است، پی می برد و در مسیر اعمال خشونت با شخصیت ها همراه می شود.کشته شدن دختر خردسال به دست مجاهدین، بمب گذاری ها و خیانتها و ترورهای پی در پی این ذهنیت را برای یک مخاطب ایجاد می کند که حق با قهرمانان است. این نکته حساسی است. این استراتژی کمک می کند تا فیلم به هدف خود برسد. ماجرای نیمروزدر کنار اینکه روایتی تاریخی از یک دوره پرالتهاب است، یک اثر تبلیغاتی نیز می تواند باشد برای اثبات حقانیت گفتمانی که در ابتدای انقلاب در مقابل برخی گروه ها و سازمانها به همان برخورد قاطع اقدام کرده بود. اگر راوی نتواند به مرور تا پایان داستان نقاب از چهره دشمن به عنوان شرِّ مطلق بردارد در سکانس پایانی نمیتواند این توقع را داشته باشد که مخاطب با قهرمانهایش همراه شود. این اتفاق چنان خوب رخ داده که اغلب مخاطبان، بر خلاف ابتدای فیلم، شیفته شخصیت کمال می شوند. شخصیتی که نماینده دسته ای از انقلابیون است که اغلب در مناسبات امروزه به عنوان تندرو شناخته می شوند. این تغییر، این سیر پیشرفت شرّ در وجود دشمن و این کینه ای که راوی در دل مخاطب ایجاد می کند همان وجه قدرتمندی است که تا پایان مخاطب را تشنۀ انتقام می کند. چنان که در صحنه پایانی، در لحظه رودررو شدن حامد(مهرداد صدیقیان) با عشق از دست رفتۀ خود، به جای ایجاد یک صحنه رمانتیک و عاشقانه، باز هم کینه و میل به نابودی دشمن است که چشمان مخاطب را پر کرده است. دشمن به مانند لویاتان در نهایت زخمی می شود اماکشته نمی شود با این حال به سنت دیوشناسیِ سیاسی مردم ایران می پیوندد و از شاهزادگان جهنم می شود.
بهتر است در اینجا نگاهی داشته باشیم به کتاب لویاتان و کتاب بهیموث تامس هابز اندیشمند قرن شانزدهم انگلستان. به این دلیل که پیوند مفهوم لویاتان با اندیشه سیاسی مخصوصا با مفهوم حاکم و دولت دراین دو کتاب صورت گرفته و همه ما لویاتان را به واسطه اندیشه های هابز می شناسیم. به عقیده هابز سه عامل برای جدال میان انسانها در وضعیت طبیعی وجود دارد: ۱) جدال بر سر منابع ۲) عدم اعتماد به یکدیگر ۳)میل به جلال و شکوه( برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید به کتاب لویاتان نوشته توماس هابز- ترجمه حسین بشیریه)به عقیده هابز وضعیت طبیعی، وضعیتی است که در آن هیچ قدرت حاکمی و قاعده و قانونی حکمفرما نیست و هر کسی نسبت به هر چیزی محق است. این وضعیت دقیقا همان وضعیتی است که در ابتدای انقلاب به زعم برخی گروه ها در ایران حاکم بود.گروههایی همچون حزب توده، چریک های فدایی، مجاهدین و البته حزب جمهوری اسلامی همگی در رفتار خود نوعی محق بودن را نشان می دادند اما واقعیت اینجا بود که انقلاب در همان روزهای ابتدایی وارد گفتمانی شده بود که هیچ کس را محق این مسئله نمی دانست که خود را حاکم مردم بداند؛حتي حزب جمهوري اسلامي. این امر را در انتخابات مجلس اول، دوره اول ریاست جمهوری و سایر انتخابات و رفراندوم های بدو انقلاب نشان دادند.به تعبیر هابز در این وضعیت آدمیان با تكيه بر خرد خود، به این بصیرت دست می بابند که داوطلبانه از حقوق خود چشم پوشی کنند و تمامی آن را به قدرتی قاهر واگذار کنند تا بتوانند نظم را برقرار سازند و بیم از مرگ خشونت بار را از میان بردارند. اما در این بین هیچ گروهی حاضر به این چشم پوشی نشد ورفتارهای خارج از عرف،اتفاقاتی را رقم زد که اغلب غیرقابل پیش بینی بود. مخصوصاً که برخی رفتارهای خشونت آمیز از جانب نزدیکترین مهره ها صورت گرفت که همه را غافلگیر کرد. جدال بر سر منابع( و شاید منافع) باعث عدم اعتماد به یکدیگر شد و میل به جلال و شکوه در شرایطی که مبارزه با این پدیده از ارکان مبارزات انقلابیون بود باعث ایجاد تفرقه شد و در این بین بی اخلاقی های برخی گروه ها باعث میل به تعریف اهداف جدیدی شد که این اهداف هر وسیله ای را توجیه مي كردند که در نهایت منجر به شکلگیری بهیموث شد. از منظر هابز لویاتان، توصیف و تحلیل گذار از وضع طبیعی به جامعهی مدنی و دولت و همچنین استقرار قدرت و حاکمیت و تبعیت و فرمانبرداری است در حالی که بهیموت توصیف روند قهقرایی یعنی فروپاشی حاکمیت و دولت و بازگشت به وضع طبیعی و جنگ همه بر علیه همه است. در فیلم ماجرای نیمروز این وضعیت به خوبی به نمایش در آمده است. از بحث و جدل بین شخصیت های اصلی که از یک گروه هستند بگیرید تا جنگ بین گروه های انقلاب کننده که از همان صحنه ابتدایی دیده می شود. اتحاد گروه هایی همچون مجاهدین و دسته بنی صدر که قرابت فکری ای ندارند. این وضعیت ورود به روند فروپاشی و گسترش نافرمانبرداری است. در این وضعیت قهرمانان فیلم درست در مقابل چنین پدیدهای ایستاده اند و با تمام توان سعی در جلوگیری از سقوط امنیت اجتماعی دارند. صحنه سحری خوردن شخصیت ها چند دقیقه مانده به اذان و بیقراری آنها و نخوردن سحری توسط فرمانده عملیات درست گواه این است که آنها نگران این فروپاشی هستند. گروه منافقی که خود را مجاهدین خلق می داند با تمام قوانین محکم و استواری که در درون سازمان خود دارد به سمت بی قانونی حرکت می کند تا حکومتی که حق خود می داند را پس بگیرد و حسادت چنان به مانند قابیل چشمشان را گرفته که از کشتن خواهر و برادر خود نیز غافل نمی شوند و در مقابل گروه حاکم که برای مقابله با زندانی کردن و کشتن مردم انقلاب کرده حالا مجبور است برای دفع شر و بی قانونی و هرج و مرج دیگری را زندانی کرده و بعد در یک عملیات مسلحانه بکشد. در این میان اگر هیچ کدام از لویاتان ها توان شکست دیگری را نداشته باشد این بهیموث است که در قالب هرج و مرج و جنگ داخلی حاکم مطلق می شود و این نهایت سقوط یک انقلاب است. بلایی که سر برخی کشورهای عربی پس از بهار عربی آمد اما در فیلم می بینیم که تلاش برخی گروه ها راه چنین سرنوشتی را برای انقلاب ایران می بندد.
اگر بخواهیم ماجرای نیمروز را از منظر واقعیت تاریخی باز کنیم قصه بسیار طولانی می شود. معرفی هر شخصیتی نیاز به ایجاد پیش زمینه دارد. اضافه کردن هر شخصیتی نیاز به توضیح دارد. کارگردان با نوشته های ابتدایی مقدمه ای برای فیلم که نه، برای تاریخ می نویسد و بعد قسمتی از تاریخ را روایت می کند. البته بهتر آن است که بگوییم قسمتی از آن قسمت را روایت می کند. بازخورد سه حادثه مهم بر شخصیت های اصلی در فیلم دیده می شود و نه خود حادثه ها. سی خرداد، هفتم تیر و هشتم شهریورِ سال پرآشوب شصت. و بعد سکانس اکشن و حمله به خانه زعفرانیه و از بین رفتن برخی از سران مجاهدین. در این بین داستان برای روایت کردن بسیار است. مثلا اگر بخواهیم ماجرای بهزاد نبوی و اتفاقاتی که بعد از انفجار هفت تیر برایش افتاد را روایت کنیم خودش یک فیلم بلند می شود. ماجرای کشمیری و سرنوشت او هم همینطور. قضیه ترور سید حسن آیت که اشاره زیادی در تاریخ معاصر به آن نمی شود هم خودش داستانی است. شخصی که از نویسندگان قانون اساسی بود و از اعضای هسته مرکزی حزب جمهوری اسلامی و از عوامل الحاق اصل ولایت فقیه به قانون اساسی بود و در جایی بین حوادث این فیلم ترور شد یعنی چهاردهم مرداد. اما در فیلم هیچ اثری از این اتفاق نیست. با ذکر این نمونه می توان نتيجه گرفت ما نه تنها دشمن را نمی بینیم بلکه اتفاقات و اشخاص طرف موافق را هم به صورت گزینشی می بینیم و این می تواند به چند دلیل باشد: اول اینکه باز کردن هر موضوعی می توانست وقت زیادی بخواهد و در نهایت ریتم فیلم به هم بریزد. در مرحله دوم بحث فرم مطرح است. فرم و مباحثی همچون وحدت مکان و وحدت شخصیت ها که همواره می تواند برای ایجاد تمرکز در راوی راهگشا باشد اینجا هم کمک زیادی به فیلمساز کرده تا از پراکندگی بیش از حد و سرسام آور حوادث مربوط به یک دوره پر از التهاب رها شده و بتواند قسمت های مورد نیاز خود را روایت کند. قسمت هایی که بتوانند پلی باشند برای حرکت از جزء به کل. دلیل دیگر این گزینش ها می تواند ترس کارگردان باشد از عدم توانایی. اضافه کردن شخصیت یعنی لزوم بر تمرکز بیشتر و نیاز به توانایی بیشتر برای جمع کردن داستان. نظیر این فرمگرایی در روایت در آثار زیادی دیده می شود. فرمهایی همچون نشان ندادن راحت طلبانهی صحنه حادثه و نمایش عکس العمل یکی از شخصیت ها، دیالوگ نداشتن بی دلیل شخصیت ها در لحظه های حساس به خاطر عدم توانایی در نوشتن دیالوگ و بازی گرفتن از بازیگرها، پایان باز به علت عدم توانایی در نوشتن یک پایان زیبا و خیلی مواردی که در آثار سینمایی دیده می شود که ریشه اصلی این پنهان شدن پشت فرم تنها عدم توانایی و نبود امکانات است. اما به نظر می رسد با وجود شخصیت پردازی بسیار دقیق و درستی که برای افراد حاضر در فیلم صورت گرفته، بزرگترین دلیل نشان ندادن های این فیلم، بحث ضرورت های فرمی و حفظ ریتم و تمرکز در روایت است.
نتیجه: مفهوم لویاتان در ماجرای نیمروز به چند جهت می تواند مورد بررسی قرار بگیرد: یک: سیر تطور و تحول این مفهوم و موجود در متون مختلف و نهایتا رسیدن به جایگاه یک اسطوره و نماد شر(حسادت) به مانند سازمان مجاهدین. دو: رشد نظام مند این موجود به مانند حاکم قاهر به زعم هابز و عدم توانایی اجزا در مواجه با آن. سه: نبرد لویاتانها(گروه هاي انقلاب كننده) برای ایجاد یک نظم و تشکیل یک حکومت برای رهایی از هرج و مرجی که به تعبیر تامس هابز بازگشت به وضعیت طبیعی است.وضعیتی که در آن هیچ قدرت حاکمی و قاعده و قانونی حکمفرما نیست و هر کسی نسبت به هر چیزی محق است.
در پایان می توان گفت ماجرای نیمروز تلاش برای روایت فرميك و گزينشي بخشی كوتاه از تاریخ معاصر است و همزمان که فضای کلی اوايل دهه شصت را به دست می دهد ذهنیت دلخواه فیلمساز از ماهیت جریانهای اول انقلاب را ایجاد می کند. این فیلم همزمان که تلاش می کند به ذهنیت حامیان مالی خود وفادار باشد سعی دارد نمایش آبرومندانه ای از تاریخ مورد نظر خود داشته باشد که تا حدود بسیار زیادی در این راه موفق بوده است و می تواند از فیلم های ماندگار سیاسی سینمای ایران باشد.
1.(پادشاهی اوگاریت- در محل رأس شمراء امروزي كه دیرینگی آن به نیمه دوم هزاره دوم پیش از میلاد بازمی گردد در شمال غربی سوريه در ۱۶ کیلومتری شمال شهر لاذقيه واقع شده بود. باستان شناسان در کاوشهای خود در این منطقه، متونی را یافتهاند که به یک زبان ناشناخته نوشته شدهاند. این متون نخستین نمونههای خط الفبایی جهان بشمار میآیند-ویکی پدیا)[1]
منبع :فیلمنوشت
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان