23 فروردین 1396, 21:51
مهدی محدثی
كیسهای پارچهای در دست داشت و مشت مشت از داخل آن كاه خورد شده بر میداشت و بر سر مردم میریخت. با هر مشت كاه كه به هوا میپاشید با صدای بلند میگفت «لا اله الاا...» مردم نیز تكرار میكردند و دوباره میگفت «محمدا رسولا...» و مردم تكرار میكردند. اقوام و بستگان میت زیر تابوت را گرفته بودند و به سوی قبرستان میبردند. پسران بزرگش به دنبال تابوت حركت میكردند و فرزندان كوچك تر كه اكنون غبار یتیمی بر سرشان نشسته بود در لابه لای جمعیت بودند. آنها كه دل نازك تر بودند خود را به بچههای یتیم میرساندند، دست نوازش و محبت بر سر آنها میكشیدند و دلداری شان میدادند. همه با حالتی اندوه بار جنازه را تشیع میكردیم. در دلم به این دنیای بیوفا، كه آخرش تاریكی گور است، لعن و نفرین میكردم. امام(ع) نیز در كنار من بود، او هم ساكت و در فكر بود، شاید ایشان نیز مثل من فكر میكرد. در این بین، صدای ناله زنی برخاست. سرم را به عقب برگرداندم تا ببینم این ناله جانسوز كه حاكی از درد جدایی بود از كیست، صدای خواهر مرده بود، بیچاره حق داشت. مرگ برادر برای خواهر بسیار ناگوار است و این ناله و ضجه زدن تنها كاری است كه از دست یك زن بر میاید. این صدای ناله ادامه داشت تا اینكه «عطا» از كوره در رفت. منتظر شد تا آن زن كه پشت سر زنان حركت میكرد برسد. سپس رو به آن زن كرد و با عصبانیت گفت: زن بس كن دیگر، چه خبر است، یا ساكت شو یا من همین الان برمی گردم و میروم. آن زن همچنان ناله و جیغ میزد و صورتش را با ناخنهایش میخراشید. عطا كه كلافه شده بود خود را از لابه لای جمعیت بیرون كشید و از تشیعكنندگان دور شد و رفت. من كه نظاره گر این صحنه بودم از امام(ع) عقب افتاده بودم. خود را به او رساندم و دوباره در كنار هم به راه ادامه دادیم. نگاه پرسشگرانهای به من كرد، یعنی اینكه چه خبر بود. گفتم: عطا از گریه و شیون آن زن به ستوه آمد و اعتراض كرد، اما چون آرام نشد بازگشت، راستش من هم دو دل شدهام كه ادامه بدهم یا برگردم. امام(ع) فرمود: زراره، با ما باش تا همراه جنازه برویم، ما نباید حق را برای باطل رها كنیم. یعنی چه ؟یعنی اینكه تشیع جنازه این مرد مسلمان را كه حق اوست برای زاری و شیون یك زن نباید رها كنیم، هر چند آزارمان دهد. به راهمان ادامه دادیم و نماز میت را هم خواندیم. دیگر تا گورستان راه زیادی نمانده بود. پسر بزرگ آن مرحوم جلو آمد و به امام باقر (ع) گفت: «خدا اجرتان دهد، خیلی ممنون، زحمت كشیدید، شما دیگر بفرمایید، بقیه راه برای شما سخت است» این را گفت و رفت. امام (ع) قبول نكرد. گفتم: آقا، این مرد كه اجازه داد، برگردید و برویم، من هم با شما كاری دارم. امام(ع) فرمود: زراره، تو اگر میخواهی برگرد، مگر من با اجازه او آمدهام كه با اجازه او نیز برگردم. من این كار را برای ثواب زیادی كه دارد انجام دادم؛ به همان اندازه كه شخص جنازه را تشیع میكند ثواب دارد. جنازه را از زمین بلند كردند و تابوت روی دوش مردم قرار گرفت. دوباره صدای آن كسی كه كاه خرد شده میپاشید بلند شد و میگفت «لا اله الاا...» و مردم یكصدا پاسخ دادند «لا اله الاا...»
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان