نویسنده: سیدعلیاکبر ابوترابی
در ابتدای دفاع مقدس، وقتی متوجه شدم شهید دکتر چمران به عنوان نماینده رهبر کبیر انقلاب ـ حضرت امام خمینی(ره) ـ عازم جبهه شده و در اهواز فرماندهی جنگهای نامنظم را به عهده گرفته است، من هم با گذراندن یک دوره فشرده نظامی در اواسط مهر ماه 1359، در همان نخستین ماه سرآغاز دفاع مقدس و اشغالگری بعثیان متجاوز، راهی اهواز (جبهه جنوب) شدم و مستقیما به جمع ایشان در استانداری که مرکز ستاد جنگهای نامنظم بود و این مجموعه را رهبری و فرماندهی میفرمودند، پیوستم و در اولین هفته با شرکت در یک آموزش رزمی شبانه، به عنوان مسئول گروه انتخاب شدم و در نتیجه با سرگروهها، با شهید چمران تماس بیشتری داشتیم و شبهایی که از جبهه به اهواز میآمدیم، شب را در استانداری مرکز ستاد جنگ که محل سکونت دکتر بود، میگذراندیم.
از خاطرات به یادماندنی اینکه در برنامهریزیها به حفظ سلامت نیرو خیلی اندیشه میکرد و کمتر شبی بود که شخصا خودش در بین نیرو در خط مقدم حضور پیدا نکرده و در حرکتهای ایذایی و ضربه زدن به روحیه نیروی دشمن (شکار تانک) شرکت ننماید و در این حملههای شبانه، دکتر، شرافت و شجاعتش از همه بیشتر بود، با آن که خطر مرگ و اسارت در این لحظه بسیار بالا مینمود.
حدود آبان ماه و آذر 1359 بود که سوسنگرد برای بار دوم در محاصره دشمن بعثی قرار گرفت و پس از دو روز به محاصره درآوردن سوسنگرد، دشمن آرام آرام وارد سوسنگرد شد و در این روزها بود که آن فاجعه را ـ گورستان دسته جمعی تعدادی از زنان معصوم ـ به بار آوردند و عزیزانی از پاسداران و نیروهای مسلح مردمی را به در و دیوار و درخت حلق آویز کردند و تنها قسمت کمی از سوسنگرد سقوط نکرده بود از مسجد و مرکز سپاه که همه نیروی باقیمانده به صورت فشرده در این قسمت تجمع کرده بودند و با امکانات ناچیز باقی مانده از اسلحه و مهمات با دشمن مقابله میکردند که احتمال سقطو این منطقه و کشته شدن همه این نیروها نیز در هر لحظهای داده میشد.
شهید عالیمقام دکتر چمران(ره) همه ما را پیش از ظهر در 15 کیلومتری سوسنگرد جمع کرد و بین گروهها بررسی کرد. به افرادی که از نظر شنا توانایی داشتند، پیشنهاد کرد که پس از شناسایی دقیق مسیر در روز، از تاریکی شب استفاده کنند و شب از طریق نهر آبی که از شرق سوسنگرد میگذشت، خودشان را با هر مقدار تجهیزات که میتوانند، باید به نیروهای باقی مانده در سوسنگرد برسانند هرچند خودشان هم صبح در محاصره دشمن قرار خواهند گرفت ولی در هر حال برای حفظ جان بقیه و جلوگیری از سقوط کامل سوسنگرد، این مأموریت به افرادی که شناگر بودند، داده شد. بنده هم خودم را آماده برای انجام این مأموریت در دل تاریک شب کرده بودم، ولی سه ساعتی به غروب آفتاب باقی مانده بود لازم دانستیم در این فرصت سه ساعته با نیرویی که با حملههای چریکی برای شکستن محاصره جاده سوسنگرد که با تانک دشمن بعثی و هلیکوپترهای دشمن درگیر بود، وارد عمل شویم.
بنابراین پس از شناسایی مسیر رودی که از کنار سوسنگرد میگذشت، دسته جمعی به کنار جاده آمدیم و در کنار بقیه نیرو از رزمندگان اسلام که متشکل از نیروهای چمران (جنگهای نامنظم) و برادران سپاهی بود، پشت جاده و پستی و بلندیهای اطراف سوسنگرد، سنگر گرفتیم. دشمن با آتش خمپاره و توپخانه ما را زیر آتش میگرفت و هلیکوپترهای دشمن هم شدیدا با گلولههای هدایت شونده سعی بر این داشتند که جلوی هرگونه تحرکی را بگیرند تا شب بتوانند تسلط خود را بر همه سوسنگرد گسترش بدهند.
در این میان، گاه و بیگاه تانک و نفربر زرهی دشمن بود که به آتش کشیده میشد و دود و آتش، منطقه را فرا گرفته بود و جای هیچ امیدواری که در این فرصت محاصره دشمن بشکند و نیرو بتواند وارد سوسنگرد شود، نمیرفت. در هر حال رزمندگان اسلام با کمال بیپروایی از مرگ و شهادت قدم به قدم در هر فرصتی که پیدا میشد به سمت سوسنگرد پیش میرفتند. حدود یک ساعت و نیم به غروب آفتاب مانده بود که دیدیم از صدها متر پیشاپیش همه نیرو در میان توفانی از گرد و خاک، مجروحی را به میان ماشین انداختند و با سرعت به قصد خارج کردن ماشین از منطقه تلاش میکردند. رگبار دشمن و گرد و غبار اشین اندکی فروکش کرد. با شگفتی دیدیم این مجروح، سردار شهید و ایثارگر جبهههای حق علیه باطل، دکتر چمران، این عبد صالح خداست که در اثر اصابت گلوله، غرق خون شده ولی با دست به نیرو فرمان میدهد که به خود هراسی راه ندهند و به پیشروی به سمت سوسنگرد ادامه دهند.
دیدن این صحنه که نیروها متوجه شدند فرمانده آنان، دکتر چمران، پیشاپیش همه نیرو درگیر با دشمن بوده است و در حالی که زخمی شده است، با روحیه بالا به آنان امید و نوید پیروزی میدهد، به جمع، روحیه میداد. دقیقا به یاد دارم، پس از این جریان، روحیه نیرو تقویت شد و پیشروی، وضعیت جدیتری به خود گرفت. دو ساعت نگذشته بود که محاصره سوسنگرد به لطف خدا شکست و سوسنگرد همان شبانه به طور کامل پاکسازی شد و شاهد جنازههای دشمن بعثی در کوچه و خیابان سوسنگرد بودیم.
مهمتر این که فردای آن روز ما مصمم بر این بودیم که در بیمارستان از دکتر دیدن کنیم وقتی به ستاد مراجعه کردیم که آدرس دکتر را در بیمارستان بگیریم، دیدیم دکتر به جای آنکه در بیمارستان بستری شود، پس از عمل جراحی با همان وضعیت اورژانسی به ستاد جنگ آمده است و مراقبتهای لازم در همین جا انجام میگیرد. در شرایطی که زیر سرم بود، از شکست محاصره دشمن در سوسنگرد بسیار اظهار خوشوقتی میکرد و جویای وضعیت نیروها بود و توصیههای لازم را برای حفظ موقعیت سوسنگرد و به تدریج دورتر راندن اشغالگران بعثی مینمود و جدا بیش از آنچه که به فکر سلامتی خود میبود، به پاکسازی میهن اسلامی ایران از لوث وجود اشغالگران بعثی اندیشه میکرد.
از خاطرات به یادماندنی از شهید عالیمقام دکتر چمران اینکه: در جریان شکست محاصره سوسنگرد، این سردار شهید جدا شهادت طلبانه برای مقابله با دشمن قدم برداشت و در هنگامی که زخمی شد و مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت، از همه نیروهای خط مقدم به اشغالگران بعثی نزدیکتر بود به طوری که پس از مجروحیت، هیچ فردی در نزدیکی دکتر نبود که بتواند ایشان را به پشت جبهه منتقل کند اما از عزیزانی هم که به عنوان محافظ همراه ایشان بود و اسمشان را فراموش کردهام ـ ایشان هم ـ در کنار دکتر به شهادت رسیده بود که دکتر هم از شهادت او کاملا بی خبر بود. تنها کسی که توانست دکتر را از شهادت و یا افتادن به دست نیروی اشغالگر بعثی رهایی بخشد، پاسدار آزاده شهید خلیل فاتحی از اهالی محترم تبریز بود که آن روزها هنوز به اسارت دشمن درنیامده بود.
برادر پاسدار خلیل، وقتی متوجه شد دکتر در نزدیکترین نقطه به دشمن مجروح شده و به زمین افتاده و توانایی حرکت ندارد، خلیل در شرایطی که کاملا در تیر رس و در دید دشمن بود، برای نجات دکتر چمران از جا برخاست و به اطرافیان خود گفت که اگر غفلت بکنیم، دشمن به دکتر چمران نزدیک میشود و او را به اسارت خواهد گرفت و باید هرچه زودتر او را به عقب منتقل کنیم ولی به هیچ وجه امکان نزدیک شدن به دکتر نبود. برادر عزیزمان خلیل از اطرافیان و دوستان خود خواست که یک تیراندازی مستمری را به سوی دشمن داشته باشند تا خلیل در زیر پوشش رگبار تیر بتواند خود را به دکتر برساند و ایشان را از شهادت و افتادن به دست دشمن بعثی، رهایی بخشد.
به هر حال با نهایت شهامت و از خود گذشتگی، خلیل از جمع بچهها جدا شد و به سمت دکتر در شرایطی با خیزهای سه ثانیه پیش رفت که هر لحظه احتمال این که مورد اصابت گلوله دشمن قرار گیرد، داده میشد و در چنین شرایطی خودش را به دکتر رسانید.
خلیل اظهار میداشت: «دکتر مجروح روی زمین و در میان خون غوطهور بود. وقتی متوجه شد من برای نجات او آمدهام و میخواهم او را به عقب منتقل کنم، ابتدا به من اجازه نمیداد. در همان وضعیت، از حال پاسداری سؤال میکرد که همواره با دکتر بود و در لحظاتی قبل، در چند متری دکتر به شهادت رسیده بود». ولی دکتر بیخبر از شهادت این عزیز، به خلیل اصرار میکند که: «اول پاسدار مجروح را از صحنه خارج کن، بردن من دیر نمیشود».
کمتر شبی بود که سحرگاه، اول اذان صبح برای شرکت در نماز جماعت چند نفری که در ستاد برگزار میشد، دکتر شرکت نکند؛ در حالی که هر شب جلسات بحث و بررسی او پیرامون وضعیت نیروهای در خط با سرگروهها به صورت فردی یا جمعی تا پاسی پس از نیمه شب ادامه داشت به طور معمول بعد از نیمهشب در خط مقدم حضور پیدا میکرد و فرماندهی عملیات چریکی و ایذایی را شخصا عهدهدار میشد و در چنین شرایطی، پس از بازگشت به اهواز، در ستاد، با آن که ساعتی بیش استراحت نکرده بود، اول اذان صبح در نماز جماعت شرکت میجست و عملا ضرورت برگزاری نماز اول وقت را در مقابل چشمان خسته رزمندگان اسلام مجسم میساخت.
شدیدا از بدگویی و غیبت کناره میگرفت حتی در آن زمان که گروهکها و بدخواهان تنها به بدگویی دکتر اکتفا نکرده بلکه از هیچگونه تهمت ناروا و اهانت به این مجاهد فیسبیلالله و وزیر بسیجی و عارف بزرگوار خودداری نمیکردند خود شاهد بودم که اگر دیگران در حضور دکتر، گلهمند از این تنگنظری و بیتقواییها بودند، دکتر با روحی بلند که گویی سخن از بدگویی او به میان نیامده است، از کنار این مسائل میگذشت؛ نه معترض غیبتکننده میشد و نه به دفاع از خود برمیخاست بلکه هوشمندانه با لحنی آرام و دلنشین به خطر اشغالگری دشمن بعثی اشاره میکرد و با مطرح کردن مسائل دفاعی، موضوع سخن را عوض میکرد.
آخرین وداع
نزدیکترین جبهه دشمن به اهواز، روستای «حردان» بود که حدود 8 کیلومتر با اهواز فاصله داشت. الحمدالله اواخر آبان ماه 1359، با شجاعت و تهوری که رزمندگان اسلام از خود نشان دادند، دشمن بعثی با شتابزدگی، اقدام به عقبنشینی گستردهای در این جبهه کرد. این امتیاز بسیار خوبی بود که در آن شرایط بحرانی که دشمن در صدد پیشروی به سوی اهواز بود، با تمام تجهیزات نظامی، این پیروزی را برادران ما در جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر چمران به دست آوردند بدون اینکه کمترین حرکت نظامی منظم انجام پذیرد.
دکتر ضمن تشویق این گروه که سرگروهی آن را به عهده داشتم، با کمتر شدن نگرانیها از حمله دشمن از این جبهه به اهواز، دکتر پیشنهاد رفتن این گروه را به ارتفاع اللهاکبر که این ارتفاعات کاملا اشراف بر سوسنگرد و بستان داشت، دادند. به دستور دکتر، قبل از انتقال گروه، شخصا برای شناسایی منطقه راهی جبهه بستان و ارتفاعات اللهاکبر شدم. پس از بررسی از منطقه، گزارشی از موقعیت دشمن خدمت دکتر تقدیم کردم. در نشستی که با ایشان داشتیم، نتیجه این شد که برای فراهم آمدن زمینه آزادسازی بستان، ابتدا باید ارتفاعات شمالی بستان که کاملا مشرف بر بستان میباشد، از لوث وجود پلید دشمن پاکسازی شود و با توجه به اینکه نیروهای دشمن اشغالگر بعثی در بالاترین ارتفاعات این منطقه مستقر بود،پیشنهاد دکتر این شد که اگر گروه میباید با حمله فریبندهای از جبههای خلاف جبهه اصلی، دشمن را متوجه خود کند و بعد از سرگرم شدن دشمن به این حمله فرعی که کاملا جنبه فریبندگی داشت، حمله اصلی را همه نیروها از ارتش و سپاه و جنگهای نامنظم با هماهنگی به فرماندهی سردار شهید دکتر چمران آغاز کنند. به پیشنهاد دکتر، حمله فریبنده به گروه ما محول شد که فکر میکنم گروه 19 از گروههای جنگهای نامنظم به فرماندهی دکتر بود.
البته گروهی را که عهدهدار حمله فریبنده میشد، گروه طعمه مینامیدند، زیرا این گروه برای غافلگیر کردن دشمن، خود را طعمه دشمن قرار میدادند تا حمله اصلی، پیروزی لازم را با غافلگیر کردن دشمن به دست آورد.
به هر حال بعد از سه روز استراحت نیرو، گروه عازم جبهه اللهاکبر برای انجام یک عملیات درواقع انتحاری شد و دکتر چمران هم فرماندهی یک عملیات مشترک ارتش و سپاه پاسداران و نیروهای جنگهای نامنظم را عهدهدار شدند.
هنگام حرکت گروه طعمه فرا رسید. وقتی خواستم برای خداحافظی خدمت دکتر برسم، ایشان صورتم را بوسید، قطرات اشک این سردار به روی گونههایم چکید و با کمال صلابت و اقتدار، اظهار داشت: «راهی که پیش گرفتهای، یقینا شهادت را به همراه خواهد داشت». شهادتم را تبریک گفت و اظهار داشت: «راهی است که همه تا پیروزی در پیش خواهیم داشت».
این کلام برخاسته از ایمان و عمق جان این عارف بزرگوار، آنچنان اثر مثتبی در همه ما از گروه از خود باقی گذاشت که همگی بیپروا به قصد مبارزه با دشمن در دل نیروی بعثی حرکت کردیم. دقیقا به یاد دارم به جای آنکه نگران مرگ و کشته شدن باشیم و به از دست دادن زندگی خود اندیشه کنیم، همه گروه، مشتاق شهادت بودند و سحرگاه که در قلب دشمن قرار گرفتند و به خطر جدیتری همه را تهدید مینمود برادرانمان در استقبال از مرگ از هم سبقت میگرفتند و با آنکه بیش از 50 کیلومتر همگی از فرمانده خود ـ دکتر ـ فاصله گرفته بودیم،کلام به حق و باصلابت این سردار عارف در گوش جان همه طنینانداز بود و گروه را در آن لحظههای پایانی حیات فرماندهی میکرد.