كلمات كليدي : معرفت، نظريه تذكر، توجيه، استنتاجي، خود موجه، تجارب غيرباوري، اعتمادگرايي
نویسنده : عبدالرضا آتشين صدف
معرفت شناسان برای معرفت تعریف خاصی ارائه میدهند. آنان معتقدند معرفت عبارت است از باور صادق موجه[1]. البته سابقه این تعریف به افلاطون باز میگردد. افلاطون در رساله منون در چارچوب نظریه معرفتشناختی خود تمایز میان معرفت و باور صادق را در ضمن نظریه «تذکر» مطرح مینماید. در این گفتگو سقراط ادعا میکند که از زبان غلام تعلیم ندیدهای جواب یک مساله هندسی را بیرون میکشد. ار آنجا که مساله هندسی است جوابدادن به آن از طریق مراجعه به حواس ممکن نیست. در نتیجه سقراط ادعا میکند که غلام را واداشته است چیزی را به یاد آورد که در وجود گذشته خود آن را میدانسته است. بنا بر این نظریه، روح در انواع وجودهای قبلی خود همه امور را تجربه کرده است. افلاطون تا آنجا پیش میرود که میگوید صرف رسیدن به جواب درست یک مساله به منزله معرفت نیست بلکه در حکم باور صادق است. از نظر وی لازمه معرفت ارائه ادلهای است که جواب بر آنها استوار است[2]. او همچنین در رساله ثئایتتوس از زبان سقراط سه تعریف برای معرفت عرضه مینماید که عبارتاند از:
1. معرفت ادراک حسی است.
2. معرفت باور درست است.
3. معرفت همان باور درست به علاوه یک توجیه است. البته با این نتیجه منطقی که فقط چیزی را می توان شناخت که بتوان توجیه یا توصیفی (لوگوسی) از آن عرضه کرد.
تمایز میان معرفت و باور صادق در محاورات بعدی افلاطون نیز حفظ میشود. او در انتهای کتاب پنجم جمهوری استدلال بلندی را بر مبنای تشبیهات مشهورش یعنی خورشید، خط و غار آغاز میکند تا نشان دهد روح چگونه از طریق تعلیم میتواند به معرفت حقیقی به صُوَر (مُثُل) که بنا بر قول افلاطون آخرین مرحله فرایند دیالکتیک است، دست یابد. افلاطون در همان ابتدای بحث تمایزی سهگانه میان معرفت، جهل و مرحله بینابینی که باور میخواند قائل میشود[3].
او یکی دانستن معرفت و باور را به این دلیل رد میکند که در مورد باور خطا ممکن است در حالی که در معرفت هیچگاه خطا روا نیست[4].
از منظر معرفتشناسی اگر کسی ادعای معرفت کرد و گفت میدانم که فردا باران میبارد باید شرایط زیر را احراز کرده باشد تا او را در این مدعا محق و مجاز بدانیم:
الف) گزاره صادقی وجود داشته باشد .
ب) این گزاره ربط و پیوندی با عارف یا فاعل شناسا داشته باشد یعنی شخص عالم به آن گزاره معتقد و باورمند باشد.
ج) مدعی معرفت بر این اعتقاد دلیل داشته باشد.
بر اساس همین تحلیل است که معرفتشناسان معتقد شدهاند که معرفت عبارت است از «باور صادق موجه»[5]. آنها میگویند معرفت وقتی حاصل است، اگر و فقط اگر باورِ موجه صادق باشد Knowledge = Justified True Belief [6]
چنانکه روشن شد «توجیه» یکی از عناصر سهگانه معرفت است. سوالی که از دیرباز وجود داشته این است که هرگاه کسی ادعای معرفت به چیزی کرد، اگر از او مطالبه دلیل شد در جواب میگوید: چون میدانم امر دیگری را. مثلا معرفت خود را به اینکه الف، ب است از این راه توجیه میکند که میداند الف ج است و میداند که ج ب است پس میداند الف ب است. اگر باز گردیم و مجددا از او بپرسیم که از کجا میدانی الف ج است، پاسخ میدهد: چون می دانم الف د است و میدانم که د ج است پس میدانم الف ج است. این پرسش و پاسخ تکراری علی القاعده نمیتواند تا بینهایت پیش برود زیرا در آن صورت، حصول حتی یک فقره علم هم برای کسی ممکن نخواهد بود؛ در حالیکه به وضوح در مییابیم که ما به قضایا و مفاهیمی علم داریم. بنابراین این سیر و جریان باید به ایستگاه و موقفی منتهی شود[7].
معرفتشناسان در پاسخ به این معضل به دو نظریه دست یازیدهاند که عبارتند از: الف) نظریه انسجامگروی ب) نظریه مبناگروی
انسجام گروی: قائلان به نظریه انسجامگروی در باب توجیه به طور خلاصه معتقدند که یک باور تا حدی موجه است که با مجموعه باورها، هماهنگ و سازگار باشد[8].
مبناگروی: این نظریه مهمترین و قدیمیترین دیدگاه در موضوع مورد بحث است؛ زیرا سابقهاش به افلاطون، ارسطو و توماس آکویناس باز میگردد. از این رو تاریخ شناسنامهای آن از دیدگاه رقیب بیشتر است علاوه بر آنکه هیچ دیدگاهی مانند آن طرفدار نداشته است. تا این اواخر نیز بیشتر معرفت شناسان بر این نظرگاه پای فشردهاند. به گفته دنسی: «موثرترین و بانفوذترین آراء در باب توجیه، نظریه مبناگروی است... اصولا بحث از توجیه باور با این رای شروع میشود و تصویر دیگر آراء بر حسب قرب و بعدشان با مبناگروی تنظیم میگردد[9].»
این نظریه تقریرات مختلفی دارد که تقریر سنتی و رایج آن بر اصول زیر استوار است:
اصل اول: مبناگروی درباره توجیه معرفتی بیان میدارد که توجیه دارای دو سطح است: برخی از موارد توجیه، مبنایی یا غیراستنتاجی هستند، درحالیکه موارد دیگر، همگی توجیه استنتاجی یا غیرمبنایی هستند، به گونهای که توجیه آنها سرانجام از توجیه مبنا ناشی میشود.
باور غیراستنتاجی یا مبنایی، اگرچه باوری موجه است اما توجیه آن از طریق استنتاج از باور دیگر یا وابسته به آن نیست؛ ممکن است این باور، به خاطر ارتباط خاص آن با تجربه ادراکی فرد، که خود از سنخ باور نیست موجه باشد. فرض میکنیم مثلا این باور شما که به ظاهر کتابی را مشاهده میکنید، از باورهای دیگری استنتاج نشده است؛ یعنی ممکن است احساس دیداری کنونی شما که بیانگر متن معرفتشناختی است، مستقیما این باور را توجیه نماید[10].
این دیدگاه ساختاریِ دو سطحی، برای نخستین بار در کتاب تحلیلات ثانی ارسطو به عنوان نظریه در باب معرفت مطرح گردیده است و در تاملات دکارت، صورت افراطی به خود میگیرد. علاوه بر آن مبناگرایی معرفتی توسط افرادی همچون راسل، لویس، چیزم، آلستون، پولاک، ادی، فولی و موزر در اشکال گوناگونی ارائه شده است[11].
اصل دوم: باور پایه آن است که از حالات حسی و تجارب بی واسطه ما گزارش میدهد. بنابراین حسیات و تجربیات مستقیم، باورهایی هستند که میتوانند روی پای خود ایستاده و در عین حال نیاز غیر خود را در توجیه تامین کنند[12].
اصل سوم: باورهای حسی باورهایی پایهایاند چون خطاناپذیرند.
رویکردها و رهیافتهای مختلف مبناگروی
بسیاری از مبناگرایان در دو مطلب مهم با هم اختلاف نظر دارند.
الف) تبیین آنان از توجیه مبنایی و غیراستنتاجی.
ب) تبیین آنان از نحوه تسری توجیه از باور مبنایی به باور غیرمبنایی.
برخی از معرفتشناسان به پیروی از دکارت تصور کردهاند که باورهای مبنایی باید یقینی (تردیدناپذیر یا خطاناپذیر) باشند. این تصور اساس رویکرد مبناگرایی افراطی است. بر اساس این دیدگاه باورهای مبنایی یقینی بوده و این امر، یقینی بودن باورهای غیرمبنایی را که تایید و توجیه مینماید، تضمین میکند.
مبناگرایی افراطی در میان فیلسوفان معاصر با اقبال اندکی مواجه شد. به این دلیل که اولا باورهای ادراکی حسی بسیار کمی یقینی، یعنی مصون از تردید یا خطا هستند و ثانیا باورهایی که بیشترین نوید برای یقینی بودن را میدهند، به اندازهی یقینی بودن پارهای از باورهای استنتاجی درباره جهان خارج معرفتبخش نیستند. به عنوان مثال این باور که: «من میاندیشم» به اندازه باورهای معمولی ما نسبت به فیزیک، شیمی یا زیستشناسی معرفتبخش نیست. در نتیجه بر فرض اینکه برخی از باورهای ما برخوردار از یقین باشند، در عین حال، از تسری یقین خود به باورهای رایج ما نسبت به جهان خارج عاجز خواهند بود. از این روست که مبناگرایی افراطی توجه فیلسوفان معاصر را چندان به خود معطوف نمی کند[13].
مبناگرایان معاصر نوعا مبناگرایی معتدل را تایید میکنند. این رویکرد ایجاب میکند که باورهای مبنایی به داشتن یقین یا به بار آوردن آن و تایید قیاسی از باورهای غیرمبنایی موجه، نیازی نداشته باشد. مبناگرایان نوعا باور مبنایی و موجه به نحو غیراستنتاجی را به باوری توصیف میکنند که توجیه معرفتی آن برگرفته از باورهای دیگر نیست. بر این اساس مبناگرایان معتدل سه رهیافت مهم نسبت به توجیه مبنایی و غیراستنتاجی ارائه نمودهاند:
1) توجیه مبنایی خودموجه (Self-Justification)
2) توجیه از راه تجارب غیرباوری (Non Belief)
3) توجیه از راه منابع قابل اعتماد یک باور که خود، باور نیستند. (مثل حافظه یا احساس)
طرفداران رهیافت خودموجه که انگیزه آنان حل مشکل تسلسل مفروض در باور است[14]، مدعیاند باور مبنایی، خود میتواند قطع نظر از هرگونه تایید ادلهی بیرونی، خودش را توجیه نماید. برای مثال فرض کنید هنگامی که ما در کنار دریاچه قدم میزنیم به این نتیجه میرسیم که امروز قایق سواری لذت بخش اما خطرناک است. این باور که قایق سواری امروز خطرناک است را باورهای دیگر ما تایید میکنند. برای مثال باور داریم که الف) سازمان هواشناسی برای امروز هوای طوفانی پیشبینی نموده است. ب) ابر طوفانی را بالای سر خود میبینیم و ج) گزارشهای هواشناسی و وجود ابر طوفانی علایم قابل اعتمادی هستند برای رعد و برق قریبالوقوع.
در این مثال ممکن است توجیه باورهای ما به باورهایی ختم شوند؛ مانند این باور که گزارشهای جوی را به چشم خود «در ظاهر میبینیم» و در فاصلهای صدای غرش رعد و برق را «در ظاهر میشنویم» باورهای اخیر به طور مسلم درباره تجارب ذهنی ما هستند اما برخی از مبناگرایان آنها را به عنوان باورهای «خودموجه» تلقی نمودهاند[15].
طرفداران رهیافت مبنایی از طریق تجارب غیرباوری، باورهای خودموجه حقیقی را انکار میکنند. آنان معتقدند باورهای حسی مبنایی میتوانند به کمک تجارب ادراکی غیرباور (مانند تجربه غیرباور شما که در ظاهر متضمن دیدن یک کتاب، یک لیوان و ... است) توجیه شوند و این تجارب یا موجب صدق آنها میشوند و یا باورهای مبنایی شما را (برای مثال این باور که کتابی آنجا وجود دارد یا دستکم چنین مینماید) تایید میکند. این تجارب حسی غیرباور، اگرچه میتوانند باورها را تایید کنند اما خود، باور نیستند.[16]
قائلان به رهیافت توجیه مبنایی از راه منابع قابل اعتماد معتقدند که توجیه غیراستنتاجی به منابع شکلدهنده باور (مانند ادراک حسی و حافظه) متکی است و این منابع با وجود اینکه خود باور نیستند تا اندازهای که بیشتر میل به ایجاد باورهای صادق دارند تا باورهای کاذب، حقیقت بخشاند. ادراک حسی منبعی برای باور است و اگر این منبع، بیشتر باور صادق به بار میآورد تا باور صادق، میتواند به دلیل قابل اعتماد بودنش توجیه باورهایی را که ایجاب میکند یا تداوم میبخشد، ارائه کند[17].
این دیدگاه که بر اساس آن فرایندهای قابل اعتماد و شکلدهنده باور، توجیه معرفتی ارائه میکنند، اعتمادگرایی معرفتی ( Epistemic Reliabilism) نامیده میشود که افرادی از جمله گلدمن، آلستون و سوزا هر یک به نحوی از این دیدگاه دفاع کردهاند[18].