پيامبر(ص) پيش از بعثت
آیت الله سید رضا صدر
اشاره: از مرحوم آیتالله سید رضا صدر (1300 ـ 1373)، فرزند آیتالله العظمی صدر و برادر امام موسی صدر، آثار فراوانی به جا مانده که بخش بزرگی از آنها در حوزه اخلاق است؛ از جمله: استقامت، حسد، دروغ، تفسیر سوره حجرات، ترجمه رساله حقوق امام سجاد(ع). ایشان در موضوعات فقهی و تاریخی نیز تألیفاتی دارند؛ همچون: محمد(ص) فی القرآن، المسیح(ع) فی القرآن، الکلیم فی القرآن، خلیفه رسولالله (ص)، راه محمد(ص)، راه علی(ع) پیشوای شهیدان، بانوی کربلا و... آنچه در پی میآید، بخشی از کتاب راه محمد(ص) است.
حضرت محمد(ص) زیبا بود و ملیح، خوشخو بود و مهربان، چهرهای درخشان و خلق و خویی پسندیده و دلپذیر داشت، حکیمی فرزانه و عاقلی اندیشمند بود. از گفتاری شیرین و رفتاری خردمندانه برخوردار بود. از دودمانی نیکنام که به پاکی و تقوا و فضیلت شناخته شده بودند. کسی از او نقطه ضعفی ندیده و سخن تلخی نشنیده بود و رفتاری ناپسند از او سرنزده بود. پدرانش مردمی بودند به شرافت و درستی و امانت، موصوف و به صداقت و کرامت، معروف. از پدرانش در فضیلت و کمال برتر شد و بالاتر گردید و آنچه خوبان همه داشتند، محمد به تنهایی دارا بود.
چنان به راستی و درستی شهره شد که «امین» لقب یافت.1[1] امین مردم، کسی است که گرانبهاترین کالا و نقد خود را تحت اختیارش میگذارند و از او رسید و سندی دریافت نمیکنند. امین کسی است که خردمندان او را برای حفظ مالشان شایستهتر از خود میدانند. امین فردی است ممتاز در جامعه و دارای برتریهای انسانی. راستگو و درستکاری است که راستگویی و درستکاریاش نزد مردم شناخته شده است. خردمند و فرزانهای است که مردم خردمندی و فرزانگیاش را بدانند تا حیلهگران و بداندیشان نتوانند فریبش بدهند و امانتها را از او بستانند.
قوی و نیرومندی است که دارای قدرت بر حفظ ذخایر مردم داشته باشد تا دزدان نتوانند از چنگش بربایند. تا کسی چنین نباشد، امین مردم نخواهد بود. حفظ امانت کار آسانی نیست، آن هم در حکومت جنگلی.
امینی که بدون انتظار مزد و به رایگان امانتهای مردم را حفظ کند، از برترین فضایل انسانی برخوردار خواهد بود و بالاترین نیکوکاری و خدمت به خلق را انجام میدهد تا خلق و صاحبان امانت نفسی راحت بکشند و در آسایش روحی به سر برند. کسی به زودی به چنین مقامی نخواهد رسید و به آسانی امین مردم نخواهد شد.محمد(ص) چگونه رفتاری در میان قریش داشت که در جوانی بدین مقام اعلا رسید که مردم گرانبهاترین سرمایه خود را تحت اختیارش گذارند؛ بدون آنکه سندی از وی بخواهند و شاهدی و گواهی همراه داشته باشند؟
پیمان نیکوکاری
در جایی که قانون حکومت نکند، حکومت جنگل برقرار خواهد بود؛ توانگران مال ناتوانها را میبرند و نانشان را میخورند و ناموسشان را میدرند. پیغمبر خاتم در چنین محیطی در جهان قدم گذارد و چنین اجتماعی را به چشم دید. در مکه قانونی در کار نبود، تنها مجمع قانونگذاری مکه «دارالندْوه» بود که از ریش سفیدان و اشراف و ثروتمندان شهر تشکیل میشد. آنها بده و بستان داشتند و به درد یکدیگر میرسیدند و همیاری داشتند؛ ولی قانونی که سود بیچارگان و حفظ حقوق ضعیفان و بینوایان را در بر داشته باشد، در کار نبود. زورمندی که حق ناتوانی را میبرد، کسی از او بازخواست نمیکرد؛ چون حق و موفقیت از آنِ زور بود و بس!
امین مردم مکه از دیدن این مناظر رنج میبرد و تحمل میکرد و در انتظار روزی بود که وضع حاضر برطرف شود و نگذارد که قدرتمندان چنین و چنان کنند. تا اینکه بالاخره فرصتی به دست داد و موقعیت برای دفاع از مظلوم آماده شد. نُبَیه ـ پسر حجّاج ـ از توانگران قریش بود، او دختر مردی از قبیلة خَثْعَم را به زور تصاحب کرد و مردی از قبیله بنی زُبَید کالایی به مکه آورد و به عاص پسر وائل سهمی فروخت. عاص که از سران قریش بود، از پرداخت بها به مرد زبیدی خودداری کرد؛ چون گردنکلفت بود و فروشنده کالا مردی غریب و ناتوان بود. مرد زبیدی بر کوه ابوقبیس رفت و استغاثه آغاز کرد و چنین گفت: «ای مردم قریش! غریبی از راه دور، بدون ایل و تبار خود به شهر شما آمده و کالایی را فروخته، بهایش را نمیدهید!»
ندای مرد غریب در مکه پیچید و جنبشی ایجاد کرد و تحرکی به سود بینوایان پیدا شد. امین قریش از این فرصت استفاده کرد و قدمی برای رفع ظلم برداشت. بنیهاشم و بنیمطلب جلو افتادند و تیرهای چند از عشایر قریش با آنان هماواز شدند، همگی به خانة عبدالله بن جُدْعان رفتند که از قبیلة تَیم بود. در آنجا پیمانی بستند که همگان به یاری ستمدیدگان برخیزند و دیگر نگذارند در مکه بر احدی ستم شود.
این پیمان از پشتیبانی عمومی برخوردار شد؛ چون کسی نمیتوانست در برابر این منطق صحیح بایستد، چون مخالفت با این پیمان طرفداری از ظلم و ستم بود که در نظر همگان ننگ و عار بود و ظالمان و ستمگران ظلم خود را به نام عدل انجام میدهند. امضاکنندگان پیمان نیز قدرتی بزرگ بودند و مبارزه با چنین قدرتی کاری آسان نبود؛ آن هم قدرتی که بخواهد به یاری مظلوم بشتابد و از حق و عدالت دفاع کند. دختر ربوده شده را از نُبَیه گرفتند و به پدرش تحویل دادند. حق زبیدی را از عاص گرفتند و به حق دارش رسانیدند.[2]
این پیمان، به نام «حِلْفُ الفضول» نامیده شد و سبب گردید که جوانمردانی به پا خیزند و از وقوع ظلم و ستم در مکه جلوگیری کنند. گویند پیغمبر خاتم هنگام بستن این پیمان بیست ساله بود.
تجدید بنای کعبه
شهر مکه مانند مرکز دایرهای است که کوهستانی گرداگردش را فراگرفته و همیشه سیل کوهستانی، شهر و خانه کعبه را تهدید میکند. سال و ماهش روشن نیست که چه وقت این سیل به مکه رو کرده. آنچه قطعی است، در زمان جوانی پیغمبر خاتم بود که سیلی به سوی مکه سرازیر شد و ویرانی به بار آورد و بنیاد کعبه رامتزلزل ساخت و نیاز به تجدید بنا شد. قریش به قصد تجدید بنا، کعبه را خراب کردند و سازندگی آغاز کردند.
در آغاز ساختن چنین گفتند: «مصالح ساختن کعبه باید از مال حلال باشد و نبایست خانة خدا از مال حرام ساخته شود.» این نظر مورد قبول همگان قرار گرفت و هر کسی که مال حلالی در اختیار داشت، عرضه کرد و مصالح فراهم شد و ساختن کعبه آغاز گردید و به پایان رسید و برای نخستین بار سقفی بر آن قرار دادند؛ چون کعبه تا آن موقع سقف نداشت. وقتی که خواستند حجرالاسود را درجایش گذارند، اختلاف شدیدی روی نمود. هر کس میخواست خودش حجر را در جایش نهد و این افتخار نصیب اوگردد و تیره و تبارش برای همیشه بدان ببالند. کار بالا گرفت و تعصب عربی و عشیرهای بر شدت اختلاف میافزود! و مقاومت هر گروه را در برابر دگری سختتر میساخت. کار به جای باریک کشید و دیو جنگ داخلی، همسایگان کعبه و خدمتگزارانش را تهدید میکرد و چهره کریه خود را نمایان ساخته بود. عشایر قریش از نظر نیرو و قدرت، متقابل و متساوی بودند و سران آن امید برتری و پیروزی نداشتند. اضافه بر این، خونریزی در مکه، حرم خدا، برای آنان ننگ به شمار میرفت.
سراغ عقل و الهام رفتند و بر آن شدند که از راه غیر زور، مشکل را حل کنند و قضاوت را با قرعه ملاک قرار دادند که قاضی آسمانی و الهی باشد نه قاضی انتصابی و انتخابی. گزینش و شناخت این قاضی چنین شد: نخستین کسی که در ساعت موعود از درِ بنی شیبه مسجدالحرام وارد شود، او قاضی و حاکم باشد و رأی، رأی او و فرمان،فرمان او؛ آنچه اوگوید، همگان آن کنند.
در ساعت مقرر چشمها به سوی در دوخته شد و دقیقههای انتظار ساعتهای طولانی مینمود. دلهره سراپای همه را فراگرفته بود، سکوتی عمیق بر چهرههای ناراحت سایه افکنده بود. به ناگاه لبخندی بر چهرهها نقش بست و انتظار به پایان رسید: همگان دیدند که فرشتة رحمت از درِ مسجد وارد شد. انسانی بود فوق انسانها، انسان برترین، کسی که او را همگی بدین صفت میشناختند و شریفترین و پاکترین خودشان میدانستند. او شایستهترین فرد برای قضاوت بود که خدا فرستاده بود و گزینش او برای قضاوت این مشکل، گزینش الهی بود. او فرزانه و امین قریش بود.
همگی در برابرش تسلیم شدند و از او خواستند که میان ایشان حاکم باشد. قاضی الهی ردای خود را بر زمین گسترد وسنگ مقدس را در میان آن گذارد و قبایل قریش را به چهار قسمت تقسیم کرد و از هر قسمتی نمایندهای خواست. نمایندگان حاضر شدند، پس بدانها فرمود: «هر یک گوشهای ازاین ردا را بگیرید و بلند کنید و سنگ را که در آن قرار گرفته ببرید و به کنار کعبه بگذارید.»
آنها اطاعت کردند، ردای حامل سنگ را برداشتند و بردند و در کنار خانه خدا گذاردند و همة قریش از این افتخار برخوردار شدند. آنگاه حضرتش سنگ را از میان ردا برداشت و در جایش گذارد. سنگ مقدس را دستی مقدس و پاک و برداشت و در جایی مقدس گذارد. گویند در این وقت 23 ساله بود.
خردمندی و فرزانگی جوانی 23 ساله بزرگترین مشکل اجتماعی قوم خود را به آسانی حل کرد؛ مشکلی که ریش سفیدان و خردمندان از حل آن عاجز بودند. آیا کار گذاردن سنگ مقدس در23 سالگی، زیربنای دعوت 23 ساله بود؟
ورود حضرت در آن ساعت به درون مسجد، خواست خدا بود. حجرالاسود را کسی باید نصب کند که معصوم و پیراسته از گناه باشد. معصومان بشری همگان از گناه پاکیزهاند و لغزشی نخواهند داشت و جز فرزانه و امین قریش کسی در آن زمان شایستة این شرافت نبود.
اختلاف حل شد. خطر جنگ داخلی از میان رفت. تعصب زدوده شد. حقخواهی جایش را گرفت. حیاتی که به سوی نابودی میرفت، جاودانی گردید و قاضی پاک سیرت و جوان شهرتی شایسته یافت. امین بلندپایة قریش، بلندپایهتر گردید. مقامی شامخ داشت، شامختر گردید. منزلتی محبوب در دلها داشت، محبوبتر گردید. محبوبیتی بینهایت یافت و از عظمتی فوقالعاده برخوردار گردید.
قضاوت دو طرف دارد؛ دو طرفی که با یکدیگر مخالفتی شدید دارند و پس از قضاوت محال است هر دو طرف از قاضی خشنود شوند؛ زیرا قضاوت به سود یکی و به زیان دیگری خواهد بود. قضاوت فرزانة قریش و امین عرب به جای دو طرف، چندین طرف داشت و خطرناکترین قضاوتها بود، قضاوتی بود میان مردمی خودخواه و متعصب، وقتی که خونها به جوش آمده و آماده کشتار و کشته شدن بودند؛ ولی همگان خشنود شدند. خشنودی همگانی ویژة قضاوت محمدی است و بس، قضاوتی که مشکل بزرگ اجتماعی را به این آسانی حل کند.
کارگر و بازرگان
کارگری و بازرگانی با هم تضاد دارند. بازرگان، کارفرما خواهد بود و کارگر نیست، کارگر هم وقتی که کارگر است، بازرگان نخواهد بود. بهره کارگر از کارش است و بهره بازرگان از سرمایهاش. فرزانة روز این دو ضد را در خود جمع کرد؛ هم کارگر شد و هم بازرگان. اجتماع تضادها درحیات این نور پاک بسیار است. دورة کارگری برای خدمتگزاران بشر، دورهای است که شایستگی دیدن دارد. بازرگانی نیز چنین است تا از رنج آن و غم این آگاهی یابند. امین قریش، هر دو دوره را نیز دید.
ابوطالب ـ رادمرد عرب ـ وظیفه داشت که هر دو دوره را برای برادرزادهاش فراهم کند؛ خدمتش عرض کرد: «من مردی هستم بیچیز، چندان مال و منالی ندارم. روزگار بر ما تنگ گرفته است. باید گامی برداریم تا گشایشی پدید آید. خدیجه دختر خُوَیلِد عاملانی دارد که آنها را برای تجارت به این سو و آن سو میفرستد، اگر میل داشته باشی و بپذیری، از عامل شدن تو استقبال میکند.»
فرزانة روز که دستش از مال خالی بود، پیشنهاد عموی مهربان را پذیرفت. رادمرد عرب به خدیجه خبر داد. او نیز منتظر چنین روزی بود و خودش از ابوطالب چنین تقاضایی کرده بود. از موافقت فرزانة روز استقبال کرد. از او بهتر کسی را پیدا نمیکرد. نخستین بار حضرت را به بازار حبشه فرستاد و مردی قریشی را در خدمتش قرار داد. بازار حبشه، از بازارهای موسمی عرب بود که هر چند یک بار در خاک تهامه تشکیل میشد و چند روزی ادامه داشت. محمد(ص) چند باری بدین بازار رفت و مقصود خدیجه را انجام داد و مزد گرفت. خودش چنین میگوید: «کارفرمایی را بهتر از خدیجه ندیدم که با کارگرش بدین خوبی رفتار کند؛ وقتی با همکارم نزد او میرفتیم، برای ما تحفه خوراکی آماده کرده بود.»
به بازارهای دیگری نیز ـ از بازارهای عرب ـ از سوی خدیجه رفت. زیدبن حارثه را در یکی از این بازارها دید و شایسته یافت و برای خدیجه خرید و خدیجه پس از ازدواج، زید را به آن حضرت بخشید.
سپس سفر شام پیش آمد و خدیجه مزد او را دو برابر عاملان دیگر پرداخت و مَیسَرَه ـ غلام خودـ را در این سفر خدمتگزارش ساخت. کاروان تجاری به راه افتاد و مکه را پشتسر گذارد و سیر آفاقی ادامه یافت، رفتند تا به شهر بُصْری رسیدند. او خاطره دیدار راهب بحیرا را هنوز به یاد داشت. وجود حضرت محمد(ص) در کاروان چنین برکتی به کاروانیان بخشید و خدیجه دو برابر سود برد. هنگامی که کاروان نزدیک مکه رسید، میسره به امین قریش عرض کرد: «اجازه بدهید زودتر به مکه بروم و به بانو مژده بدهم و او را از عنایت و مهر الهی آگاه کنم تا از برکتی که در این سفر نصیب کاروان شده، اطلاع پیدا کند.» اجازه صادر شد و میسره زودتر از کاروان به مکه رفت و به بانوی خود مژده داد و از سود بیسابقه کاروان خبر داد.
کاروان ظهر هنگام وارد مکه شد. خدیجه در غرفة خانهاش نشسته بود و ورود کاروان و کاروانیان را مینگریست. همکار عالیمقام خود را دید که بر شتری سوار است و سایبانی بر سر دارد. هنگامی که با هم روبرو شدند و خدیجه گزارش سفر را شنید، شادان و مسرور شد، چنان که در پوست نمیگنجید و از این موفقیتی که نصیبش شده، سپاس الهی را به جا آورد.
خاطراتی که میسره از این سفر داشت، خدمت بانوی خود عرض کرد: «هنگامی که گرمای هوا شدت میگرفت، سایبانی بر سر او افراشته دیدم که با وی در حرکت بود، هرجا که میرفت، سایبان با او بود. رفتار خوشش در این سفر چنان مرا فریفته ساخت که آرزومند امر و فرمان او بودم تا افتخار اطاعت امرش را داشته باشم و از فرمانبری او لذت برم. در میان راه زیر سایه درختی فرود آمدیم.
راهبی نسطور نام در صومعهای کنار راه منزل داشت. تا چشمش به او افتاد، به دیدن ادامه داد. سپس مرا خواست و از من دربارهاش پرسشهایی کرد و من پاسخ دادم.» از آن جمله پرسید: «در چشمهایش قرمزی میبینم؟» گفتم: «آری.» سپس گفت: «به یقین او پیغمبر است و خاتم پیغمبران.» آنگاه نزد او رفت و دست و پایش را بوسیدن گرفت. سپس به من رو کرد و گفت: «هرچه امر کند، اطاعت کن. او پیغمبر است. به خدا قسم که در این نقطهای که او نشست، پس از عیسی کسی جز او ننشسته. او کسی است که عیسی از آمدنش خبر داده و نامش را به ما گفته که احمد است.»
هنگام معامله و سودا میان او و مردی، اختلافی رخ داد، مرد گفت: «به لات و عزی قسم بخور تا سخنت را قبول کنم.» او گفت: «من تاکنون به بتها سوگندی نخوردهام. من از حق خود دست برمیدارم و حق خود را به تو وامیگذارم و به آنها قسم نخواهم خورد.» مرد گفت: «حق با تو است، میخواستم تو را بشناسم. من تسلیم تو هستم.» آنگاه به من رو کرده، گفت: «این مرد پیغمبر است. ما در کتابهای آسمانی خودمان وصفش را خواندهایم...» خدیجه آنچه در باره آینده فرزانه عرب میدانست، پس از شنیدن خاطرات میسره دانستهتر شد و آزادی میسره را به وی مژدگانی داد و ده هزار درهم به وی عطا کرد.
فضیلتهای بیمانند
پیغمبر خاتم پیش از بعثت، به فضایل و صفاتی عالی شناخته شده بود: حکیم و فرزانه، امین و درستکار، صادق و هوشیار، دوراندیش و ریشهدار، خیرخواه خلق و خدمتگزار، دانا و سخندان، عابد و زاهد، جوانمرد و دلیر، قانع و متواضع، عاقل و خردمند، بردبار و مهربان، غیور و صبور، یتیم و فقیر، حلیم و رحیم، از منجمان و کاهنان دور، در شداید استوار، در بیماریها و رنجها شکیبا و پایدار، دارای مقامی عالی و منزلتی بلند نزد خلق.
از نظر تقوا و خرد و دانش و بینش مورد قبول همگان، مرجع محاکمات و اختلافهای حقوقی و جزایی. با آنکه حکومتی به شکل حکومتهای امروز در مکه برقرار نبود و قوه قضاییه بدون قوه مجریه نمیتوانست کاری از پیش ببرد، ولی مردم در برابر نظر صائب و قضاوتهای حضرتش تسلیم بودند. هر حکمی که از سوی آن حضرت صادر میشد، نافذ بود و اجرا میگردید و هیچ کس قدرت سرپیچی از آن نداشت؛ چون افکار عمومی برای حضرتش به جای قوه مجریه بود.
از ابوجهل پرسیدند: «محمد راستگوست یا دروغگو؟» پاسخ داد: «به خدا قسم، راستگوست و به عمرش دروغ نگفته است.»
هرقل ـ امپراتور روم ـ از ابوسفیان، رهبر کفار قریش، پرسید: «آیا این مرد پیش از آنکه ادعای پیغمبری کند، پیش شما به دروغگویی متهم بود؟» ابوسفیان چنین پاسخ داد: «هرگز، همگان او را به راستگویی میشناختیم و کسی از او دروغی نشنیده بود.» روزی ابوجهل به او عرض کرد: «ما تو را دروغگو نمیدانیم، بلکه میگوییم چیزی را که تو آوردهای، دروغ است!» نَضْر بن حُرَیث که از سران قوم بود، به قریش چنین گفت: «محمد، پیش از پیامبری محبوبترین و راستگوترین و درستکارترین فرد شما بود، چه شد که وقتی که به پیامبری رسید، ساحرش خواندید، به خدا سوگند که او ساحر نیست.»
طبری در تاریخش چنین آورده: رسول خدا سالی یک ماه در کوه حرا به سر میبرد و به اِطعام فقرا میپرداخت. پس از پایان رسیدن ماه، یکسر به سوی کعبه میرفت و هفت دور یا بیشتر طواف کعبه میکرد، سپس به خانه میرفت. پس از بعثت، ماه رمضان را چنین میکرد و در حرا به سر میبرد و خدیجه و علی و خادمی، خدمتگزارش بودند.
طبرسی در تفسیر مجمعالبیان چنین میگوید: از عجایب و شگفتیهایی که در وجود مقدس آن حضرت بود، تضادها بود: حد اعلای تواضع و فروتنی را داشت، در حالی که در مقام برتری از همه قومش پیش بود و ترفع واقعی داشت. نسبش عالی بود و برترین نسب، حسب و شرافتش برترین حسب. نقطهای ضعف نه در خودش دیده شد و نه در پدرانش.
از همگان جوانمردتر و با سخاوتتر و شجاعتر، پاکتر و پاکیزهتر بود، فصیحتر و سخنورتر بود، خودش پیراهنش را وصله میزد، کفشش را پینه میکرد، بر چارپا سوار میشد، شتران آبکش را علف میداد، دعوت بردگان را میپذیرفت، روی زمین مینشست و غذا میخورد، و بدون صدا با چهرهای گشاده نیایش میکرد.فقیران و بینوایان را دوست میداشت و با آنان مینشست و هم سخن میشد. بیمارانشان را عیادت میکرد، جنازههاشان را تشییع میکرد، فقیر و بینوایی را نیازرد و تحقیر نکرد و کوچک نشمرد، عذر معتذر را میپذیرفت، گفتاری تلخ و زننده نداشت، یار بیوهزنان و بردگان بود، خشم و غضبش برای خدا بود، خشنودی و رضایتش رضای خدا بود. اهل شوخی و لطیفهگویی بود؛ ولی شوخیهایش حق و حقیقت بود. پیوسته تبسم و لبخند بر لب داشت، خلق خوش محمد مثل بود، شوخیهایش زنندگی نداشت و کسی را نمیآزرد.