شنیده اید که حضرت مسلم آن نامه را نوشت؛ اما ببینید که تعاون کوفی ها بر بِرّ و تقوا
چه جوری است که ما نباید این جوری باشیم. بعد از آنکه عبیدالله وارد کوفه شد و آن جریاناتی
که نمی خواهم بگویم کار مسلم به اینجا می کشد که می گویند، وقتی وارد مسجد می شود مسجد
از جمعیت پر بوده است. با اینکه عبیدالله آمده بود، در مسجد غوغایی بود. اما بعد با
تهدید و تطمیع که همان امور نفسانی است صحنه عوض می شود و کار مسلم به جایی می رسد
که وقتی غروب می شود و می خواهد نماز مغرب را بخواند می بیند 30 نفر بیشتر در مسجد
نیستند. اوّل در مسجد جا نبوده است؛ می دانید مسجد کوفه چه دریایی است؟ می گویند در
مسجد کوفه جا نبوده است؛ اما بعد، فقط 30 نفر مانده بودند. حتی می نویسند وقتی به درب
مسجد می رسد 10 نفر مانده بودند و وقتی وارد کوچه می شود می بیند دیگر هیچ کس نیست.
پس «و لا تعاونوا علی الإثم و العدوان» چه شد!؟
می آید در این کوچه ها؛ متحیّر، سرگردان، گرسنه و تشنه؛ عطش به او فشار آورده است؛
کسی را ندارد؛ رسید به طوعه، آن پیرزنی که واقعاً از اولیای خداست؛ سلام می کند؛ می
گوید: آب داری به من بدهی؟ من تشنه ام. طوعه هم او را نمی شناسد، می رود و آب می آورد؛
مسلم آب را می نوشد. طوعه ظرف را در خانه می گذارد. وقتی برمی گردد می بیند حضرت مسلم
هنوز ایستاده است. سه بار به مسلم می گوید اینجا نایست؛ برو؛ برو سراغ زن و بچه و خانه
و زندگی ات. حضرت مسلم می گوید: «ما لی فی هذا المصر منزلٌ و لا أهل».
من کسی هستم که در این شهر اصلاً منزل و مأوایی ندارم؛ غریبم. طوعه به او می گوید مگر
تو که هستی؟ از چه قبیله ای هستی؟ تا مسلم می گوید من مسلم بن عقیلم، گویی این زن حالتی
پیدا می کند از شعف و شادی؛ وقتی مسلم تقاضا می کند که مرا به منزلت راه بده می گوید
بیا داخل، فدای تو شوم. او را به داخل خانه می برد و از او پذیرایی می کند.
فردا می آیند و محاصره می کنند. مسلم می آید بیرون و شروع می کند به جنگیدن. چقدر این
ها به حضرت مسلم ضربه زدند و حیله ها به کار بردند ولی باز هم نتوانستند او را دستگیر
کنند. خون از چهره اش جاری است ولی تسلیم نمی شود؛ تا با فریبی که دادند و به حضرت
امان دادند، اشعث آمد و مسلم را گرفت.
بعد مسلم شروع می کند به گریه کردن؛ آن ها مسلم را سرزنش می کنند. مسلم از شجاعان معروف
عرب بوده است. یکی رو می کند به او و می گوید مثلِ تویی که برای چنین امری قیام کرده
که حالا نباید گریه کند. مسلم بلافاصله می گوید: «لا أبکی لنفسی و لکن أبکی لأهلی
المقبلین إلیّ».[1] می دانی من برای چه
کسی گریه می کنم؟ برای آن خاندان و خانواده ای گریه می کنم که دارند می آیند به سوی
من در کوفه؛ «أبکی للحسین و آل الحسین». گریه ام برای حسین و آل حسین(علیه
و علیهم السلام) است.
در اینجا مسلم گریه می کند. من فکر می کنم اینجا یک صحنه ای برای مسلم مجسّم شده است؛
چون او از اولیاء خداست. یک صحنه مربوط به حسین(علیه السلام) است؛ چون بعد می گوید:
«أبکی للحسین و آل الحسین». اما اوّل می گوید: «لأهلی المقبلین»
یعنی خانواده خودم؛ این «أهلی» یعنی چه؟
شما شنیده اید که وقتی امام حسین(علیه السلام) در بین راه می آمد آن اسدی پیدا شد و
او را خواستند و از او پرسیدند که از کوفه چه خبر، گفت من از کوفه بیرون نیامدم مگر
اینکه دیدم مسلم را شهید کرده بودند و پایش را ریسمان بسته بودند و دور کوچه های کوفه
می چرخاندند. اینجا در تاریخ دارد: «فبکی الحسین بکائاً
شدیداً»؛ یعنی امام حسین(علیه السلام) شروع کرد های های گریه کردن؛
اما به گریه اکتفا نکرد؛ بلکه بلافاصله خاندان مسلم را خواست. همراه امام حسین(علیه
السلام) از فرزندان مسلم سه پسر و یک دختر بوده است. اصلاً مسلم یک دختر بیشتر نداشته
است و من در تاریخ بیش از این ندیده ام. دختری در حدود هفت هشت ساله بوده است. امام
حسین(علیه السلام) این دختر را می آورد و دست بر سرش می کشد و نوازش و ملاطفت می کند؛
خوب امام حسین(علیه السلام) دایی او بوده و او خواهرزاده حسین(علیه السلام) است. اما
جوری به او ملاطفت می کند که او متوجه می شود و به حضرت می گوید: شما غیر متعارف به
من ملاطفت می کنید؛ نکند که من یتیم شده باشم؛ حسین(علیه السلام) گریه می کند و می
گوید: «من به جای پدرت، خواهرم زینب به جای مادرت، دخترم به جای خواهرت...»
اینجا هم امام حسین(علیه السلام) گریه می کند و به این دختر خیلی رسیدگی می کند.
من این طور به ذهنم می رسد که جهتش این است که بعد از ظهر عاشورا لشکر به خیام امام
حسین(علیه السلام) حمله کردند. این را در تاریخ نوشته اند و شما همه می دانید؛ اما
به قدری این حمله وحشیانه بود که بعضی از این بچه ها زیر دست و پا از بین رفتند؛ یکی
از این بچه ها عاتکه دختر مسلم است. من فکر می کنم که مسلم پیش آمد این دختر را می
دید که چگونه عصر عاشورا زیر دست و پای لشکر جان می دهد... .
آیت الله مجتبی تهرانی