نظريه تبعيت اخلاق از سياست
علی خانی
درباره اخلاق و سیاست
با تامل در آثار و نوشتههای تاریخی سیاسی و نیز بررسی تحولات سیاسی و اجتماعی دورههای مختلف میتوان گفت که از آن تاریخ که سیاست، با هدف تدوین برنامههای زندگی اجتماعی انسان و تدبیر امور، آغاز به کار کرد و روابط قدرت شکل گرفت، همواره صاحبان و اربابان قدرت که تابع و فریفته جاذبه قدرت فرمانروایی بودند، به شیوههای گوناگون قدرت را در مسیر امیال و اهداف خود به پیش بردند و جامعه را به انحطاط و نابودی کشاندند. اخلاق نیز در این عرصه وارد شد و عامل اساسی این زوال را انحطاط و گسست اخلاقی دانست. صاحبان قدرت نیز همواره با ملامتها و اندرزهای اخلاقی مصلحان خیراندیش و اندیشمندان و روشنفکران اخلاق گرا روبه رو بودند و اخلاق گرایان همیشه از صاحبان قدرت انتقاد کرده، توصیههای اخلاقی را برای بهبودی زندگی انسان، در عرصه اجتماع ارائه میکردند. بر این اساس، نظریهها و دیدگاههای خاصی درباره چگونگی ارتباط سیاست با اخلاق و نحوه تعامل آن دو با یکدیگر ارائه شده است. یکی از نظریههای موجود در این خصوص «نظریه تبعیت اخلاق از سیاست» است.
دیدگاه تبعیت اخلاق از سیاست عمدتاً نتیجه رویکرد مارکسیست- لنینیستی به جامعه و تاریخ است. از دیدگاه مارکسیستی، تاریخ چیزی جز عرصه منازعات طبقاتی نیست؛ طبقاتی که بر اثر شیوه تولید زاده میشوند و پس از مدتی در دل خود، ضد خویش را میپرورند و سپس نابود میشوند و جای خود را به طبقه بالنده ای میدهند که ضد خود را میپرورد. بدین ترتیب، طبقه ای که همساز با تاریخ حرکت کند انقلابی، و طبقه ای که در برابر رشد نیروهای تولید میایستد، ضد انقلابی است. هر طبقه مناسبات خاص خود را تولید میکند که رو بنای جامعه و بازتاب وضعیت تولید اقتصادی است. از این منظر هیچ چیز مطلق نمی باشد و همه چیز از جمله مفاهیم اخلاقی، هنر و حتی علم طبقاتی است. آخرین مرحله تاریخ مرحله سرمایه داری است که در آن، شیوه تولید، جمعی و مالکیت ابزار تولید، خصوصی میباشد. این تعارض موجب پیدایش طبقه جدیدی به نام «پرولتاریا» میشود که عامل تولید است، ولی مالک ابزار تولید نیست و به تدریج از سرمایه داری دست خواهد کشید و جامعه را به سوی سوسیالیسم که مرحله ای گذرا میباشد، و در نهایت به کمونیسم هدایت خواهد کرد. در اینجا مبارزه طبقاتی به پایان میرسد، چون جامعه به دو طبقه تقسیم نمی شود و شیوه تولید و مالکیت ابزار تولید هر دو، جمعی است.
مارکسیسم- لنینیسم مبارزه برای پیروزی پرولتاریا را اجتناب ناپذیر، و انقلاب را حتمی میدانست و هر گونه حرکت اصلاحی در جهت بهبود وضع معیشتی کارگران را نادرست میشمرد. این دیدگاه، جامعه شناسی خاصی را پدید آورد که صفت علمی بدان افزود و مدعی شد که سه اصل را ثابت کرده است:
1- نابودی مطلق جامعه موجود، یگانه راه انجام هر اصلاح اجتماعی اساسی است2- هیچ چیزی بیش از این عمل خشن نه مورد نیاز است و نه باید در نظر گرفته شود زیرا هر گونه برنامه ریزی برای جامعه نو، کاری غیر علمی است و 3- برای به دست گرفتن زمام قدرت به شیوه انقلابی، رعایت هیچ قید و بند و محدودیتی جایز نیست. زیرا الف: این جریان به لحاظ تاریخی حتمی و اجتناب ناپذیر است و بنابراین، بیرون از کنترل انسانی میباشد و ب: اخلاق و حقیقت و امثال آن صرفا پدیدههای متفرع از منافع طبقاتی است و لذا، تنها معنای علمی اخلاق، حقیقت و عدالت و غیره پیشبرد آن دسته از منافع طبقاتی است که علم ثابت کرده رو به صعود و چیرگی است. عمل خشن انقلابی هر گونه اخلاق، صداقت، صحت و عدالت را به یگانه معنای علمی پذیرفته شده در بر میگیرد.
بر اساس این آموزه، اخلاق و دیگر مظاهر اجتماعی تابع بی قید و شرط سیاست و عمل انقلابی هستند و ارزش خود را از آن میگیرند و به وسیله آن توجیه میشوند، حال آنکه خود عمل انقلابی و سیاست به توجیه اخلاقی نیاز ندارد. لنین خود به هنگام بحث از اخلاق میگوید: «اخلاق ما از منافع مبارزه طبقاتی پرولتاریا به دست میآید»، «برای ما اخلاقی که از خارج جامعه برآمده باشد وجود ندارد و یک چنین اخلاقی جز شیادی چیزی دیگر نیست» و «هنگامی که مردم از ما درباره اخلاق سئوال میکنند میگوییم که برای یک کمونیست، کل اخلاق در رابطه با آن نظم و دیسیپلین آهنین و در مبارزه آگاهانه علیه استثمار معنا مییابد» سارتر این نگرش را به خوبی در نمایشنامه «دستهای آلوده» خود به تصویر کشیده است. هوده رر که یک کمونیست کهنه کار و فعال سیاسی است در برابر دیدگاه آرمان گرایان هوگو که وسایل نامشروع را برای کسب قدرت نادرست میداند، هر وسیله ای را برای به قدرت رسیدن مجاز دانسته، نظرگاه خود را درباره نسبت اخلاق و سیاست چنین بیان میکند: «من هر وقت لازم باشد دروغ هم میگویم و هیچ کس را هم تحقیر نمی کنم. دروغ را من اختراع نکرده ام. دروغ در یک جامعه طبقاتی متولد شده و هر کدام از ما از وقتی به دنیا آمده ایم آن را به ارث برده ایم. برای از بین بردن طبقات باید از تمام وسایل استفاده کرد» و چون هوگو اعتراض میکند که «هر وسیله ای مشروع نیست» پاسخ میدهد «هر وسیله ای مشروع است به شرط اینکه قاطع و مفید باشد».
تفاوت این آموزه با آموزه جدایی اخلاق از سیاست، آن است که این آموزه اساساً هیچ اصالتی را برای اخلاق قائل نیست. ماکیاولی اگر گاه شهریار را ناگزیر از ارتکاب اعمال مغایر اخلاق میدانست، با این حال اخلاق را اصیل تلقی میکرد و این گریز از اخلاق را تنها از روی اضطرار مجاز میشمرد. اما این آموزه هیچ عمل انقلابی را مغایر اخلاق نمی داند، بلکه بر آن است که هر چه حزب کمونیست - که نماینده پرولتاریا است- انجام دهد، عین اخلاق و فضیلت میباشد و این، به معنای اخلاق ستیزی و سلاخی اخلاق است. لنین خود نحوه حاکمیت حزب کمونیست را این گونه اعلام میکند: «دیکتاتوری پرولتاریا اصطلاحی علمی است، دال بر طبقه مورد بحث و شکل خاصی از اقتدار دولت که دیکتاتوری خوانده میشود، به معنای اقتداری که نه بر قانون، نه بر انتخابات، بلکه مستقیما بر نیروی مسلخ بخشی از خلق بنیاد میشود».
با این رهیافت، حکومت دیکتاتوری پرولتاریا جایگزین حکومت تزاری روسیه شد و به نام انقلاب و مصالح خلق، جنایاتی را مرتکب شد که روی مغولها و تزار را سفید کرد. اوج این جنایات در دوره تصفیههای خونین صورت گرفت. استالین برای حذف رقیبان خود و هر کس که از اندک اندیشهای بهره مند بود، در سالهای 1936 تا 1938 میلادی دست به تصفیه وسیعی زد و دادگاههای فرمایشی متعددی تشکیل داد و از مخالفان خود به دروغ اعتراف گرفت که آنان عامل امپریالیسم، جاسوس بیگانه، مرتجع و ضد خلق هستند و اندیشه ای جز براندازی نظام سوسیالیستی ندارند. همه این بی اخلاقی ها، اخلاقی به شمار میرفت زیرا منافع حزب چنین اقتضا میکرد، و این دروغها از نظر سیاسی، راست محسوب میشد.
از این منظر، تفاوت جنایاتی که استالین مرتکب میشدو آنچه هیتلر انجام میداد، آن بود که رفتار استالین چون در جهت تامین منافع طبقه رو به صعود پرولتاریا بود، خوب و اخلاقی است، اما آنچه هیتلر میکرد چون در جهت منافع بورژوازی بود، بد و ضد اخلاقی میباشد. میکلوش گیمش، از روشنفکران مجارستان که جریان این قلب حقیقت را دریافته بود و در این راه سر باخت، میگوید: «آهسته آهسته، ما لااقل در بخش بزرگتر و چیره گر شعور خود به این عقیده رسیدیم که دو نوع حقیقت وجود دارد و حقیقت حزب میتواند با حقیقت مردم تفاوت کند و و میتواند از حقیقت عینی مهمتر باشد و حقیقت در واقع، همان مصلحت سیاسی است. این فکری وحشتناک است، ولی با معنای آن باید بی پرده پوشی روبه رو شد.
اگر حقیقتی متعلق به مرتبه ای بالاتر از حقیقت عینی وجود داشته باشد، اگر مصلحت سیاسی ملاک سنجش حقیقت باشد، پس حتی دروغ میتواند راست باشد، زیرا حتی دروغ ممکن است موقتا به مصلحت باشد، حتی یک محاکمه قلابی سیاسی میتواند به این معنا »حقیقت« داشته باشد، زیرا حتی از چنین محاکمه ای میتوان امتیازهای سیاسی مهم به دست آورد. بدین ترتیب، میرسیم به نظرگاهی که نه تنها کسانی را آلوده کرد که محاکمات سیاسی قلابی را طراحی کنند، بلکه غالبا حتی در خود قربانیان کارگر افتاد، نظرگاهی که سراسر تفکر ما را مسموم، و دیدمان را تار، و قوای نقامان را فلج کرد و عاقبت، شمّ تشخیص حقیقت و توان درک آن را از ما گرفت. ماجرا از این قرار بود، انکار آن بی فایده است».
چنین آموزه ای فرصت تاریخی بی نظیری به دست آورد تا خود را برای مدت طولانی (دو نسل) در گستره وسیع جغرافیایی (اروپای شرقی) محک بزند و عدم حقانیت خود را اثبات کند، اما به کار بستن چنین آموزه ای موجب رخنه در پایه هایش شد و بیماری بی اخلاقی، ریشههای آن را پوساند و در مدتی کوتاه نظامهای سوسیالیستی شرق، یکی پس از دیگری فرو پاشیدند و مردم شیفته وار به سوی غرب روی آوردند.