13 آبان 1387, 0:0
كلمات كليدي : منصور حلاج، بابيت، اناالحق
نویسنده : محمدرضا رستمي زاده
ابوعبدالله حسين بن منصور حلاج عارف و صوفي مشهور عالم اسلامي است كه در سال 244 ق در بيضاء نزديك استخر فارس، متولد شد. البته برخي اقوال ديگر نيز درباره محل ولادتش نقل شده است: همچون: نيشابور، مرو، طالقان، ري و مناطق جبال. او در كودكي به همراه پدر به واسط رفت و در سن شانزده سالگي، به حلقه شاگردي نخستين پيرو مرشد خويش، يعني «سهل بن عبدالله تستري» (م 283 ق) در آمد و دو سال در خدمت وي بود. و پس از تبعيد او به بصره، «حلاّج» نيز با وي به بصره رفت. «حلاج» در حدود سال 262 ق از بصره به بغداد رفت و در آنجا مدت هجده ماه محضر «عمرو مكي» (م 297 ق) را درك كرد. و در اين شهر بود كه با ام الحسين، دختر يكي از صوفيان به نام «ابو يعقوب اقطع» ازدواج كرد. حلاج در سراسر زندگي، به همين يك زن بسنده كرد و ظاهراً از او صاحب پسر و يك دختر شد. ازدواج حلاّج با دختر «ابو يعقوب اقطع» به مذاق استاد وي (عمرو مكّي) خوش نيامد! از اين رو حلاج ناگزير او را ترك گفت و به شاگردي «ابو القاسم جنيد بغدادي» در آمد.
حلاج پس از اين كه چند سالي را در بغداد گذرانيد، بار ديگر به شوشتر رفت؛ و از همين جا بود كه سفرهاي تبليغي خود را آغاز كرد. وي به سال 270 ق در 26 سالگي، نخستين حج خود را به جاي آورد، و سالي را در آن جا به رياضت، عبادت و روزه داري پرداخت. چون از مكه به اهواز بازگشت، به ارشاد مردم پرداخت و خود به عنوان اعتراض به رفتار ناپسند «عمرو مكي» و تبليغات سوء او بر عليه وي، خرقه از تن آورد و به سفر پرداخت و به خراسان، طالقان، بصره، واسط، شوشتر و بغداد سفر كرد. او دومين سفر خود را به قصد زيارت كعبه از بغداد همراه با چهارصد مريد آغاز كرد؛ و پس از بازگشت به قصد ارشاد به هندوستان، تركستان، عربستان، افغانستان، كشمير و چين سفر كرد و بت پرستان آن ديار را به آيين اسلام راهنمايي نمود. حلاج در حدود سال 294 ق سومين حج خود را كه دو سال طول كشيد، به جاي آورد. پس از بازگشت به بغداد، بار ديگر به تبليغ ميان مردم پرداخت. در اين سالها بود كه با پيش آمدن غائله خلع «مقتدر» و بيعت گروهي از سران حكومت با «ابن المعتز»، بغداد گرفتار شورش و خونريزي شد و عدهاي بر اين عقيده شدند كه اين شورش و آشوب به اشارت حلاج و تدبير وي بوده است. بدين سبب حلاج از بغداد به شوش گريخت و مدتي در آن جا پنهان شد. ولي به سبب خيانت يكي از شاگردانش؛ نهانگاه او را كشف كرده و دستگيرش ساختند و سوار بر شتري به بغداد بردند. در سال 302 ق نخستين محاكمه حلاج در بغداد صورت گرفت كه به شكنجه و هشت سال زنداني شدن وي در زندانهاي بغداد انجاميد. پس از آزادي، به جهت تقرّبي كه نزد مادر خليفه يافت، اندك اندك به كاخ خليفه راه جست، اما سعايتگران با ساحر خواندن حلاّج، خليفه را از خطرش بيمناك ساختند، از اين رو «حامد بن عباس»، وزير مقتدر از او خواست كه حلاج را دوباره محاكمه كنند. در 309 ق دومين محاكمه حلاّج به مدت هفت ماه در حضور «حامد وزير» به طول انجاميد. و سرانجام به تحريك شريك وزير و هواداران وي، گواهان بسياري بر بطلان گفتار و عقايد حلاّج گواهي دادند و بدين ترتيب، در روز سه شنبه 24 ذي القعده 309 ق حلاّج را براي اعدام حاضر كردند. ابتدا جلاّد هزار تازيانه به او زد. و سپس دست و پايش بريدند و پيكر نيمه جانش را بردار آويختند، و فرداي همان روز به فرمان خليفه، سر از تنش جدا ساختند و جسدش را به آتش كشيدند و خاكسترش را به دجله سپردند.[1]
نظر بزرگان درباره منصور حلاّج:
بنابر نقل شيخ طوسي حسين بن منصور حلاج از جمله مدّعيان دروغين بابيّت از سوي ناحيه مقدسه مهدويّه بوده است. گر چه در ميان دانشمندان اسلامي و حتي شيعي، برخي به مدح حلاج پرداختهاند.[2] شيخ طوسي روايتي را از «عبدالله حسين بن علي بن حسين بن موسي بن بابويه» برادر شيخ صدوق نقل كرده كه حكايت از سفر حلاج به قم براي تبليغ مذهبش و ترويج دعوي بابيّتش دارد. ولي با درايت علي بن بابويه قمي حلاّج نه تنها در قم ره به جايي نبرد، بلكه با ذلت از اين شهر بيرون رانده شد. متن اين روايت به نقل از «حسين» فرزند «علي بن بابويه» چنين است: هنگامي كه حلاّج به قم آمد و براي ترويح مرامش، با نزديكان پدرم، علي بن بابويه، و خود او به مكاتبه پرداخت، پدرم نامه حلاّج را به محض ديدن، پاره كرد، و به فرستاده حلاج گفت: تا چه حدّ خود را مشغول جهالتها نمودهاي؟ و آن فرد كه به احتمال، پسر عمّه يا پسر عموي حلاّج بود، گفت: حلاّج ما را به سوي مرام خود فرا خوانده، چرا نامهاش را پاره كردي؟ ولي اطرافيان پدرم وي را به مسخره گرفته و بر او خنديدند. سپس پدرم بر خواست و به سمت دكّانش حركت كرد، در حالي كه گروهي از غلامان و همراهانش با وي بودند. وقتي وارد دكّانش شد، آنان كه در آن مكان بودند، همگي به احترامش برخاستند. به جز يك تن كه بر نخواست و پدرم او را نميشناخت. از اين رو حساب و قلم و دواتش را به شيوه تجّار بيرون آورد و ضمن انجام كار، از بعضي حضّار درباره آن شخص ناشناس سؤال كرد. در همین حین آن شخص رو به پدرم کرد و گفت: در حالی که خودم حاضرم، درباره من از دیگری سوال میکنی؟ و پدرم در پاسخش گفت: من به خاطر رعايت حرمت تو از خودت دربارهات نپرسيدم. آن مرد گفت: تو در برابر ديدگان فرستاده من نامه مرا دريدي! به محض شنيدن اين جمله، پدرم رو به او كرد و گفت: پس ارسال كننده آن نامه تويي؟ پس به غلامش دستور داد تا حلاّج را از دكانش بيرون انداختند و رو به وي كرده و گفت: آيا مدّعي معجزات هستي؟ اي كه لعنت خدا بر تو باد، و از آن پس، ديگر اثري از حلاّج در قم ديده نشد.»[3] از جمله روايات ديگر شيخ طوسي درباره حلاّج، روايتي است كه «ابو نصر هبةالله محمد كاتب» نواده دختري «ام كلثوم» دختر دومين سفير نقل كرده است. وي گويد: چون حق تعالي خواست كه حلاّج را رسوا كند و او را خوار گرداند، چنين شد كه حلاّج پيغامي براي ابوسهل بن اسماعيل نوبختي كه از معتبران شيعه بود به گمان اينكه وي را نيز همچون ديگر افراد ضعيف النفس فريب دهد، فرستاد و در مكتوبش اظهار داشت كه او وكيل از سوي صاحب الزمان (عجلالله تعالي فرجه) است! چنان كه دأب وي چنين بود كه اول مردم را بدين نحو فريب ميداد، سپس دعاوي بالاتر سر ميداد و اظهار الوهيت مينمود، ولي ابوسهل فريب وي را نخورد و وي را رسوا كرد.[4] احمد بن علي طبرسي در كتاب الاحتجاج علي اهل اللجاج مينويسد: «از جمله افراد غالي يكي: احمد بن هلال كرخي است كه قبلاً از جمله اصحاب امام هادي (ع) بود. سپس عقيدهاش تغيير يافته و منكر نيابت ابو جعفر محمد بن عثمان شد، در پي اين حركت توقيعي از صاحب الامر مبتني بر لعن و برائت او در ميان افراد ديگري كه لعن شده بودند، صادر شد و همچنين بود ابو طاهر محمد بن علّي بن بلال و حسين بن منصور حلاّج و محمد بن علي شلمغاني معروف به ابن ابي العزاقر. براي تمام اينان توقيعي بر لعن و برائت از همۀ آنان بدست شيخ ابوالقاسم حسين بن روح رحمةالله علیه صادر شد.[5]
ولي در ميان علماي بنام افرادي همچون خواجه نصير الدين محمد طوسي هستند كه حلاّج را شخصيتي بر جسته ميدانند، چنانكه خواجه در كتاب اوصاف الاشرافش در باب اتحاد ميگويد: «و اتحاد نه آنستكه جماعتي قاصر نظران تو هم كنند كه مراد از اتحاد يكي شدن بنده با خداي تعالي باشد، «تعاليالله عن ذلك علوّاً كبيراً» بلكه آنستكه همه او را ببينند. بي تكلّف آنكه گويد هر چه جز اوست از اوست پس همه يكي است بل چنانكه بنور تجلّي او تعالي شأنه بينا شود، غير او را نبيند، و ديده و بينش نباشد و همه يكي شود و دعاي حسين بن منصور حلاّج كه گفته:
بيني و بينك انيّ يُنازِعُني فَارْفَع بفضلِكَ اِيني من البين. مستجاب شد و انيت او از ميان برخاست تا توانست گفت: «انا من اَهْوي وَ مَنْ اَهْوي اَنَا» و در اين مقام معلوم شود كه آنكس كه گفت «اَنَا الْحَق» و آنكس كه گفت: «سُبحانِي ما اعظم شأني» نه دعوي الهيّت كردهاند، بلكه دعوي نفي انيّت خود و اثبات انيّت غير خود كردهاند و هوالمطلوب.»[6] كه مطلب فوق دلالت بر اين ميكند كه حلاج به مرتبه فناء رسيده بود كه غير حق را نميديد.
بر اساس تفاوت سخنان بزرگان در خصوص شخصيت حلاج و عقايد وي بايد گفت مطلوب آن است كه قضاوت را به عهده خود ايشان گذاشته و اختلافي را كه از دير باز بين متكلمين و عرفا بوده را به خود ايشان حواله بدهيم.
بر اساس آنچه كه در تاريخ آمده است، حلاج در دورانهاي مختلف در بين بزرگان دين جايگاه و شخصيتي متفاوت داشته است، ولي اين نكته حائز اهميت است كه در زمان خود حلاج و در بين شخصيتهايي همچون حسين بن روح و علي بن بابويه، حلاج شخصيتي مذموم و مطرود بوده است.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان