ظهور شخصيت، عظمت و كرامت وجود مبارك حضرت يوسف (عليه السلام) با خواب صادقانه و رؤيايى حقيقى شروع شد. اين گونه خواب ها كه مانند بيدارى است، ويژه پاكان عالم است.
كتاب خدا نه تنها اين خواب را از ايشان نقل مى كند، بلكه خوابى را نيز از جدّ او، حضرت ابراهيم (عليه السلام) نقل مى كند كه اين انسان والاى ملكوتى در آن خواب، مى بيند در كنار كعبه معظمه، فرزند با كرامت و دلبندش را براى خدا قربانى مى كند.
وقتى بيدار مى شود، يقين دارد كه اين حادثه اى را كه در خواب ديده، امر خدا و فرمان محبوب است، با حضرت اسماعيل (عليه السلام) در ميان مى گذارد: «قَالَ يبُنَىَّ إِنّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنّى أَذْبَحُكَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَى »[1] پسرم! نظر تو چيست؟ اين جوان الهى چهارده ساله به پدر عرض مى كند: «قَالَ يأَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِى إِن شَآءَ اللَّهُ مِنَ الصبِرِينَ»[2] حضرت اسماعيل (عليه السلام) آگاهانه خواب را به امر خدا ترجمه مى كند. بعد عرض مى كند: پدر! خيال شما از من راحت باشد. خواهى ديد كه من در مقابل فرمان مولا از صبر كنندگانم و كاملًا تسليم حكم محبوبم هستم.
در قرآن از وجود مبارك رسول خدا (صلى الله عليه و آله) خوابى را نقل مى كند كه حضرت بعد از آن خواب، اشك شوق مى ريختند. خداوند متعال با اين آيه شريفه رسولش را تسليت و آرامش داد: «إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْءَانَ لَرَآدُّكَ إِلَى مَعَادٍ»[3] يقيناً اين خواب تو، در بيدارى تعبير خواهد شد. اثر و نتيجه پاكى و طهارت باطن، نيت، فكر، اخلاق و عمل فقط در رؤياى صادقه نيست، بلكه اين يكى از ميوه هاى پاك است. اين خواب ها، يقين، اعتماد و ايمان قلبى انسان را بيشتر و تقويت مى كند. انسان را به عالم ديگرى مى برد و حال ديگرى به انسان مى دهد.
وجود مبارك حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) خوابى دارند كه خيلى شنيدنى است . اين خواب در روز بود. عصر تاسوعا خسته شده بودند، كنار خيمه نشستند، سر مبارك را روى زانو قرار دادند و خوابشان برد. دشمن اعلام حمله كرد. حضرت زينب كبرى (عليها السلام) با دنيايى از وقار و ادب به خدمت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) آمد. ديد ايشان خواب است.
به نظر مبارك ايشان آمد كه بيدار كردن برادر لازم است. حضرت (عليه السلام) را آرام صدا زدند: «يا اباعبدالله»! امام چشم مباركشان را باز كردند. قبل از اين كه خواهر اعلام كند كه دشمن در مقام حمله به ماست، فرمودند: خواهر! من اكنون در خواب دو مطلب را ديدم.
نخست: ديدم كه تمام درهاى ملكوت به روى من باز است، جدّم پيغمبر (صلى الله عليه و آله)، پدرم اميرالمؤمنين (عليه السلام)، مادرم فاطمه زهرا (عليها السلام)، برادرم حضرت مجتبى (عليه السلام) و پشت سر اينان فرشتگان رحمت خدا، همگى به جانب من دست دراز كرده اند، پيغمبر (صلى الله عليه و آله) به من مى فرمايد: حسين جان! زودتر به نزد ما بيا. در اين پرده خواب اين حقيقت را مى خواهد بفرمايد: بدن پاكان در زمين زندگى مى كند، ولى خودشان اهل زمين نيستند، بلكه ملكوتى هستند. ملكوتيان نيز يكپارچه پاكى، نور و عقل هستند. اين، گفتار اميرالمؤمنين (عليه السلام) است.
در روايت داريم: بدن پاكان فرشى است، اما شخصيت، انديشه، افكار، اخلاق، منش و اطوارشان عرشى است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) در «نهج البلاغه» دارند: پاكان با بدن در زمين هستند و با روح در ملأ أعلا، در كنار خدا زندگى مى كنند و از آنجا به بدن فرمان مى دهند. تمام فرمان ها ملكوتى است. آنها «مع الله» هستند و در معيّت حضرت حق، به اعضا و جوارح فرمان مى دهند؛ يعنى شهوت، شكم و بدن، محكوم آن فرمان هستند، هيچ كدام از اجزاى بدن حكومت ندارند، بلكه همه محكوم فرمان وجود مقدس پروردگار هستند.
اما آيا اين مقام براى ما حاصل مى شود؟ قطعاً قابل تحصيل است:
-
غسل در اشك زنم كاهل طريقت گويند
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
قطعاً حاصل مى شود.
-
شستشويى كن و انگه به خرابات خرام
تا نگردد زتو اين دير خراب آلوده
آنهايى كه در پاكى خيلى قوى هستند، در بيدارى نيز به اندازه پاكى خود، ماوراى پرده را مى بينند. به آنها اجازه داده اند كه در حدّ پاكى خود، در نفوس اثر بگذارند و تصرّف كنند. دوستى داشتم كه پنجاه سال از من بزرگتر بود. پيرانى بودند- البته الان هم هستند، ولى انگشت شمار- كه در حدّ خود، پير راه و طريقت هستند. طريقت منظورم صراط مستقيم حضرت حق است. او در مسجدى كار مى كرد و در آن سنّ پيرى بالاى هفتاد سال، مانند يك جوان كار مى كرد. مى گفت: من هشت ساله بود، تب گرفتم، طبيعتاً طبق مسائل الهى، كسى كه بيمار مى شود، دستور دارد كه به طبيب مراجعه كند.
مى گفت: پدرم به من خيلى علاقه مند بود، مرا چند جا نزد دكتر برد، اما تبم قطع نشد. نگران مرگم شد؛ چون واقعاً داشتم از دست مى رفتم. به او آدرس شخص اهل حال و اهل نفسى را دادند، پدرم مرا نزد او برد، گفت: اگر بايد بميرد، من تسليم حق هستم، اما اگر نبايد بميرد، براى تب او كارى كن.
مى گفت: آرام به من نگاه كرد و گفت: اى تب! رابطه ات را با اين بدن تا آخر قطع كن. من شصت و شش سال است كه تب نكردم. اين اجازه را به پاكان داده اند؛ يعنى اگر شما نيز اين راه را سير كنيد، اين اجازه به صورت ملكوتى براى شما نيز صادر مى شود.
آيات مربوط به حضرت مسيح (عليه السلام) را بخوانيد: «وَأُحْیىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ»[4] اجازه داده بودند كه به مرده واقعى دم بزند و او زنده شود. يعنى رفته به عالم بعد را برگرداند. مسافرى كه هيچ طبيبى قدرت برگرداندنش را نداشت، ولى اين اجازه را به حضرت مسيح (عليه السلام) داده بودند. اين اجازه را به حضرت موسى بن عمران (عليه السلام) داده بودند كه در جريان آن بقره كه احتمال به هم ريختگى امت را دارد، به مردم بگويد: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبَحُوا بَقَرَةً»[5] گاوى را سر ببرند و عضوى از اين گاو را به مقتول بزنند تا زنده شود و بگويد: قاتل او كيست. اين اجازه را به اهل نفس داده اند كه با دُم حيوان، مرده را زنده كنند، نه با دَم خود، دَم آنان كه همه مرده ها را زنده مى كند. همين كه حضرت موسى (عليه السلام) با چشم خود به آن گاوى كه مى كشند فقط نگاه كند و با زبان بگويد، كافى است، وگرنه عضو گاو كه مرده را زنده نكرد، بلكه نسيم دهان و نگاه حضرت موسى (عليه السلام) مرده را زنده كرد. اگر اولياى خدا نتوانند «باذن الله» كارى را انجام دهند، پس چه فرقى بين زحماتى كه آنها در راه پاكى كشيده اند و ناپاكان هست؟ تمام فرق هاى بين پاكان و ناپاكان در كارهاى شگفت انگيز واقعى است كه هيچ ارتباطى با سحر و جادو ندارد؛ چون سحر و جادو براى ناپاكان است، ولى امور حقيقيه از آن پاكان عالم است.
