13 مهر 1394, 13:51
«معمولاً ایشان در حال عادى یک ده بیست روزى در دسترس بودند، و رفقا مى آمدند و مى رفتند و مذاکراتى داشتند، و صحبتهایى مى شد و آن وقت یکباره ایشان ناپدید مى شدند و چند روزى اصلاً خبرى نبود نه در خانه، نه در مدرسه، نه مسجد، نه کوفه، و نه در سهله از ایشان خبرى نبود.
رفقا در این روزها به هر جا که احتمال مى دادند، سر مى زدند ولى پیدا نمى کردند. چند روز بعد، دوباره پیدا مى شد، و درس و جلسه هاى خصوصى را در منزل و مدرسه دائر مى کردند و همین جور حالات غریب و عجیب داشتند.»([7])
در این روزها استاد به تهذیب نفس و خودسازى مى پرداختند و به جایى رسیده بودند که واقعاً مى شود گفت خلیفة الله شده بودند و کارهاى خلیفة اللهى انجام مى دادند علامه طهرانى در این رابطه مى گوید:
«چندین نفر از رفقا و دوستان نجفى ما، از یکى از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل مى کردند که مى گفت: من درباره استاد میرزا على آقا طباطبایى و مطالبى که از ایشان شنیده بودم و احوالاتى که به گوشم رسیده بود، در شک بودم.
با خود مى گفتم: آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟ تا این که روزى براى نماز به مسجد کوفه مى رفتم ـ و مرحوم قاضى زیاد به مسجد کوفه و سهله علاقه مند بودند ـ در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم با هم مقدارى صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد براى رفع خستگى نشستیم. گرم صحبت بودیم که در این زمان مار بزرگى از سوراخ بیرون آمد و در جلوى ما خزیده، به موزات دیوار مسجد حرکت کرد. در آن نواحى مار بسیار است و غالباً به مردم آسیبى نمى رساند. همین که مار به مقابل ما رسید و من وحشتى کردم، استاد اشاره اى به مار کرد و فرمود: «مُتْ بِاِذْنِ الله به اذن خدا بمیر.» مار فوراً در جاى خود خشک شد.
قاضى بدون این که اعتنایى کند، شروع به دنباله صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این کار واقعى بود و مار مُرد یا این که چشم بندى بود؟ اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روى زمین افتاده است پا زدم، دیدم حرکتى ندارد.
شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتى دیگر نماز خواندم، موقع بیرون آمدن از مسجد براى نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندى زده و فرمود: خوب آقا جان! امتحان هم کردى، امتحان هم کردى.»([8])
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان