منازل دهگانه اى كه براى سلوك انسان از جانب حضرت حق، مستقيماً تدوين، طرح و تدبير شده است ، در سوره مباركه احزاب آمده كه همه انبيا، ائمه طاهرين (عليهم السلام) و اولياى الهى اين منازل را طى كرده اند. پروردگار مى فرمايد: در پايان اين سفر، مغفرت و اجر عظيم است: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[1] مطلبى كه در اين زمينه واقعاً بهت آور است، اين است كه تدوين منازل به اراده حضرت حق صورت گرفته است.
سالكى كه مى خواهد اين منازل را طى كند، طبق آيات قرآن «بِإِذْنِ اللَّهِ»[2] ؛ يعنى به توفيق خدا طى مى كند. توفيق، يعنى به هم پيوستن همه زمينه ها، استعدادها، مايه ها براى اين كه انسان بتواند اين سلوك را انجام دهد. به هم پيوستن به اين شكل كه رغبتى در قلب و ميلى در نفس و محبّتى به طىّ اين منازل ايجاد شود، عقل بپذيرد، بدن آمادگى داشته باشد و در طىّ اين مسير خسته نشود و وسوسه ها و كشش هاى باطل او را متوقف و منحرف نكند. اين مجموعه را توفيق يا «وفق دادن» مى گويند كه خود را با همه امور لازم وفق دهند. اين وفق دادن نيز فقط كار خداست: «بِإِذْنِ اللَّهِ».
همانطور كه در آيات مربوط به حضرت مسيح (عليه السلام) مى فرمايد: «بِإِذْنِ اللَّهِ» يعنى به توفيق رب؛ يعنى خداوند بود كه دمِ حضرت عيسى (عليه السلام) را با روح ميّت و امور ظاهر و باطن گره مى زد، تا تفضل خدا بر سالكين منازل تدوين منازل و توفيق با خود خدا و به عهده او است.
تمام مجموعه مايه هايى كه انسان بعد از تدوين و توفيق به كار مى گيرد، همگى ملك اوست؛ چشمى كه مى بيند، زبان، گوش، قدم، حال و مفاصلى كه مى خواهند خرج شوند تا كارى صورت بگيرد، تماماً ملك اوست. يعنى انسان در زمينه سلوك در اين ده منزل، به اندازه ارزن از خودش مايه نمى گذارد، ولى با اين وجود خدا بعد از پايان اين ده منزل، مى فرمايد: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[3] . واقعاً انسان شگفت زده مى شود كه من نه در تدوين اين ده منزلى كه در سوره احزاب مطرح است و نه در سير اين ده منزل، از خودم كم ترين مايه اى نگذاشته ام، ولى وقتى راه تمام مى شود، مى فرمايد: شما سالكين اين ده منزل را به مغفرت ابد و اجر عظيم سرمدى خود وصل مى كنم. مگر من خودم اين منازل را تدوين كرده ام؟ مگر من به توفيق خودم رفته ام؟ مگر بدن، چشم، گوش، زبان و حالى كه در اين ده منزل به كار گرفته مى شده، ملك من بوده اند؟ براى چه به من مغفرت و اجر عظيم مى دهد؟
امام زين العابدين (عليه السلام) در ابتداى زيارت امين الله و در بخش دوم مى فرمايند: «اللهم انّ قلوب المخبتين اليك والهة»[4] دل وابستگان به تو، پراميد، ديوانه و سرگردان تو هستند. نمى توانيم بفهميم يعنى چه؟ همه كارها را خودش مى كند و بعد مزدش را به ما مى دهد؛ تدوين، توفيق، سلوك.
منزل اول، اسلام، دوم ايمان، سوم قنوت؛ يعنى طاعت و عبادت مداوم. چهارم صدق، پنجم صبر، ششم خشوع، هفتم تصدّق مالى، هشتم روزه جامع است؛ چون همه را با اسم فاعل ذكر مى كند: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ وَ الْقنِتِينَ وَ الْقنِتتِ وَ الصدِقِينَ وَ الصدِقتِ وَ الصبِرِينَ وَالصبِرَ تِ وَ الْخشِعِينَ وَ الْخشِعتِ وَالْمُتَصَدّقِينَ وَ الْمُتَصَدّقتِ وَ الصائِمِينَ وَالصائِمتِ وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحفِظتِ وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ أَعَدَّ للَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[5]
نمى گويد: آنهايى كه روزه مى گيرند، مى گويد: آنهايى كه در روزه قرار دارند. اين منزل هشتم مى خواهد بگويد: به قدرى شهوت پرقدرت است كه آن هفت منزل را بايد طى كند تا بتواند بر آن مسلّط شود. تا به «وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ»[6] برسد كه به شهوات خود بتوانى مهار بزنى. شهوت در هشت منزل قبلى سالك را اذيت مى كند. اول اذان صبح بيدار مى شود، اين كار، كار شهوت است كه مى گويد: حالا چند دقيقه ديگر بخوابم، چرتى بزنم، ناگهان متوجه مى شود كه نمازش قضا شده است. اين به خاطر بدن، شهوت و لذت طلبى است. بعد از طىّ هشت منزل، شهوت مهار بخورد. شهوت به معنى جامع كلمه، نه فقط منظور غريزه جنسى باشد. غريزه جنسى يك بُعد شهوت است.
آخرين منزل نيز پر شدن از خداست: «وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ»[7]
وقتى به اينجا رسيديد: «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[8]
-
در ره منزل ليلى كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشى
«من» را بايد بيرون كرد؛ چون تمام كشش هاى باطل، شياطين و شهوات در خيمه «من» هستند. اين خيمه را بايد خراب كرد و طناب هايش را بريد.
عالم بزرگوارى مى فرمود: وقتى به قم آمدم و درس خواندم، به اين نيت بود كه اهل حال شوم. خيلى درس خواندم. گفتم: اين قدر زحمت هدايت مردم را مى كشم تا به حالم اضافه شود. براى اهل حال شدن كم حرف مى زدم، كم مى خوردم، عادى لباس مى پوشيدم، از غذاهايى كه خيلى به آن علاقه داشتم، دوغ بود. روزى ديدم شخص دوغ فروشى بساط خود را گسترده است، با خود گفتم: بروم دوغى بخورم. گفتم: آقا! يك ليوان دوغ بريز! تا ليوان را پر كرد، به خودم گفتم: تو در قم درس خواندى، در اين شهر خدمت كردى، نماز خواندى تا اهل حال و عرفان شوى، آن وقت اين درست است كه با اين لباس، در كوچه بايستى و دوغ بخورى ؟اين شأن عرفان نيست. دوغ را پس دادم و راه افتادم. به اولين مسجدى كه رسيدم، رفتم تا دو ركعت نماز بخوانم. ديدم جوانى دست زير سرش گذاشته و خوابيده است. او را نگاه كردم، ديدم جايى او را نديده ام. بالاى سرش ايستادم، گفتم: آقا پسر، دراز كشيدن در مسجد، بى احترامى به مسجد است. چشم هاى خود را روى هم گذاشت. با نوك پا به پهلويش زدم و گفتم: بى ادب! در خانه خدا نخواب. او چشم خود را باز كرد و اسم مرا برد و گفت: تو برو دوغ بخور، بعد بيا. تو مى خواهى دوغ نخورى كه بگويند: آقا اهل حال است. تو هنوز اسير دوغ نخوردنى، نه خوردن.
-
اى كه در كوچه معشوقه ما مى گذرى
برحذر باش كه سر مى شكند ديوارش
همه چيز براى اوست و ما نيز ملك او هستيم: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ»[9] تدوين، توفيق، حركت و تمام سرمايه هاى اين حركت از اوست، براى چه به ما مغفرت و اجر عظيم مى دهد؟ مگر اين كه بگوييم: «اللهم انّى اسئلك برحمتك التى وسعت كل شى ء»[10]
منزل دوم، منزل ايمان است. وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) براى اهل ايمان هفت خصلت بيان كرده اند. خصلت اول اين است:
«المؤمن من طاب مكسبه»[11] معيشت، پول درآوردن، خوردن، پوشيدن و تمام اموالش پاك است.
خدا در قرآن مجيد مؤمن را داراى نور مى داند: «يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمنِهِم»[12] چه بايد كرد؟ مؤمن مى بيند و مى فهمد، يا مى پذيرد و يا رد مى كند: «أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ»[13] با نور خود در ميان مردم زندگى مى كند.
عالم معتبرى مى گفت: صاحب منزلى براى صرف ناهار مرا دعوت كرد كه اهل حقيقت بود. وقتى رفتم، كسى با لباس كهنه آنجا نشسته بود و حرف هم نمى زد. من اين شخص را نمى شناختم. با يقين صد در صد به صاحب خانه گفتم: خدا را شكر مى كنم كه امروز در اينجا لقمه حلال و پاكى نصيبم مى شود. آبگوشت داشتند. ساعت حدود يازده و نيم شد. پنج ريال به كسى داد، گفت: آقا امروز لقمه پاك مى خواهند، دو عدد نان سنگك بگير و بياور. زودتر بيا كه نماز جماعت را در خانه بخوانيم. ايشان براى خودم مى گفت: او رفت نان بگيرد، ساعت دو برگشت؛ يعنى دو ساعت و نيم طول كشيد. صاحبخانه به او گفت: سر كوچه پايينى نانوايى بود، پس كجا رفتى؟ گفت: از آنجا به خيابان ديگرى رفتم كه نانوايى سنگكى ديگرى پيدا كنم، از آنجا همين طور رفتم تا نانوايى ديگرى پيدا كردم كه خمير، خميرگير، شاطر و نان درآور آن همگى پاك بودند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) به ما مى فرمايد: «المؤمن من طاب مكسبه»[14]
بادام در بازار گران شده بود. تاجرى صد گونى بادام خريده بود، به دلال بازار گفت: اين صد گونى بادام را برايم بفروش. قبول كرد و رفت. در بازار دورى زد و آمد، گفت: به اين قيمتى كه تو گفته اى نمى فروشم. گفت: چرا؟ پول دلالى تو كه خيلى خوب است. گفت: من چند جا تحقيق كردم، وضع بازار بادام خوب نيست، من اگر بادام تو را به اين قيمت بفروشم، عده اى مغازه دار و بادام فروش متضرر مى شوند؛ چون آنها بادام را گران تر خريده اند و اگر صدگونى بادام تو در اين بازار پخش شود، ارزان بودن قيمت بادام تو به آنها ضرر مى زند، من در قيامت جواب ضرر مردم را نمى توانم بدهم. تاجر نيز دلال را بوسيد و گفت: چه كار خوبى كردى كه وضع بازار را به من خبر دادى. من امروز همه بادام را بار مى كنم و به جايى مى برم كه بادام گران نيست، تا به كسى ضرر نخورد.
بازار بغداد آتش گرفته بود. يكى از مغازه ها، مغازه سقط فروش بود. به او گفتند: بازار آتش گرفته است. به بازار آمد. ديد آتش را خاموش كرده اند و مغازه او نسوخته است. گفت: الحمد لله. بعد ناگهان به خود گفت: تو بايد غم مردم را بخورى، آن وقت براى سالم بودن مغازه خودت، الحمد لله مى گويى؟ همان روز همه جنس ها را فروخت و با خانواده اش به مكه رفت و چهل سال در مكّه روزها دستفروشى مى كرد و شب ها تا صبح در مسجد الحرام مى گفت: خدايا! به خاطر آن «الحمد لله» اشتباه، مرا بيامرز. من اشتباه كردم.بعد پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى فرمايند: «المؤمن ينظر بنور الله»[15] مؤمن در دنيا با كمك نور خدا نگاه مى كند و مى فهمد. هر چيزى را نمى خرد و نمى فروشد. معامله نمى كند. واقعاً «هزار نكته باريك تر ز مو اينجاست».
مرحوم آيت الله العظمى حاج شيخ محمد حسين اصفهانى، استاد مراجع دو دوره قبل ايران و عراق و داراى شاگردانى مانند آيت الله العظمى بروجردى، حكيم، خويى، شاهرودى، شيرازى براى يكى از علماى بزرگى كه مفسر قرآن بودند، نقل كردند. آن عالم در منزل خود از قول ايشان براى من نقل كردند. دو ساعت مرا نگهداشت تا اين قضيه را براى من تعريف كند. گفتم: چرا اجازه نمى دهيد كه بروم. گفت: براى اين كه اين آخرين ملاقاتى است كه در دنيا با هم داريم. سه ماه بعد، در دار الزهد حرم حضرت رضا (عليه السلام) ايستاده بودم، نوه اش را ديدم، گفتم: حال آقا چطور است؟ گفت: جنازه اش در حرم دفن است. ايشان مى فرمودند: آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى براى خودم تعريف كرد: من نزد مرحوم آيت الله حاج شيخ محمد باقر اصطهباناتى عرفان، فلسفه و حكمت خواندم. مرحوم اصطهباناتى مى گفت: هنوز به نجف نيامده بودم و در تهران درس مى دادم، روزى طلبه اى ژنده پوش آمد و به من گفت: بحث كبراى منطق را به من درس بده. من هم گفتم: چشم. يعنى به من كه در رده استاد فلسفه و حكمت عالى؛ يعنى آخرين مرحله درس فلسفه بودم گفت: كتاب كلاس اول ابتدايى فلسفه را به من درس بده. بى اختيار گفتم: چشم. از آنجا نزد شيخ يحيى تهرانى رفت، گفت: شيخ! كتاب شرايع محقّق حلى در فقه را به من درس بده. شيخ يحيى نيز در رده مراجع بود، تا به او گفت، گفت: چشم. بعد گفت: حجره اى به من بدهيد. گفتم: از كجا بياورم؟ گفت: حجره شانزدهم مدرسه خالى است، كليدش را از خادم بگير و به من بده. گفتم: چشم. آن حجره را دادند. ما چيزهاى عجيب و غريبى در چند ماه از اين طلبه ديديم. روزى گونى قندى مى خواستم براى مستوفى دولت بفرستم كه اين گونى قند خوشايندى براى او باشد و مظلومى را سرِ كار بگذارد. او گفت: شيخ محمدباقر! نفرست. گفتم: من قول داده ام. گفت: آن كار از كار گذشت. خادم را فرستادم كه به مستوفى بگو: من گونى قندى مى خواهم بفرستم، مستوفى گفت: نمى خواهد بفرستى، من آن كار را مى خواستم براى آن بنده خدا انجام بدهم، اشتباهى براى كس ديگرى انجام گرفت، فعلًا جا نداريم. روزى به خادمم مى گفتم: برو سيب زمينى بخر، گفت: شيخ محمد باقر! اسراف نكن. در مطبخ شما چند دانه ديگر سيب زمينى مانده است. روزى من تا آمدم درس بدهم، گفت: تو ديشب مطالعه نكردى، اصلًا كتاب را پيدا نكردى، همسرت كتاب را زير رختخواب پنهان كرد كه تو زودتر بخوابى.
من دستش را گرفتم و گفتم: تو اين حرف ها را از كجا مى گويى؟ تو چه كسى هستى؟ گفت: من از اهالى بين دامغان و شاهرود هستم. پدرم عالم بود و در آنجا براى مردم خيلى زحمت كشيد و اكنون مرده است. من درسى نخوانده بودم، اما مردم آمدند و مرا به جاى پدرم گذاشتند. من هر چه مسأله مى گفتم، اشتباه بود. نماز بى رمق مى خواندم. مردم نيز از اين طرف و آن طرف براى ما هدايا و خوراكى مى آوردند. لقمه هايى كه مى خورديم درست نبود. روزى به فكرم رسيد كه اين معيشت، تخريب آخرت من است. روى منبر به مردم گفتم: من سواد، تقوا و لياقت ندارم. حرفهاى من اشتباه بوده و شما بى خود مرا اداره كرديد. آن روستايى هاى ساده دل عصبانى شدند و مرا از منبر پايين كشيدند و تا مى شد مرا زدند و با افتضاح مرا بيرون كردند. از آنجا پياده آمدم تا به سربالايى مسگرآباد رسيدم. گرسنه، تشنه، گريان، دلِ نالان، كسى به من گفت: اى شيخ! اگر جا ندارى، امشب به خانه ما برويم. رفتم. آقايى در آن خانه نشسته بود، او به من پولى داد، گفت: نزد اصطهباناتى مى روى و كليد فلان حجره را مى گيرى و به او بگو تا كبراى منطق را به تو درس دهد. به شيخ يحيى تهرانى نيز بگو تا شرايع را به تو ياد دهد. هر وقت پول مى خواهى، من اين واسطه را مى فرستم تا پول بياورد. هر وقت خواستى مرا ببينى، اين طور مى بينى. ديگر براى من نور خاصى پيدا شده است.
لياقت حضور به محضر يار
مرحوم اصطهباناتى گفت: امروز واسطه را مى بينى؟ گفت: آرى. گفت: به آن واسطه بگو: آيا اجازه مى دهى من بيايم و از دور فقط يك بار شما را نگاه كنم؟ گفت: باشد، او رفيق من است. به او مى گويم. شيخ باقر نيز زانوى غم به بغل گرفت و بلند بلند گريه كرد كه چگونه به او توفيق داده اند كه چهره مبارك امام دوازدهم (عليه السلام) را ببيند، از او پول بگيرد و محبت ببيند. ما در اين چهل سال چه كرديم؟ چه منزلى را طى كرديم و كدام لقمه را خورديم؟ او رفت و آمد. گفتم: او را ديدى؟ گفت: بله. گفتم: چه گفت؟ گفت: او گفت كه هر وقت مناسب باشد، به تو خبر مى دهم و رفت و ديگر نيامد.
تا پاكى معيشت درست نشود، روشنايى نمى تابد. فقط بدانيد كه تلخ تر و بدتر از لقمه حرام در اين نظام هستى وجود ندارد. زلف همه كشش هاى به جانب گناه، به زلف لقمه حرام گره خورده است.
امام سجاد (عليه السلام) از حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) پرسيد: پدر! كار شما با مردم به كجارسيد؟ فرمود: عزيز دلم! به جنگ كشيده است. عرض كرد: مردمى كه نامه نوشتند كه بيا ميهمان ما باش، حال شمشير كشيده اند؟ فرمود: آرى پسرم. غير از من و تو مردى نمانده است. همه را كشته اند. عرض كرد: چرا كار شما به جنگ كشيد؟ چرا مردم قمر بنى هاشم، على اكبر و حتى طفل شش ماهه ما را تير زدند؟ فرمود: فقط به يك علت و آن هم: «ملئت بطونهم من الحرام» شكم هايشان از پول حرام بنى اميه پر شده است.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان
[1]. احزاب: 35
[2]. آل عمران: 49
[3]. احزاب: 35
[4]. كامل الزيارات / النص / 40
[5]. احزاب: 35
[6]. همان
[7]. همان
[8]. همان
[9]. بقره: 156
[10]. الصحيفة العلوية و التحفة المرتضوية / ترجمه رسولى / النص / 196
[11]. الكافي (ط - الإسلامية) / ج 2 / 235
[12]. حدید: 12
[13]. انعام: 122
[14]. الكافي (ط - الإسلامية) / ج 2 / 235
[15]. فضائل الشيعة / 27 / الحديث 21