دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

سریه قتل کعب بن اشرف

No image
سریه قتل کعب بن اشرف

كلمات كليدي : تاريخ، سريه، پيامبر(ص)، كعب بن اشرف، ابونائله، محمد بن مسلمه

نویسنده : هادي اكبري

«سریه»[1] در اصلاح به سپاهی گفته می‌شود که به دستور رسول خدا(ص) به سوی مکانی و برای انجام ماموریتی اعزام می‌شوند، بدون آنکه پیامبر(ص) همراه آنان باشد.

اماکن جغرافیایی

"شرج العجوز" مکانی است در نزدیکی مدینه[2] و "بعاث" نام مکانی است در حومه مدینه که جنگ معروف میان اوس و خزرج در آن مکان به وقوع پیوست.[3]

چگونگی سریه

این سریه در ماه ربیع الاول سال سوم هجرت برای قتل "کعب بن اشرف" بود.

"کعب بن اشرف" شاعر بود و پیامبر(ص) و اصحاب او را هجو مى‌کرد و در شعر خود کافران قریش را علیه مسلمانان بر مى‌انگیخت. هنگامى که پیامبر(ص) به مدینه آمدند، مردم مدینه مخلوطى از گروه‌هاى مختلف بودند، طوایف اوس و خزرج جمعیت مسلمانان را تشکیل می‌دادند. طوایف دیگر غیر مسلمان، (یهودیان و مشرکان) با این دو طایفه هم پیمان بودند مشرکان و یهودیان مدینه، پیامبر(ص) و اصحاب آن حضرت را به شدت آزار مى‌دادند و خداوند متعال پیامبر خود و مسلمانان را فرمان به شکیبایى و گذشت مى‌داد و تا اینکه در مورد آنان این آیه نازل شد:

«وَ لَتَسْمَعُنَّ من الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ من قَبْلِکُمْ وَ من الَّذِینَ أَشْرَکُوا أَذىً کَثِیراً وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذلِکَ من عَزْمِ الْأُمُورِ»[4]

«به یقین (همه شما) در اموال و جانهاى خود، آزمایش مى‌شوید! و از کسانى که پیش از شما به آنها کتاب (آسمانى) داده شده [یهود]، و (همچنین) از مشرکان، سخنان آزار دهنده فراوان خواهید شنید! و اگر استقامت کنید و تقوا پیشه سازید، (شایسته‌تر است زیرا) این از کارهاى مهم و قابل اطمینان است.»[5]

و همچنین آیه:

«وَدَّ کَثِیرٌ من أَهْلِ الْکِتابِ لَوْ یَرُدُّونَکُمْ من بَعْدِ إِیمانِکُمْ کُفَّاراً ...»[6]

«بسیارى از اهل کتاب، از روى حسد- که در وجود آنها ریشه دوانده- آرزو مى‌کردند شما را بعد از اسلام و ایمان، به حال کفر باز گردانند با اینکه حق براى آنها کاملا روشن شده است. شما آنها را عفو کنید و گذشت نمایید تا خداوند فرمان خودش (فرمان جهاد) را بفرستد خداوند بر هر چیزى تواناست.»[7] [8]

کعب بن اشرف از ناسزا گفتن و آزار رساندن به پیامبر (ص) و مسلمانان خوددارى نمى‌کرد بلکه در آن مبالغه هم مى‌کرد. هنگامی که "زید بن حارثه" براى بشارت دادن پیروزی بدر آمد و کعب بن الاشرف اسیران را در اسارت دید، ناراحت شده و به قوم خود گفت: «واى بر شما، به خدا سوگند، امروز زیر زمین براى شما بهتر از روى آن است، اینها که کشته و اسیر شدند سران و بزرگان مردم بودند، شما چه فکر می کنید؟ آنها گفتند: تا زنده هستیم با محمد دشمنى مى‌ورزیم. کعب بن اشرف گفت: چه ارزشى دارید؟ او خویشان خود را لگدکوب کرد و از میان برد، ولى من پیش قریش مى‌روم و آنها را بر مى‌انگیزم و برای کشته‌ شدگانشان مرثیه مى‌گویم و مى‌گریم، شاید آنها راه بیفتند و من هم همراه آنها مى‌آیم؛ لذا به مکه رفت.» [9]

کعب برای قریش مرثیه سرود، در مقابل "حسان بن ثابت" نیز در مقابل او به سرودن اشعار و هجو او پرداخت. چون خبر هجو حسان بن ثابت، به به اهل مکه رسید، گفتند: ما را با این یهودى (کعب بن اشرف) چه کار است؟ مگر نمى‌بینىد که حسّان چه بر سر ما مى‌آورد؟ ناچار ابن اشرف از نزد آنها رفت و پیش هر کسى که مى‌رفت پیامبر(ص) حسان را مى‌خواست و به او مى‌فرمود که ابن اشرف به کجا رفته است و حسّان همچنان آنها را هجو مى‌کرد تا ابن اشرف از پیش آنها برود. چون ابن اشرف پناهگاهى نیافت، به مدینه برگشت و چون خبر آمدن او به مدینه، به اطلاع پیامبر (ص) رسید فرمود: «پروردگارا، در ازاى اشعارى که او سروده و شرّى که آشکار ساخته است، به هر طریقى که مى‌خواهى، او را جزا فرماى.»[10]

محمد بن مسلمه و ابونائله

پیامبر (ص) فرمود: چه کسى شر کعب بن اشرف را از من دفع مى‌کند که مرا آزرده است. "محمد بن مسلمه" گفت: من از عهده او بر مى‌آیم اى رسول خدا، و او را خواهم کشت. پیامبر (ص) فرمود: این کار را بکن. چند روزى محمد بن مسلمه چیزى نمى‌خورد، پیامبر (ص) او را احضار کرد و فرمود: محمد، چرا خوراک و آشامیدنى را ترک کرده‌اى؟ گفت: اى رسول خدا، عهدی با شما بسته‌ام که نمى‌دانم مى‌توانم آن را انجام دهم یا نه. پیامبر (ص) فرمود: بر تو است که تلاش کنى و همچنین فرمود: در مورد او با "سعد بن معاذ" مشورت کن. این بود که محمد بن مسلمه همراه تنى چند از اوس از جمله، "عبّاد بن بشر" و "ابونائله سلکان بن سلامه" و "حارث بن اوس" و "ابو عبس بن جبر" جمع شدند و گفتند: اى رسول خدا، ما او را مى‌کشیم، به ما اجازه بده که هر چه لازم باشد، بگوییم زیرا جز این چاره‌اى نیست. پیامبر (ص) فرمود: هر چه مى‌خواهید بگویید.[11]

ابونائله به سوى کعب بن اشرف رفت، چون کعب او را دید خوشش نیامد، چرا که ترسید نکند دیگران در کمین باشند. ابو نائله گفت: نیازى به تو پیدا شده است. کعب در حالى که در میان قوم خود و یهودیان بود، گفت: نزدیک بیا و حاجت خود را بگو. در عین حال، رنگ چهره‌اش دگرگون شده و بیمناک بود. ( ابونائله و محمد بن مسلمه هر دو برادران رضاعی کعب بودند) ابو نائله و کعب ساعتى گفتگو کردند و براى یک دیگر شعر خواندند، کعب شاد شد و از ابونائله پرسید: حاجت تو چیست؟ ابونائله که شعر مى‌سرود همچنان براى او شعر مى‌خواند، کعب دو مرتبه پرسید: حاجت تو چیست؟ شاید مى‌خواهى کسانى که پیش ما هستند برخیزند؟ چون مردم این سخن را شنیدند برخاستند. ابونائله گفت: خوش نداشتم که مردم گفتگوى ما را بشنوند و بدگمان شوند. آمدن این مرد (پیامبر ص) براى ما گرفتارى و بلا بود، همه عرب به جنگ ما برخاسته‌اند و متفقاً ما را هدف قرار مى‌دهند، راه‌هاى زندگى بر ما بسته شده است، به طورى که خودمان و خانواده‌هایمان سخت به زحمت افتاده‌ایم، او از ما زکات مى‌خواهد و مى‌گیرد، حال آنکه ما چیزى پیدا نمى‌کنیم که بخوریم. کعب گفت: اى پسر سلامه، من که قبلا به تو گفته بودم کار به این جا مى‌کشد. ابو نائله گفت: مردانى از یاران من هم همراه من هستند که همین نظر را دارند، تصمیم گرفتم همراه آنان پیش تو بیاییم و از تو خرما یا خوراک دیگرى خریدارى کنیم و تو هم باید با ما نیکو رفتار کنى، البته ما هم چیزی نزد تو گرو مى‌گذاریم.

کعب گفت: اى ابونائله، به خدا دوست نداشتم که تو را در این گرفتارى ببینم، که تو در نظرم از گرامی‌ترین مردم هستى، تو برادر منى و من با تو از یک پستان شیر خورده‌ام. او گفت: آنچه درباره محمد (ص) به تو گفتم پوشیده دار. کعب گفت: یک حرف از آن را نخواهم گفت. کعب به ابونائله گفت: به من راست بگو، در باطن خود نسبت به محمد چه تصمیمى دارید؟ گفت: خوار ساختن او و جدا شدن از وى. گفت: خوشحالم‌کردى، حالا چه چیز را در گرو من مى‌گذارید، پسران و زنانتان؟ ابونائله گفت: مى‌خواهى ما را رسوا کنى و کار ما را آشکار سازى؟ نه! ولى ما آن قدر اسلحه در گرو تو مى‌گذاریم که خوشنود شوى. ابونائله این مطلب را براى این مى‌گفت که وقتى با اسلحه آمدند تعجب نکند، کعب هم گفت: آرى! در سلاح وفاى به عهد است و همان کفایت مى‌کند. ابونائله از نزد کعب بیرون رفت تا وقتى که قرار گذاشته بود برگردد، او پیش یاران خود رفت و تصمیم گرفتند که شبانگاه پیش کعب بروند. آنگاه شب به حضور پیامبر(ص) آمدند و خبر دادند، پیامبر(ص) تا بقیع همراه آنها آمد و از آنجا آنان را روانه کرده و فرمود: در پناه و یاری خدا بروید و این شب، چهاردهم ماه ربیع الاول بیست و پنجمین ماه هجری بود.[12]

سرانجام کار

آنها به راه افتادند تا به محله کعب بن اشرف رسیدند. چون کنار خانه او رسیدند، ابونائله او را صدا زد، ابن اشرف تازه عروسى کرده بود، چون برخاست زنش گوشه لباس او را گرفت و گفت: کجا مى‌روى؟ تو مردى هستى در حال جنگ و کسى مثل تو در این ساعت از خانه بیرون نمى‌رود. گفت: با آنها قرار دارم، بعلاوه او برادرم ابونائله است، اگر مى‌دانست خوابم بیدارم نمى‌کرد، و با دست خود جامه‌اش را گرفت و رفت.[13]

آنگاه پیش آنان آمد و ساعتى نشستند و گفتگو کردند به طورى که با آنها انس گرفت، سپس آنها گفتند: آیا موافقى که به "شرج العجوز" برویم و باقى شب را به گفتگو بگذرانیم؟ کعب قبول کرده و بیرون آمدند و به طرف شرج العجوز به راه افتادند. ابونائله دست خود را وارد موهاى سر کعب کرد و گفت: خوش به حالت، این عطر تو چقدر خوشبو است! کعب مشک ممزوج با آب و عنبر و روغن به موهاى خود مى‌مالید به طورى که روى زلف‌هایش باقى مى‌ماند، او مردى بسیار زیبا و با موهاى مجعد بود. سپس ساعتى راه رفتند و ابونائله دوباره همان کار را انجام داد به طورى که کعب مطمئن گردید. ناگاه دستهاى خود را در موهاى او زنجیروار داخل کرد و طرفین سرش را محکم گرفت و به یاران خود گفت: دشمن خدا را بکشید! و آنها با شمشیرهاى خود به جانش افتادند. ولى چون شمشیرها به یک دیگر برخورد مى‌کرد و او هم خود را به ابونائله چسبانده بود کارى ساخته نمى‌شد. محمد بن مسلمه گوید: ناگاه یادم آمد که شمشیر کوچک و باریکى دارم آن را بیرون کشیدم و بر سینه‌اش نهادم و تا زیر نافش را دریدم.[14]

آنان چون از کشتن کعب فارغ شدند، سرش را بریدند و همراه خود برداشته و شتابان خارج شدند و چون از کمین یهودیان بیمناک بودند، به محله "بنى امیة بن زید" و سپس به محله یهود "بنى قریظه" رسیدند. سپس به «بعاث» رسیدند. هنگامی که به بقیع رسیدند، تکبیر گفتند. اتفاقا پیامبر(ص) هم آن شب به پا خاسته و نماز مى‌گزارد، چون صداى تکبیر ایشان را شنید، تکبیر گفت و دانست که او را کشته‌اند. آنها خود را به مسجد رساندند و دیدند که پیامبر(ص) کنار در مسجد ایستاده است، حضرت فرمود: «چهره‌هاى شما شاد باد.» گفتند: «و چهره تو اى رسول خدا، و سر او را برابر پیامبر (ص) انداختند. حضرت خداى را براى قتل او ستایش کرد». آنها دوست خود حارث را پیش آوردند، پیامبر (ص) آب دهان خود را به محل زخم مالیدند و در اثر آن زخم حارث بهبود یافت و آن زخم به حارث زیانى نرساند.[15]

مقاله

نویسنده هادي اكبري

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

Powered by TayaCMS