ماترياليسم تاريخي در بوته نقد
میرعماد اشراقی
نقد و نظری در باب نظریه ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس و فردریش
انگلس
اشاره: کارل مارکس و فردریش انگلس در کتاب ایدئولوژی آلمانی، نظریه ماتریالیسم تاریخی را بیان نموده اند. نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس، به این قرار است که اوضاع و شرایط مادی فرد، چند و چون هستیاش را رقم می زند. از این رهگذر ماتریالیسم تاریخی (historical materialism) اشاره دارد به رابطه انسان با مواد و ابزار تولید، زندگی و تفکر فرد. آنها با بررسی نظریات گوناگون فیلسوفان و اندیشمندان جهان به این نتیجه رسیدهاند که سرمایه داری کثیری از مردم را به دام زندگی توام با کار بی معنا و زندگی خانوادگی قرین فقر و مسکنت گرفتار کرده و آنچه برای رهایی از این وضع لازم است انقلابی همگانی است. واژگونی تمام عیار وضع موجود. وقتی پرولتاریا، یعنی طبقه کارگر که مالک هیچ چیز نیست، می تواند به انقلاب دست بزند.
به دیده مارکس و انگلس، تقسیم کار مفرط که خصیصه نظام های اقتصادی سرمایه داری است، تاثیر منفی شدیدی بر زندگی آدمی به جا می گذارد. این مایه تقسیم کار باعث از خود بیگانگی (alienation) جدا شدن کار فرد از زندگی اش می شود. تصویری که مارکس و انگلس به جای آن ترسیم می کنند، تصویر جهانی است که در آن مالکیت خصوصی بر چیده شده و هر فردی مختار است در خلال یک روز کاری سرگرم مشاغل گوناگونی شود.
ایدئولوژی (ideology) واژهای است که مارکس و انگلس در اشاره به اندیشه ها که محصولات فرعی نظام اقتصادی و اجتماعی هست، به کار می برند. از نظر آنها اندیشهها، باورهای دینی و اخلاقی فرد حاصل اوضاع و احوال تاریخی و اجتماعی و بخصوص منافع مشهود طبقات حاکم است.
جامعه مدنی به برداشت کارل مارکس و فردریش انگلس، برایند روند تحول و تکامل وضعیت تولید است. از این رو آنان اصطلاح جامعه مدنی را به دو شیوه متمایز به کار بردهاند:
1- به معنای نظام اقتصادی جامعه، صرف نظر از مرحله تاریخی تکامل؛
2- به معنای روابط مادی جامعه سرمایه داری یا جامعه به طور کلی.
به باور مارکس و انگلس، اصطلاح جامعه مدنی در سده هجدهم، هنگامی پدید آمد که روابط مالکیت خود را از وضعیت دوران باستان رها ساخته بود. بنابراین جامعه مدنی فقط با ظهور بورژوازی پا گرفت. آنان تصریح می کنند که «سازمان بندی اجتماعی مستقیماً از تولید و مراوده پدید می آید که در تمامی اعصار زیربنای دولت و زیربنای بقیه روبنای ایدئولوژیک را تشکیل می دهد.» و دولت نیز از راه آزاد کردن مالکیت خصوصی از مشارکت جماعتی، موجودیتی جداگانه در کنار و بیرون از جامعه مدنی یافته است؛ اما چیزی بیش از شکل منتظمی نیست که بورژوازی ناگزیر است به منظورهای داخلی و خارجی، برای تضمین متقابل مالکیت و منافعش اتخاذ کند.»
در کتاب ایدئولوژی آلمانی، مارکس و انگلس بر آنند که واژه جامعه مدنی در قرن هجدهم، زمانی ظهور و بروز یافت که روابط ملکی، پیش تر خود را از سلطه جامعه اشتراکی دوران باستان و قرون وسطا، رها ساخته بودند. بنابراین جامعه مدنی تنها در عصر سرمایه داری امکان ظهور دارد. آن دو تاکید می کنند که جامعه مدنی فی حد ذاته فقط در بورژوازی رشد و توسعه می یابد.
مارکس جامعه مدنی را پدیده ای تاریخی می داند که در دوران اخیر با جدا شدن فرافئودالی قلمروی از دولت (حیات عمومی) از قلمرو خصوصی پدید آمده است. چرا که از نظر وی، جامعه فئودالی، نمی توانست قلمرو خصوصی مستقل را برتابد. زیرا آنچه به عنوان احوال شخصی تصور می شود (اموری نظیر خانواده، مالکیت، اشتغال و نظایر آن) مشمول نظامی بود که قلمرو سلطنت و جایگاه شهریاری آن را معین می کرد.
نیرا چاندوک در تحلیل دیدگاه مارکس می نویسد: «مارکس چشم انداز هگلی جامعه مدنی را به میراث برد، اما تحلیل را پیش تر برد تا خود نظام را زیر سئوال برد. مارکس این برداشت هگلی را به میراث برد که خصلت جامعه مدنی خود خواهی، نفع پرستی و ستیزه است و لازم است از این مرحله استعلاجست. اما در حالی که هگل دولت را به عنوان اصل استعلایی تشخیص می داد، مارکس استدلال می کرد اصلی را که می تواند از جزئیت های زندگی مدنی استعلاجوید باید درون خود حوزه مدنی جست.»
«مارکس مقدمه های هگل را می پذیرد که مدنیت، خاصه جهان نوین است. قبول دارد که جامعه نوین خیلی چیزها برای عرضه کردن دارد چرا که قادر است اصل خود فرمایی خود تعیین کننده فرد را قانونیت بخشد؛ به دستور بندی هگلی رضا می دهد و در نگرانی هگل که جامعه مدنی، حوزه خود خواهی است و بنابراین باید سازمان یابد سهیم است. موافق است که ذات دولت دستوربندی اصول کلی گرایانه است که مخالف منافع جزءگرایانه افراد در جامعه مدنی است، اما باز هم قادر است تاکید هگل بر دولت را از طریق روش انتقادی وارونه گرداند. او با مقدمه های هگلی آغاز کرد اما منطق تحلیل او را و لذا نتایج آن مقدمه ها را نفی کرد. هگل از تقدم جامعه مدنی آغاز کرد و پیش رفت تا آن را مطیع دولت گرداند. مارکس تقدم جامعه مدنی را احیا کرد و بنابراین دولت را مطیع این حوزه گرداند. در دستور بندی مارکس جامعه مدنی صحنه ای شد که دیالکتیک بین امر اجتماعی و امر سیاسی، بین چیرگی و ایستادگی، بین سرکوب و رهایی در آن به اجرا در می آید. مارکس استدلال می کرد که از آنجا که جامعه مدنی تئاتر تاریخ است باید برای رستگاری به درون بنگرد، باید بازنگری بیاید که درون آنجا داشته باشد با این حال آن را دگرگون کند.»
در تفسیر مارکس، جامعه مدنی حوزه روابط اقتصادی یا روابط زیر بنایی و مجموعه روابط میان افراد و طبقات است که در خارج از حوزه روبنایی دولت قرار دارند. جامعه مدنی پایگاه طبیعی دولت است و ویژگی عمده آن، فردیت، رقابت و منازعه است. مارکس جامعه مدنی را یک جامعه بورژوایی می نامد که با کار خود روبناهای حقوقی و سیاسی جهان مدرن را ایجاد می کند.
در نوشته های مربوط به جامعه مدنی، معمولاً این تمایل وجود دارد که تفکیک میان حوزه خصوصی و حوزه عمومی (public) امری مسلم و بدیهی انگاشته شود، حال آنکه از نظر مارکس این گمان صحیح نیست. از نظر مارکس، سیاست زدایی در بخشی از امور و واگذاری آن به بخش خصوصی نظیر مالکیت، تربیت و شغل خود عملی سیاسی است، یعنی کاری است که به وسیله دولت سرمایه داری انجام می پذیرد تا دعاوی عام خویش را تثبیت کند. نظم سیاسی بورژوازی برخاسته از نظم خصوصی بورژوازی است و هر دو موید و توجیه کننده یکدیگرند. مارکس بر آن است که افراد جامعه مدنی، خودخواه، مالک و به لحاظ اخلاقی خودگرا هستند و این دلیل ارتباطات جامعه بورژوازی است. وی این رهیافت را که انسان ذاتاً و طبیعتاً خودخواه است، مورد انکار قرار می دهد و معتقد است که این خصلت، فرآورده جامعه مدنی است و دولت سرمایه داری بر آن صحه می گذارد. مارکس بر این نکته اصرار می ورزد که جامعه مدنی زمینه حیوان سازی انسان و از انسانیت به دور کردن اوست، به تعبیر دیگر، جامعه مدنی و نظام سرمایه داری موجب از خود بیگانگی انسان می شود. بنابراین تحلیل مارکس از جامعه مدنی در دو مرحله طرح شد. در نخستین مرحله توانست از طریق نقد نظام هگلی فلسفه، آشکار کند که ادعاهای کلیت و فراگیری از جانب دولت و اصول سیاسی، توهمی هستند. از این رو نمی توانند از حوزه خودخواهی استعلاجویند. در مرحله دوم، مارکس از راه کاربرد روش اقتصاد سیاسی، به کند و کاو در خود جامعه مدنی پرداخت و آن را حوزه روابط اقتصادی یا روابط زیربنایی و مجموعه روابط میان افراد و طبقات که خارج از حوزه روبنایی دولت قرار دارند تلقی کرد.
یکی از انتقادهایی که غالباً بر ماتریالیسم تاریخی مارکس و انگلس اقامه می شود آن است که این نگرش صبغه جبرگرایانه دارد. ماتریالیسم تاریخی جایی برای اختیار آدمی در نظر نمی گیرد زیرا کردار فرد به کلی ساخته و پرداخته نقشی است که در شبکه پیچیده علت ها و معلول ها دارد.
یک انتقاد دیگر بر ایدئولوژی آلمانی آن است که این کتاب تصویری از کار در آینده ترسیم می کند که زیاده خوشبینانه است و از درک اهمیت تقسیم کار در جامعه قاصر است. این تصور که در جامعه کمونیستی راستین می توانید سلیقه به خرج دهید و آن طور که باب طبعتان است مشاغلی اختیار کنید نامعقول است.
نظریه مارکس و انگلس نمی تواند از برچسب ایدئولوژیک بودن مصون بماند، پس خود آنها باید محصول نظام تولید مادی ای باشد که در آن بالیده است. ممکن است به نظر آید که گویی این نظریه صرفاً حاصل تفکر عقلانی در باب ماهیت تاریخ و کار است، ولی این تصور توهمی بیش نیست. نظریه مارکس و انگلس نتیجه اقتصادی صنعتی است که در آن کثیری از مردم در ازای دستمزدی ناچیز به کارهایی گماشته می شدند که اختیار عمل ایشان را در زندگیشان محدود می کرد. نظریات آنها رنگ و لعاب همان ایدئولوژی را دارد که مردم یک جامعه را به آن محکوم می کردند. آرای مزبور نمودگار ایدئولوژی پرولتاریایی است و در خدمت منافع طبقه کارگر است و به این ترتیب موازنه را از نو برقرار می کند. ایدئولوژی آلمانی، همانند بسیاری از آثار دیگر مارکس و انگلس، لحظه ای در هواداری از انقلاب باز نمی ایستد. غرض از نگارش آن تغییر جهان بود و نه صرف توصیف آن.
شماری از منتقدان در این نوعی زیاده روی می بینند. انقلاب موجب خونریزی و کشتار می شود. هزینه انقلاب از حیث انسانی چه بسا از منافعی که قرار است از وقوع آن حاصل شود بیشتر گردد. اگر خطر بسیار عظیم شکست هم به آن مزید شود، ابعاد انقلابی تفکر این دو نویسنده ممکن است غیر مسئولانه جلوه کند.