موضوع

سوم- شگفتى آفرينش آدم عليه السّلام و ويژگى هاى انسان كامل

متن خطبه

ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَ سَهْلِهَا وَ عَذْبِهَا وَ سَبَخِهَا تُرْبَةً سَنَّهَا بِالْمَاءِ حَتَّى خَلَصَتْ«» وَ لَاطَهَا بالبلة حَتَّى لزبت فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَاءٍ وَ وُصُولٍ وَ أَعْضَاءٍ وَ فُصُولٍ أَجْمَدَهَا حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَ أجل مَعْلُومٍ ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ فَمَثُلَتْ إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا وَ فِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا وَ جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ وَ الْأَذْوَاقِ وَ الْمَشَامِّ وَ الْأَلْوَانِ وَ الْأَجْنَاسِ مَعْجُوناً بِطِينَةِ الْأَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ وَ الْأَشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ وَ الْأَضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ وَ الْأَخْلَاطِ الْمُتَبَايِنَةِ مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ وَ البلة وَ الْجُمُودِ (و المساءة و السرور«») وَ اسْتَأْدَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلَائِكَةَ وَدِيعَتَهُ لَدَيْهِمْ وَ عَهْدَ وَصِيَّتِهِ إِلَيْهِمْ فِي الْإِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ وَ الخشوع«» لِتَكْرِمَتِهِ فَقَالَ سُبْحَانَهُ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ اعْتَرَتْهُ الْحَمِيَّةُ وَ غَلَبَتْ عَلَيْهِ الشِّقْوَةُ وَ تَعَزَّزَ بِخِلْقَةِ النَّارِ وَ اسْتَوْهَنَ خَلْقَ الصَّلْصَالِ فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ اسْتِحْقَاقاً لِلسُّخْطَةِ وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِيَّةِ وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ فَقَالَ إنك مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ

ترجمه مرحوم فیض

(25) پس (از آنكه خداوند متعال آسمان و زمين و خورشيد و ماه و ستارگان را آفريد) از جاى سنگلاخ و جاى هموار زمين و جائى كه مستعدّ براى كشت و زرع بود و جاى شوره زار، پاره خاكى را فراهم آورد، آب بر آن ريخت تا خالص و پاكيزه شد و آنرا با آب آميخت تا بهم چسبيد، آنگاه از خاك آميخته شده شكلى را كه داراى اطراف و اعضاء و پيوستگيها و گسستگيها بود بيافريد، آنرا جمودت داد تا از يكديگر جدا نشود، و محكم و نرم قرار داد تا گل خشك شده شد (و آنرا بحال خود باز داشت) براى زمان معيّنى (كه در آن وقت مقتضى بود روح و حيات بآن داده شود) (26) پس آن گل خشك شده را جان داد، بر پا ايستاد در حالتى كه انسانى شد داراى قواى مدركه، كه آنها را در معقولات بكار مى اندازد، و فكرهايى كه در كارها تصرّف مى نمايد، و اعضائى كه خدمتگزار خويش قرار مى دهد، و ابزارى (مانند دست و پا) كه در كارهايش به حركت مى آورد، و داراى معرفتى كه ميان حقّ و باطل و چشيدنيها و بوييدنيها و رنگها و جنسها را تمييز مى دهد، و (نيز آن گل خشك شده انسانى شد كه) (27) خلقت و طينت او به رنگهاى گوناگون آميخته گرديد (هر جزئى از اجزائش بر طبق حكمت داراى رنگى شد مانند سفيدى استخوان و سرخى خون و سياهى مو) و داراى چيزهاى نظير يكديگر (مانند استخوان و دندان) و حالاتى ضدّ يكديگر و خلطهايى كه از هم جدا مى باشد (و آن اخلاط عبارتست) از گرمى (صفراء) و سردى (بلغم) و ترى (خون) و خشكى (سوداء) و (امّا حالات ضدّ يكديگر عبارتند از) اندوه و خوشحالى (و خواب و بيدارى و سيرى و گرسنگى و مانند آنها) (28) و خداوند متعال (پس از آنكه چنين انسانى را آفريد و آدمش ناميد) امانت خود را از فرشتگان طلبيد و انجام عهد و پيمانى كه با ايشان بسته بود خواست (و آن امانت و عهد و پيمان با ملائكه اين بود) كه حاضر شوند براى سجده بآدم و فروتنى در مقابل عظمت و بزرگى او (چنانكه در قرآن كريم س 38 ى 71 مى فرمايد: إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ ى 72 فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ يعنى ياد كن هنگامى را كه پروردگار تو به فرشتگان فرمود من آدم را از گل خلق خواهم نمود، پس وقتى كه بيافريدم او را و جان دادمش بر او در افتيد و او را سجده كنيد يعنى او را تعظيم نمائيد و يا آنكه قبله خويش قرار دهيد، خلاصه چون حقتعالى او را خلق كرد) (29) پس فرمود سجده كنيد بآدم همه سجده كردند مگر شيطان كه غرور و نخوت او را فرا گرفت و شقاوت و بدبختى بر وى غلبه كرد و تكبّر نمود و از جهت اينكه از آتش آفريده شده خود را بزرگ دانست و آدم را كه از پاره گل خشكى بوجود آمده خوار و كوچك شمرد (و در مقابل حضرت ربّ العالمين «جلّ شأنه» ايستاد و گفت آدم را سجده نكردم چون من از او بهترم، زيرا مرا از آتش آفريدى و او را از گل، پس چون اين ادّعاء را نمود خداوند فرمود از ميان ملائكه بيرون رو، زيرا تو از رحمت من رانده شدى و لعنت و خشم من تا روز جزا بر تو باد، آنگاه شيطان گفت: ربّ فأنظرني إلى يوم يبعثون چنانكه در قرآن كريم س 38 ى 79 مى فرمايد يعنى پروردگارا مرا مهلت ده تا روزى كه بر انگيخته شوند مردمان، و شايد مقصودش اين بود كه از مرگ رهائى يافته هميشه زنده بماند) (30) پس خداوند هم مهلتش داد تا غضب و خشم او شامل حالش شود (چنانكه در قرآن كريم در باره كفّار س 3 ى 178 مى فرمايد: وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ يعنى گمان نكنند كسانيكه كافر شدند باينكه آنان را مهلت مى دهيم براى ايشان بهتر است، جز اين نيست كه مهلتشان مى دهيم كه زيادتر گناه كنند و به عذابى كه رسوا كننده است مبتلى گردند) و (نيز شيطان را مهلت داد) براى اينكه امتحان و آزمايش او تمام شود، و براى اينكه وعده اى كه باو داده بسر رسد، پس فرمود: تو از جمله مهلت داده شدگانى تا روز معلوم (تا هنگاميكه معيّن شده است از حيات و زندگانى بهره مند باشى).

ترجمه مرحوم شهیدی

صفت آفرينش آدم (ع)

پس پاك خداى با عظمت، از زمين گونه گون طبيعت خاكى فراهم كرد، از زمين نرم و ناهموار و از شيرين آن و از نمكزار. بر آن خاك، آب ريخت تا پاك شد، و با ترى محبّت اش بياميخت تا چسبناك شد. پس صورتى از آن پديد آورد، با اندامهاى بايسته، و عضوهاى جدا و به يكديگر پيوسته. آن را بخشكانيد تا يك لخت شد و زمانى اش بداشت تا سخت شد، چنانكه اگر بادى بدان مى وزيد بانگش به گوش مى رسيد. پس از دم خود در آن دميد تا به صورت انسانى گرديد: خداوند ذهنها، كه آن ذهنها را به كار گيرد، و انديشه اى كه تصرّف او را پذيرد. با دست و پايى در خدمت او و اعضايى در اختيار و قدرت او. بادانشى كه بدان حق را از باطل جدا كردن داند، و مزه ها و بويها و رنگها و ديگر چيزها را شناختن تواند. آميخته با طبيعتهاى متضاد و سركش و آميزه هاى با هم ناخوش، گرم با سرد در آميخته و ترى بر خشكى ريخته- و حيرت همه را برانگيخته- . پس، از فرشتگان خواست تا آنچه در عهده دارند ادا كنند و عهدى را كه پذيرفته اند وفا كنند. سجده او را از بن دندان بپذيرند، خود را خوار و او را بزرگ گيرند، و فرمود: «آدم را سجده كنيد اى فرشتگان فرشتگان به سجده افتادند جز شيطان» كه ديده معرفتش از رشك تيره شد و بدبختى بر او چيره، خلقت آتش را ارجمند شمرد و بزرگ مقدار و آفريده از خاك را پست و خوار، پس خدايش مهلت بخشيد كه خشم را سزاوار بود، و كامل شدن بلا و آزمايش را در خور و بكار، و وفاى به وعده را- چه كسى كند چون پروردگار- و پروردگار فرمود: «همانا تو از واپس افكندگانى كه تا رسيدن رستاخيز بمانى.»

ترجمه مرحوم خویی

و طلب أدا نمود حق سبحانه و تعالى از فرشتگان أمانت خود را كه نزد ايشان داشت و وصيت معهوده كه بايشان نموده بود در اذعان و انقياد نمودن ايشان بسجده كردن مر او را و خضوع و فروتنى ايشان از براى تعظيم و تكريم آن، پس فرمود خداوند ربّ العزّة ايشان را كه سجده كنيد آدم را پس همه سجده كردند و هيچيك تمرّد نكرد مگر شيطان ملعون و قبيله و تابعان او، عارض شد ايشان را عصبيّت و غالب شد بر ايشان شقاوت و بدبختى، تكبّر نمودند و عزيز شمردند خودشان را بجهة مخلوق شدن ايشان از آتش، و ضعيف و خوار شمردند مخلوق از صلصال و گل خشك را، پس عطا فرمود خداوند او را مهلتى از براى استحقاق او مر سخط و غضب خداوندى را، و از براى تمام ساختن امتحان بني نوع انسان، و از جهت راست نمودن وعده خود پس فرمود كه بدرستى تو از مهلت داده شدگان هستى تا روزى كه وقت دانسته شده است.

شرح ابن میثم

الفصل الثالث في كيفيّة خلق آدم عليه السلام.

ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَ سَهْلِهَا- وَ عَذْبِهَا وَ سَبَخِهَا- تُرْبَةً سَنَّهَا بِالْمَاءِ حَتَّى خَلَصَتْ- وَ لَاطَهَا بِالْبَلَّةِ حَتَّى لَزَبَتْ- فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَاءٍ وَ وُصُولٍ وَ أَعْضَاءٍ- وَ فُصُولٍ أَجْمَدَهَا حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ- وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَ أَمَدٍ مَعْلُومٍ- ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ- فَمَثُلَتْ إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا- وَ فِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا وَ جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا- وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ- وَ الْأَذْوَاقِ وَ الْمَشَامِّ وَ الْأَلْوَانِ وَ الْأَجْنَاسِ- مَعْجُوناً بِطِينَةِ الْأَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ- وَ الْأَشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ وَ الْأَضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ- وَ الْأَخْلَاطِ الْمُتَبَايِنَةِ مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ- وَ الْبَلَّةِ وَ الْجُمُودِ- وَ اسْتَأْدَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلَائِكَةَ وَدِيعَتَهُ لَدَيْهِمْ- وَ عَهْدَ وَصِيَّتِهِ إِلَيْهِمْ فِي الْإِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ- وَ الْخُنُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ- اعْتَرَتْهُ الْحَمِيَّةُ- وَ غَلَبَتْ عَلَيْهِ الشِّقْوَةُ- وَ تَعَزَّزَ بِخِلْقَةِ النَّارِ وَ اسْتَوْهَنَ خَلْقَ الصَّلْصَالِ- فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ اسْتِحْقَاقاً لِلسُّخْطَةِ- وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِيَّةِ وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ- فَقَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ

اللغة

أقول: الحزن من الأرض ما غلظ منها و اشتدّ كالجبل، و السهل مالان، و عذبها ما طاب منها و استعدّ للنبات و الزرع، و السبح ما ملح منها، و المسنون الطين الرطب في قول ابن عبّاس، و عن ابن السكّيت عن أبي عمر و أنّه المتغيّر، و قول ابن عبّاس أنسب إلى كلام عليّ عليه السّلام لأنّ قوله: سنّها بالماء حتّى لزبت أي أنّه خلّطها بالماء حتّى صارت طينا رطبا يلتصق، و صلصلت قال بعضهم: الصلصال هو المنتن من قولهم صلّ اللحم و اصلّ إذا أنتن و قيل هو الطين اليابس الّذي يصلصل و هو غير مطبوخ و إذا طبخ فهو فخار، و قيل إذا توهّمت في صوته مدّا فهو صليل و إذا توهّمت فيه ترجيعا فهو صلصلة، و لاطها بالبلّة أي خلّطها بالرطوبة و مزّجها بها، و البلّة بالكسر النداوة، و بالفتح واحدة البلّ، و اللازب اللاصق، و أصل الباء الميم، و جبل أي خلق، و الأحناء جمع حنو و هي الجوانب، و الوصول جمع كثرة للوصل و هي المفاصل و جمع القلّة أوصال، و الأعضاء جمع عضو بالكسر و الضمّ كاليد و الرجل للحيوان، و أصلدها أي جعلها صلدا و هي الصلبة الملساء، و الذهن في اللغة الفطنة و الحفظ، و في الاصطلاح العلميّ عبارة عن القوى المدركة من العقل و الحسّ الباطن، و الفكر جمع فكرة و هى قوّة للنفس بها تحصل الإدراكات العقليّة، و يشبه أن يكون أصل الإنسان انس و هو الأنيس، و الألف و النون في أصل لحوقها له للتثنية، و ذلك لأنّ الانس أمر نسبيّ لا يتحقّق إلّا بين شيئين فصاعدا، و لمّا كان كلّ واحد من الناس يأنس بصاحبه قيل إنسان ثمّ كثر استعماله مثنّى فاجريت على النون وجوه الإعراب، و المساءة الغم، و الجوارح الأعضاء، و الاختدام و الاستخدام بمعنى، و الأدواة جمع أدات، و أصلها الواو و لذلك ردّت في الجمع، و الاستيداء طلب الأداء، و الخنوع الخضوع، و اشتقاق إبليس من الإبلاس و هو اليأس و البعد لبعده من رحمة اللّه، و الحميّة الأنفة، و اعترتهم أي غشيتهم، و الوهن الضعف، و النظرة بفتح النون و كسر الظاء الإمهال و السخط الغضب،

إذا عرفت ذلك فنقول:

للناس في هذه القصّة طريقان:

الطريق الأوّل- أنّ جمهور المسلمين من المفسّرين و المتكلّمين حملوا هذه القصّة على ظاهرها

ثمّ ذكروا فيها أبحاثا.

البحث الأوّل- أنّ هذه قد كرّرها سبحانه في كتابه الكريم في سبع سور

و هي سورة البقرة، و الأعراف و الحجر، و سورة بني إسرائيل، و الكهف، و طه، و سورة ص، و ذلك لمن يشتمل عليه من تذكير الخلق و تنبيههم من مراقد الطبيعة الّتي جذبهم إليها إبليس، و التحذير من فتنة و فتنة جنوده و الجذب إلى جناب اللّه و مطالعة أنوار كبريائه كما قال تعالى«يا بَنِي آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ»«» الآية فقوله عليه السلام و تربة كقوله تعالى«خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ» و قوله: سنّها بالماء كقوله تعالى«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا» و قوله: لاطها بالبلّه حتى لزبت كقوله تعالى«مِنْ طِينٍ لازِبٍ» و قوله: حتّى صلصلت كقوله تعالى«مِنْ صَلْصالٍ» و قوله: ثمّ نفخ فيه من روحه كقوله«فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» و قوله: وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ و قوله: ذا أذهان بجيلها و فتر يتصرّف فيها و جوارح يختدمها كقوله تعالى«وَ جَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَةَ» و قوله: و استأدى اللّه سبحانه الملائكة وديعته لديهم و عهد وصيّته إليهم كقوله تعالى«فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» و قوله: اسْجُدُوا و قوله: إلّا إبليس كقوله تعالى«فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلَّا إِبْلِيسَ» و قوله اعترته الحميّة إلى قوله و تعزّز بخلقة النار و استهون خلق الصلصال كقوله تعالى حكاية عن إبليس«أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» و قوله: لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ و قوله فأعطاه اللّه النظرة حذف قبله تقديره فسأل النظرة و ذلك قوله أَنْظِرْنِي فأعطاه اللّه النظر إلى يوم الوقت المعلوم كقوله تعالى«قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ»

ترجمه شرح ابن میثم

فصل سوّم در كيفيّت خلقت آدم (ع)

ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَ سَهْلِهَا- وَ عَذْبِهَا وَ سَبَخِهَا- تُرْبَةً سَنَّهَا بِالْمَاءِ حَتَّى خَلَصَتْ- وَ لَاطَهَا بِالْبَلَّةِ حَتَّى لَزَبَتْ- فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَاءٍ وَ وُصُولٍ وَ أَعْضَاءٍ- وَ فُصُولٍ أَجْمَدَهَا حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ- وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَ أَمَدٍ أَجَلٍ مَعْلُومٍ- ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ- فَتَمَثَّلَتْ فَمَثُلَتْ إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا- وَ فِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا وَ جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا- وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ- وَ الْأَذْوَاقِ وَ الْمَشَامِّ وَ الْأَلْوَانِ وَ الْأَجْنَاسِ- مَعْجُوناً بِطِينَةِ الْأَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ- 97 وَ الْأَشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ وَ الْأَضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ- وَ الْأَخْلَاطِ الْمُتَبَايِنَةِ مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ- وَ الْبَلَّةِ وَ الْجُمُودِ- وَ الْمَسَاءَةِ وَ السُّرُورِ وَ اسْتَأْدَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلَائِكَةَ وَدِيعَتَهُ لَدَيْهِمْ- وَ عَهْدَ وَصِيَّتِهِ إِلَيْهِمْ فِي الْإِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ- وَ الْخُنُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ لَهُمْ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ- وَ قَبِيلَهُ اعْتَرَتْهُمُ اعْتَرَتْهُ الْحَمِيَّةُ- وَ غَلَبَتْ عَلَيْهِمُ عَلَيْهِ الشِّقْوَةُ- وَ تَعَزَّزُوا تَعَزَّزَ بِخِلْقَةِ النَّارِ وَ اسْتَوْهَنُوا اسْتَوْهَنَ خَلْقَ الصَّلْصَالِ- فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ اسْتِحْقَاقاً لِلسُّخْطَةِ- وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِيَّةِ وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ- فَقَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ

لغات

حزن من الارض: سرزمين سخت و دشوار مانند كوه عذبها: خاك آماده براى رشد گياه و زراعت سهل: خاك نرم، زمين هموار سبح: خاك شور، سرزمين شوره زار مسنون: به قول ابن عبّاس خاك مرطوب. به قول ابن سكّيت كه از ابى عمر نقل كرده يعنى خاك متغيّر. توضيح اين كه قول ابن عباس به كلام امام (ع) كه فرمود: سنّها بالماء حتّى لزيت يعنى خاك را با آب درآميخت تا به قوام آمد، مناسبتر است.

صلصلت: بعضى گفته اند صلصال گل بدبو مى باشد و از اين قول عرب گرفته شده است كه مى گويد: صلّ اللحم يعنى گوشت بدبو شد. به قول ديگر گل خشكى است كه هرگاه باد به آن بوزد صدا دهد گل خشك هر گاه پخته شود عرب به آن فخّار مى گويد. بعضى ديگر گفته اند هر گاه گل خشك صداى ممتد بدهد صلصل گفته مى شود و هرگاه در صدايش بازتاب داشته باشد صلصله گفته مى شود.

لاطها بالبلّة: با آب درآميخت و با آن مخلوط كرد. بلّه يعنى رطوبت، بلّه مفرد بل است و بر وحدت دلالت مى كند.

لاذب: حسبان. در اصل لازم بوده است.

احناء: جمع حنو: اطراف اعضاء: جمع عضو، عضو. مانند دست و پا براى حيوان.

اصلدها: آن را نرم و محكم قرار داد.

جبل: خلق، آفريد.

وصول: جمع كثرة براى وصل و به معناى مفاصل است و جمع قلّه اش اوصال است.

ذهن: در لغت به معناى زرنگى و حفظ است و در اصطلاح علمى عبارت است از قواى درك كننده مانند عقل و حسّ باطن.

فكر: جمع فكرة و آن قوّه اى است براى نفس كه ادراكات عقلى به وسيله آن انجام مى گيرد.

انسان: اصل انسان از انيس گرفته شده و به معنى همدم است. الف و نون آخر آن براى تثنيه است. بدين شرح كه انس امر نسبى است و جز ميان دو شي ء و بيشتر از آن تحقّق پيدا نمى كند و چون هر يك از انسانها با ديگرى انس مى گيرد، انسان گفته شده و به همين معنى در زبان عرب كثرت استعمال پيدا كرده است.

مسائة: غم و غصه.

جوارح: اعضا اختدام و الاستخدام: داراى يك معنى هستند و آن به خدمت گرفتن است.

ادوات: اسباب، ابزار، جمع ادات. الف ادات در جمع تبديل به واو شده زيرا اصل آن واو بوده است.

استيداء: طلب ادا كردن.

