كلمات كليدي : علم، غير علم، معيار تميز، اثبات پذيري، ابطال پذيري، رويكرد تاريخي
نویسنده : هادي صمدي , علي چاپرك
فلاسفه غربِ همدوره پارمنیدس فکر میکردند که تفکیک معرفت از صرف رأی، واقعیت از ظواهر، صدق از خطا مهم است؛ تا زمان ارسطو که تعلق خاطر به امور معرفتی، به سؤال از ماهیت معرفت علمی محوریت داد. ارسطو درآنالوطیقای دوم به تفصیل در مورد چیستی معرفت علمی سخن گفته است. او میگوید برای علمی بودن باید با علل سروکار داشت، باید اثبات منطقی را به کار برد و باید کلیاتی را که درذات امور جزئی حسی هستند، تشخیص داد؛ اما مهمتر از همه برای علم داشتن باید تعیّن برهانی داشت. به نظر ارسطو وجه اخیر، آشکارترین وجه تمایز معرفت علمی از سایر معارف بشری است. آنچه علوم را از دیگر انواع عقیده مجزا میکند، خطاناپذیری مبانی آن علوم و درنتیجه بینقص بودن نظریاتِ تشکیلدهندهی آنهاست. مهمترین وجه تمایز علم از رأی صرف، درجه یقین به آن است. اما ارسطو گاهی ملاک تحدید دومی را هم بین علم و رأی عرضه میکند که کاملاً در تقابل با ملاک اول است. او میان معرفت به چگونگی (نوع معرفتی که صنعتگران و مهندسان دارند) ومعرفت به چرایی یا فهم اثباتی (که تنها دانشمندان دارای آن نوع معرفتاند) تفکیک قائل میشود. بنابراین، دو ملاک تحدید از آثار ارسطو استخراج میشود: یکی علم را با یقینی بودن اصولش، از رأی و وهم تفکیک میکند و دیگری با دانستن علل اولیه، علم را از صنعت متمایز میسازد. این مجموعه تفکیکها در بحث از ماهیت علم، در سراسر قرون وسطی و رنسانس حاکم بود، ولذا زمینهی مهمی در وارسی این مباحث در قرن هفدهم است.
به طور کلی، قرن هفدهم موجب تغییر عمیقی در نکتهسنجیهای تحدیدگرایان شد. اگر داستان بلند و جذاب این قرن را کوتاه کنیم، میتوانیم بگوییم که بیشتر متفکران قرن هفدهم ملاک تحدید اول ارسطو (یعنی تمایز بین علم خطاناپذیر و رأی خطاپذیر) را پذیرفتند، اما ملاک دوم او (میان علم به چگونگی و فهم) را رد کردند. به عنوان مثال اگر به آثار گالیله، هویگنس یا نیوتن بنگریم، میبینیم که آنها ترجیح «معرفت به چرایی» را بر «معرفت به چگونگی» رد میکنند. در حقیقت هر سه حاضر بودند بپذیرند که نظامهای عقیدتیای که هیچ ادعایی نسبت به فهم مبتنی بر علل اولیه یا ماهیات ندارند، کاملاً علمیاند؛ بنابراین، گالیله مدعی بود که دربارهی علل زیرینِ مسئول سقوط آزاد اجسام، چیزی نمیداند یا کم میداند و در علم اجسام متحرک خودش، از نظرورزی درباره این امور به صورتی استوار سرباز میزد؛ اما معتقد بود که با این حال میتواند از ادعایش دفاع کند که علم حرکت را پدید آورد؛ چون به نظر خودش نتایج حاصله خطاناپذیر و اثبات شده بودند. به همین ترتیب نیوتن در اصول نسبت به تبیین علّی بیتفاوت نبود و آزادانه میپذیرفت که دوست دارد علل پدیدههای جاذبهای را بداند؛ اما تأکید میکرد که حتی بدون علم به علل جاذبه، فرد میتواند به توضیح فنی و علمی جاذبهی اجرام سماوی بپردازد. نیوتن مثل گالیله توضیح غیرعلّیاش را «علمی» میدانست؛ چون (مدعی بود) نتیجههایش یقینی است.
بهرغم رویکرد متفاوت متفکران قرن هجدهم نسبت به رویکرد متفکران قرن هفدهم، توافق گستردهای وجود داشت که معرفت علمی، یقینی برهانی است. بیشتر نحلههای معرفتشناختیِ معمول در قرن هجدهم در این نظر اتفاق رأی داشتند؛ به عنوان مثال، بیکن، لاک، لایبنیتز، دکارت، نیوتن و کانت توافق داشتند که شاخص علم همین است. آنها ممکن بود در مورد اینکه دقیقا چگونه میتوان به معرفت یقینی رسید، نزاع داشته باشند، اما هیچیک با این ادعا نزاعی نداشت که علم و معرفت خطاناپذیر به یکجا منتهی میشوند.
این برداشت ذینفوذ بالاخره در قرن نوزدهم با ظهور و پیروزی نهایی دیدگاه خطاپذیر در معرفتشناسی، به اضمحلال قطعی دچار شد. وقتی فرد بپذیرد که علم، یقین برهانی به ارمغان نمیآورد و تمام نظریات علمی اصلاحپذیرند و ممکن است مورد اصلاحات جدی قرار گیرند ـ چنانکه تا اواسط قرن نوزدهم بیشتر متفکران آن را پذیرفته بودند ـ آنگاه دیگر نمیشود تفکیک علم و غیرعلم را با تفکیک معرفت و رأی یکی دانست. درحقیقت لازمهی روشن خطاپذیری این است که تفاوتی بین معرفت و رأی وجود ندارد. چند تن از فلاسفهی علم قرن نوزدهم کوشیدند تا با این پیشنهاد که آرای علمی، محتملتر یا قابل اتکاتر از آرای غیرعلمی هستند، از هیبت این تغییر جهت 180 درجهای نسبت به علم بکاهند؛ اما حتی اینها هم قبول داشتند که دیگر نمیشود خطاناپذیری را شاخص معرفت علمی دانست. وقتی یقین ـ به عنوان ابزار تحدید ـ دستنیافتنی شد، فلاسفه و دانشمندان قرن نوزدهم به سرعت ابزارهای دیگری برای این کار ساختند. متفکرانی با آرای بسیار متفرق چون کنت، هلمهولتز و ماخ به عنوان نمونه تأکید داشتند که ممیز واقعی علم از هر چیز دیگر روششناسی آن است. آنها بر آن بودند که چیزی به نام «روش علمی» وجود دارد. حتی اگر آن روش مصون از خطا نباشد (قبول خطاپذیری این عقبنشینی را لازم میآورد)، حداقل برای آزمون مدعیات علمی، از هر روش دیگری بهتر است. اگر هم خطایی از این روش سربزند، این روش به قدر کافی توانایی دارد تا آن خطا را کشف و تصحیح کند.
برنامهی تشخیص هویت علم براساس یک روش خاص تحقیق، در نظر اول برنامه کوتهاندیشانهای نیست. این نظر همچنان در برخی جمعهای محترم ـحتی در زمانه ماـ پابرجاست، اما قرن نوزدهم نمیتوانست ملزومات این تز را برآورده سازد، چون هیچ اتفاق نظری در مورد چیستی روش علمی وجود نداشت. برخی روش علمی را اصول استدلال استقرایی میدانستند که هرشل و میل حدودش را ترسیم کرده بودند. برخی دیگر اصرار داشتند که روششناسی علم این است که نظریات علمی محدود به موجودات مشاهدهپذیر باشند. برخی دیگر مثل هیوئل و پرس جستوجوی علت حقیقی را کاملاً رد، و استدلال میکردند که تنها آزمون روششناختی قاطع یک نظریه، در توانایی پیشبینیهای عجیب و موفق آن است. چون بر سر چیستی «روش علمی» توافقی وجود نداشت، تحدیدگرایان در موضعی نبودند که دلیل قانعکنندهای بیاورند که نشان دهد آنچه علم را منحصر به فرد میسازد، روش آن است.[1]
تحولات قرن بیستم
چنانکه دیدیم، تا سال 1900 دلایل زیادی برای این نتیجه وجود داشت که نه یقین و نه تولید بر اساس یک مجموعهی برتر از قواعد روششناختی، برای علم نامیدن کافی نیست؛ بنابراین، نباید تعجب کرد که فلاسفهی دهههای 1920 و 1930 پیچیدگیهای جدیدی به این مسأله افزودند. چند تن از اعضای برجسته حلقه وین رویکرد نحوی یا منطقی به این موضوع را برگزیدند. استدلال پوزیتیویستهای منطقی این بود که اگر معرفتشناسی و روششناسی برای تفکیک علم از غیرعلم ناتواناند، شاید نظریهی معناداری از عهدهی این کار برآید. نظر آنها این بود که یک گزاره تنها در حالتی علمی است که یا تحلیلی باشد، یا یک معنای مشخص داشته باشد و بشود آن را با توجه به گزاره های مشاهدتی اثبات یا تایید کرد. چنانکه پوپر اظهار داشته است، پوزیتیویستها فکر میکردند اثباتپذیری، معناداری و خصوصیت علمی همگی مصداق واحدی دارند.
یکی از ملاکها برای تمیز علم از غیر علم، شرط اثباتپذیری بود که به تاثیر از ویتگنشتاین متقدم، توسط اعضای حلقه وین مطرح گردید؛ شرط اثباتپذیری کامل علیالاصول: یک جمله معنای تجربی دارد اگر و تنها اگر تحلیلی نباشد و منطقاً از مجموعهای متناهی از جملات مشاهدهای دارای سازگاری منطقی نتیجه شده باشد. لازم نیست این جملات مشاهدهای صادق باشند، چون آنچه که این ملاک باید توضیح دهد، آزمونپذیری بهوسیلة «پدیدههای بالقوه مشاهدهپذیر» یا آزمونپذیری علیالاصول میباشد. ولی این ملاک نقایصی جدی داشت که مهمترین آن این بود که بر اساس آن گزارههای کلی، ازجمله اکثر قوانین علمی بیمعنا و در نتیجه غیر علمی میشدند.
ملاک بدیل دیگری که توسط پوپر برای مساله تمیز مطرح گردید، ابطالپذیری بود که بر اساس آن جملاتی علمی هستند که ابطالپذیر باشند؛ شرط ابطالپذیری کامل علیالاصول: یک جمله معنای تجربی دارد اگر و تنها اگر نقیض آن تحلیلی نباشد و منطقاً توسط مجموعهای متناهی و سازگار از جملات مشاهدهای قابل ابطال باشد. اما این رویکرد هم به دلیل آنکه گزارههای وجودی را غیرعلمی میساخت رد شد.
بعد از شکست رویکردهایی گزارهای به مساله تمیز، بریجمن رویکرد بدیلی را معرفی کرد که در آن تمیز گزارههای علمی از غیر علمی این بود که گزارههای علمی باید واجد واژگانی باشند که بتوان آنها را توسط تعاریف عملیاتی به امور مشاهدهپذیر مربوط ساخت. اما این رویکرد نیز با این انتقادات روبرو شد: تعریف عملیاتی عباراتی که معانی قابلیتی(قابل ... بودن) دارند بسیار مشکل است، تعیین مرز الفاظ مشاهدهای و نظری به سادگی امکانپذیر نیست و معنای عملیات تجربی بسیار مبهم است و ...
اما مهمتر از همه این نقدها که بر هر یک از معیارهای مطروحه در بالا واردند، نقدهایی از کلیت رویکردهای جزءنگرانه (چه گزارهای و چه واژگانی) مطرح شد که رویکرد به مساله تمیز را به سمت کل یک نظریه سوق داد. مهمترین این تزها تز دوئم-کواین بود که به تز تعین ناقص نظریات با استفاده از شواهد تجربی مشهور است. دوئم اساس تز تعیین ناقص نظریات را به روشنی چنین بیان می کند: "آزمایش فیزیکی هیچ گاه نمی تواند فرضیه منفردی را محکوم کند، بلکه تنها کل دسته ای نظری را می تواند."[2] فایرابند نیز تز کلگرایی را در مورد واژگان یک نظریه مطرح ساخت. تز دیگر تز نظریهباری مشاهدات بود که بیان میکرد برخلاف تصور فلسفه علم رسمی، هیچ مشاهده فارغ از نظریه وجود ندارد و مشاهدات تنها در سایه تفسیر نظری معنا پیدا میکنند. از نظر فایرابند "تفسیر زبان مشاهدتی به وسیله نظریه هایی معین می شود که ما برای تبیین آنچه مشاهده می کنیم، به کار می بریم؛ و این تفسیر به محض آنکه نظریه ها تغییر یابند دگرگون میشود"[3].نکته مهم این است که با توجه به این تزها و مشکلات فلسفه علم رسمی بسیاری از فیلسوفان علم، از جمله لائودن را به این نتیجه رساند که به دست آوردن معیار فلسفی (عقلانی) محض برای مساله تمیز غیرممکن است. از این رو برخی فیلسوفان علم به رویکردهای تاریخی و جامعه شناختی برای مساله تمیز روی آوردند. دو تن از این متفکران مهم توماس کوهن و ایمره لاکاتوش بودند.
"از نظر کوهن مشخصه بارز علم بالغ این است که بتواند سنت حل مسالهای را پایهگذاری کند که بتواند موضوعات مهم و نحوه حل آنها را تعیین کند. در ادبیات خود وی، این سنت دوران علم عادی یک پارادایم است...طالعبینی علم نبوده ونیست، به این دلیل که هرگز نتوانسته یک سنت ماندگار حل مساله را ایجاد کند، نه به دلیل اینکه ابطالپذیر یا اثباتپذیر نبوده."[4] لاکاتوش با نقد نظریات پوپر و مطالعات تاریخی خود از نظریهای دفاع میکرد که خود آن را روششناسی برنامه تحقیقاتی علمی مینامید. بر اساس این رویکرد علمی یا غیر غلمی بودن مرز قاطعی نداشته بلکه خصوصیتی طیفی دارد و علمی یا غیر علمی بودن مسالهای تاریخی است. از نظر لاکاتوش برنامه تحقیقاتیای علمیتر است که پیشرو باشد. لاکاتوش مینویسد؛ "همه برنامههای تحقیقاتی را که من ستایش میکنم خصیصهای مشترک دارند؛ همه آنها واقعیتهای جدیدی را پیشبینی میکنند، واقعیتهایی که یا کسی به خواب ندیده بوده است، یا آنکه توسط برنامههای قبلی یا رقیب تکذیب شده بودهاند."[5]
از دیگر ملاکهائی که برای تحدید علم ارائه شد میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
· شبه علم پیشرفت چندانی نمیکند در حالی که علم پیشرفت میکند. مشکل این ملاک این است که مشخص کردن پیشرفت با مشکل مواجه است چه رسد به اندازه گیری میزان آن.
· شبه علم فاقد سازوکارهای روشن و دقیق هستند. مثلاً هیچ تبیینی وجود ندارد که چگونگی اثر ستارهها را بر زندگی ما نشان دهد. ایرادی که به این رویکرد وارد شد این بود که بسیاری از نظریههای موفق و موجه علمی چنین بودهاند. برای مثال نیوتن هیچ سازوکار فیزیکی برای توضیح اینکه چگونه گرانش از راه دور عمل می کند ارائه نداد.
· نظریهای علمی است که افراد موجّه آن را علم بنامند و برای مثال مجلات علمی به نشر آنها اقدام کنند. از جمله ایراداتی که به این ملاک وارد است این است که شبه علمهای سازماندهی شده را علمی قلمداد میکند.
· بسیاری از شبه علمها به لحاظ معرفتی ریشههای مشکوکی دارند. ایرادی که به این ملاک وارد است آن که بسیاری از علوم از جمله شیمی نیز ریشه در فعالیتهای مشکوکی مانند کیمیاگری داشتهاند و تقریباً تمامی علوم از اسطورهها نشات گرفتهاند.
· نوع استدلالها در علم و شبه علم متفاوت است. دو ایراد اصلی این ملاک عبارتند از:
o ظاهراً گاهی شبه علمها از استدلالهای ریاضی و استنتاجهای علّی و تبیینی بهره میگیرند.
o گاهی علوم واقعی از اَشکال به ظاهرخطرآفرین استدلال، مانند استدلال از راه مماثلت و دیگر استراتژیهایی که غالباً در شبه علمها یافت میشود بهره میگیرند.
چنین مشکلاتی برخی از فلاسفه علم نظیر لائودن را برآن داشت تا از زوال مسئله تحدید سخن گویند. از طرف دیگر، توسل به رویکردهای تاریخی-اجتماعی مساله تمیز را از حوزه فلسفه علم به حوزه جامعهشناسی علم کشاند. جامعهشناسان علم مانند مکتب ادینبورا با نقد نحوه رویکرد تاریخی متفکرینی چون کوهن و لاکاتوش صورت جدیدی به، نه تنها مساله تمیز که کل مساله علم بخشیدند که خواننده علاقمند میتواند در مباحث مربوط به جامعهشناسی علم آنها را دنبال نماید. اما نکته مهم اینجاست که با توجه به مرجعیت و اقتدار تامی که علم در جهان معاصر دارد، هم مشخص نمودن مساله تمیز دارای اهمیت بسیار است و هم باید توجه کرد که ارائه ملاک تمیز نتایج اجتماعی-سیاسی زیادی را در پی خواهد داشت.