13 مهر 1394, 13:51
سفر به عنایت دوست
سال 1321 ش آیت الله با کوله بارى از علم و معرفت عزم سفر به سوى شهر خود کرد. در این کوچ مبارک لطایفى نهفته بود که نشان از عنایت خداى سبحان و ولى عصر(عج) به ایشان داشت. او خود در ابتدا اندیشه بازگشت به شیراز را نداشت اما روزى به درس آقا شیخ محمد کاظم شیرازى حاضر شد و استاد به ایشان گفت : آقاى دستغیب یکى از علما براى شما خواب خوبى دیده است بهتر است شما به شیراز برگردید. او در حالى که سخت مشغول تحصیل بود و در صورت ماندن، در آسمان فقاهت درخششى شایسته مى نمود اما قصد بازگشت کرد.
داستانى که حاج مؤمن شیرازى([6]) حکایت کرده نشان از توجه اولیاى الهى به سید عبدالحسین دستغیب دارد و آن چنین است : در جوانى خادم مسجد سَردُزَک بودم. مدتها بود که آرزوى دیدار حضرت حجت(عج) را داشتم شوق دیدار چنان در جانم شعله مى کشید که خورد و خوراک را از من گرفته، از خوردن و آشامیدن غافل مى شدم. با این حال عهد کردن تا آقا را نبینم چیزى نخورم.
دو روز گذشت و من هیچ غذا نخورده بودم. تشنگى بر من سخت گرفت بناچار جرعه اى آب نوشیدم و بیهوش شدم. ناگاه صدایى را شنیدم که مرا صدا مى زند. حاج مؤمن برخیز مگر نمى دانى کارى که انجام دادى (نخوردن و نیاشامیدن) در دین اسلام حرام است. دیگر از این کارهاى نامشروع بپرهیز.
از صدایش جانى گرفتم و برخاسته، نشستم که چشمم به صورتى پرجمال افتاد و آقا را بالاى سرم دیدم، به من فرمود حاج مؤمن براى غذا مى فرستم، بخور. آقا سید هاشم (امام جماعت مسجد سَردُزَک) نیز به مشهد مى روند شما هم با ایشان بروید. چون به قم رسیدید شخصى را ملاقات خواهید کرد،به دستورش رفتار کنید. آنگاه به من خرج سفر مشهد را مرحمت کردند و از برابر چشمم نا پدید شدند.
به حال خود که آمدم ثلث از شب گذشته بود و در مسجد هیچ کس نبود شنیدم کسى کوبه در را مى کوبد. رفتم در را باز کردم، آقایى پشت در بود، عبایى بر سر کشیده و شناخته نمى شد. ظرف غذایى به من داد و دو مرتبه گفت : این غذا را تنها بخور.
چنان بوى عطرى از غذا به مشامم رسید که تا به حال هرگز غذایى با آن بو ندیده بودم در خود قدرت عجیبى احساس کردم و مشغول کارهاى مسجد شدم. پس از چند روز با آقا سید هاشم به طرف مشهد حرکت کردیم. دو روز در قم ماندیم. در یکى از روزها در حرم حضرت معصومه سلام الله علیهازیارت مى خواندم که مردى قباپوش با عبایى قهوه اى بر دوش و کلاه پشمى معمول آن زمان بر سر به من گفت : حاج مؤمن، در صحن منتظر شما هستم. پس از زیارت شما را ملاقات مى کنم. پس از زیارت به دیدارش شتافتم. با وقار بود و متین و آثار زهد و تقوا در چهره اش نمایان. گفت به تهران مى روید و پس از ده روز دیگر دروازه تهران شما را ملاقات خواهم کرد.
(او با ما همسفر شد و) چون نزدیک مشهد رسیدیم و گنبد حضرت رضا(علیه السلام)درخشش کرد ماشین در جایى ایستاد و آن عارف روشن ضمیر به من گفت : تمامى این سفر و برنامه ها براى الآن بوده است. حاج مؤمن مرگ من نزدیک شده. غسل و کفن و دفن من به عهده شماست. کفنم را همراه آورده ام. دوازده تومان پول هم به من داد و گفت این پول هم خرج مراسم خاک سپارى. گفتم حالا تکلیف من چیست؟ گفت :
سیدى از اهل شیراز که تحصیلاتش در نجف تمام شده به شیراز برمى گردد با او مجالست داشته و همراهش باش که براى تو سودمند است. نشانه این سید آن است که مسجد جامع شیراز را که زیر خاک پوشیده است با کمک مردم احیا مى کند. شما قبل از آن سید مى میرید و آن سید عهده دار دفن شما خواهد شد. بدان که آن سید را شهید مى کنند.
آن نیک مرد در همان محل رو به قبله خوابید و جان سپرد و او را به مشهد برده، با شکوه فراوانى به خاک سپردیم.([7])
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان