24 آبان 1393, 14:4
كلمات كليدي : تاريخ، سريه، پيامبر(ص)، عبد الله بن انيس، سفيان بن خالد بن نبيح
نویسنده : هادي اكبري
"سریة" در اصلاح به قطعهای از سپاه گفته میشود که به دستور رسولخدا(ص) به سوی مکانی و برای انجام ماموریتی اعزام میشدند، بدون آنکه پیامبر(ص) همراه آنان خارج شود.[1]
"عبدالله بن أنیس بن أسعد" با کنیه "ابا یحیی"، از کسانی بود که در جنگ احد حضور داشت. عبدالله در زمان حکومت معاویه در مدینه از دنیا رفت.[2]
در مورد چگونگی وقوع این سریه گفته شده است، در روز دوشنبه پنجم محرم سال پنجم هجری،[3] به پیامبر(ص) خبر رسیده بود که "سفیان بن خالد بن نبیح هذلى"، در «عرنه» (وادى عرنه در یازده کیلومترى جنوب مکه بوده و از میان دو کوه کساب و حبثى عبور مىکند)[4] مستقر شده و مردم اطراف از خویشاوندانش و غیر آنها براى جنگ با پیامبر(ص) گرد او جمع شدهاند و گروه زیادى هم از مردم مناطق مختلف در مورد حمله به مسلمانان با او هماهنگى کردهاند.[5]
پیامبر(ص) "عبدالله بن انیس" را احضار فرموده و او را به تنهایى براى کشتن سفیان اعزام فرمودند و به او دستور دادند تا خود را به قبیله «خزاعه» منتسب کند، تا خطر کمتری از ناحیه مشرکان متوجه او باشد. عبدالله بن انیس از پیامبر(ص) درخواست کرد تا نشانههای "سفیان بن خالد" را برایش بیان کند. پیامبر(ص) فرمود: «نشانى او این است که هنگامی که او را ببینى از او خواهى ترسید و بیاد شیطان خواهى افتاد و دلت مىخواهد که از او کناره بگیرى.»[6] عبدالله میگوید: من از هیچ کس نمىترسیدم و گفتم: اى رسولخدا(ص): من هرگز از چیزى نترسیده و نگریختهام. رسولخدا(ص) فرمودند: «صحیح است؛ اما به هر حال نشانه شناخت او این است که وقتی او را ببینى لرزه بر اندامت خواهد افتاد.» عبدالله بن انیس میگوید: من از رسولخدا(ص) تقاضا کردم که اجازه فرمایند برای حفظ جانم هر چه لازم شد بگویم؛ چرا که شاید لازم شود، در مقابل آنان دروغ بگویم. پیامبر(ص) در پاسخم فرمودند: «آنچه لازم است، بگویی، بگو!».
عبدالله در ادامه میگوید: غیر از شمشیرم هیچ چیز دیگرى از سلاح برنداشتم و خود را به قبیله «خزاعه» منسوب کرده و به راه افتادم تا به «قدید» (نام مکانی در نزدیکی مکه است)[7] رسیدم. در آنجا گروه زیادى از قبیله خزاعه را مشاهده کردم. آنها اصرار کردند که به من مرکب و راهنمایى بدهند، تا از آنها استفاده کنم؛ ولى من نپذیرفتم و حرکت کردم تا به قبیله «سرف» رسیدم و سپس راه را کج کرده و به عرنه رفتم و با هر کس که برخورد میکردم، مىگفتم، مىخواهم نزد "سفیان بن خالد" بروم و همراه او باشم.[8]
هنگامی که به «عرنه» رسیدم سفیان بن خالد را دیدم که پیاده راه مىرفت و پشت سرش جمعیت و کسانى که گرد او جمع شده بودند، حرکت مىکردند. هنگامی که او را دیدم، از او ترسیدم و با نشانههایى که پیامبر(ص) از او داده بودند، او را شناختم و در حالى که از سر و پایم عرق مىریخت، گفتم: خدا و رسولش راست مىگویند. وقتى که او را دیدم، هنگام نماز عصر بود، من همچنان که راه مىرفتم، با اشاره سر، نماز عصر را خواندم.[9]
وقتی نزدیک سفیان رسیدم، او به من گفت: کیستى؟ گفتم: مردى از قبیله خزاعهام، شنیدهام که مردم را براى جنگ با "محمد" جمع کردهاى، آمدهام تا همراهت باشم، سفیان گفت: آرى، من مشغول جمع کردن مردم براى جنگ با محمد هستم.[10] من همراه سفیان پیاده راه افتادم و شروع به صحبت با او کردم و او صحبتهاى مرا خیلى شیرین دانست. من برای سفیان شعر خواندم و گفتم: این آیین تازهاى که محمد آن را ساخته است، چیز عجیبى است، از آیین پدران دورى گزیده و عقاید آنها را سفاهت و بیعقلی مىداند! سفیان گفت: محمد با هیچ کس برخورد نکرده است که مثل من باشد و در این حالت به عصایى تکیه داده بود و آن را به زمین مىکشاند، تا اینکه به خیمهاش رسید و یاران او از اطراف او پراکنده شده و در نزدیکى چادر او آمده و در اطراف او مىگشتند. سفیان گفت: اى برادر خزاعى، جلو بیا! و من نزد او رفتم. او به کنیز خود گفت: شیر بدوش! و او شیر دوشید. سفیان ظرف شیر را به من داد و من مقداری نوشیدم و ظرف شیر را به او دادم. سفیان سرش را مانند شترى در ظرف شیر فرو برد، به گونهای که تمام بینى او پر از شیر شد. سپس گفت: بنشین و من نشستم تا آنکه مردم آرام گرفتند و خوابیدند و او هم آرام گرفت. ناگاه او را غافلگیر کردم و سرش را جدا کرده با خود برداشتم و به راه افتادم، در حالى که زنانش بر او گریه و زاری میکردند. من موفق شده بودم او را از بین ببرم، پس خود را به کوهى رسانده و در غارى پنهان شدم. در این هنگام گروه زیادى سواره و پیاده از هر سو به جستجوى من آمدند و من در غار کوه پنهان بودم و عنکبوتها بر در غار، تار تنیده بودند. مردى جلو آمد که قمقمه آب و کفشهایش به دستش بود، من پا برهنه و سخت تشنه بودم. مهمترین مسئله براى من تشنگى بود و شدت گرماى تهامه را به یاد مىآوردم. آن مرد قمقمه آب و کفشهاى خود را کنار غار گذاشت و نشست تا ادرار کند و بعد به همراهان خود گفت: کسى در غار نیست و بازگشتند. من از قمقمه آب نوشیدم و کفشها را نیز برداشتم و شبها راه مىرفتم و روزها خود را مخفى مىکردم تا به مدینه رسیدم و پیامبر(ص) را در مسجد یافتم.[11]
پیامبر(ص) هنگامی که مرا دیدند، پرسیدند: سپیدرویى؟ گفتم: اى رسولخدا روى شما سپید باد و سر او را برابر آن حضرت نهادم و اخبار خود را گزارش دادم. پیامبر(ص) عصایى به من داده و فرمودند: با این عصا در بهشت زندگی خواهی کرد، هر چند عصاداران در بهشت بسیار کماند. عصاى مذکور پیش عبدالله بن انیس بود و هنگامی که مرگ او فرا رسید به خانواده خود وصیت کرد که آن را در کفن او بگذارند.[12]
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان