گفتگو با دکتر غلامحسین دینانی - کریم فیضی - بخش سوم
یکی از مسائل قابل طرح در قرآن، «کل»های قرآن است. قرآن دارای احکام کلی است، از نوع «کُلُ نفس ذائقهُ الموت» و ترکیب «کل نفس» بیش از بیست بار تکرار شده است، از نوع: «و وُفیت کُلُ نفس ما عملت و هو اعلمُ بما یفعلون» (زمر، ۷۰) و «الیوم تُجزی کُلُ نفس بما کسبت» (غافر، ۱۷) و… هیچ کلی از کلهای قرآنی قابل نقض و ابرام نیست و در رأس آنها، این آیه که میفرماید: «کُلُ من علیها فان» (الرحمن، ۲۶).
روشن است که این آیه از معجزات قرآن است. ضمیر «ها» در «علیها» به «ارض» برمیگردد که در سوره الرحمن آمده است. مفاد آیه این است که هر آنچه در این عالم است، نه فقط کره زمین، بلکه از ملک تا ملکوت، فانی است. «من علیها» یعنی غیرالله، هر چیزی که غیر حق باشد. نکته دقیق آیه شریفه این است که نمیگوید: «یفنی» یعنی در آینده فانی میشود یا قرار است فانی شود، بلکه میفرماید: «فان». یعنی هم اکنون فانی است.
طبق این آیه به صراحت میتوان گفت: در مقابل و در عرض واجبالوجود حق تبارکتعالی، چیزی قابلیت طرح شدن ندارد. آنجا که او هست، بالواقع چیزی نیست. چنین نیست که بگوییم: یکی خدا و یکی موجودات. نمیتوانیم بگوییم: یکی خدا و یکی من! غیر او فانی است و این فنا هم الآن در جریان و وقوع است. به فردا و لحظهای دیگر موکول نمیشود. به شعر یکی از عرفا میخواهم اشاره کنم که سخن را تمام کرده است: غیرتش غیر در جهان نگذاشت. سعدی گفته است:
چو سلطان عزت، علم بر کشد جهان سر به جیب عدم درکشد
نه اینکه «کشد»، بلکه کشیده و تمام کرده است. آنجا که حق ظهور کند، چه چیزی باقی میماند؟
ادامه آیه بعد از «کل من علیها فان»، به تنها چیزی که باقی میماند، اشاره شده است: «و یبقی وجهُ ربک ذوالجلال و الاکرام» (الرحمن، ۲۷).
عجب کلامی است! در اینجا هم نمیگوید «و یبقی الله»، بلکه میفرماید: «و یبقی وجه ربک». بعد از اطلاع دادن و اخبار کردن از فنای عالم، اطمینان میدهد که جای نگرانی نیست. چنین نیست که عالم نیست و هرچه هست، فانی است. عالم هم اکنون هست و ما هم اکنون داریم حرف میزنیم و پیرامون قرآن کریم صحبت میکنیم. من و شما فانی نیستیم. اگر هم فانی هستیم، حرف هم میزنیم. هم فانی هستیم، هم حرف میزنیم.
پس ما هم «فانی» هستیم، هم «باقی».
کاملاً درست فهمیدید و کاملاً درست بیان کردید. ما هم فانی هستیم، هم باقی هستیم. در عین حال که فانی هستیم، در همان حال باقی هستیم. طریق حل مسئله به این صورت است که: به خود فانی هستیم، اما به وجه رب باقی هستیم و با همین بقای به وجه رب، حرف میزنیم. ما به وجه الله حرف میزنیم. ما طبق حکم «کل من علیها فان» فانی هستیم، اما به وجهالله هستیم و باقی هستیم.
از اینجاست که عرفا میگویند: هر چیزی مظهر یک اسم است. آیه به همین نکته اشاره میکند، با اشعاری که به دو صفت «ذوالجلال» و «الاکرام» دارد.
میتوان موضوع را به این صورت مطرح کرد که: چرا وجه رب باقی است؟ چون مظهر «جلال» و «اکرام» حق است. اکرام، جزو صفات جمال است؛ بنابراین میتوان چنین نتیجه گرفت که عالم مظهر جمال و جلال است. حقتعالی هم اکرام دارد، هم جلال دارد. اگر اکرام یا جمال نداشت و فقط جلال داشت، عالم فانی میشد.
«ذو» در «ذوالجلال» به معنای صاحب است. در این صورت باید گفت یک جلالی هست که خداوند صاحب آن است.
«و الاکرام» هم عطف به «ذوالجلال» میشود؛ بنابراین خداوند هم ذوالجلال است، هم ذوالاکرام. چنین نیست که جلال و اکرامی هست و خداوند صاحبش است. چون او هست، آنها هم هستند.
قرآن میتوانست بگوید: و یبقی وجه ربک الجلیل و الکریم.
بله، میتوانست به جای «ذوالجلال» بگوید: «الجلیل».
یعنی هیچ دلیلی نمیتوان برای این نحوه بیانی آیه ذکر کرد؟
قرآن به زبان ما حرف میزند، و الا «ذوالجلال» همان «الجلیل» است و فرقی با هم ندارند. ما داریم عقلی صحبت میکنیم و روی مبنا حرف میزنیم. بحث در باب لغات ارتباط زیادی به بحث ما ندارد. ما وقتی داریم معقول حرف میزنیم، میتوانیم لغات را تأویل و تفسیر کنیم.
انسان وقتی در آیات متعدد قرآن دقیق میشود، به نتایجی نو و بسیار مهم دست مییابد که از متن آیات بیرون میآید. نتایج مستحصله غالباً هم به گونهای است مبنای شخص تأملکننده را دگرگون میسازد. با وجود این، چرا ما همیشه به قرآن مراجعه نمیکنیم و در آن تأمل نمیکنیم؟
دلایل متعددی دارد. یک عده از روی بیاعتقادی مراجعه نمیکنند. یک عده هم از روی تنبلی. این دو طیف، ابتدا و انتهای کارشان کاملاً روشن است. کسی که باور ندارد، دلیل ندارد که به قرآن کریم مراجعه کند؛ اما کسی که باور دارد ولی مراجعه نمیکند، یا حوصله ندارد، یا گرفتار است، یا تنبلی میکند.
من میخواهم عقلیتر بحث کنیم. آیا نباید بگوییم موضوع به غفلت برمیگردد یا دلیلش این است که عمق معانی قرآن را نمیدانیم؟
دو موضوع جداگانه را مطرح کردید. مراجعه غیر از عمق است. اگر کسی به قرآن مراجعه کند، به اندازه فهمش از آن استفاده میکند. لازم نیست انسان ابنسینا باشد و به قرآن مراجعه کند. هر کس به اندازه فهمش میفهمد و معجزه هم نمیتواند کاری بکند که کسی بیش از آن بفهمد. اما مراجعه نکردن، علتش یا تنبلی است یا خواب یا کار دیگر داشتن. کسی هم که باور ندارد، دلیلی برای مراجعه به قرآن ندارد.
حرف من چیز دیگری است. اجازه بدهید مثال بزنم. شما امروز فرمودید که تشکیک وجود مقولهای قرآنی است و چنین امر مهمی را از بدو نزول قرآن میشد از قرآن استخراج کرد، ولی این اتفاق نیفتاده است.
البته من نگفتم که قبل از اینکه قرآن به تشکیک وجود اشاره کند، این موضوع نبود. حرف من این بود که قرآن این مسائل را روشنتر میکند.
خب، وقتی این روشنترها در قرآن هست، آیا ما نباید نسبت به قرآن تغییر موضع بدهیم؟
«باید» و «نباید» را اگر به میان بیاورید، بحث سر از جاهای دیگر درمیآورد. بایدهای زیادی در عالم وجود دارد که از توان و عمل من و شما خارج است. هزارها باید وجود دارد که دست ما به آنها نمیرسد. تعداد بایدها بسیار بسیار زیاد است.
منظورم باید فلسفی نبود. این بود که علت عدم مراجعه به قرآن را ریشهیابی کنیم.
خب، ریشهیابی کنید. موشکافی هم بکنید! به نظر من منشأ عدم مراجعه، تنبلی و سستی است. کسی که اعتقاد ندارد، اگر از او بپرسید، میگوید: دلیل ندارد مراجعه کنم! بالاخره دلایل یکی از اینها هست.
«نفس» و «حق»
خداوند انسانها را مخاطب قرار میدهد و میگوید: «اولم یتفکروا فی انفُسهم ما خلق الله السموات و الارض و ما بینهُما الا بالحق و اجل مُسمی و ان کثیراً من الناس بلقاء ربهم لکافرون». (روم، ?)
«تفکر» همیشه موضوع تفکر میخواهد. اگر شما موضوع برای تفکر نداشته باشید، در واقع تفکر ندارید. به اصطلاح امروزیها، موضوع تفکر «اُبژه» است و تفکر «سوژه» است. شما با فکر به چیزی میاندیشید. علم همیشه معلوم دارد. میشود کسی علم داشته باشد و معلوم نداشته باشد؟ میپذیرید که کسی بگوید: من علم دارم، و وقتی از او بپرسیم به چه چیز علم داری، بگوید نمیدانم؟! آیا این ممکن است؟ به طور کلی «معلوم» ابژه است و «علم»، سوژه. شما فکر نمیکنید مگر به آنچه «جز من» است. از طرف دیگر، مسائل بستگی به میزان علم شما دارد. معلومات هم که غیرمتناهیاند و میتوان به معلومات غیرمتناهی فکر کرد و علم پیدا کرد.
آیه شریفه نمیگوید به بیرون فکر کنید. میگوید: «اولم یتفکروا فی انفُسهم» یعنی در خودتان فکر کنید! ما اگر بخواهیم در خودمان فکر کنیم، فکرکننده خودمان هستیم، یعنی موضوع فکرمان خود ماست. پس فکرکننده، خود است، موضوع فکر هم خود است. آیا تا حالا به این موضوع فکر کرده بودید؟ انسان تا هر کجا که فکر کند، به غیر فکر میکند. حالا باید دید که خود چگونه میتواند به خود فکر کند؟ یعنی چطور میشود که خود هم فکرکننده و متفکر باشد، هم موضوع تفکر؟
دو مسئله است: اول این که میشود یا نمیشود و دوم این که اگر میشود، چگونه میشود؟
در این قبیل موارد ما خیلی راحت میگوییم: میشود و کاری به چگونگیاش نداریم. بله، میشود اما چگونه؟ این اتفاق، فقط در صورتی روی میدهد و ممکن است که شما بتوانید یک لحظه از خودتان فاصله بگیرید. اگر انسان از خودش فاصله نگیرد، هرگز نمیتواند به خودش فکر کند. این مسئله دقیق است و من امیدوارم مقصودم را بتوانم خوب بیان کنم. ببینید، «علم» و «معلوم» به حسب عنوان دو چیز است، در حالی که خود یک چیز بیشتر نیست. با این وصف، خود عالم با خود معلوم فرق دارد یا ندارد؟
شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
روزنامه اطلاعات