كلمات كليدي : معناي زندگي، زندگي، هدف زندگي، پوچ انگاري
نویسنده : مهدي عبداللهي
دغدغه معنا یا دغدغه دستیابی به زندگی معنادار، یکی از اساسیترین دغدغههای وجودی آدمی است که از اعماق وجود او برمیخیزد، همان گون که هیدگر تصریح میکند: «انسان، تنها موجودی است که وجودش برای او مسأله است.» [1] اساسی ترین دغدغه انسان این است که او کیست، از کجا آمده است، به کجا میرود، راه رسیدن به مطلوب کدام است؟
سؤال از معنای زندگی آدمی، در واقع یک سؤال نیست، بلکه شماری از پرسشهای متفاوت است. برخی از اینپرسشها، ارزششناختی و برخی دیگر غایتشناختیاند.سؤالات ارزششناختی، ناظر به این مسألهاند که آیا زندگی انسان، به خیر و صلاح اوست یا نه، آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه.اگر زندگی، ارزش زیستن دارد، چه چیز یا چه چیزهایی به زندگی این ارزش را دادهاند؟ آیا خود زندگی، ارزش ذاتی دارد، یا این که ارزش و اهمیت آن، به سبب امر یا امور دیگری است
اما سؤالات غایتشناختی، معطوف به هدف زندگی انسان میباشند، هنگامی که یک زندگی را معنادار توصیف میکنیم، دو چیز را در نظر داریم:یکی این که، آن زندگی دارای هدف یا اهداف برجسته و جامعی بوده که شماری فراوانی از رفتارهای فردی را هدایت میکند، و دیگر این که، شور و علاقه شخص در اقدام به انجام این کارها، برخاسته از دلدادگی آن شخص به هدف مزبور بوده است، و اگر چنین هدفی در زندگی شخص پیدا نشده بود، اصلاً آن شور و علاقه تحقق پیدا نمیکرد.تمامی این پرسشها را میتوان به نحو عام در باب زندگی نوع انسانی و نیز به نحو خاص درباره زندگی شخصی خاص مطرح نمود.[2]
باید توجه داشت که مسأله «معنای زندگی»با «هدف آفرینش»متفاوت است و هدف زندگی با معنای آن یکی نیست، وقتی بحث از هدف زندگی است، نگرش ما غایتشناختی است و غایتمندی نظام آفرینش، امری عینی و مستقل از ذهنیت فرد نسبت به زندگی است، در حالی که معناداری زندگی، امری روانی است و وابستگی تمام به نگرش انسان به زندگی دارد و برای آن که زندگی فرد معنادار شود، وی باید معنای زندگی را درک نماید، با این حال این دو مسأله با یکدیگر ارتباط دارند و تفسیر درست هستی و انسان، زندگی را معنادار میکند. البته صرف فهمیدن هدف زندگی برای معنادار شدن آن کافی نیست، بلکه باید بخشهای مختلف زندگی با همدیگر ارتباط و هماهنگی داشته باشند.برای اینکه زندگی معنادار بشود، باید درک کنیم که سطوح مختلفی دارد و در هر سطح نقش خاص خود را بشناسیم.[3]
«معنای زندگی»یکی از مهمترین موضوعات فلسفی، روانشناختی و دینی انسان در دوران جدید و عصر صنعتی شدن جوامع و پیشرفت همهجانبه علم و فنآوری است.«مسائل اصلی که ذیل عنوان مذکور جای میگیرند، مشتمل برپرسشهاییاند مربوط به اینکه آیا زندگی هدف دارد یا نه؟ آیا زندگی ارزشمند است یا نه؟ و آیا مردم مستقل از شرایط و علایق خاص خود، دلیلی برای زندگی دارند یا نه؟»[4]«زندگی بسیاری از مردم، به سبب دلایلی متداول و معمولی که به آرمانها، اوضاع زندگی و روابط شخصی خاص ایشان مربوط میشود، موقتا یا دائما پوچ و عبث است.»[5]
رواج نهیلیسم و هیچانگاری در جوامع بشری به ویژه در دنیای غرب، پس از رنسانس و انقلاب علمی و صنعتی شتاب فزایندهای داشته است.جامعهشناسان و روانشناسان امور متعددی مانند رنج کشیدنها، ناکامیها، شکستها و ناتوانی تفسیر آنها را از جمله عوامل درونی و اجتماعی مهم پوچانگاری میدانند.در این میان به نظر میرسد که مهمترین عامل این معضل، ضعف یا عدم ایمان دینی باشد؛ انسانی که خدا را فراموش نموده است، به تعبیر قرآن کریم، حقیقت خود را فراموش نموده است، و روشن است که آن که خود را گم کرده باشد، زندگی برایش بیمعنا خواهد بود.والتر تی.استیس نیز اگر چه با عقاید دینی بیشتر اسقفها مخالف است، اما آشفتگی و سرگردانی انسان در جهان مدرن را ناشی از نبود ایمان و دست برداشتن از خدا و دین میداند.[6]و از این روست که به اعتقاد وُلف «پرسش «معنای زندگی چیست؟» که اغلب ملازم است با این پرسش که آیا انسانها بخشی از یک هدف بزرگتر یا هدف الهیاند یا نه- پاسخی دینی طلب میکند.»[7]
استیس، سعادت بشری را مبتنی بر زندگی بر اساس توهمات میداند و روحیه علمی و حقیقتطلبی را دشمن توهمات و لذا دشمن سعادت بشر میانگارد.او معتقد است که از آنجایی که زندگی کردن با حقیقت، مشکل است، دلیلی وجود ندارد که از خیل عظیم توهماتی که زندگی را برایمان قابل تحمل میکنند، دست برداریم.او برای تأمین معناداری زندگی در عین بیمعنایی آن، توصیه میکند که «ما باید بیاموزیم بدون آن توهم بزرگ، یعنی توهم یک جهان خیرخواه، مهربان و هدفدار زندگی کنیم.»[8]
برخی همچون آلبرت کامو، تامس نیگل و ریچارد تیلور بر این عقیدهاند که اگر چیزی بزرگتر و به لحاظ درونی باارزشتر از خود ما، که چه بسا خود را به شدت وابسته به او میبینیم، وجود ندارد، پس زندگی دستکم به یک اعتبار مهم بیمعناست.[9]استیس با داستایفسکی و کییرکگور همداستان است که با ناپدید شدن خداوند از صفحه آسمان، همه چیز عوض شده و آشفتگی و سرگردانی انسان مدرن، ناشی از فقدان ایمان و دست شستن از خدا و دین است.[10]در این میان، برخی نیز همچون تدئوس مِتز معتقدند که هدفداری خداوند در خلقت جهان و انسان، معناداری زندگی انسان را تأمین نمیکند. برخی نیز همچون آلبرت کامو، تامس نیگل و ریچارد تیلور بر این عقیدهاند که اگر چیزی بزرگتر و به لحاظ درونی باارزشتر از خود ما، که چه بسا خود را به شدت وابسته به او میبینیم، وجود ندارد، پس زندگی دستکم به یک اعتبار مهم بیمعناست.[11]استیس با داستایفسکی و کییرکگور همداستان است که با ناپدید شدن خداوند از صفحه آسمان، همه چیز عوض شده، آشفتگی و سرگردانی انسان مدرن، ناشی از فقدان ایمان و دست شستن از خدا و دین است.[12]
واقعیت آن است که همان طور که گذشت انسان منعزل از خداوند در نهایت در بنبست بیمعنایی و پوجانگاری گرفتار خواهد آمد؛ انسانی که زندگی خود را منحصر به حیات مادی ایندنیوی و التذاذ هر چه بیشتر از لذات مادی دانست، در نهایت، هیچ توجیهی برای تحمل رنجها و مصیبتها نخواهد داشت، اگر هم داشته باشد، تصور مرگ و نقطه پایان لذاتهایش، زندگی را در کام وی تلخ خواهد نمود. پایانپذیری زندگی دنیوی با واقعه مرگ و مشکلات و رنجهایی که در زندگی دنیایی به انسان میرسند، از جمله واقعیتهایی هستند که عدم درک و تفسیر نادرست آنها، انسان مدرن غرق در لذات مدرنیته را در بنبست بیمعنایی به دام میاندازد، اما این دو امر برای انسان مؤمن به خدا و آخرت، معناساز میباشند، زیرا انسان متدین از سویی معتقد به جاودانگی خود است و مرگ را نه پایان زندگی، که آغاز زندگی دیگرگونه میداند که در آن زندگی بر سر سفره کِشتههای این دنیایی خود، متنعم خواهد گردید، اما رنجها و ناکامیها نیز هر اندازه هم که زیاد باشند، باز او را به پوچی نمیکشانند، چرا که از سویی همه این ناملایمات ظاهری از سوی خدای حکیم مطلق برای وی مقرر میشود، نه این که زاییده طبیعت کور باشند، از سوی دیگر او میداند که هدف خداوند از آفرینش او وصول به مقام قرب الهی است، از این رو، در این دنیا هر آنچه که در مسیر وصول او به این هدف باشد، نه تنها زشت نیست، که بسیار زیبا و نکوست. بنابراین، انسان مؤمن هیچ گاه در زندگی، احساس پوچی و بیمعنایی نمیکند، بلکه لحظه به لحظه زندگی وی، در ارتباط با مبدأ و معاد آفرینش، پر از معنا و هدفمندی و در نتیجه مشحون از رضایت و آرامش خواهد بود، ولی اگر انسان تکیهگاه مذهبی و الهی خود را از دست بدهد، به هیچ روی نمیتواند معنای درستی برای زندگی بیابد، مگر این که خود را فریب داده، معنایی برای زندگی بتراشد، به قول وُلف:
«اینان (کسانی که جهان را بیاحساس میدانند)استدلال میکنند که گرچه زندگی ما معنا ندارد، اما باید چنان زندگی کنیم که گویی معنادار است.[13]
حاصل آن که زندگی انسانی، تنها در صورتی معنادار خواهد بود که در تعاطی با خالق هستی و ناظر به غایت حیات باشد، و الا یا باید دست از معنا شست، یا این که هم چون استیس، آن را در بیمعنایی جست!