اين امور حقيقيه براى مردم به حق وابسته است كه بدنى در زمين و روحى در ملكوت و نزد محبوب دارند. از مقام قرب، به بدن خود فرمان مى دهند و هيچ گاه فرمان بر بدن نيستند، بلكه فرمانده بدن هستند. در فرمانبرى از بدن است كه شخص به ناپاكى كشيده مى شود. اين يك پرده خواب بود.
اما پرده دوم؛ فرمودند: خواهر! ديدم كه در بيابان تنها بودم، سگى قوى هيكل كه گرفتار بيمارى پوستى بود و دو دندان پيشين او از رده دندان هاى ديگرش جلوتر بود، براى اين كه مرا قطعه قطعه كند، به من حمله كرد، من از شدّت هراس در مرز بيدار شدن بودم كه تو مرا صدا زدى.
در اين پرده دوم فهميدم كه فردا قاتل من در ميان اين سى هزار نفر است؛ يعنى ناپاكانى كه هيچ زمينه پاكى براى خود باقى نگذاشته اند، در عالمِ معنا به شكل سگِ بيمار هستند. اين خواب پاكان است.
خوابى را نيز رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نقل مى كنند كه خيلى عجيب است. ظاهراً بعد از نماز صبح بود. به مردم فرمودند: من ديشب خوابى ديده ام كه مى خواهم براى شما نقل كنم و هيچ چيزى را ناگفته نگذارم.
اولًا: بدانيد كه من وقتى مى خوابم: «تنام عيناى و لاينام قلبى»[6] چشمم حالت خواب را قبول مى كند، اما دلم نمى خوابد. آنچه را كه در خواب مى بينم، دلم مى بيند و آن عين حقيقت است. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) شب ها خيلى كم مى خوابيدند. شب ها و روزهاى عربستان در طول سال مساوى هستند؛ چون در منطقه نزديك به استوا، آفتاب مستقيم مى تابد. در نهايت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) بيش از پنج ساعت نمى خوابيدند و بقيه آن را بيدار و مشغول مناجات با خدا بودند. عشقى كه اين ها در دنيا كردند، هيچ شاه و ثروتمندى نكرد. چه لذتى از عبادت، مناجات، هدايت و كمك به مردم مى بردند؟ خدا مى داند. حضرت (صلى الله عليه و آله) فرمودند: وقتى خوابم برد، ديدم دو نفر آمدند و خيلى جدى به من گفتند: به دنبال ما حركت كن. من نيز در عالم رؤيا برخاستم و به دنبال آنها حركت كردم. مرا از مدينه تا سرزمين مقدّس با خود بردند.
اين روايت، سرزمين مقدس را معلوم نكرده است كه مكّه بوده يا بيت المقدس يا وادى سينا؟ فقط همين مقدار پيغمبر (صلى الله عليه و آله) مى فرمايند: مرا تا وادى مقدس بردند و از آنجا نيز حركت دادند تا آن كه به مكانى رسيديم. ديدم مردى افتاده است و مرد ديگرى بالاى سر او است. سنگ سخت و سنگينى در دست اين مرد است. با تمام قدرت سنگ را روى سر شخص خوابيده مى كوبد و اين سر و جمجمه را متلاشى مى كند.
سنگ با آن شدتى كه به اين سر مى خورد، مى غلطد. دوباره به دنبال سنگ مى رود، تا زمانى كه مى رود سنگ را بردارد و برگردد، سر خرد شده اين مرد دوباره سر جاى خود مى آيد و دوباره آن مرد سنگ را به سر اين مرد مى كوبد.
من گفتم: اين انسان خوابيده كيست؟ اين شخصى كه سنگ را به سر او مى زند و جمجمه را خرد مى كند كيست؟ همراهان من گفتند: شما فقط به دنبال ما بياييد.
من راه افتادم تا به شخصى رسيديم كه خوابيده بود، در حالى كه پشت او به زمين و روى بدن به سمت بالا بود. شخصى نيز بالاى سرش بود كه چنگكى در دستش بود و چنان به چشم، لب و بينى او فرو مى كرد كه چشم، لب و بينى به آن طرف سر برمى گشت. دوباره برمى گرداند و همين چنگك را از پشت فرو مى كرد، دوباره چشم، بينى و دهان به آن طرف صورت برمى گشت.
به اين دو نفر گفتم: اين ها چه كسانى هستند؟ گفتند: باز به دنبال ما بياييد. راه افتاديم تا به تنورى رسيديم. ديدم صداى ناله وحشتناكى از اين تنور بيرون مى آيد كه مى خواهد بند قلب مرا پاره كند. داخل تنور را نگاه كردم، ديدم جمعيتى از مرد و زن عريان ميان اين تنور هستند و از زير بدن آنها، آتش شعله مى كشد.
از شدت ناراحتى گفتم: سبحان الله! به اين دو نفر گفتم: اين ها چه كسانى هستند؟ گفتند: فقط دنبال ما بياييد.
به جوى سرخ رنگى رسيديم، آبى كه در آن روانه بود، مانند خون بود. كسى در اين آب شنا مى كرد و يك نفر نيز در كنار نهر ايستاده، سنگ هاى زيادى در كنارش ريخته بود. وقتى شناگر به او مى رسيد، گويا بايد دهانش را باز كند، تا شخصى كه ايستاده بود، سنگ را بردارد و در دهان شناگر پرت كند.
دوباره شناگر به جاى اولش برمى گشت، شنا را ادامه مى داد و باز دهانش باز مى شد و باز در دهانش سنگ مى زد. چه حالى در خواب مى كشم، خدا مى داند. به اين دو نفر گفتم: اين دو نفر چه كسانى هستند؟ گفتند: به دنبال ما بياييد.
به دنبال آنان رفتم. به باغى رسيديم، چه باغى! از اين باغ زيباتر را نديده بودم. هر چه در باغ بود، مربوط به فصل بهار بود. درخت ها پرشكوفه، گل ها شكفته، منظره عجيبى بود. مردى را ديدم با قامت آراسته، كودكان فراوانى در كنار اين مرد بودند و اين مرد به قدرى به اين بچه ها محبت مى كند كه خدا مى داند. چقدر ديدن اين باغ، اين مرد، كودكان و كار اين مرد لذت بخش بود.
به اين دو نفر گفتم: اين ها چه كسانى هستند؟ گفتند: فقط دنبال ما بياييد. رفتيم. به بستانى رسيديم، گفتند: به داخل بياييد. آن بستان انتها نداشت. در آنجا شهرى را ديدم كه تمام ساختمان هاى آن از خشت طلا و نقره بود.
دروازه را باز كردند و گفتند: وارد شويد. جمعيتى را در آن شهر ديدم كه نصف صورت آنها از زيبايى، انسان را خيره، اما نصف ديگر صورت از زشتى، انسان را متنفر مى كند، ولى نهرى در آنجا بود و به اين ها مى گفتند: برويد در نهر غسل كنيد، درون نهر مى رفتند و شنا مى كردند. خود را مى شستند و بيرون مى آمدند. طرف زشت صورت آنان مانند طرف زيباى آن مى شد.
گفتم: اينجا چه خبر است؟ باز گفتند: شما دنبال ما بياييد. به مردى رسيديم كه كارش اين بود فقط آتش اضافه مى كرد و دور آتش مى چرخيد. گفتم: اين كيست؟ شبى به من گذشت كه شگفتى ها و عجايبى را ديدم. گفتند: براى شما توضيح مى دهيم و بعد از خواب بيدار شدم.
اما يا رسول الله! اولين كسى را كه ديدى خوابيده بود و كسى با سنگ سخت مرتب جمجمه اش را مى كوبيد، كسى بود كه حلال و حرام قرآن را ياد گرفته و فهميده بود، اما عمل نمى كرد و براى نماز واجب خواب مى رفت و برنمى خاست كه نماز بخواند و تا روز قيامت در عالم برزخ، سر او را با اين سنگ مى كوبند. اما نفر دوم كه با چنگك چشم، بينى و دهانش را مى كوبيدند كه صورتش به پشت سر مى رفت، كسى بود كه صبح از خانه بيرون مى رفت، دروغى مى گفت كه مردم باور كنند و آن دروغ نيز در دنيا پخش مى شد. يا رسول الله! اين دروغگو بعد از مرگ، تا روز قيامت اين بلا را بر سرش در مى آورند، تا به عذاب جهنّم برسد.
اما آن مردان و زنانى كه در تنور عريان بودند، از بدن آنان آتش بالا مى آمد، زنان و مردان زناكار هستند.
و اما آن كسى كه در جوى خون شنا مى كرد و سنگ به دهان او مى كوبيدند، رباخوار بود و آن كسى كه آتش روشن كرده بود و دور آن مى گشت، مالك دوزخ است كه تا روز قيامت به اين آتش مى دمد تا اهل آن، وارد جهنم شوند.
اما آن باغى كه ديدى مانند بهار است و مردى در آن بود، جدّ تو، حضرت ابراهيم (عليه السلام) و آن بچه هايى هستند كه قبل از بلوغ از دنيا رفتند. خداوند متعال همه اين ها را در اختيار حضرت ابراهيم (عليه السلام) گذاشته و به او گفته است كه در اين عالم اين ها را تربيت كند تا فرداى قيامت لايق بهشت شوند.
اين ها فرزندان مردم مؤمن و مسلمان هستند. همان بچه هايى كه در روز قيامت وقتى خدا به آنها مى گويد وارد بهشت شويد، جلوى درب بهشت مى ايستند، مى گويند: خدايا! پدر و مادر ما كجا هستند؟ ما كه آنها را در دنيا زياد نديديم. خدا مى فرمايد: پدر و مادر اين بچه ها كيانند! فرزندان شما ناراحت هستند، بياييد و با آنها به بهشت برويد. اگر پدر و مادر مؤمن اين بچه ها گناهكار باشند، خدا به خاطر آن داغى كه ديده اند، گناه آنان را مى بخشد؛ چون كه ارحم الراحمين است. اما يا رسول الله! باغ دومى كه ديدى و آن شهرى كه ساختمانى از خشت طلا و نقره داشت، آن جا فضاى بهشت عدن است، آنهايى كه نصف چهره زشت و نصف زيبا بودند، كسانى بودند كه هم كار خوب داشتند و هم كار بد، اما كار خوب آنان بيشتر از كار بد بوده است. اين ها قابل اصلاح بودند، در نتيجه خدا آنان را نجات داده است و در روز قيامت براى اين كه آبروى آنها نرود، مى گويد: در اين نهر برويد كه اين زشتى شما شسته شود، تا در بهشت انگشت نما نشويد و آبروى شما نرود.
«فكيف حيلتى يا ستار العيوب»[7] شعبه اى از آن نهر، ماه رمضان، اين گونه جلسات و نماز در نيمه شب است.
خدايا! پيغمبر (صلى الله عليه و آله) در جمعه آخر ماه شعبان به ما فرموده اند: «دعيتم الى ضيافة الله»[8] مردم! خدا شما را به ميهمانى خود دعوت كرده است. خدايا! پيغمبر (صلى الله عليه و آله) به ما فرموده است كه اگر ميهمان نزد شما آمد، و لو كافر باشد، «اكرم الضيف و لو كان كافراً»[9] . ما كافر نيستيم و نزد تو آمده ايم، خدايا! ما عاشق پيغمبر (صلى الله عليه و آله) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) هستيم. ما غلام حلقه به گوش ائمه (عليهم السلام) و محبّ حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام) هستيم.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان