درجاتى كه خداوند در عالم معنا- در دنيا و آخرت- براى ما قرار داده است، يقيناً در طول درجات انبيا و ائمه طاهرين (عليهم السلام) است. اين اكرامى كه به ما كرده است را در قرآن نيز اشاره فرموده است: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى ءَادَمَ وَحَمَلْنهُمْ فِى الْبَرّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنهُم مّنَ الطَّيّبتِ وَ فَضَّلْنهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا»[1]
اين اوج اكرام انسان است. به ما نيز ختم شده است؛ يعنى ما خاتم مكرمين هستيم. بعد از ما ديگر موجود زنده اى در عرض ما نيست. اين درجات و اكرام، به ما ختم مى شود و به ما پايان مى پذيرد. چيزى كه هست، رده اول اين اكرام و درجات، ويژه انبيا و ائمه (عليهم السلام) است.
شما مقام نبوت و امامت- به معنى الخاص- را جدا كنيد؛ چون كه خداوند بنا ندارد اين دو مقام را بعد از آنها به كسى عنايت كند. البته نيازى نيست كه به كسى عنايت كند؛ چون ظرف آن در مرحله نبوت و امامت پر شده است.
منهاى مقام نبوت و امامت، هر چه مقام و درجه در قرآن كريم مى بينيم، انسان ها شايستگى به دست آوردن آنها را دارند. براى رسيدن به اين درجات و مقامات، منازلى را بايد طى كرد كه پس از طىّ آن منازل، ضرورتاً صورت دنيايى و آخرتى آن درجات و مقامات در همين دنيا ظهور مى كند، الّا اين كه خيلى از آنها را ما نمى بينيم، ولى ظهورش قطعى است.
اين معانى در آيات و روايات زياد ذكر شده اند. خداوند در قرآن مجيد از بسيارى از مردم سخت گلايه مى كند كه به نظر اهل دل: اين گلايه ها، گلايه محبتى است، نه گلايه خشم و غضب. براى نمونه در قرآن مجيد مى خوانيد:
«فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ* وَ مَآ أَدْرَيكَ مَا الْعَقَبَةُ* فَكُّ رَقَبَةٍ* أَوْ إِطْعمٌ فِى يَوْمٍ ذِى مَسْغَبَةٍ* يَتِيماً ذَا مَقْرَبَةٍ* أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ»
[2]
چرا انسان ها از اين گردنه بسيار مفيد، كه گردنه تكليف و وظيفه است، بالا نمى آيند. اهل دل درست مى گويند، لحن اين گلايه، لحن محبتى است. مى خواهد عظمت اين گردنه را بفرمايد. سپس بيان مى كند كه منظورم از اين گردنه و بالا رفتن از آن، اين است كه اين تكاليف جنبه رفعت دارند كه به عقبه تعبير شده است. آزاد كردن انسان، يكى از نتايج اين تكليف است. نهايت اين آزادى نيز آزادى خود انسان است. پس چرا به اين تكليف عمل نمى كنيد؟ چرا از خوديت خود، از اسارت هواى نفس، شيطان، شهوات، مال و مقام خود را آزاد نمى كنيد؟
نمى خواهد بفرمايد: چرا مال، مقام و شهوت داريد؟ بلكه مى خواهد بفرمايد: چرا آنها خادم تو نيستند و تو خادم آنها هستى؟
چرا خود را آزاد نمى كنيد؟ اين اسارت براى چيست؟ چرا جا مانده ايد؟
«أَوْ إِطْعمٌ فِى يَوْمٍ ذِى مَسْغَبَةٍ»
[3] چرا براى روز سختى، مشكل، رنج و ندارى قيامت، به مشكل داران در زندگى كمك نمى كنيد. تو اسير مال نيستى؟
بعد مى فرمايد: «يَتِيًما ذَا مَقْرَبَةٍ* أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ»[4] چرا به يتيم خاك نشين - كه كنايه از اين است كه از ابزار زندگى محروم است- كمك نمى كنيد؟
اين معنى گردنه و تكليف است.
گلايه مى كند: من كه تمام زمينه هاى رسيدن به درجات و منازل الهى را براى شما فراهم كرده ام، شما چرا براى به دست آوردن آن درجات، قدم برنمى داريد؟ اين مقدمه بحث است. كسانى كه در اين دنيا، در همين مدت كوتاه عمر، به اين درجات عالى معنوى رسيدند كه ثمره آن را در آخرت خواهند ديد، با طىّ منازلى كه خود پروردگار قرار داده بود، به اين درجات دنيايى و آخرتى رسيدند.
حضرت يوسف (عليه السلام) يكى از آنهاست. بحث ما در آيات انتخابى اين سوره است. حضرت يوسف (عليه السلام) چرا يوسف شد؟ در آيات قرآن نزديك به بيست مقام ملكوتى براى اين پيامبر خدا شمرده شده كه اگر هر مقامش را به تمام اهل دنيا پخش كنند، تمام باطن آنها را فرا مى گيرد. اين منازل كدام است؟ اين كه مى گويند: اين شخص سالك و اهل سلوك است، در مكتب اهل بيت (عليهم السلام) سالك به چنين انسانى مى گويند. سلوك به چنين حقيقتى مى گويند كه پروردگار در ده منزل شمرده است. در آيه سى و پنج سوره مباركه احزاب آمده است كه: اين ده منزل نيز داراى دو مقام، كمال و درجه مى باشد، البته درجات به اين دو حقيقت منحصر نيست، بلكه خداوند نمونه ارائه داده است.
ابتداى آيه مى فرمايد: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ وَ الْقنِتِينَ وَ الْقنِتتِ وَ الصدِقِينَ وَ الصدِقتِ وَ الصبِرِينَ وَالصبِرَ تِ وَ الْخشِعِينَ وَ الْخشِعتِ وَالْمُتَصَدّقِينَ وَ الْمُتَصَدّقتِ وَ الصائِمِينَ وَالصائِمتِ وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحفِظتِ وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[5]
اين ده منزل است كه ما بايد طى كنيم. به تعبير خود پروردگار در قرآن: «تِلْكَ عَشَرَةٌ كَامِلَةٌ»[6]
ناتمامان جهان را كند اين ده تمام
«وَوَ عَدْنَا مُوسَى ثَلثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنهَا بِعَشْرٍ»
[7]
«وَ الْفَجْرِ* وَ لَيَالٍ عَشْرٍ»
[8]
عدد ده در قرآن مجيد ويژگى دارد، خصوصيت دارد.
دو درجه را هم در پايان آيه بيان مى كند. «أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[9]
مى فرمايد: من براى شما كه اين ده منزل را طى مى كنيد، دو درجه آماده كردم. به آنچه كه آماده كردم وصل شويد و برسيد.
وقتى خدا بفرمايد: عظيم، ديگر بايد بدانيد يعنى چه؟ گويا كسى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله) پرسيد: يا رسول الله! خدا، اين عالم با عظمت را خلق كرد، با ميليون ها ستاره، خورشيد، ماه، كهكشان، فلك، بروج و سحابى، اما خودش به اين صنعت نگاه مى كند، چه چيز به نظرش مى آيد؟ پيغمبر(صلى الله عليه و آله) فرمود: اين مجموعه در ديد پروردگار مانند بال مگس است. آن وقت براى كسى كه اين ده منزل را طى كند، بفرمايد: «وَ أَجْرًا عَظِيًما»[10] خودش اين اجر را چگونه ديده است كه مى فرمايد: عظيم است؟ اينجا فهم همه ما قاصر است. اين پاداشى است كه براى هيچ كس تعريف نكرده و به چشم هيچ كس درنياورده است. در قرآن مى فرمايد: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّآ أُخْفِىَ لَهُم مّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَآءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ»[11]
چيزى را براى اين ها قرار داده ام كه مقدار آن را در اين عالم به هيچ كس، حتى به پيغمبر و امامى نيز خبر نداده ام. باز اين غير از آن چيزى است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايند. وقتى مى پرسند: اين ها كجا هستند؟ مى فرمايد: «فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرِ»[12]
باز اين غير از آن چيزى است كه مى فرمايد: «وَ ادْخُلِى جَنَّتِى»[13]
نه آن هشت بهشت، بلكه بهشت ويژه خودم كه امام مى فرمود: اين «جنّتى» براى ما روشن نيست كه چيست، جنّات را مى فهميم كه خدا هشت بهشت با همه نعمت ها دارد، اما «جنّتى» بهشت خاصّ و ويژه خودم را، كه آيا بهشت تجلّى است؟ يا بهشت ذات است؟ نمى فهميم. حيف نيست مردم عمرى را در جاده ها و منازل ديگر بروند و سلوك و سير ديگرى داشته باشند؟ و هنگام مردن چشم باز كنند كه همه درجات را نشان دهند و بگويند: تو خود را از اين ها محروم كردى.
«إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ»
[14]
اسلام در اينجا يعنى چه؟ جريان حضرت ابراهيم و اسماعيل (عليهما السلام) كه در سوره بقره ذكر شده اند، وقتى كعبه را بنا كردند و هر دو به ديوار كعبه تكيه دادند، در حالى كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) از صد سال گذشته بود و حضرت اسماعيل (عليه السلام) نيز نوجوان بود، هر دو با گريه دست بلند كردند؛ چون دعاى انبيا به اين شكل بوده است:
«هب لى من قلبك الخشوع و من بدنك الخضوع و من عينيك الدموع»[15] اى موسى! هر وقت به در خانه من مى آيى و مى خواهى دعا كنى، با دل خاشع، بدن خاكسار و دو چشم پرگريه بيا. اين حال انبيا عليهم السلام بود. اين پدر و پسر نيز با اين حال به پروردگار گفتند: «رَبَّنَا وَ اجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَ مِن ذُرّيَّتِنَآ أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ»[16] يعنى به ما توفيق بده كه «اشهد ان لا اله الا الله» بگوييم تا تازه مسلمان شويم. اين اسلامى كه حضرت ابراهيم و اسماعيل (عليه السلام) از خدا مى خواهند، چه اسلامى است؟
اين اسلام را اهل تحقيق اين گونه معنا كرده اند: تسليم باطن به تمام خواسته هاى خدا و تسليم كردن بدن به تمام عبادات.
اين داستان عجيب را جبرئيل مى گويد. ظاهراً براى پيغمبر (صلى الله عليه و آله) تعريف مى كند: من جريان حضرت يوسف (عليه السلام) را دنبال كردم، تا وقتى كه پادشاه مملكت شد. از دامن پدر تا فراق، عمق چاه تاريك، گرفتار شدن به دست كاروان، فروخته شدن با قيمت كم، دچار شدن به آن زن مصرى، نه سال به زندان افتادن، بعد وزير دارايى شدن و بعد نيز پادشاه شدن.
گفت: روزى كه حضرت يوسف (عليه السلام) را بر سر تخت نشاندند و تاج شاهى بر سر ايشان گذاشتند، من آن روز را نيز نگاه كردم، تا شب شد و به نيمه رسيد. ديدم لباس سلطنت را درآورد و لباس كهنه پاره اى پوشيد. به دور از چشم مأموران از كاخ و شهر درآمد و به بيابان رفت، گودالى پيدا كرد، با تمام بدن روى خاك افتاد، صورتش را روى خاك گذاشت، بلند بلند گريه كرد و گفت:
«رَبّ قَدْ ءَاتَيْتَنِى مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِى مِن تَأْوِيلِ الْأَحَادِيثِ فَاطِرَ السَّموَ تِ وَ الْأَرْضِ»
[17] اين حكومتى كه امروز به دست من سپردى، حكومت كوچكى است. در ادبيات عرب «مِن» در «مِنَ المُلْك» تبعيضيه است؛ يعنى گوشه كوچكى از حكومت را در اختيار من گذاشته اى. علم رؤيا را نيز تو به من تعليم دادى، امشب در اين بيابان تك و تنها با گريه از تو مى خواهم: «تَوَفَّنِى مُسْلِمًا وَ أَلْحِقْنِى بِالصلِحِينَ»[18] روزى كه ملك الموت را مى فرستى تا مرا ببرد، من نسبت به تو حالت تسليم داشته باشم. عيبى در من نباشد.
قبل از انقلاب، دوازدهم رجب، زمستان بود، به مشهد رفتم. به آيت الله العظمى ميلانى عشق مى ورزيدم. اهل خدا، حال، دل و عرفان بود. رفتم، ديدم تنها نشسته اند و مشغول مطالعه هستند. سلام كردم. چند دقيقه نشستم، ديگر به خودم اجازه ندادم بيشتر بنشينم. گفتم: اجازه مى دهيد بروم؟ پرسيدند: كجا مى روى؟ گفتم: مسافرخانه. فرمودند: به مسافرخانه نرو. گفتم: چشم. هر كجا شما بفرماييد، من مى روم. فرمود: ما كه مقيم مشهديم، خيلى حرف ما نزد حضرت رضا (عليه السلام) خريدار ندارد، اما شما كه مسافر هستيد و از راه دور آمديد، حرف شما را زودتر گوش مى دهد. در زيارتش مى خوانيد: «اللهم اليك صمدتُ من ارضى و قطعت البلاد رجاء رحمتك فلا تخيّبنى و لا تردّنى بغير قضاء حوائجى»[19] خدايا من از راه دور آمده ام، مرا نااميد و دست خالى رد نكن. فرمود: به نيت و نيابت من از اينجا به حرم برو، براى خودت نرو. همين جا نيت كن، بگو: خدايا! من از اين اتاق به نيابت محمدهادى ميلانى به حرم حضرت رضا (عليه السلام) مى روم. برو زيارت بخوان، بعد از زيارت، دعا مستجاب است. وقتى زيارت تمام شد، فقط يك دعا كن، بعد به مسافرخانه برو. بگو: يابن رسول الله! نزد خدا شفاعت كنيد كه محمد هادى ميلانى مسلمان بميرد. همين.
من كه مانند كوه برايم سنگين بود. معنى اين مسلمان را آن وقت نمى فهميدم يعنى چه؟ يعنى هنگام مردن دل از خدا برندارند و چشم به پول، فرزند، همسر، مقام و چيزهاى ديگر ببندد و بعد بگويد: چرا مرا مى برى؟ تسليم خدا بميرم. ناله هاى هنگام مردن بعضى ها گاهى چقدر زيباست. همين ناله: «فزت و ربّ الكعبة»[20]
من به تهران برگشتم و شنيدم كه ايشان مرحوم شده اند. در فكرم گذشت، وقتى دوباره به مشهد رفتم، از خانواده ايشان بپرسم كه ايشان با آن حرصى كه نسبت به مردن سالم داشت، چگونه رحلت كردند؟ به منزل ايشان رفتم و به فرزند ايشان گفتم: چگونگى رحلت ايشان را براى من بگوييد. ايشان گريه كرد و گفت: سه روز در بيهوشى بود و چشمش را باز نمى كرد. آن روزى كه چشمش را باز كرد، ما نمى دانستيم كه روز رحلت ايشان است؛ چون مانند انسان سالم شد. ما را نگاه كرد و به من فرمود: محمد على! جلو بيا. كنار بستر ايشان نشستم. فرمود: روضه گودال قتلگاه را بخوان. گفتم: چشم آقا.
-
اين من و اين ذكر يارب ياربم
اين من و اين ناله هاى زينبم
-
اين من و اين ساربان اين شمر دون
اين تن عريان ميان خاك و خون
وقتى خواندم، به پهناى صورتش اشك ريخت و از دنيا رفت. اين مرگ مسلمانى است: «تَوَفَّنِى مُسْلِمًا»[21]
1- در عبادات
اين حرف حضرت يوسف عليه السلام است: «إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِمتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنتِ وَ الْقنِتِينَ وَ الْقنِتتِ وَ الصدِقِينَ وَ الصدِقتِ وَ الصبِرِينَ وَالصبِرَ تِ وَ الْخشِعِينَ وَ الْخشِعتِ وَالْمُتَصَدّقِينَ وَ الْمُتَصَدّقتِ وَ الصائِمِينَ وَالصائِمتِ وَ الْحفِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ الْحفِظتِ وَ الذَّ كِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَ الذَّ كِرَ تِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُم مَّغْفِرَةً وَ أَجْرًا عَظِيًما»[22]
اين تازه منزل اول؛ يعنى تسليم بودن باطن به اوامر و نواهى پروردگار است كه اى محبوبم! همه اوامر تو را قبول دارم؛ نماز مى خوانم؛ چون نماز مناجات، عشق، راز و نياز و دست زدن به دامن لطف تو است. مى بينى كه روزه مى گيرم. اعمال من قابلى ندارد، اما ارزش آن براى اين است كه امر تو اطاعت مى شود. وقتى انسان روزه مى گيرد و گرسنه مى شود، خدا به او مى گويد: اگر به تو در معيشت سخت گرفتم، به مصلحت و علتى است، پس گلايه نكن؛ چون مى توانى بخورى، اما اگر يك وعده غذا نباشد، براى تو مهم نيست.
2- در مال و جان
بايد خمس بدهيد؛ چون پول براى شما نيست: «وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّموَ تِ وَالْأَرْضِ»[23]
مالك تو هستى، ما نيز امينِ تو هستيم. مقدارى مال در مقابل ما گذاشته اى كه در مقابل ثروت دنيا، پر كاهى نمى شود، حال مى گويى ذره اى از آن را به عنوان خمس بده، تو تمامش را بخواه، پول چيست؟
-
جانش چه باشد كه نثار قدم يار كنم
اين متاعى است كه هر بى سر و پايى دارد
جان و مال چيست كه دلم را بگيرد و بگويم: براى چه و براى كه بدهم؟ به قول حافظ؛
-
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم
رهاشدگان از بند اسارت شكم
«وَ يُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبّهِ مِسْكِينًا وَ يَتِيًما وَ أَسِيرًا»
[24]
زمان حكومت اميرالمؤمنين (عليه السلام)، يك سال تمام، به دل ايشان افتاده بود كه جگر گوسفندى را بخرد و بخورد. هر روز به شكم مى گفت: ما كه با هم رفيق هستيم، هر وقت شد، جگر مى گيريم و به تو مى دهيم، اگر نه، تو ما را اذيت نمى كنى. اين شكم هايى كه صاحبانش را اذيت مى كنند؛ چون صاحب آنها در اسارت شكم هستند. اگر كسى در بند شكم نباشد، اذيت نمى شود.
بعد از يك سال، امام مجتبى (عليه السلام) را صدا كردند و فرمودند: حسن جان! من يك سال است كه هوس جگر كرده ام، برو بخر و بياور. خواهران و برادران مى خواستند جشن بگيرند؛ چون بعد از سال ها على (عليه السلام) مى خواست غذاى خوشمزه اى بخورد.جگر را خريدند، پختند و آوردند و مقابل حضرت گذاشتند. همه آن طرف ايستاده و نگاه مى كنند كه پدر مى خواهد جگر بخورد. تكه اى از نان را بالا گرفت و جگر را نگاه كرد و نان را روى آن گذاشت، فرمود: حسن جان! در اين محل كسى هست كه نتواند جگر بخرد؟ عرض كرد: بله، فرمود: پس اين جگر را بردار و به آنها بده.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان