نویسنده: ناژین صفوی مقدم
تاملی در معنای زندگی و جایگاه «مرگ» در فهم هستی
مارتین هایدگر در معرفی خود چنین جلوه میدهد که گویا از همان آغاز پرداختن به فلسفه، درگیر پرسش هستی بوده است. میگوید که خواندن رساله دکترای فرانتس برنتانو با عنوان «درباره معنای جداگانه هستنده از نظر ارسطو (1862)» در سال 1907 او را با مسئله هستی رودررو کرده است. او چنین مینماید که گویا این پرسش همواره مسیر فکری او را از آغاز تا «هستی و زمان» و از «هستی و زمان» به بعد تعیین کرده است.
واقعیت این است که هایدگر در فضای فلسفی ای آغاز به اندیشه میکند که موضوع مرکزی آن بنیانگذاری علم است. فلسفه باید علمی شود و علم باید تفسیر فلسفی شود و همچون گذشته از فلسفه حرف شنوی داشته باشد. هایدگر نوپا تحت تاثیر فضای نوکانتی اطراف خود، نگران وضع و حال علوم است، نگران فلسفه است. او نیز همانند استاد خود، هوسرل میخواهد که علم و فلسفه از بحران درآیند و بر پایه مطمئنی استوار شوند. هوسرل هم چنان نگران علم است اما هایدگر نگران نگرانی است و همچون پدیدارشناسانی که حرکت به سوی امر مشخص یا به تعبیر دیگر «خودِ امور» را سرلوحه کارشان قرار میدهند، هایدگر نگران نگرانی، امر مشخصی را که باید به آن رجوع کرد، خود زندگی درنظر میگیرد و میکوشد از پدیدارشناسی یک فلسفه زندگی بسازد. او به دنبال فهم مسئله زندگی است.
اما زندگی چیست؟ زندگی را باید از درون زندگی شناخت. زندگی تشخص است: ما در جهان زندگی میکنیم و همواره اسیر موقعیت هستیم، همواره این جاییم، آن جاییم، در جایی هستیم. پس زندگی در درجه نخست در جایی بودن است. در این جاست که مفهوم مشهور هایدگری «آنجابودگی» (Dasein) شکل میگیرد.
هایدگر در کتاب هستی و زمان تاکید میکند که وجه تفکیک کننده وجود انسان یا آنچه او دازاین میخواند این است که وجود انسان، مسئله ای برای خود است. دازاین میتواند از خودش پرسش کند و خود را مورد انتقاد قرار دهد. دازاین نه «من میاندیشم» دکارتی است که درونش بر خود آشکار است و نه قهرمان تراژیک اگزیستانسیالیستی که بی تفاوت در مقابل سر خم کردن به فشار جامعه مقاومت میکند. دازاین باید از غوطه وری اش در فعالیتهای روزانه فهمیده شود.
پرسش از پی معنای زندگی، هایدگر را به سوی پرسش از پی معنای هستی انسان میراند و پرسش از پی هستی اصیل انسانی را طرح میکند. او بر این باور است که پاسخ به این مسئله کلید حل مسئله هستی است.
اما اصالت چیست و فرد اصیل کیست؟ فرد اصیل کسی است که میتواند بگوید: من خودم هستم. آدم ها، آدمهای واقعی در زندگی واقعی معمولاً خودشان نیستند. دیگران برایشان تصمیم میگیرند که آنها چه باشند، چه رفتاری داشته باشند، چه بیندیشند، چه بگویند و... انسان گرفتار روزمرگی، اصالت ندارد. پس باید در جست وجوی موقعیتی بود که فرد بتواند در آن، خودش باشد. فرد اصیل و نااصیل هر دو هستند، هر دو میتوانند بگویند: من هستم. «هستم» در این دو حالت متفاوت بار معنایی مختلف دارد. هایدگر جوان در جست وجوی «هستم» اصیل است. کاوش این «هست» وظیفه هستی شناسی است. اما هستی شناسی نباید با «هست» چیزها آغاز کند بلکه، هستن «من هستم» و «تو هستی» باید آغازگر باشد.
هستی شناسی سنتی به هستنده (موجود) پرداخته، هستنده ای به نام جوهر و چیزهایی که به نام عَرَض بر آن بار میشوند. هستی شناسی سنتی نگران هستی نیست، خیالش آسوده است که هستی هست، حضور پایدار دارد، در مقابل هستی شناسی هایدگری، نگران هستی است، زیرا نگران هستندهای است که در برابر هستی میایستد و میپرسد: این چیست، هستی چیست؟ برای همین است که هایدگر، یکی از بزرگ ترین منتقدان متافیزیک نام گرفته است. او معتقد است که متافیزیک، از زمان ارسطو زیر سلطه منطق بوده و فیلسوف باید برای فهم معنای هستی سلطه منطق را برافکند. در واقع مسئله اصلی متافیزیک، پرسش از چیستی هستنده به عنوان هستنده است و چون به نظر متافیزیک، همه میدانند که هستی چیست، از این رو پرسش از هستی زاید است. هستی شناسی متافیزیک نه هستی شناسی، بلکه هستنده شناسی است. نکتهای که هایدگر تاریخ تفکر را متوجه آن کرد این بود که هستی، هستنده نیست. این آغاز هستی شناسی هایدگر است. او برخلاف متافیزیک که پرسش از هستنده را مطرح کرد، پرسش از هستی را سرلوحه فلسفه پردازی خود قرار داد. منظور از پرسش از هستی، پرسش از معنای هستی است. هایدگر در بحث خود درباره پرسش از هستی میخواهد در برابر متافیزیک نشان دهد که تا چه حد نادرست است که هستی را هستنده ای (به هر نوع و با هر مشخصاتی) بدانیم. هستی آن است که هستندگان را «هست» میکند، به جای این که «نیست باشند.» هایدگر «مسئله هستی» را موضوع بنیادین اندیشه و نکته اصلی در سخن فلسفی میدانست.
او در آغاز پیشگفتار هستی و زمان، مسئله ای به ظاهر ساده را بنیادین خواند: «معنای هستی چیست؟» یگانه هستنده ای که میتواند چنین پرسشی را مطرح کند انسان است. به همین دلیل، هایدگر «هستی و زمان» را با تحلیل موقعیتهای هستی شناسانه انسان آغاز کرد.
چند سال پس از انتشار هستی و زمان (وقتی هایدگر میکوشید پرسشهای فلسفی خود را از راه تازه ای بیان کند و آن ایام را «دوران دگرگونی» در کار فلسفی اش میخواند)، پرسش بنیادین را چنین مطرح کرد: «حقیقت هستی چیست؟»، اما به سرعت آن را دقیقتر بیان کرد و پرسید «چرا هستندگان هستند به جای این که نباشند؟». این همان پرسش به ظاهر سادهای است که در هستی و زمان به شکل معنای هستی مطرح شده بود و شاید دقیق ترین شکل بیان مسئله هستی باشد.
این پرسش که متن رساله هایدگر یعنی «متافیزیک چیست؟» با آن به پایان میرسد و متن رساله مهم دیگر او یعنی «درآمدی به متافیزیک» با آن شروع میشود، معضل «نیستی» را هم پیش میکشد و به آسانی پاسخ نمییابد.
اگر خوب دقت کنیم، درمی یابیم که پرسش از نیستی چندان هم ساده نیست. علم و بویژه علم مدرن هیچ تصوری از نبودن ندارد و نیستی را فقط شکل سلبی هستی و بودن میداند و همان طور که به هستی نمیاندیشد، راهی برای طرح نیستی هم ندارد. بودن هستندگان چندان به نظر همگان عادی و پیش پا افتاده میآید که دیگر به آن نمیاندیشند. به طور معمول حضور چیزها را هستی آنها میدانند. بدین صورت و با این ساده گرایی افراطی همگان اندیشه دقیق به هستی را کنار گذاشتهاند. اما چنان که هایدگر در «هستی و زمان» گفته، هستی آنها را رها نمیکند و مردم در مواردی از زندگی روزانه بویژه در موقعیت نگرانی و در رویارویی با «مسئله مرگ»، یعنی در مواردی که نیستی به شکلی مطرح میشود، به هستی میاندیشند، یا حضور رازگونه اش را احساس میکنند.
درست است که پیش از هایدگر فیلسوفان بسیاری از جمله فیلسوفان یونانی از هستی به صراحت یاد کردهاند و حتی هایدگر متذکر شده که هنوز رگه هایی از فهم درست از هستی در نوشتههای افلاطون و ارسطو یافتنی هستند، اما این هسته فهم درست در تکامل بعدی فکر فلسفی نه به طور دقیق مطرح شد و نه تکاملی یافت. در نتیجه، مسئله هستی از یادها رفت و هایدگر درصدد زنده کردن دوباره مسئله هستی و تاکید مجدد بر اهمیت آن برآمد. او در جریان این کار، تمام پاسخهایی را که فیلسوفان به پرسش «معنای هستی چیست؟» داده بودند، نابسنده یافت و اعلام کرد که هیچ کدام قانع کننده نیستند و معتقد بود که فیلسوفان دچار فراموشی هستی شده اند. البته منظور هایدگر از بیان این که فیلسوفان «مسئله هستی» را فراموش کرده اند، این نیست که آنان در اساس به این پرسش هیچ نیندیشیده اند، یا به طور کلی هستی هستندگان را به بحث نگذاشته اند. منظورش این است که بیشتر فیلسوفانی که در مورد هستی اندیشیده اند، آن را در سایه هستندگان مطرح کردهاند و از مسیر اصلی خود خارج شدند.
در واقع پرسش از چیستی هستی، ساده نماترین و در عین حال دشوارترین پرسش موجود است. بطوری که هایدگر در «هستی و زمان» در تایید این که آدمی قادر به بیان مقصود خود از طرح واژه «هستی» نیست، گفت: «نه فقط پاسخی برای مسئله هستی وجود ندارد بلکه حتی خود پرسش نیز مبهم است و جهت و راستایی ندارد.
هایدگر در مقام فیلسوفی که اندیشه خود را در تمام عمرش معطوف به «پرسش هستی» کرده بود ناگزیر شد که به پرسش نیستی نیز بپردازد. اگر «نیستی» در بادی نظر مفهومی انتزاعی به نظر آید، یک چیز هست که آن را از هرگونه انتزاعی بیرون میآورد: مرگ. اما هایدگر به مرگ به منزله موضوعی مستقل برای اندیشه فلسفی علاقه مند نیست. او به مفهوم «مرگ» از آن رو میپردازد که دو مفهوم «هستی» و «نیستی» برای انسان هیچ مفهومی نمیداشت، اگر انسان در این دو مفهوم هیچ معنایی برای وجود خود نمییافت از آن جاکه دازاین، هستنده ای است که هستیاش برای خودش مسئله است، پرسش از «هستی» و «نیستی» و یافتن پاسخ آن با خود وجود دازاین گره خورده است. به این طریق، هایدگر برای طرح پرسش از هستی به دازاین یا وجود دازاین روی میآورد و برای طرح پرسش نیستی به «مرگ» دازاین. دازاین با آگاهی از مسئله بودن هستی اش برای خودش، معنای آن و آگاهی از نیست شدن این هستی، یعنی مرگ و این که او «هستی به سوی مرگ» است، ناگزیر از تعریف وجود خود و به فعلیت رساندن امکانهای آن است.
هایدگر به هستی و نیستی مانند زندگی و مرگ مینگرد. به نظر او نیستی، ورای هستی و نسبت به آن متعالی است و هستی در نیستی پرورش مییابد. او در «متافیزیک چیست؟» برخلاف اجماع، اعلام کرد که مسئله حقیقی فلسفه مطالعه ماهیت راز نیستی است زیرا نیستی است که گرد هستی را گرفته و آن را محدود کرده است. زمانی بود که من نبودم و زمانی خواهد آمد که من دیگر نباشم. نبودن چه معنایی میدهد؟ همین معنای سرنوشت انسان است.
هایدگر هرگز کوششی برای تعریف «خود هستی» نداشت. او نوشت که «خود هستی معماست». ما فقط با هستندگان به سر میبریم اما هستی همواره برای ما معماست. با وجود این، ما بدون این معما، یعنی بدون نسبتمان با هستی و بدون اندیشیدن به هستی، انسان نخواهیم بود. نسبت انسان با هستی خود، ساخته هستی است. همچنین از یاد بردن هستی هم ساخته هستی است.
به طور کلی برای فیلسوفی که اندیشیدن به هستی را در مرکز کار فلسفی قرار میدهد، بحث از مرگ امری گریز ناپذیر است. کسی نمی تواند به هستی انسان بیندیشد، اما مرگ را نادیده بگیرد و به آن نیندیشد و از این رو مسئله نیستی را پیش نکشد. متفکرانی چون کی یر کگارد، یاسپرس و سارتر (همانطور که به تفصیل به آن اشاره شد)، با مرگ همچون مسئله ای فلسفی برخورد کردند. اما هیچ یک از آنان اهمیت مرکزی و یکهای را که هایدگر قائل شده بود، نشناخته بودند. هایدگر که در دوره نخست کار فکری اش ضرورت اندیشیدن به هستی مستقل از اندیشه به هستندگان را پیش کشید و از اینجا به دازاین همچون هستند ه ای که به هستی میاندیشد توجه کرد، رویارویی دازاین با مرگ و نیستی را نکته ای مرکزی در بحث خود یافت.
او در حالی که در دوم ماه مه 1924 درباره مرگ در دانشگاه فرایبورگ سخنرانی میکرد، پدرش در مسکریچ به حمله قلبی درگذشت و وقتی که نخستین نسخه کتاب «هستی و زمان» را به بالین مادر بیمار خود برد، فقط 9 روز تا تاریخ مرگ او یعنی سوم ماه مه 1927 فاصله بود. او پیش از آن که به مسئله نیستی در میانه دهه 1930 بیندیشید و نیستی را همچون امری بنیادین در سخن متافیزیکی مطرح کند، از مرگ دازاین و فهم دازاین از آن، در هستی و زمان و تاریخ مفهوم زمان یاد کرده بود. در واپسین آثار هایدگر نیز انسانها، «میرایان» نامیده شدند.