سخن در آیات نوزدهم تا بیست و چهارم سوره مبارک رعد بود. خدای متعال در آیه نوزدهم این سوره می فرماید: «آیا کسانی که می دانند و یقین دارند قرآنی که بر تو نازل شده و حق است، با کسانی که کور دل هستند و دنبال این نبودند که حق بودن قرآن کریم را بفهمند، مانند یکدیگرند؟» آن هایی که حق بودن قرآن را درک کردند، پیرو قرآنند و بخاطر پیرویشان از قرآن، دنیای پاکی دارند و دارای آخرت آبادی هستند؛ اما کوردلانی که پیرو هوای نفس خودشان هستند یا پیرو هوای نفس دیگران، نه دنیای پاکی دارند و نه آخرت آبادی.
البته شما که با مسجد و عبادت و علم و دین خدا آشنا هستید می دانید که آخرت آباد، صد در صد محصول دنیای پاک است؛ چون بین دنیا و بین آخرت ماهیتاً و ذاتاً جدایی نیست؛ یعنی این طور نیست که دنیا جایی باشد و آخرت هم جایی دیگر. زیباترین حرفی که در زمینه ارتباط دنیا و آخرت داریم، کلام نورانی پیغمبر عظیم الشأن اسلام(ص) است که فرمودند: «الدنيا مزرعة الآخره»[1] هیچ وقت محصول، زراعت و کشت از زمینش جدایی ندارد. تمام درختان در باغ ها، صیفی جات و حبوبات در زمینها نتیجه همان خاک هستند، هر قدر خاک مستعدتر و پاکتر باشد محصول پاکتری خواهد داد.
قرآن مجید آیه ای دارد که در این قسمت از گفتار، ذکر آن خیلی بجاست، می فرمايد: «وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلا نَكِدًا كَذَلِكَ نُصَرِّفُ الآيَاتِ لِقَوْمٍ يَشْكُرُونَ»[2] سرزمینی که پاک است، سالم است و محصولی را که بیرون می دهد، یک محصول الهی و درست و سالم است. سرزمین پاک و مستعد زمینی است که یک عدد گندم به او می دهند، پروردگار می فرماید: تا هفتصد عدد مثل خودش را بیرون می دهد.
در اواخر سوره مبارکه «بقره» می فرماید: «كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ»[3] یا یک دانه سیب را در یک سرزمین پاک می کارند، تبدیل به یک درخت می شود، سالی چند صد سیب می دهد، در حالی که این درخت با سالی چند صد سیب، یک روز همان دانه سیاه و کم وزن بوده؛ یعنی بخاطر استعداد زمین و سلامت زمین و پاکی زمین، به درخت پر محصولی تبدیل شده است که همه مردم با رغبت پول برای آن محصول می دهند، وقتی هم که می خورند هم لذت می برند و هم کسب انرژی می کنند. «وَالْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ»[4] خیلی این آیه زیباست، می فرماید: زمین پاک و مستعد و آماده آنچه را که می رویاند به اذن پروردگار است؛ یعنی این گیاه محصول اراده الهی است، یک درخت خدایی است و یک محصول با منفعت است.
«وَالَّذِي خَبُثَ لا يَخْرُجُ إِلا نَكِدًا»
[5] اما زمینی که استعداد و آمادگی ندارد، شوره زار است، به فرموده قرآن مجید، خبیث و آلود و ناپاک است، آنچه که از این زمین بیرون می آید هم خیلی کم است و هم یک محصول بی فایده؛ یک محصول پوکی است که هم صاحبش از کاشتن آن ضرر کرده و هم مردم رغبتی به خریدن ندارند. آنچه مهم است این است که قرآن هم می فرماید: «نکداً»؛ یعنی این قدر هم این محصول پوک، پر نیست که بتوان چند تا گاو و گوسفند را در آن بچرانند، به درد گوسفند و گاو هم نمی خورد، در هر دو سه وجب آن، چیز بیخودی سر از خاک در آورده که نه سبز است، نه زیباست و نه فایده ای دارد.
نقش دنیا در آبادی آخرت
قرآن مجید در سوره «شوری» و پیغمبر گرامی اسلام(ص) در این روایت می فرمایند: دنیا مزرعه است. حالا اگر شما این دنیایتان را پاک بالا بیاورید، پاک برقرار کنید، این دنیای شما دنیای درستی باشد و به عبارت روشن تر، اگر اهل ایمان باشید، اهل عمل صالح باشید، این می شود سرزمین پاک و در روز قیامت، شما از این کشتتان که همان ایمان و اخلاق و عمل صالح است نتایج ارزشمندی مانند رضوان الهی و بهشت را به دست خواهید آورد؛ اما اگر دنیای خود را آلوده کنید، نجس کنید و زمین زندگی را خبیث کنید، وارد قیامت می شوید می بینید دست خیلی هاپر است، دست شما خالی است. خیلی هاسزاوار شفاعت هستند، می بینید که شما نیستید! خیلی هامورد نظر رحمت حق هستند و شما نیستید. بعد هم می بینید که این زمین نجس که نکد از آن بیرون آمده، گیاه دارد؛ ولی به قول قرآن مجید گیاه آن «ضریع» است.
خدای متعال در سوره «غاشیه» می فرماید: خوراک اهل جهنم همان است که خودشان در دنیا کاشته اند: «لَيْسَ لَهُمْ طَعَامٌ إِلا مِنْ ضَرِيعٍ»[6]، در اصطلاع قرآن کریم «ضریع» به گیاهی گفته می شود که شتر با آن قدرت دندان و دو فکش نمی تواند بخورد؛ ولی قرآن می فرماید: اهل جهنم باید از علفی که خودشان در دنیا کاشته اند را در آخرت بخورند، که البته باید بخورند، یعنی این طور نیست که دهانشان را ببندند و به کارگران جهنم بگویند ما میل نداریم! همین گیاه را در دهانشان فشار می دهند و می گویند: باید بخوری! قرآن می گوید: «لا يُسْمِنُ وَلا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ»[7].
این گیاه را شب و روز در جهنم به خورد آن ها می دهند؛ اما نه چاقشان می کند و نه نیرومند، و نه گرسنگی آن ها را برطرف می کنند. آبی را هم که برای رفع تشنگی به خوردشان می دهند، پروردگار می فرماید:
«تُسْقَى مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ»[8] یک چشمه بغل دستشان است که از شدت حرارت می جوشد، این را نمی خواهند بخورند؛ ولی کارگران جهنم در حلقشان می ریزند. این آب محصول همان اشکی است که به ظلم از چشم مردم درآوردند، و دلهایی است که سوزاندند، و موانعی است که بین حق و بین مردم ایجاد کردند. این سخن پروردگار است. ببینید همه آیات قرآن، همدیگر را معنی می کنند و به همدیگر ارتباط دارند. ما اگر دنیایمان دنیای پاکی باشد که پروردگار می فرماید: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً»[9]؛ حیات پاک، یا به قول آیه مورد بحث، سرزمین پاک، خوب، هر چه در این سرزمین پاک کاشته شود محصول زیبا و با منفعتی به دست می دهد. عنایت داشته باشید برادرانم! دنیا از آخرت ماهیتاً جدایی ندارد، هر دو یک حقیقت است، یک پرده اش به این قیافه است که ما می بینیم و همین دنیا پرده ملکوتی اش به آن قیافه ای است که در قرآن کریم بیان شده است؛ بنابراین مردم در دنیا بهشت و جهنم را می سازند و آنجا که رفتند پای محصول خودشان هستند.
قبلاً به تناسب بحث های گذشته گفتم که: در آیه دهم و یازدهم سوره مؤمنون پروردگار می فرماید: «أُولَئِكَ هُمُ الْوَارِثُونَ * الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهَا خَالِدُون َ»[10]. اهل ایمان ارث می برند، چه چیزی را ارث می برند؟ بهشت را، از چه کسی این بهشت را ارث می برند؟ از دین، چون با دین نسبت دارند بهشت را از دین ارث می برند.
مشکل هم نیست که آدم دنیایش را پاک نگه دارد، آدم باید برای پاک نگاه داشتن دنیایش یک مقدار«نه» در دهانش باشد، «نه» جدی؛ یعنی انسان وقتی در مقابل دعوت ضد خدا قرار گرفت بگوید «نه». اگر به شخص کاسبی بگویند: اگر این کار را انجام دهی، ده برابر سود می بری، کاسب هم می داند که آن ده برابر سود حرام است بگوید: «نه!»، یا اینکه در این جنس تقلب کند. او بگوید: «نه!»، چرا که پیغمبراسلام(ص) فرمود: «لَیسَ مِنّا مَن غَشَّ مُسلِماً»[11] کسی که در جنس مردم مسلمان تقلب می کند از ما نیست و خائن است.
وقتی به انسان می گویند: که صد كيلو برنج صد در صد ایرانی ده هزار تومان سود دارد؛ اما اگر هفتاد کیلو خارجی با آن مخلوط کنی، هفتاد هزار تومان در صد کیلو می توانی سود ببری! بگوید: «نه!». پاک نگه داشتن زندگی فقط به «نه» گفتن در برابر دعوت های شیطان است.
آسيه نمونه اي از انسان هاي پاک
در تاریخ هم بودند کسانی که در مقابل دعوت هوای نفس خودشان و دعوت هوای نفس دیگران گفتند: «نه»! و به كمالات و مقام هاي والائي رسيدند؛ البته ممکن است سختي هائي هم كشيده باشند، ولي ما آن سختي ها را هم نداريم! «آسیه» که (در برابر خواسته های فرعون) گفت: «نه»، او را به چهار میخ کشیدند و بعد هم یک سنگ هشتاد، نود کیلویی را رها کردند روی بدنش که کل سر و استخوان های بدنش را خورد کرد.
يوسف اسوه پاكي
حضرت يوسف(ع) در برابر دعوت هاي زن بي شخصيتي گفت: «نه!»، و 9 سال او را به زندان انداختند! ولي در مورد ما اينگونه نيست، اگر ما در برابر دعوت هاي شيطان بگوئيم: نه به زندان نمي رويم و ما را به چهار ميخ نمي كشند! جوانی که نامحرمی راه او را سد کرده باشد و تقاضای حرام کند این جوان بگوید: «نه»، یقیناً نه افسر شهرباني با او کار دارد و نه دادگستری، مردم هم که بفهمند این جوان خوش قیافه به چند نفر نامحرم گفته: نه، همه از طریق فطرت می گویند: آفرین! در این دوره پر از لجن گناه، عجب گوهرهایی در دریای خدا پیدا می شود! تازه تعریفش را هم می کنند، التماس دعا هم به او می گویند.
بله! یک روزگاری «نه» گفتن زندان و يا به چهار میخ کشیده شدن داشت و با شکنجه همراه بود؛ اما در این روزگار چنین نیست.
زمان شاه، عده کمی در کشور می گفتند: «نه»، که آن ها را به زندان می انداختند. یک وقت من یادم است، ساواک شاه به من گفت: درآمد تو مثلاً از محرم و صفر چقدر است؟ من مثلاً گفتم: یک محرم و صفر که منبر بروم، حدود هشت هزار تومان، گفتند: ما یک شغل در دادگستری یا در جایی دیگر به تو می دهیم و ماهیانه چهار هزار تومان می دهیم، منبرت را هم برو ولی حرف ما را نزن، نگو مملکت فاسد است، نگو دین دارد از بین می رود، نگو بی حجابی بد است، منبر هم برو، پول محرم و صفر را هم بگیر، ما هم ماهیانه چهار هزار تومان به تو می دهیم! گفتم: «نه»، گفتند: خوب برو زندان، گفتم: خوب باشد می رویم زندان!.
اتفاقاً زندان خوبی هم بود؛ چون من تک و تنها بودم و هیچ کس هم کنارم نبود، مخفیانه یک مهر(نماز) برده بودم، دیدم بیرون که نمی توانستم این کار را بکنم چون کار داشتم، از صبح تا شب یا نماز می خواندم یا راه می رفتم در آن اتاق و قرآن می خواندم، یا به تعداد مرده هایی که می شناختم یک حمد و دوازده سوره توحيد برای آن ها می خواندم تا بیست و چهار ساعت تمام شود. این قدر جوان ها به خودشان سخت می گیرند که نمی شود گفت: «نه»، بالاخره جاذبه گناه زیاد است، امکان خلاف وجود دارد، پولی هم که نمی خواهد، خیلی سخت است بگویم: «نه»، اینطور نیست سختی ندارد، فقط باید بخواهی، خواستن خیلی مهم است.
به خدا قسم بهشت رفتن هیچ خرجی ندارد، جهنم رفتن خرجش خیلی سنگین است. فقط با نه گفتن آدم جهنم نمی رود، اما با بله گفتن، چقدر ترس و لرز دارد، من با نامحرمی راه می روم پدرم نبیند، بستگانم نبینند؛ حالا برنج را مخلوط می کنم کسی نفهمد، نیروی انتظامی نفهمد، پرده جلوی مغازه ام نزنند که این مکان به علت تخلّف یک ماه تعطیل است!.... جهنم رفتن ترس و لرز دارد، وحشت دارد؛ اما بهشت رفتن نه ترس و نه لرز و نه مشکلی دارد .
اگر يادتان بماند بعد از منبر و نماز جماعت قبل از اينكه به خانه برويد يك قرآن برداريد، جزء آخر چند آيه اول سوره مباركه بروج را بخوانيد: «وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ * وَالْيَوْمِ الْمَوْعُود ِ* وَشَاهِدٍ وَمَشْهُودٍ * قُتِلَ أَصْحَابُ الأخْدُودِ * النَّارِ ذَاتِ الْوَقُودِ * إِذْ هُمْ عَلَيْهَا قُعُودٌ * وَهُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ * وَمَا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ»[12] گذشت از جان برای حفظ دین پادشاهی بود به نام «ذونواس» که یهودی متعصبی بود.
عیسی بن مریم (ع) مبعوث شده، دین درست آورده، چون دین یهود را خراب کرده بودند. در شهر نجران، عده ای زن و مرد به عیسی بن مریم ایمان آورده بودند، ذونواس دستور داد که این ها را بگیرید، مردها، زنها، جوانان و بچه ها را گرفتند. قرآن نمی گوید چند نفر بودند، همه را آوردند، ذونواس دستور داد: در یک گودالی مواد آتش زا ریختند که قرآن می گوید: آتش به آسمان شعله می کشید، به این مردان و زنان مؤمن گفت: یا از دین عیسی بن مریم برگردید و یهودی شوید، و یا زنده زنده شما را در آتش می اندازم تا خاکستر شوید!! همه آن ها گفتند: «نه» گفت: آن ها را در آتش بریزید!.
این را قرآن می گوید، داستان و روایت و قصه نیست! این را خدا تعریف می کند، همه را در آتش ریختند.
قرآن می فرماید: ظالمان هم نشسته بودند دور آتش و شاهد بلایی که بر سر بندگان مؤمن می آوردند بودند!، جرم بندگان مؤمن هم همین بود که به خدا ایمان داشتند. این اراده قوي يك انسان مؤمن است!.
ما که می گوییم «نه» ارزش و اعتبارمان بالا می رود، نه زندانمان می کنند، نه ما را زنده زنده در آتش می سوزانند! «نه» گفتن به قیمت اینکه زنده زنده آن ها را بسوزانند تمام شد؛ اما امروز ما «نه» که می گوییم آبرویمان بیشتر می شود. می گویند: این جوان چقدر پاک است، من می دانم نامحرم سر راهش قرار گرفته! یا این کاسب از اولیاء خداست، صد جور تقلب می تواند بکند؛ اما زیر بار تقلب نمی رود.
امام صادق بعد از نقل آتش سوزی اصحاب «اخدود» در یک روایتی می فرمایند: عده ای از مؤمنین را در یک روزگاری گرفتند و گفتند: از دین برگردید! گفتند: «نه» زنده زنده با اره دو سر،آن ها را اره کردند!. شما ببینید آدم را زنده بیاورند، دست و پایش را ببندند، اره دو سر را بگذارند روی سرش، یک طرف آن را این مأمور و یک طرف دیگر را آن مأمور، بکشند این سو گردن و سینه را اره کنند، ولی باز گفتند «نه». ما جواب این ها را چگونه می توانیم بدهیم، اگر در برابر خواسته های نفسانی نگوییم: «نه» مثلاً به خدا بگوییم: نمیشد بگوییم، «نه» خدا متعال در پاسخ این بهانه تراشی ما اصحاب اخدود را می آورد، این اره شده ها را هم می آورند، می فرماید: چطور این ها توانستند بگویند «نه»؟ تو برای دو روز زندگی کثيف و برای شهوت حیوانی، برای چند ریال پول که از تقلب در جنس گیر می آوری، نتوانستی بگویی «نه»؟ عذرت قابل قبول نیست.!!
علمای بزرگواری که در مجلس حضور دارند حتماً نام «ابن بطوطه» را شنیده اند. او اصالتاً اهل «آندلس» بوده که الآن معروف به «اسپانیا» شده است. شغل این دانشمند، جهانگردی بوده، همیشه یک قلم و دفتر حاضر داشت و در هر شهری که وارد می شد همه چیز آن شهر را می نوشت مثل: آب و هوای اینجا خشک بود، اینجا مرطوب بود، اینجا خوب بود و بعد شرح حال و دین مردم را و ... می نوشته که چاپ هم شده و اسم آن «سفرنامه ابن بطوطه» است.
ابن بطوطه سفری به ایران می آید، شهرهای ایران را یکی پس از دیگری می دیده و جغرافیا، آب و هوا، تعداد دروازه ها و اوضاع مردم و ... را می نوشته، تا به شهر «ساوه» می رسد. می نویسد: من در منطقه ساوه، بعضی از جوان ها را با یک قیافه خاصی دیدم که قیافه آن ها، شکل سر و صورت، ادب و لباس پوشیدنشان جلب نظر می کرد، انگار این ها یک جمعیت و دار و دسته خاصی بودند که در ساوه زندگی می کردند. از شخصی پرسیدم: این ها که قیافه خاص و لباسهای مخصوصی دارند ، اهل همین شهر هستند؟ گفت: بله. گفتم: این ها دینشان چه دینی است؟ گفت: مسلمانند. گفتم: این ها چه کسانی هستند؟ گفت : این ها اسمشان طایفه «جمالیه» است. گفتم: طایفه جمالیه یعنی چه؟
گفت: این ها همه مرید و تربیت شده «شیخ جمال ساوه ای» هستند که به آن ها می گویند جمالیه! گفتم: شیخ جمال کیست؟ آن وقت ابن بطوطه شرح حال شیخ جمال را که از زبان مردم شنیده این چنین نوشته است.
شیخ جمال آخوندی بود جوان، درس خوانده و با سواد، هر روز صبح برای درس دادن به طلبه ها، به طرف محل درس حرکت مي کرد، کاری هم به کار کسی نداشته، از آن مسیری که نزدیک به مدرسه بوده رد مي شده تا به مدرسه برسد و درس را شروع کند. خانه ای در مسیر راهش بود که خانه زن جوانی بود. زن شوهر داشت، شوهر زن به سفر رفته بود، چند ماه طول می کشید تا برگردد. این زن گاهی که جلوی در بوده، یا کنار پنجره نشسته بوده، این شیخ جمال را می دیده و از آنجا که این شیخ خوش قیافه بوده، عاشق او می شود؛ ولی هر چه فکر می کند که ما این شیخ را چگونه به دام بیندازیم، چيزي به نظرش نمی آمد، فکر هم می کرد که اگر یک روز در خانه را باز کند و جلوی شیخ را بگیرد و بگوید بفرمایید داخل، شیخ با این تدینی که دارد می گوید: برو گمشو! بنابراین باید نقشه کشید.
وای به روزی که مرد و زن فکرشان فکر شیطانی شود، و بخواهند علیه یک انسان طرح بریزند. آن زن هوسباز یک پیرزنی را در محل صدا کرد، گفت: من یک کاغذ به دستت می دهم و مثلاً ده تومان هم به تو می دهم که این کار را بکنی! تو این کاغذ در دستت باشد، برو جلوی در بنشین، شیخ جمال که رسید، با صدای محزون به او بگو: مادر! جوان من دو سه سال است که به سفر رفته، خبر از او نداشته ام، دیشب نامه اش آمده، سواد خواندن ندارم، شما بیا در دالان این خانه و این نامه را بخوان تا خواهرش هم بفهمند برادرش چه نوشته است!. با گردن کج و صدای محزون، به شیخ گفت: از پسرم نامه آمده، برای خاطر خدا بیا داخل دالان برای من بخوان تا خواهرش نیز بشنود.
شیخ جمال که وارد دالان شد، زن پشت در را قفل زد، به شیخ جمال گفت: اگر صدایت در بیاید می روم روی پشت بام و فریاد می زنم و مردم را جمع می کنم به آن ها می گویم شیخ جمال آمده با من شوهر دار زنای محصنه کند! صدایت در نیاید! گفت: چشم خانم! بیا برویم داخل اتاق! بفرمایید! گفت: من مدتی است که عاشق تو هستم باید آنچه که می گویم انجام بگیرد.
شیخ گفت: چشم، من هم شما را بیک نظر دیدم و عاشقت شدم، من هم هیچ حرفی ندارم، اما من که می روم مدرسه به طلبه ها درس بدهم اول یک دستشویی می روم و بعد وضو می گیرم و بعد درس می دهم! حالا اینجا فقط یک دستشویی می خواهم بروم، وضو که نمی توانم بگیرم، برای زنا که آدم وضو نمی گیرد. گفت: برو دستشویی، اما دستشویی بالای پله هاست. گفت: عیبی ندارد. رفت توی دستشویی، گفت: خدایا من که نیازی به دستشویی نداشتم، من می خواهم از دام این شیطان فرار کنم، من با این قیافه خوشگلم، خودم را زشت می کنم برای تو!.
تیغی که به همراه داشت و برای تراشیدن قلم از آن استفاده می کرد را در آورد، اول با آفتابه آب ریخت روی سر خود، و کل این موهای زیبایش را تیغ زد، ابروهایش را با تیغ زد، محاسنش را با تیغ زد، قیافه بسیار زشتی پیدا کرد، با آن قیافه زشت و بد و سر و صورت خون آلود آمد جلو اتاق و گفت: خانم ما آماده ایم!.
زن وقتی در را باز کرد و چشمش به او افتاد، دید عجب آدم زشت و بدگلی! چنان ناراحت شد که گفت: سریع بیا من در را باز کنم، برو گورت را گم کن! در حیاط را باز کرد و شیخ آمد بیرون. از آن روز خدا زبان شیخ، گلوی شیخ و طنین صدای شیخ را عوض کرد و مردم عاشقش شدند، جوان ها آمدند دست به دامنش شدند. گفت: این جوان هایی که می بینی تربیت شده های شیخ جمال هستند! با «نه» گفتن زمین زندگی پاک می شود، از این زمین پاک زندگی دنیا، بهشت در می آید. «الدُّنيَا مَزرَعَة الآخِرَة»[13]
یک بار زمان شاه وارد یک مشروب فروشی شدم، با همین عبا و عمامه! دیدم سر تمام میزها مشروب است، یک عده ای مشغول نوشیدن و یک عده ای مست هستند و یک عد ّه تازه نشسته اند. من که وارد شدم صاحب کافه گفت: آقا اشتباه آمده اید! گفتم: نه برادر، اشتباه نیامده ام، آدرس گرفتم و درست آمدم، مگر اینجا فلان کافه نیست؟ گفت: چرا ! گفتم: پس من درست آمدم. گفت: فرمایشی دارید؟ گفتم: یک کلام! آن زمان هم من سی سه سالم بود، جوان بودم! گفتم: من فقط یک کلمه می خواهم به تو بگویم، اما باید اول از تو بپرسم: یهودی هستی: گفت: نه! مسیحی هستی؟ گفت: نه! مسلمانم! گفتم: سنی هستی؟ گفت: نه شیعه هستم! گفتم : پس می توانم آن یک کلمه را به تو بگویم! گفت: بگو! گفتم: پروردگار فرموده: مؤمنان پیر، نورِ من هستند و من حیا می کنم که نورم را با آتشم بسوزانم، من خدا، دیگر از او حیا می کنم.
گفتم: تو که از شصت سال گذشتی و سر و صورتت پر از سفیدی است، چه می کنی؟ گفت: چکار بکنم؟ تکان عجیبی خورد!. گفتم: دیروز چقدر آوردی؟ آن زمان، گفت: هفت هزار تومان! هفت هزار تومان شمردم و گفتم: این پول مشروب ها، به این ها هم بگو دیگر نخورند و بلند شوند بروند. همه را بیرون کرد. با هم رفتیم تمام مشروب ها را داخل چاه ریختیم. رفتم رفقایم را آوردم یک پولی روی هم گذاشتند، بیست و چهار ساعت نشد که به تعداد دویست نفر دیگ و بشقاب و قاشق و چاقو همه چیز آوردیم!؛ یعنی من صبح این کار را کردم، بعد از ظهر آنجا تابلوی چلوکبابی خورده بود، چلوکباب هم داشت! روز اول هم یک روحانی گفت: دویست پرس چلوکبابش را من می خرم! بعد هم دیگر چلوکبابی شد!.
در حادثه کربلا نیز یک « نه» بوده! معنای « نه» به عربی می شود «لا» این عربی را حضرت سیدالشهداء(ع) با کلمه الله همراه کرده است. عمرسعد، خولی، سران لشکر، سه چهار بار با حضرت حسین(ع) بین دو لشکر در یک چادر ملاقات کردند، به او گفتند: آقا اگر بخواهی مقاومت کنی، جنگ سختی شعله ور می شود، بچه هایت کشته می شوند، برادرانت کشته می شوند، خودت کشته می شوی، دستها از بدن قطع می شود، سرها از بدن جدا می شود؛ آقا بیا جلوی این همه داغ را با بیعت کردن با یزید بگیر، نیاز هم نیست که با ما به شهر شام بیایی، به ما هم نگفته اند که تو را دست بسته ببریم، ما نماینده یزید هستیم، همین جا دست در دست ما بگذار و بگو من به مدینه می روم و مشغول کشاورزی می شوم و کاری به کار یزید ندارم، برو راحت زندگی کن و هر چه پول هم خواستی ما برای تو می فرستیم مدینه!! امام فقط فرمود: «لا والله» به خدا قسم نه!
این « نه» به چه قیمتی تمام شد؟! می دانید که نزديك به هزار و چهارصد سال است دیوارها را سیاهپوش می کنیم، خودمان لباس سیاه می پوشیم، نسل به نسل آمده ایم سینه زدیم، زنجیر زدیم، باز هم این کارها را می کنیم، بعد از ما هم دیگران این کارها را می کنند! چرا؟ بخاطر اینکه قیمت «نه» گفتن ابی عبدالله(ع) با قطعه قطعه شدن خودش و بچه هایش و حتی بچه شیرخواره اش تمام شد؛ اما ما در روزگاری هستیم که اگر بگوییم «نه» کسی با ما کاری ندارد.
عجب حرف دلسوزی ابی عبدالله(ع) زدند. البته از قول حضرت(ع) نقل می کنند که مضمونش این است: شیعیان من! هر کسی با هر زبانی برای شما بگوید، برای شما معلوم نمی شود که چه شده، خودتان کتاب بردارید بخوانید، نمی فهمید چه شده، آن وقت می فرماید: چه آرزویی کرده ابی عبدالله(ع)) می گوید: چه کسی برای شما بگوید، چه کسی برای شما بنویسد: «لَیتَ کُم فِی یَومِ عَاشوُر َا جَمیعاً تَنظُرُونِی»؛ «اي كاش! همه شما در روز عاشورا بوديد و مي ديديد كه بر من چه گذشت».
حجه الاسلام و المسلمین انصاریان