كلمات كليدي : انسان شناسي فلسفي، عقل
نویسنده : رضا میرزائی
انسان شناسی فلسفی بر اساس ماهیت خود که ماهیتی عقلانی است، انسان کلی را مورد نظر قرار میدهد، چرا که ماهیت شناخت فلسفی، شناخت مفاهیم کلی است و فیلسوف دنبال امور جزئی و شخصی نیست. به بیان دیگر فلسفه وقتی به شناخت انسان میپردازد، انسان خاص یا انسان در شرایط خاص و در مکان و زمان خاص را مورد مطالعه قرار نمیدهد، بلکه فلسفه به ماهیت و حقیقت انسان توجه میکند. لذا فلسفه در بخش انسانشناسی هم به دنبال شناخت ماهیت انسان بصورت قضیه حقیقه است. این نوع معرفت، همه انسانهای گذشته و حال و آینده را مصادیق موضوع خود میداند و روش آن، تعقل و بهرهمندی از عقل است؛ یعنی این نوع از انسان شناسی از طریق توجهات و تحلیلهای عقلانی به بررسی ابعاد وجودی انسان و مسائل مطرح در انسانشناسی فلسفی میپردازد، نه از طریق تجربه و آزمایش که روش مورد استفاده علوم طبیعی و از جمله انسانشناسی تجربی است. فلاسفهای چون سقراط، افلاطون، ارسطو، ابن سینا، فارابی و ملاصدرا از منادیان این دانش شمرده میشوند. در واقع سئوال از خدا و جهان و انسان سه سئوال اساسی پیش روی اندیشمندان و فلاسفه در طول تاریخ بوده است. از این میان شناخت خود انسان از اهمیت بالائی برخوردار بوده است، چرا که؛
1. انسان در صورت شناخت خود بهتر میتواند قابلیتها و استعدادهای خود را شناسائی کرده، از سرمایههای وجودی خود بهره ببرد و آنها را شکوفا سازد.
2. شناخت انسان پیش درآمدی برای شناخت جهان است.
3. شناخت انسان مقدمهای برای شناخت خالق هستی (خداوند) است.
4. شناخت انسان باعث حل بسیاری از مشکلات او خواهد شد، چرا که بسیاری از مشکلات روحی، روانی، فکری و اخلاقی انسان ناشی از عدم شناخت نسبت به خود است. اگر انسان حقیقت خویش، هدف از خلقت، رابطه با خدا، موقعیت خود در نظام هستی و... را بشناسد بسیاری از مشکلات او حل میشود.[1]
در انسان شناسی فلسفی، فلاسفه و متفکران دنبال پاسخ به این سئوال های اساسی انسان هستند، و لذا در این نوع انسان شناسی مسائلی از این قبیل مطرح میشود:
الف) آیا انسان علاوه بر بدن ساحت دیگری چون نفس دارد؟
ب) در صورت تعدد ساحت های وجودی انسان، کدام یک از آنها حقیقت انسان را تشکیل می دهد؟
ج) تعریف نفس و ادله وجود و تجرد آن چیست؟
د) رابطه نفس و بدن چگونه است؟
م) کدام یک از نفس و بدن در آفرینش مقدم هستند؟ و ... .[2]
نقد انسان شناسی فلسفی
اشکال اساسی انسان شناسی فلسفی که به سایر گرایشهای انسان شناسی بشری نیز وارد است، عدم سازگاری و فقدان انسجام درونی بین دیدگاههای نظریه پردازان این رشته علمی است. ما بیش از 25 قرن سخن متفکران را در مورد انسان در پیش رو داریم که از غایت افراط آغاز شده تا نهایت تفریط ادامه مییابد. انسان در این دیدگاه گاهی چنان تصویر میشود که «پروتوگراس» فیلسوف قرن پنجم پیش ازمیلاد او را «معیار همه اشیا» معرفی میکند. گاهی هم انسان تا آن حد پائین آورده میشود که «هابز» فیلسوف انگلیسی قرن 17 حقیقت انسان را به گرگ تشبیه میکند و «نیچه» آلمانی هم او را حیوانی ناتمام معرفی میکند و انسانشناسی مسیحیتِ محرّف، انسان را موجودی ذاتا گناه کار تصویر میکند که فقط با قربانی شدن پسر خدا(عیسی مسیح) پاک میشود و به حقیقت ملکوتی واصل میشود.[3]
بر همین اساس «کاسیرر» معتقد است، آنچه در انسان شناسی باعث ایجاد بحران شده است، وجود آشفتگی و هرج و مرج در اندیشههاست، و اگر ما نتوانیم راهی مستقیم برای خروج از این بن بست پیدا کنیم، هرگز معرفت به خصوصیات کلی فرهنگ انسانی ممکن نخواهد بود و ما به غرق شدن در توده ای از معلومات پراکنده، که به ظاهر فاقد هر گونه انسجام درونی هستند، ادامه خواهیم داد.[4]
ایراد دیگر انسان شناسی فلسفی، ناتوانی عقل در شناخت همه ابعاد و ساحت های مختلف وجودی انسان است. از سوی دیگر گاهی فلاسفه برای اثبات دیدگاه های خود از دستاوردهای تجربی به عنوان مقدمه برهان استفاده می کنند، در حالی که این نتایج یقین آور نیستند و اگر در مقدمه برهان قرار گیرند، نتیجه برهان هم غیریقینی خواهد بود، چرا که نتیجه تابع اخس مقدمات است.[5]