خنوع: خضوع و خشوع ابليس: شيطان معروف. گفته اند ابليس از ابلاس كه به معناى نااميدى و دورى است گرفته شده. به ابليس، ابليس گفته اند چون از رحمت خداوند بدور است.

حميّه: غرور

وهن: ضعف و سستى سخط: خشم و غضب اعترتهم: آنها را فرا گرفت.

نظرة: مهلت دادن جذل: شادمانى دنيوى

ترجمه

«پس از آن كه خداوند سبحان آسمان و زمين و فرشتگان را آفريد، از قسمتهاى مختلف زمين سخت و نرم و خاك شور و شيرين قسمتى برگرفت و با آب رحمت ناخالصى آن را گرفت و سپس آن را با رطوبتى درآميخت تا به قوام آمد و از آن صورتى كه داراى پيوستگى و گسستگى اعضا و اقدام بود بيافريد. آن را خشكاند تا حدّى كه قسمتهاى مختلف آن در ارتباط و پيوستگى با هم محكم و استوار و قابل انعطاف شد و آن را تا مدّت معيّنى همچنان باقى گذاشت، آن گاه از روح خود در آن دميد و به صورت انسان در آورد داراى قواى مختلف ذهنى، فكرى كه در اشياء تصرف كند و اعضايى كه بتواند آنها را به خدمت گيرد، ابزارى كه در امور از آنها استفاده كند، شناخت و معرفتى كه بين حق باطل فرق بگذارد، قواى چشيدن و بوييدن و لمس كردن به او عطا كرد، طينتهاى گوناگون مانند سفيدى استخوان و سرخى خون و حالات متضاد، اخلاط متباين از گرمى و سردى و خشكى و ترى به او بخشيد. و امانتى را كه زمينه سجود فرشتگان بر آدم شد در نهاد او قرار داد و فرشتگان را به تكريم و تعظيم آدم فرا خواند و فرمود آدم را سجده كنيد، همه ملائكه او را سجده كردند مگر ابليس كه خودخواهى بر او عارض شد و بدبختى بر او چيره گرديد و به خاطر اين كه خلقتش از آتش بود خود را بزرگ و آدم را كه از خاك آفريده شده بود سبك و پشت شمرد.

در مقابل اين سركشى سزاوار خشم خدا شد و آزمايش او سخت شد و به خاطر پاداش عبادات خود، تقاضاى عمر جاويد كرد، خداوند در پاسخ او فرمود: «تا زمان معيّن از مهلت يافتگانى».

شرح مرحوم مغنیه

خلق آدم فقرة 17- 19:

ثمّ جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها، و عذبها و سبخها، تربة سنّها بالماء حتّى خلصت. و لاطها بالبلّة حتّى لزبت. فجبل منها صورة ذات أحناء و وصول و أعضاء و فصول. أجمدها حتّى استمسكت، و أصلدها حتّى صلصلت. لوقت معدود. و أمد معلوم. ثمّ نفخ فيها من روحه فمثلت إنسانا ذا أذهان يجيلها. و فكر يتصرّف بها، و جوارح يختدمها، و أدوات يقلّبها، و معرفة يفرق بها بين الحقّ و الباطل و الأذواق و المشامّ و الألوان و الأجناس. معجونا بطينة الألوان المختلفة، و الأشباه المؤتلفة، و الأضداد المتعادية و الأخلاط المتباينة. من الحرّ و البرد. و البلّة و الجمود.

اللغة:

الحزن- بفتح الحاء- ما صعب من الأرض: ضد السهل. و السبخ: ما ملح ضد العذب. و سن الماء: صبه. و حتى خلصت: صارت طينة خالصة.

و لاطها: عجنها. و البلة: من البلل. و لزب الطين: لزق و صلب. و المراد بالأحناء الأضلاع و نحوها. و بالوصول العصب و العروق التي تشد الأعضاء بعضها الى بعض.

و بالفصول المفاصل. و الصلد: الصلب الأملس. و الصلصال: الطين اليابس غير المطبوخ. و أذهان: جمع ذهن أي الفهم. و فكر- بكسر الفاء و فتح الكاف- جمع فكر- بسكون الكاف- و هو النظر في الشي ء. و جوارح: جمع جارحة، و هو العضو الذي يستعمله الانسان في شئونه. و الأذواق: جمع ذوق، و يكون باللسان و الفرج، و يطلق أيضا على الطبع، و المراد بالألوان الأولى الأعراض كالسواد و الصفار، و بالثانية الأحوال كالحر و البرد، و المساءة و المسرة. و الأخلاط: الأصناف المختلطة.

الإعراب:

تربة مفعول جمع. و ذات صفة لصورة. و قال الشيخ محمد عبده تبعا لابن أبي الحديد: ان «الوقت» متعلق بمحذوف حالا من ضمير التربة، و التقدير: معدة لوقت معدود و الصحيح ان المجرور متعلق بصلصلت، و المعنى ان طينة آدم بقيت جامدة لا حراك فيها الى أمد معلوم، و هو أمد النفخ. و ذا صفة «انسانا».

و فكر عطف على الأذهان، و مثلها جوارح، و هي ممنوعة من الصرف على وزن مفاعل. و معجونا صفة «انسانا».

حول آدم:

افتتح الإمام (ع) خطبته هذه بحمد اللّه و تمجيده، و نفي صفات المصنوعين عنه، ثم أشار الى مبدأ الخلق، و أصل الكون المسبوق بالعدم، ثم الى خلق الملائكة.. و هو يشير الآن الى أصل الانسان الأول، من أي شي ء خلق و كيف تم خلقه و كما تكلم الناس عن الكون و حقيقته و أصله و عمره و أطواره فقد تكلموا أيضا عن أصل الانسان و كنهه و تطوره، و كم مضى عليه من السنين في هذه الأرض و وضعوا في ذلك الكتب و الأسفار، و مع هذا لم يعرفوا عنه إلا القليل.. و صدق من قال: «ان علم الانسان بنفسه ما يزال محدودا، و ربما استطاع أن يعرف عن غيره من الكائنات أكثر مما يعرفه عن أسرار نفسه».

و لنفترض- و ان بعد الفرض- ان الانسان يستطيع أن يعرف حقيقته على أتمها جسما و روحا فإنه لا يستطيع و لن يستطيع أن يعرف كيف تم خلق أبيه الأول.. و ان ادعى ذلك مدعى طالبناه بالدليل و سألناه: هل دليله التجربة و بالبداهة ان التجربة تعتمد و تقوم على المجهر و التحليل الكيماوي، و أين هو الانسان الأول حتى يراه الباحثون على شريحة المجهر، أو يحللوا في مختبراتهم أعضاءه و العناصر التي تألفت منها هذه الأعضاء.. أو ان المدعي يستدل بالعقل.. و ليس من شك ان معرفة العقل بأصل الانسان و كيف تم خلقه تماما كمعرفته باسم و الدي و حسبه و نسبه، و بقامته طولا و عرضا.

أو يستند المدعي الى الحفريات.. و قد أعلن أهل الاختصاص أن أحدث الحفريات تقول: ان الانسان كان موجودا على وجه هذه الأرض منذ مليون سنة على التقريب.. و بالبداهة ان هذا شي ء، و أصل الانسان شي ء آخر.. و حتى الآن ما تجرأ أحد على الزعم بأنه عثر على رفات آدم أبي البشر و حطامه.. أو أن المدعي يعتمد النقل و الرواية.. و الشرط الأول في النقل أن يروي ما رأت العين و شاهدت، و أية عين رأت خلق جدها و أبيها، بل أية عين رأت خلق نفسها بالذات: «أشهدوا خلقهم- 19 الزخرف».. «أم خلقوا من غير شي ء أم هم الخالقون- 35 الطور».

و إذن لا سبيل على الاطلاق الى العلم بأصل الانسان الأول، و كيف خلق إلا الوحي من خالق الانسان، و على هذا الوحي وحده اعتمد الإمام (ع) عن خلق الانسان و أصله.

و الانسان سلسلة متصلة الحلقات، تبتدى ء بآدم أبي البشر، و لا ندري بأي مولود تنتهي.. و لا يختلف مؤمن و جاحد على ان الانسان بجميع أفراده، من كان منه و من يكون، هو من تربة هذه الأرض و مائها و هوائها، و انه يعيش عليها كضيف مؤقت، ثم يعود اليها لا محالة.. أبدا لا خلاف في شي ء من ذلك، و إنما الخلاف: هل كان للإنسان وجود سابق في عالم آخر غير هذه الأرض و كيف وجد عليها هل وجد أول ما وجد على صورته الحالية أو على غيرها و متى بدأ ظهوره على الأرض و ما هي العناصر التي تألف منها و من الذي أوجده و ما هو الهدف من وجوده و هل له رسالة خاصة في هذه الدنيا، أو انه لا رسالة له إلا أن يصنع نفسه على إرادته و حريته و هواه كما يقول الوجوديون.. و أيضا هل يخرج من الأرض بعد موته، و يعود ثانية الى الحياة.. الى غير ذلك من الموضوعات و الخلافات.

ما أعجب الانسان.. انه يبحث عن نفسه بنفسه، و ربما هو الكائن الوحيد الذي امتاز بهذا الوصف.. و مع ذلك قال بعض أفراد الانسان: كان أبوه قردا فتطور، و ترقى. و قال آخر: كلا، ان أباه تولد من عفونة القذارات تماما كما تتولد الحشرات.. و لا أدري: هل يدلنا هذا القول و ذاك على ان الانسان أنواع و أقسام: منها قرود، و منها حشرات في صورة الانسان.. و انه يبتعد عن كمال اللّه كل البعد كما تبتعد النملة عن حقيقة الانسان و كماله.

و مهما يكن فإن ما قاله الإمام (ع) هنا عن أصل الانسان هو شرح و تفسير لما جاء في القرآن الكريم.

المعنى:

خلق اللّه سبحانه آدم من جسم و روح، و لكن بالتدريج لا دفعة واحدة، كمثل الباني يبني حجرا على حجر- المثال للتقريب- فخلق أولا جسما بلا روح و أيضا خلق هذا الجسم على أطوار كما يظهر من قول الإمام (ع). و هذه الأطوار أربعة، و هي: 1- (ثم جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها، و عذبها و سبخها تربة).

حاكت مخيلة الانسان عن خلقه و وجوده أساطير و خرافات تماما كما حاكتها حول خلق الكون و ما فيه، و ربما أكثر.. من ذلك ان الانسان كان موجودا في عالم غير محسوس قبل وجوده على هذه الأرض.. و لكن نصوص القرآن تأبى ذلك و تقول: خلق اللّه آدم من تربة أرضنا هذه، و انه تعالى نفخ فيه من روحه بعد أن خلق جسمه و سواه. قال الكليني في أصول الكافي: سئل الإمام الصادق عن قوله تعالى: «و روح منه» فقال: هي روح اللّه مخلوقة خلقها سبحانه في آدم.

و قول الإمام: «جمع سبحانه تربة» صريح في ان آدم لم يكن له عين و لا أثر قبل هذه الأرض، و قال تعالى: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ- 59 آل عمران أي لم يكن في هذه الأرض فكان.. فأبونا آدم من تراب، و نحن أيضا في لحمنا و دمنا من تراب، لأن ما نأكله من اللحوم و الحبوب و الفواكه و الخضار و النبات، كل ذلك كان في الأصل ماء و ترابا: «هو الذي خلقكم من تراب- 67 غافر».

أما قوله (ع): (من حزن الأرض و سهلها، و عذبها و سبخها) فهو إشارة الى ان الانسان كأمه الأرض يجمع في استعداده و غرائزه بين المتناقضات و المفارقات كالطيب و الخبيث، و الأسود و الأبيض، قال الرسول الأعظم (ص): «خلق اللّه آدم من قبضة قبضها من جميع الأرض، فجاء بنو آدم على مثل الأرض، منهم الأسود و الأبيض و الأحمر، و ما بين ذلك».

2- (و سنها بالماء حتى خلصت، و لاطها بالبلة حتى لزبت). يشير بهذا الى قوله تعالى: إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ- 71 ص.

و قوله في الآية 11 من الصافات: «من طين لازب». و لا نطيل في شرح الألفاظ، و قد ذكرنا مداليلها في فقرة اللغة، و الأجدر أن نمعن النظر في مدى آخر، و نشير اليه بالأسلوب التالي: و تسأل: لما ذا لم يخلق اللّه آدم بكلمة «كن». و ما هي الحكمة لخلقه من تراب أليس اللّه على كل شي ء بقدير الجواب: قال البعض: أراد سبحانه أن يعلّم الناس الروية و الأناة و عدم الاستعجال في أمورهم.. أما نحن فنظن انه تعالى أراد أن يعلم الناس انهم في الخلق سواء، لا فضل لأبيض على أسود، كما قال الرسول الأعظم (ص): كلكم من آدم، و آدم من تراب.. و ان يعتبروا بقدرة اللّه التي خلقت من المادة الصماء إنسانا عاقلا يفعل الأعاجيب، و يومئ الى ذلك قوله تعالى: أَ كَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِنْ تُرابٍ- 37 الكهف و أيضا أن يستدل الانسان على النشأة الثانية بالأولى كما تشير الآية 5 من سورة الحج: «يا أيها الناس ان كنتم في ريب من البعث فإنا خلقناكم من تراب». و قال الإمام: «عجبت لمن أنكر النشأة الأخرى، و هو يرى النشأة الأولى» و على أية حال فإن الأرض هي البيئة الطبيعية للإنسان، و مصدر حياته و حضارته و فيها يتعرف على خالقه و يعبده، و منها يثب الى السماء و الكواكب، و اليها يعود، و لا غنى له عنها بحال حدوثا و بقاء، و هي في غنى عنه في كل الأحوال.

3- (فجعل منها صورة ذات أحناء و وصول، و أعضاء و فصول). ضمير منها يعود الى التربة، و المراد بالصورة صورة آدم، قال سبحانه: وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ- 64 غافر. و في جسم الانسان أجزاء كالرأس و اليدين و الصدر و الرجلين و اليها أومأ بكلمة أعضاء، و فيه أضلاع، و اليها أشار بالاحناء، و فيه مفاصل، و هي ملتقى العظام و لولاها لعجز الانسان عن الحركة، و قد عبّر الإمام عنها بالفصول، و فيه عصب يشد الأعضاء بعضها الى بعض، و هي المقصود من كلمة وصول من الوصل.

4- (أجمدها حتى استمسكت، و أصلدها حتى صلصلت، لوقت معدود، و أمد معلوم). بعد أن صار الماء و التراب طينا جمد و تماسكت أجزاؤه، و أصبح جسما واحدا، يابسا و متينا، اذا هبّت عليه الريح سمع له صلصلة، و أسند جمود الطين و صلصلته الى اللّه، لأنه هو الذي خلق التراب و الماء، و مزجهما حتى صارا طينا.

و بهذه الأطوار الأربعة تم الجسم و كمل، و مع هذا أبقاه سبحانه بلا روح الى أمد معين، لأن حكمته تعالى قضت أن يكون لكل أجل كتاب.

الروح:

(ثم نفخ فيه من روحه). اختلفوا في معنى الروح من حيث هي، و بصرف النظر عن التي نفخها سبحانه في آدم أو مريم، فمنهم من قال: ان اللّه سبحانه حجب علمها من العباد، فلا ينبغي الحديث عنها بحال لقوله تعالى: قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي- 85 الإسراء. و قال آخر: هي على هيئة الانسان، لها رأس و يدان، و بطن و رجلان، و لكنها ليست انسانا و قال ثالث: هي نور لطيف و هواء خفيف. و نقل عن فلاسفة اليونان انهم يفرقون بين العقل و الروح و النفس، فالعقل أرفع و أشرف من الروح، و هي أشرف من النفس.

و للروح في لغة القرآن معان، منها الرحمة: وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ- 87 يوسف. و منها جبريل: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ- 193 الشعراء. و منها القرآن: وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا- 52 الشورى. و القاسم المشترك لمعنى الروح هو كل ما يحيا به الشي ء ماديا و معنويا.

أما المراد بالروح التي نفخها سبحانه في آدم فهي الحياة.. حتى و لو كان للروح ألف معنى و معنى، لأن الحديث في كلام الإمام (ع) و في قوله تعالى: فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي- 29 الحجر مساق عن جسد آدم الذي بقي جمادا بلا روح لوقت معدود، و أمد معلوم.. و مثلها تماما الروح التي نفخها سبحانه في مريم: فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا- 91 الأنبياء» أي انه تعالى خلق جنينا في رحم مريم بلا تلقيح.

حول الانسان:

(فتمثلت انسانا ذا أذهان يجيلها، و فكر يتصرف بها، و جوارح يختدمها، و أدوات يقلبها، و معرفة يفرق بها بين الحق و الباطل، و الأذواق و المشام، و الألوان و الأجناس). قيل: ان اللّه سبحانه خلق الانسان كي تتجلى فيه قدرته و عظمته. و معنى هذا انه تعالى أنشأ الانسان على أكمل وجه جسما و روحا بحيث لا شي ء فوق كمال الانسان من هذه الجهة إلا خالق الانسان. و كفى شاهدا على هذه الحقيقة عظمة محمد (ص) سيد الكونين الذي قال: انما أنا بشر.. ان الانسان تماما كالكون في عظمته و أسراره، كلما اكتشف منه سر خفيت منه أسرار.. و من أجل هذا أطلق بعضهم على الكون اسم الانسان الكبير، و على ابن آدم اسم الانسان الصغير أو الكون الصغير.. و لهذه التسمية وجه وجيه، فحتى الآن- و على الرغم من تقدم العلوم التي رفعت الانسان الى القمر- لم ينجح العلماء في التعرف على حقيقة الانسان، و كل ما فيه من طاقات و أسرار.. و اذا كانت حقيقة كل شي ء هي ما يحققه ذلك الشي ء فقد حقق الانسان أعجب من العجب، و ما سوف يحققه في المستقبل القريب أو البعيد يفوق التصور، و يستحيل التنبؤ به.

و بهذا نجد السر لقوله تعالى: وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ و تدركون ان لهذا الانسان العجيب خالقا أكمل و أعظم قال الفيلسوف الانكليزي «جون لوك»: صحيح ان اللّه سبحانه لم يطبع حروفا في عقولنا نقرأها عن وجوده، و لكنه أودع فينا إحساسا و إدراكا لا نحتاج معه الى برهان أوضح على وجوده ما دمنا نحمل ذاتنا معنا، و إذن نحن لا نستطيع أن نشكو من جهلنا بذلك، و بالتالي فلا نحتاج لكي نعلم و نؤمن بوجود اللّه الى شي ء أبعد من أنفسنا فإنها كافية وافية للدلالة على وجوده تعالى.

(معجونا بطينة الألوان المختلفة، و الأشياء المؤتلفة، و الأضداد المتعادية، و الاخلاط المتباينة من الحر و البرد، و البلة و الجمود). يشير الإمام (ع) بهذا الى أن في طبيعة الانسان و مزاجه قوى عناصر، منها ما ينسجم بعضها مع بعض كانسجام العلم مع الحلم، و الصدق مع الوفاء، و كانسجام الجبن مع البخل، و الكذب مع الرياء.. و منها ما يختلف بعضها مع الآخر، كاختلاف الرضى و الغضب، و الضحك و البكاء، و الحفظ و النسيان، و غير ذلك.. و كلها لخير الانسان و صالحه، و بقائه و استمراره، و لو نقصت منه صفة واحدة لاختل توازن الانسان، و لم ينتفع بشي ء.. و نضرب لذلك مثلا واحدا: لو لا النسيان لتراكمت الهموم على الانسان، و لم يستمتع بشي ء، و لا نتهت حياته في أمد قصير. و لو لا الحفظ لانسد باب العلم بشتى أنواعه، بل و لم يهتد الانسان الى أمه و أبيه، و صاحبته و بنيه، و إذا خرج من بيته استحال ان يعود اليه.

و هكذا سائر الصفات المتباعدة منها و المتقاربة.. و كلها تجري على نظام مشترك، و قدر جامع، و ان دل هذا على شي ء فإنما يدل على وحدة الخالق و المدبر الذي لا إله إلا هو: قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً- 3 الطلاق.

و مما قرأت عن الانسان ما جاء في كتاب «مصباح الإنس»: ان في الانسان خاصية المعادن، و هي الكون و الفساد، و خاصية النبات، و هي النمو و الغذاء، و خاصية الحيوان، و هي الحس و الحركة، و خاصية الانسان، و هي الفكر و الإدراك، و خاصية الملائكة، و هي الطاعة و الحياة.

فالانسان يتملق كالكلب و الهر، و يحتال كالعنكبوت، و يتسلح كالقنفذ، و يهرب كالطير، و يتحصن كالحشرات، و يعدو كالغزال، و يبطى ء كالدب، و يسرق كالفأر، و يفتخر كالطاووس، و يحقد كالجمل، و يتحمل كالبقر، و يشمس كالبغل، و يغرد كالطير، و يضر كالعقرب، و هو شجاع كالأسد، و جبان كالأرنب، و أنيس كالحمام، و خبيث كالثعلب، و سليم كالحمل، و أبكم كالحوت، و شئوم كالبوم.

و هكذا، ما من كائن في الأرض و السماء- ما عدا اللّه سبحانه- إلا و قد أخذ الانسان شيئا منه:و تحسب انك جرم صغيرو فيك انطوى العالم الأكبر

آدم و ابليس فقرة 20- 21:

و استأدى اللّه سبحانه الملائكة وديعته لديهم و عهد وصيّته إليهم. في الإذعان بالسّجود له و الخشوع لتكرمته. فقال سبحانه اسجدوا لآدم فسجدوا إلّا إبليس اعترته الحميّة و غلبت عليه الشّقوة و تعزّز بخلقة النّار و استهون خلق الصّلصال. فأعطاه اللّه النّظرة استحقاقا للسّخطة و استتماما للبليّة. و إنجازا للعدة. فقال إنّك من المنظرين إلى يوم الوقت المعلوم. ثمّ أسكن سبحانه آدم دارا أرغد فيها عيشته، و آمن فيها محلّته، و حذّره إبليس و عداوته. فاغترّه عدوّه نفاسة عليه بدار المقام و مرافقة الأبرار. فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه. و استبدل بالجذل و جلا. و بالاغترار ندما.

ثمّ بسط اللّه سبحانه له في توبته. و لقّاه كلمة رحمته، و وعده المردّ إلى جنّته، و أهبطه إلى دار البليّة، و تناسل الذّرّيّة.

اللغة:

استأدى وديعته: طلب منهم أداءها. و الحمية: الأنفة. و اعترته: أصابته.

و الصلصال: الطين اليابس. و النظرة- بكسر الظاء- التأخير و الإمهال. و العدة- بكسر العين- الوعد. و اغتره: غرر به. و نفاسة: حسدا. و المراد بالأبرار هنا الملائكة. و الجذل: الفرح. و دار البلية: الدنيا.

الإعراب:

الملائكة على النصب بنزع الخافض أي طلب من الملائكة. و استحقاقا مفعول لأجله. و إبليس مفعول ثان لحذر، أو منصوب بنزع الخافض. و نفاسة مفعول من أجله.

المعنى:

(و استأدى اللّه سبحانه الملائكة وديعته لديهم، و عهد وصيته اليهم). قبل أن يخلق اللّه آدم قال لملائكته: «اني خالق بشرا من طين فإذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين- 72 ص». فسمع الملائكة الوصية و حفظوها، و لما تم كل شي ء من خلق آدم طلب سبحانه من ملائكته أن يؤدوا الوديعة و الوصية التي عهد بها اليهم من قبل، و هي السجود لآدم عند تمام خلقه، و الى هذا أشار الإمام بقوله: (في الإذعان بالسجود له، و الخشوع لتكرمته، فقال سبحانه: اسجدوا لآدم فسجدوا) له سجود التحية، لا سجود العبادة، لأنها لا تجوز إلا للّه وحده.

و قد تكون الحكمة في إخبار الملائكة من قبل، أن لا يفاجئوا بوجوب السجود لآدم، فيشتد وقعه عليهم.. أو انه تعالى أراد أن يعلمنا كيف نفعل اذا أردنا أن نخبر أو نطلب شيئا من شخص لم يكن ذلك في حسبانه، كما هو شأن الملائكة آنذاك بالنسبة لآدم و السجود له، و لذا قالوا: أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ- 30 البقرة و كأنهم يقولون للّه تعالى: و لما ذا آدم، و نسل آدم البغاة العصاة اجعلنا نحن خلفاء الأرض، و سترى عبادتنا و طاعتنا لك.. فقال لهم عز من قائل: «اني أعلم ما لا تعلمون».

و عندها خشوعا و قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ- 32 البقرة.

(فسجدوا إلا إبليس اعترته الحمية، و غلبت عليه الشقوة). أبدا ما صدرت أية بادرة من آدم في حق إبليس.. كيف و قد كان آدم في عالم الغيب حين أضمر له إبليس العداوة و البغضاء. بيّت له السوء، لا لشي ء إلا لأنه علم و أيقن بأن اللّه سيفضله عليه، و جاءه هذا العلم من قوله تعالى: فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ.

(و تعزز بخلقة النار، و استهون خلق الصلصال). يشير الى قول إبليس: «أنا خير منه- أي من آدم- خلقتني من نار و خلقته من طين- 12 الأعراف». و منذ القديم اكتشف الانسان ان في النار أحياء تتكيف بطبعها مع النار. قال صاحب «البحار» في مجلد «السماء و العالم» ص 647 طبع الحجر: «قال بعضهم: ان كرة النار مملوءة من الروحانيات» تماما كقطرة الماء، و قال الجدد من أهل الاختصاص: ان نوعا من الأحياء يعيش في الهواء السام، و آبار البترول.

(فأعطاه اللّه النظرة استحقاقا للسخطة). طلب إبليس من اللّه أن يمهله، و يبقيه حيا ما دام على وجه الأرض إنسان، ليتولى غواية البشر أبناء آدم و عدوّه الأكبر، طلب الإمداد له، و هو يعلم ان ذلك يعود عليه بالشر و الوبال، و مع هذا أصر و آثر أن يتحمل كل شي ء من أجل التنكيل بآدم و ذريته و الانتقام منهم.. فاختار اللّه تعالى لإبليس ما اختار هو لنفسه، و استحق غضب اللّه و عذابه بسوء ما اختار: مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ، ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً- 18 الإسراء. و قال الإمام (ع): ما ابتلي أحد بمثل الاملاء له.

(و استتماما للبلية). أي انه تعالى أمهل إبليس ليبتلي به عباده، و تظهر سرائرهم بأفعالهم التي يستحقون بها الثواب و العقاب (و انجازا للعدة). أي الوعد، و اختلف الشارحون في تفسير هذا الوعد، فمن قائل، انه الوعد بالامهال. و هذا اشتباه، لأن اللّه سبحانه ما وعده بشي ء قبل قوله: «انك لمن المنظرين».

و قائل آخر: انه جزاء و مكافأة لإبليس على عبادته السابقة.. و هذا حدس بلا مستند.. و الذي نفهمه نحن من سياق الكلام، و قوله: «استتماما للبلية» ان المراد بالوعد هنا ما سبق في تقديره تعالى أن يبتلي العباد بالفتنة، ليعلم أيهم أحسن عملا، و الشيطان فتنة ما في ذلك ريب، قال تعالى: لِيَجْعَلَ ما يُلْقِي الشَّيْطانُ فِتْنَةً لِلَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ- 53 الحج.

العبر في قصة آدم و إبليس:

و نستخلص من قصة آدم مع إبليس العبر التالية: 1- ان كل من حقد على ذي فضل لفضله، أو صاحب مكانة لمكانته، أو عادى إنسانا لمجرد المزاحمة أو المشاركة في الرياسة و المهنة فهو على دين إبليس و مبدئه، و يحشر يوم القيامة في زمرته.

2- ان الطريق لمعرفة الدين و الخلق الكريم واحد فقط، و هو الثبات على الحق عند الابتلاء، و التمسك به مهما تكن النتائج، فلقد كان ابليس مضرب المثل في الخشوع و العبادة، ثم انتهى أمره الى ما انتهى حين امتحنه اللّه، و أمره بالسجود لآدم.. و من يعبد اللّه و يخشع، لأنه يسمع كلمات المديح و الاطراء على خشوعه و تواضعه، فإذا محص بالبلاء أعرض عن الحق و كفر- فهو من جنود ابليس و أتباعه.

3- ان كثيرا من الناس يصرّون على الباطل لا لشي ء إلا عنادا لخصمهم و نكاية به، و هم يعلمون علم اليقين ان هذا الاصرار يعود عليهم بأسوأ العواقب و أوخمها، و هذا هو شأن ابليس بالذات، أصر على معصية اللّه، و هو يسمع تهديده و وعيده مباشرة و بلا واسطة: «لأملأن جهنم منك و ممن تبعك- 85 ص»

و أقدم على عذاب جهنم، و لعنة اللّه و لعنة اللاعنين، و هان عليه كل شي ء إلا الخضوع و السجود لآدم، و التنازل عن كبريائه.

إن اللّه سبحانه يقبل التوبة من ابليس اذا تاب و أخلص، و أيضا ابليس على أتم الاستعداد لأن يتوب و يخلص، و لكن بشرط أن لا يأمره اللّه ثانية بالسجود لآدم، أو لقبره- على الأصح- و اللّه سبحانه لا يقبل التوبة إلا بهذا الشرط.

و من دعي الى خير، و قال: أستجيب لكل شي ء إلا لهذا، لأن فيه إعزازا لزيد أو مسا بشخصيتي فهو على مبدأ ابليس و مقلد له، أراد ذلك أم لم يرد.

هذه بعض العبر و العظات في قصة ابليس مع آدم، و علينا أن نقرأها، و نكرر قراءتها بتدبر و إمعان، و العاقل من اتعظ بالغير، و انتفع بالعبر.

شرح منهاج البراعة خویی

الفصل العاشر منها فى صفة آدم عليه السّلام

ثمّ جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها و عذبها و سبخها، تربة سنّها بالماء حتّى خلصت، و لاطها بالبلّة حتّى لزبت، فجبل (فجعل خ) منها صورة ذات أحناء و وصول، و أعضاء و فصول، أجمدها حتّى استمسكت، و أصلدها حتّى صلصلت، لوقت معدود، و أجل معلوم، و نفخ فيها من روحه فتمثّلت إنسانا ذا أذهان يجيلها، و فكر يتصرّف بها، و جوارح يختدمها، و أدوات يقلّبها، و معرفة يفرّق بها بين الحقّ و الباطل، و الأذواق و المشامّ، و الألوان و الأجناس، معجونا بطينة الألوان المختلفة، و الأشباه المؤتلفة، و الأضداد المتعادية، و الأخلاط المتباينة، من الحرّ و البرد، و البلّة و الجمود، و المسائة و السّرور.

اللغة

(الحزن) من الأرض ما غلظ منها و هو على وزن فلس (و السّهل) خلافه (و العذب) من الأرض ما طاب منها و استعد للنّبات (و السّبخ) كفلس أيضا المالحة منها يعلوها الملوحة الغير الصّالحة للنّبات و لا تكاد تنبت إلّا بعض الأشجار و مثله السّبخة بفتح الموحدة و سكونها أيضا تخفيفا واحدة السّباخ مثل كلبة و كلاب بالكسر أيضا يجمع على سبخات مثل كلمة و كلمات (و التّربة) التّراب و الجمع ترب كغرفة و غرف (سنها بالماء) من سننت الماء على الأرض صببتها (و لاطها) أى مزجها من لاط الشّي ء بالشي ء لوطا لصق (و البلة) بالكسر الرّطوبة من البلل (و اللّزوب) الاشتداد يقال لزب الشّي ء لزوبا من باب قعد اشتدّ، و طين لازب يلزق باليد لاشتداده (فجبل) و فى بعض النّسخ (فجعل) و كلاهما بمعنى خلق (و احناء) جمع حنو و هو الجانب و (وصول) جمع الوصل كما أنّ (فصول) جمع الفصل و هما كلّ ملتقى عظمين في الجسد يطلق عليه باعتبار اتّصال أحد العظمين بالآخر وصولا و أوصالا، و باعتبار انفصال أحدهما عن الآخر فصولا و مفاصل.

و تفسير الشّارح البحراني الوصول بالمفاصل غير مناسب لما عرفت من ترادف المفاصل للفصول و إن كان محل الوصل عين محلّ الفصل إلّا أنّ التّغاير بحسب الاعتبار موجود و ملحوظ نعم مصداقهما متّحد (و أصلدها) من الصّلد و هو الصلب المتين و (صلصل) الشي ء صلصلة إذا صوّت يقال صلصل الحديد و صلصل الرّعد و الصّلصال الطين اليابس الغير المطبوخ الذي يسمع له عند النّقر صوت كما يصوت الفخار و هو المطبوخ من الطين، و قيل: إنّ الصّلصال هو الطين المنتن مأخوذ من صلّ اللحم و أصلّ إذا صار منتنا، و هو ضعيف لما سنذكره (فتمثّلت) أى تصورت و في بعض النّسخ فمثلت من مثل بين يديه مثولا من باب قعد انتصب قائما (و الأذهان) جمع الذّهن و هو الفطنة و في الاصطلاح القوى الباطنة المدركة (و الاختدام) الاستخدام (و الأدوات) الآلات (و المشام) جمع المشموم لما يشم كالمأكول لما يؤكل (معجونا) من عجنه عجنا أى خمره و العجين الخمير (و الطينة) الخلقة و الجبلة (و الاشباه) جمع الشبه المثل و النظير.

الاعراب

كلمة حتّى في قوله حتّى خلصت و حتّى لزبت حرف ابتداء يبتدء بها الجمل المستأنفة مثل قوله:«ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتَّى عَفَوْا».

و ذهب ابن مالك إلى أنّها جارة و أنّ بعدها ان مضمرة قال ابن هشام: و لا أعرف له في ذلك سلفا و فيه تكلّف اضماران من غير ضرورة، و لفظة ذات منصوبة على الوصفية مؤنثة ذو، و جملة أجمدها لا محلّ لها من الاعراب لأنّها مستأنفة بيانيّة فكأنّه قيل: ثم فعل بها ما ذا فقال: أجمدها و تحتمل الانتصاب على الحالية، و الضمير فيه و في أصلدها راجع إلى الصّورة، و اللّام في قوله عليه السّلام لوقت معدود للتّعليل أو بمعنى إلى، و الضمير في قوله عليه السّلام: نفخ فيها راجع إلى الصّورة أيضا، و كلمة من في قوله من روحه زائدة أو تبعّضية أو نشوية بناء على الاختلاف في معنى الرّوح حسبما تعرفه، و معجونا منتصب على الحاليّة من انسانا و يحتمل الوصفية له، و كلمة من في قوله: من الحرّ و البرد بيانية.

المعنى

(منها في صفة آدم عليه السّلام) يعنى بعض هذه الخطبة في صفته عليه السّلام فانّه عليه السّلام لمّا فرغ من اظهار قدرة اللّه سبحانه في عجائب خلقة الملكوت و السّماوات و بدايع صنعته في ايجاد الفضاء و الهواء و المجرّدات أشار إلى لطائف صنعه في العنصريات من ايجاد الانسان و اختياره على الأشباه و الأقران لكونه نسخة جامعة لما في عالم الملك و الملكوت، و نخبة مصطفاة من رشحات القدرة و الجبروت،

من ايجاد الانسان و اختياره على الأشباه و الأقران لكونه نسخة جامعة لما في عالم الملك و الملكوت، و نخبة مصطفاة من رشحات القدرة و الجبروت،

أ تزعم أنك جرم صغيرو فيك انطوى العالم الاكبر

فقال عليه السّلام: (ثمّ جمع سبحانه) اسناد الجمع إليه تعالى من التّوسع في الاسناد من باب بنى الأمير المدينة إذ الجمع حقيقة فعل ملك الموت بأمر اللّه سبحانه بعد أن اقتضت الحكمة خلقة آدم و جعله خليفة في الأرض.

قال سيد بن طاوس في كتاب سعد السّعود على ما حكى عنه في البحار: وجدت في صحف إدريس من نسخة عتيقة أنّ الأرض عرّفها اللّه جلّ جلاله أنّه يخلق منها خلقا فمنهم من يطيعه و منهم من يعصيه، فاقشعرت الأرض و استعفت إليه و سألته أن لا يأخذ منها من يعصيه و يدخله النّار و أنّ جبرئيل أتاها ليأخذ عنها طينة آدم عليه السّلام فسألته بعزّة اللّه أن لا يأخذ منها شيئا حتّى يتضرّع إلى اللّه و تضرّعت فأمره اللّه بالانصراف عنها، فأمر اللّه ميكائيل فاقشعرّت و تضرّعت و سألت فأمره اللّه الانصراف عنها، فأمر اللّه تعالى اسرافيل بذلك فاقشعرّت و سألت و تضرّعت فأمره اللّه بالانصراف عنها، فأمر عزرائيل فاقشعرّت و تضرّعت فقال: قد أمرني ربّي بأمر أنا ماض سرّك ذاك أم سائك فقبض منها كما أمره اللّه ثمّ صعد بها إلى موقفه فقال اللّه له: كما وليت قبضها من الأرض و هو كاره كذلك تلي قبض أرواح كلّ من عليها و كلّما قضيت عليه الموت من اليوم إلى يوم القيامة و مضمون هذه الرّواية مطابق لأخبار أهل البيت عليهم السّلام، فانّ الموجود فيها أيضا أنّ القابض هو عزرائيل و أنّه قبض (من حزن الأرض و سهلها و عذبها و سبخها) أى من غليظها و ليّنها و طيبها و مالحها، و هذه إشارة إلى أنّ القبضة المأخوذة من غير محلّ واحد من وجه الأرض و يوافقه ساير الأخبار، و لعلّ ذلك هو السّر في تفاوت أنواع الخلق لاستناده إلى اختلاف المواد و في بعض الأخبار أنّها اخذت من أديم الأرض أى من وجهها و منه سمّي آدم و المراد أنّه جمع سبحانه من أجزاء الأرض المختلفة (تربة سنّها بالماء) أى مزجها به (حتى خلصت) أى صارت خالصة (و لاطها) أى ألصقها (بالبلة) أى بالرّطوبة (حتى لزبت) و اشتدت.

قيل: هاتان الفقرتان إشارتان إلى أصل امتزاج العناصر و إنّما خصّ الأرض و الماء لأنهما الأصل في تكون الأعضاء المشاهدة التي تدور عليها صورة الانسان المحسوسة (فجبل) (فجعل خ) منها (صورة ذات أحناء و وصول) أى صاحبة جوانب و أوصال (و اعضاء و فصول) أى جوارح و مفاصل.

و هاتان إشارتان إلى خلق الصورة الانسانية و إفاضتها بكمال أعضائها و جوارحها و مفاصلها و ما يقوم به صورتها (أجمدها حتى استمسكت، و أصلدها حتى صلصلت) أى جعلها جامدة بعد ما كانت رطبة ليّنة حتّى صار لها استمساك و قوام، و جعلها صلبة متينة حتى صارت صلصالا يابسا يسمع له عند النّقر صوت كصلصلة الحديد.

و قال بعضهم: إنّ الصّلصال هو المنتن و كلام الامام عليه السّلام شاهد على فساده حيث إنّه عليه السّلام نبّه بحصول الاستمساك بعد الجمود و حصول الصّلصالية بعد الصلود و من الواضح أنّ النّتن يرتفع مع حصول الجمود و اليبوسة فهو على تقدير وجوده انّما كان قبل تلك الحالة و هي حالة المسنونية المشار اليها في قوله تعالى:«وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ».

قال الفخر الرّازي كونه حماء مسنونا يدلّ على النّتن و التغير و ظاهر الآية يدلّ على أنّ هذا الصّلصال إنّما تولد من الحمإ المسنون فوجب أن يكون كونه صلصالا مغاير الكونه حمأ مسنونا، و لو كان كونه صلصالا عبارة عن النّتن و التغير لم يبق بين كونه صلصالا و بين كونه حمأ مسنونا تفاوت، انتهى هذا.

و يحتمل أن تكون هاتان الفقرتان إشارة إلى قوام مادّة الانسان، فالاجماد لغاية الاستمساك راجع إلى بعض أجزاء الصّورة المجعولة كاللّحم و العروق و الأعصاب و نحوها، و الاصلاد راجع إلى البعض الاخر كالأسنان و العظام و بعد أن أكمل اللّه سبحانه للصّورة أعضائها و جوارحها و هيّئها لقبول الرّوح أبقاها (لوقت معدود و أجل معلوم) أى لأجل وقت أو الى وقت معيّن اقتضت الحكمة و المصلحة نفخ الرّوح فيها، و إلى هذا الوقت اشير في قوله تعالى:«هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً».

قال في مجمع البيان: و قد كان شيئا إلا انه لم يكن شيئا مذكورا، لأنّه كان ترابا و طينا إلى أن نفخ فيه الرّوح، و قيل إنّه أتى على آدم أربعون سنة لم يكن شيئا مذكورا لا في السماء و لا في الأرض، لأنّه كان جسدا ملقى من طين قبل أن ينفخ فيه الرّوح.

و روى عطا عن ابن عبّاس أنّه تمّ خلقه بعد عشرين و مأئة سنة انتهى.

و عن بعض الصّحف السّماويّة أنّ طينة آدم عليه السّلام عجنت أربعين سنة ثم جعلت لازبا، ثم جعلت حمأ مسنونا أربعين سنة ثمّ جعلت صلصالا كالفخار أربعين سنة، ثمّ جعلت جسدا ملقى على طريق الملائكة أربعين سنة و نفخ فيها من روحه بعد تلك المدّة.

و في العلل باسناده عن عبد العظيم الحسني قال: كتبت إلى أبي جعفر عليه السّلام أسأله عن علّة الغائط و نتنه، قال: إنّ اللّه خلق آدم و كان جسده طيّبا فبقى أربعين سنة ملقى تمرّ به الملائكة فتقول لأمر ما خلقت، و كان ابليس يدخل في فيه و يخرج من دبره فلذلك صار ما في جوف آدم منتنا خبيثا غير طيّب و في البحار عن الخصال و تفسير الفرات باسناده عن الحسن عليه السّلام فيما سأله كعب الأحبار أمير المؤمنين عليه السّلام قال: لما أراد اللّه خلق آدم بعث جبرئيل فأخذ من أديم الأرض قبضة فعجنه بالماء العذب و المالح و ركب فيه الطبايع قبل أن ينفخ فيه الرّوح فخلقه من أديم الأرض فطرحه كالجبل العظيم، و كان إبليس يومئذ خازنا على السّماء الخامسة يدخل في منخر آدم ثم يخرج من دبره ثم يضرب بيده على بطنه فيقول لأي امر خلقت لئن جعلت فوقي لا اطعتك، و لئن جعلت أسفل منّي لأعينك فمكث في الجنّة ألف سنة ما بين خلقه إلى أن ينفخ فيه الرّوح الحديث.

و وجه الجمع بين هذه الرّواية و ما سبق من حيث اختلافهما في مقدار مدّة تأخير النّفخ غير خفي على العارف الفطن.

فان قيل: لما ذا أخّر نفخ الرّوح في تلك المدّة الطويلة.

قلنا: لعلّه من باب اللّطف في حقّ الملائكة لتذهب ظنونهم في ذلك كلّ مذهب فصار كانزال المتشابهات الذي تحصل به رياضة الأذهان في تخريجها و في ضمن ذلك يكون اللّطف، و يجوز أن يكون في اخبار ذريّة آدم بذلك لطف لهم و لا يجوز اخبارهم بذلك إلّا إذا كان المخبر عنه حقّا.

أقول: هكذا أجاب الشّارح المعتزلي، و يشير إلى جوابه الأوّل الرّواية السّابقة فيما حكاه عليه السّلام من قول ابليس لأيّ أمر خلقت اه.

و الأولى أن يقال: إنّ السرّ فيه لعلّة اعتبار الملائكة، إذ الاعتبار في التدريج أكثر أو ليعلم النّاس التّأني في الأمور و عدم الاستعجال، و مثله خلق السّماوات و الارض في ستّة أيام على ما نطق به القرآن الحكيم مع أنّه سبحانه كان قادرا على خلقها في طرفة عين، قال أمير المؤمنين عليه السّلام: و لو شاء أن يخلقها في أقلّ من لمح البصر لخلق، و لكنّه جعل الانائة و المداراة مثالا لأمنائه و ايجابا للحجّة على خلقه.

(و) كيف كان فلما حلّ الأجل الذي اقتضت الحكمة فيه النّفخ (نفخ فيها) أى في الصّورة المستعدة لقبول النّفخ (من روحه) الذي اصطفاه على ساير الأرواح و المراد بنفخ الرّوح فيها إفاضته عليها، استعير به عنها لأنّ نفخ الرّيح في الوعاء لما كان عبارة عن إدخال الرّيح في جوفه و كان الاحياء عبارة عن إفاضة النّفس على الجسد و يستلزم ذلك حلول القوى و الأرواح في الجثّة باطنا و ظاهرا حسن الاستعارة.

قال بعض المتألهين: إنّ النّفخ لمّا كان عبارة عن تحريك هواء يشتعل به الحطب و نحوه كالفحم فالبدن كالفحم و هذا الرّوح كالهواء الذي في منافذ الفحم و أجوافه، و النّفخ سبب لاشتعال الرّوح البخاري بنار النّفس و تنورها بنور الروح الامري فللنّفخ صورة و حقيقة و نتيجة، فصورته إخراج الهواء من آلة النّفخ إلى جوف المنفوخ فيه حتّى تشتعل نارا و هذه الصّورة في حق اللّه محال، و لكن النتيجة و المسبب غير محال، و قد يكنّى بالسّبب عن النتيجة و الأثر المترتب عليه كقوله تعالى:«غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ» «وَ فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ».

و صورة الغضب عبارة عن نوع تغير في نفس الغضبان يتأذى به و نتيجته إهلاك المغضوب عليه أو جرحه و ايلامه فعبر في حقّ اللّه عن نتيجة الغضب بالغضب و عن نتيجة الانتقام بالانتقام، فكذلك يمكن أن يقال هاهنا: إنه عبّر عمّا ينتج نتيجة النّفخ بالنفخ و إن لم يكن على صورة النّفخ و لكن نحن لا نكتفي في الأسماء التي هي مبادي أفعال اللّه بهذا القدر، و هو مجرّد ترتّب الأثر من غير حقيقة تكون بازاء الصورة، بل نقول: حقيقة النّفخ الذي في عالم الصّورة عبارة عن إخراج شي ء من جوف النافخ إلى جوف المنفوخ فيه كالزّقّ و نحوه هي إفاضة نور سر الرّوح العلوي الالهي على القالب اللّطيف المعتدل المستوي أعني به الرّوح الحيواني القابل لفيضان النّور العقلي و الروح الالهي كقبول البلور لفيضان النّور الحسي من الشّمس النافذ في أجزائه و أقطاره و هكذا يكون

أنوار الحسّ و الحياة نافذة في كل جزء من أجزاء القالب و البدن، فعبر عن إضافة الروح على البدن بالنّفخ فيه انتهى.

بقى الكلام في إضافة الروح إليه سبحانه، فنقول: إنّ الافاضة من باب التشريف و الاكرام، روى في الكافي باسناده عن محمّد بن مسلم، قال سألت أبا عبد اللّه عليه السّلام عن قول اللّه عزّ و جلّ و نفخت فيه من روحى كيف هذا النفخ فقال: إنّ الرّوح متحرّك كالرّيح و إنّما سمّي روحا لأنّه اشتق اسمه من الرّيح، و إنّما إخراجه على لفظة الرّيح لأنّ الأرواح مجانسة«» للرّيح، و إنّما أضافه إلى نفسه لأنّه اصطفاه على ساير الأرواح كما قال لبيت من البيوت، بيتي، و لرسول من الرّسل خليلي و أشباه ذلك و كلّ ذلك مخلوق مصنوع محدث مربوب مدبّر.

و مثل إضافة الروح إليه تعالى إضافة الصّورة إليه سبحانه في بعض الأخبار كما رواه في الكافي عن محمّد بن مسلم أيضا قال: سألت أبا جعفر عليه السّلام عمّا يروون أنّ اللّه تعالى خلق آدم على صورته فقال: هي صورة محدثة مخلوقة اصطفاها اللّه تعالى و اختارها على ساير الصّور المختلفة فأضافها إلى نفسه كما أضاف الكعبة إلى نفسه و الرّوح إلى نفسه فقال: بيتي و نفخت فيه من روحى هذا.

و لكن الصّدوق روى في العيون باسناده عن الحسين بن خالد قال: قلت للرّضا عليه السّلام: يابن رسول اللّه إنّ النّاس يروون أن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله قال: إنّ اللّه خلق آدم على صورته فقال: قاتلهم اللّه لقد حذفوا أوّل الحديث إنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله مرّ برجلين يتسابّان فسمع أحدهما يقول لصاحبه: قبّح اللّه وجهك و وجه من يشبهك، فقال رسول اللّه:

يا عبد اللّه لا تقل هذا لأخيك فان اللّه عزّ و جلّ خلق آدم على صورته.

فانّ المستفاد من هذه الرّواية رجوع الضّمير في صورته إلى الرّجل المسبوب، و إنّما لم يتعرّض الباقر عليه السّلام في الرّواية الاولى لردّه و لم يشر إلى تحريف الرّواية إمّا للتّقية أو إشارة إلى أنّ الرّواية على تقدير صحّتها أيضا لا دلالة فيها على ما هو مطلوب العامة من اعتقاد التّجسيم و إثبات الصّورة له، سبحانه عمّا يقول الظالمون و تعالى علوّا كبيرا.

و ربّما يجاب بأنّ المراد أنّه على صورته لأنّه مظهر الصّفات الكماليّة الالهيّة، أو يقال: إنّ الضّمير راجع إلى آدم أى صورته اللّايقة به المناسبة له هذا.

و قد تحقّق بما ذكرناه كلّه معنى نفخ الرّوح و وجه المناسبة في إضافته إلى الضّمير الرّاجع إليه تعالى.

و أمّا نفس الرّوح فاعلم أنّه قد يطلق على النّفس النّاطقة التي تزعم الحكماء أنّها مجردة، و هي محلّ للعلوم و الكمالات و مدبّرة للبدن، و قد يطلق على الروح الحيواني و هو البخار اللّطيف المنبعث من القلب السّاري في جميع أجزاء البدن، و يمكن إرادة المعنيين كليهما من الرّوح المنفوخ في آدم، و قد استفيد من قول الباقر عليه السّلام في الرّواية السّابقة: إنّ الرّوح متحرّك كالرّيح كون الرّوح متحرّكا سريعا في جميع أجزاء البدن و أنّه يجري آثاره في تجاويف أعضائه فيصلح البدن و يحيى ما دام فيه، كما أنّ الرّيح متحرّك سريعا في أقطار العالم و يجري آثاره فيها فيصلح العالم بجريانه و يفسد بفقدانه.

و في الاحتجاج في جملة مسائل الزّنديق عن أبي عبد اللّه عليه السّلام، قال: فهل يوصف الرّوح بخفّة و ثقل و وزن قال عليه السّلام: الرّوح بمنزلة الرّيح في الزّقّ إذا نفخت فيه امتلاء الزّقّ منها فلا يزيد في وزن الزّقّ و لوجها فيه و لا ينقصها خروجها منه كذلك الرّوح ليس لها ثقل و لا وزن، قال: أخبرني ما جوهر الرّيح قال عليه السّلام:

الرّيح هواء إذا تحرك سمّي ريحا و إذا سكن سمّي هواء و به قوام الدنيا و لو كفت الرّيح ثلاثة أيام لفسد كلّ شي ء على وجه الأرض و نتن. و ذلك إنّ الرّيح بمنزلة مروحة تذب و تدفع الفساد عن كلّ شي ء و تطيّبه فهي بمنزلة الرّوح إذا خرج عن البدن نتن البدن و تغيّر تبارك اللّه أحسن الخالقين (فتمثّلت) الصّورة المجبولة بعد نفخ الرّوح (إنسانا).

روى في العلل مرفوعا عن أبي عبد اللّه عليه السّلام: قال: سمّي الانسان إنسانا لأنّه ينسي و قال اللّه عزّ و جلّ: و لقد عهدنا إلى آدم من قبل فنسي.

و عن الدرّ المنثور عن ابن عبّاس قال: خلق اللّه آدم من أديم الأرض يوم الجمعة بعد العصر فسمّاه آدم ثمّ عهد اللّه فنسي فسمّاه الانسان، قال ابن عبّاس: فباللّه ما غابت الشّمس من ذلك اليوم حتّى اهبط من الجنّة.

و قال الرّاغب الانسان قيل سمّي بذلك لأنّه خلق خلقة لا قوام له إلّا بأنس بعضهم ببعض، و لهذا قيل الانسان مدنيّ بالطبع من حيث إنّه لا قوام لبعضهم إلّا ببعض و لا يمكنه أن يقوم بجميع أسبابه و محاوجه.

و قيل سمّي بذلك لأنّه يأنس بكلّ ما يألفه، و قيل هو افعلان و أصله انسيان سمّي بذلك لأنّه عهد إليه فنسي.

أقول: الانسان لو كان من الانس فوزنه فعلان و هو مذهب البصريّين، و لو كان من النّسي فوزنه إفعان أصله إنسيان على وزن إفعلان فحذفت الياء استخفافا لكثرة ما يجري على ألسنتهم و عند التّصغير يردّ إلى الأصل يقال انيسيان، و هو مذهب الكوفيّين و الرّواية السّابقة مؤيّدة لمذهبهم، و قوله عليه السّلام (ذا أذهان يجيلها) قال الشّارح البحراني: إشارة إلى ما للانسان من القوى الباطنة المدركة و المتصرّفة«» و معنى اجالتها تحريكها و بعثها في انتزاع الصّور الجزئية كما للحسّ المشترك، و المعاني الجزئية كما للوهم (و فكر يتصرف بها) أى صاحب حركات فكرية يتصرّف بها في امور معاشه و معاده، و إلّا فالقوّة المتفكّرة في الانسان واحدة و هي القوّة المودعة في مقدم البطن الأوسط من الدّماغ من شأنها تركيب الصّور بالصّور و المعاني بالمعاني و المعاني بالصّور و الصّور بالمعاني (و جوارح يختدمها، و أدوات يقلبها).

المراد بالجوارح و الادوات إمّا معنى واحد و هي الأعضاء و الآلات البدنيّة جميعا فانها خادمة للنّفس النّاطقة و واسطة التقليب، و إمّا أن المراد بالاولى الأعمّ و بالثّانية خصوص بعض الأعضاء ممّا يصحّ نسبة التّقليب و التّقلب اليه كاليد و الرّجل و البصر و القلب (و معرفة يفرق بها بين الحقّ و الباطل) و المراد بالمعرفة هي القوّة العاقلة إذ الحقّ و الباطل من الأمور الكليّة و التميّز بينها حظّ العقل (و) هي المفرّقة أيضا بين (الأذواق و المشام و الألوان و الأجناس).

و المراد بالأذواق المذوقات المدركة بالذّوق و هي قوّة منبثّة في العصب المفروش على سطح اللّسان التي يدرك بها الطعوم من الحلاوة و المرارة و الحموضة و الملوحة و غيرها.

و بالمشام المشمومات المدركة بالشمّ و هي قوّة مودعة في زائدتي مقدّم الدّماغ الشّبيهتين بحلمتي الثدى بها تدرك الروايح من الطيبة و المنتنة و غيرهما.

و بالألوان المبصرات المدركة بحس البصر و هي قوّة مرتبة في العصبتين المجوفتين اللّتين تتلاقيان فتفترقان إلى العينين التي بها يدرك الألوان من السّواد و البياض و الحمرة و الصّفرة و الأشكال«» و المقادير و الحركات و نحوها.

و بالأجناس الأمور الكلّية المنتزعة من تصفّح الجزئيّات و إدراكها و لذلك أخّر عليه السّلام ذكر الأجناس عنها إشارة إلى ما ذكر، و ذلك لأنّ النّفس بعد ما أدرك الجزئيّات بالمدركات و المشاعر السّالفة تتنبّه لمشاركات بينها و مباينات فاصلة بينها مميّزة لكلّ واحد منها عن الآخر، فتنتزع منها تصوّرات كليّة بعضها ما به الاشتراك بينها، و بعضها ما به امتياز إحداها عن الاخرى، و لعلّه اريد بالأجناس مطلق الامور الكليّة لا الجنس المصطلح في علم المنطق و الكلام.

فان قلت: التفرقة بين الأذواق و المشام و الألوان إنّما هو من فعل الحواسّ الظاهرة، إذ هي المدركة لها و المميزة بينها حسبما ذكرت فما معنى نسبته إلى العقل قلت: إدراك هذه و إن كان بالحواس المذكورة إلّا أنّها قد يقع فيها الشّك و المرجع فيها حينئذ إلى العقل لأنّه الرّافع للشّك عنها.

توضيح ذلك ما ورد في رواية الكافي باسناده عن يونس بن يعقوب، قال: كان عند أبي عبد اللّه عليه السّلام جماعة من أصحابه منهم حمران بن أعين و محمّد بن النّعمان و هشام ابن سالم و الطيار و جماعة فيهم هشام بن الحكم و هو شاب، فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام: يا هشام الا تخبرني كيف صنعت بعمر و بن عبيد و كيف سألته فقال هشام: يابن رسول اللّه إنّي اجلّك و استحييك و لا يعمل لساني بين يديك، فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام: إذا أمرتكم بشي ء فافعلوا، قال هشام: بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد و جلوسه في مسجد البصرة فعظم ذلك علىّ فخرجت إليه و دخلت البصرة يوم الجمعة فأتيت مسجد البصرة فاذا أنا بحلقة كبيرة فيها عمرو بن عبيد و عليه شملة«» سوداء متزر«» بها من صوف و شملة مرتد«» بها و النّاس يسألونه فاستفرجت النّاس فافرجوا لي ثم قعدت في آخر القوم على ركبتي، ثم قلت:

أيّها العالم إنّي رجل غريب تأذنلي في مسألة فقال لي: نعم، فقلت

له: ألك عين فقال لي يا بنىّ أىّ شي ء تريد من هذا السؤال و شي ء تراه كيف تسأل عنه فقلت: هكذا مسألتي فقال: يا بنىّ سل و إن كانت مسألتك حمقاء، قلت: أجبني فيها، قال لي: سل، قلت: ألك عين قال: نعم، قلت: فما تصنع بها قال: أرى بها الألوان و الأشخاص قلت: فلك أنف قال: نعم، قلت: فما تصنع به قال: أشم به الرائحة، قلت: ألك فم قال: نعم، قلت: فما تصنع به قال: أذوق به الطعم، قلت: فلك اذن قال: نعم، قلت: فما تصنع بها قال: أسمع بها الصوت، قلت: ألك قلب قال: نعم، قلت: فما تصنع به قال: أميّز به كلما ورد على هذه الجوارح و الحواس، قلت: أ و ليس في هذه الجوارح غنى عن القلب فقال: لا، قلت: و كيف ذلك و هي صحيحة سليمة قال: يا بنىّ إنّ الجوارح إذا شكت في شي ء شمّته أو رأته أو ذاقته أو سمعته ردته إلى القلب فيستبين اليقين «فيستيقن خ» و يبطل الشّك، قال هشام: فقلت له: فانما أقام اللّه القلب لشكّ الجوارح قال: نعم قلت: لا بدّ من القلب و إلّا لم يستيقن الجوارح قال: نعم، فقلت له: يا أبا مروان فانّ اللّه تبارك و تعالى لم يترك جوارحك حتّى جعل لها إماما يصحّ لها الصحيح و يتيقن به ما شككت فيه و يترك هذا الخلق كلّهم في حيرتهم و شكّهم و اختلافهم لا يقيم لهم إماما يردّون إليه شكّهم و حيرتهم و يقيم لك إماما لجوارحك تردّ إليه حيرتك و شكّك قال: فسكت و لم يقل لي شيئا، ثمّ التفت إلىّ فقال لي: أنت هشام بن الحكم فقلت: لا، فقال: أمن جلسائه قلت: لا، قال: فمن أين أنت قلت: من أهل الكوفة، قال: فأنت إذا هو، ثمّ ضمّني إليه و أقعدني في مجلسه و زال عن مجلسه و ما نطق حتى قمت، قال: فضحك أبو عبد اللّه عليه السّلام فقال: يا هشام من علّمك هذا قلت: شي ء أخذته منك و الفته، فقال هذا و اللّه مكتوب في صحف إبراهيم و موسى.

قال بعض المحققين«» من شراح الحديث: و معنى شكّ الحواس و غلطها أنّ الحسّ أو الوهم المشوب بالحسّ يشك أو يغلط بسبب من الأسباب، ثمّ يعلم النّفس بقوّة العقل ما هو الحقّ المتيقّن كما يرى البصر العظيم صغيرا لبعده و الصغير كبيرا لقربه و الواحد اثنين لحول في العين و الشّجرة التي في طرف الحوض منكوسة لانعكاس شعاع البصر من الماء اليها، و السّمع يسمع الصّوت الواحد عند الجبل و نحوه ممّا فيه صلابة أو صقالة صوتين لمثل العلّة المذكورة من انعكاس الهواء المتموّج بكيفيّة المسموع إلى الصّماخ تارة اخرى و يقال للصوت الثّاني: الصّداء، و كما تجد الذّائقة الحلو مرّا لغلبة المرة الصّفراء على جرم اللّسان، و كذا تشمئزّ الشّامة من الرّوائح الطيبة بالزّكام فهذه و أمثالها أغلاط حسيّة يعرف القلب حقيقة الأمر فيها انتهى ما أهمّنا نقله.

و اتّضح به كلّ الوضوح أنّ التّفرقة بين الحقّ و الباطل و بين المحسوسات عند الشّكّ و الارتياب إنّما هي وظيفة العقل و القلب و هو اللّطيفة النّورانية المتعلّقة أوّل تعلّقها بهذا القلب الصّنوبري و نسبته إلى أعضاء الحسّ و الحركة كنسبة النّفس إلى قوى الحسّ و الحركة في أنّه ينبعث منه الدّم و الرّوح البخاري إلى ساير الأعضاء فالنّفس رئيس القوى و إمامها و القلب و هو مستقرّها و عرش استوائها باذن اللّه رئيس ساير الأعضاء و إمامها.

(معجونا) أى مخمرا ذلك الانسان (بطينة الألوان المختلفة) و أصلها و هذه إشارة إلى اختلاف أجزاء الانسان فان بعض أعضائه أبيض كالعظام و الشّحم، و بعضها أحمر كالدّم و اللّحم، و بعضها أسود كالشّعر و حدقة العين و هكذا، و مثل اختلاف أجزائه اختلاف أفراد نوع الانسان، فمنهم السّعيد و الشقيّ و الطيب و الخبيث، و كل ذلك مستند إلى اختلاف المواد.

كما يدلّ عليه ما رواه القميّ في تفسيره باسناده عن جابر بن يزيد الجعفي عن أبي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين عن أبيه عن آبائه عن أمير المؤمنين صلوات اللّه عليهم في حديث طويل، و فيه قال: فاغترف ربّنا تبارك و تعالى غرفة بيمينه من الماء العذب الفرات و كلتا يديه يمين فصلصلها في كفه فجمدت، فقال لها: منك أخلق النّبيين و المرسلين و عبادي الصّالحين و الأئمة المهتدين و الدّعاة إلى الجنّة و أتباعهم إلى يوم القيامة و لا أبالي و لا أسأل عمّا أفعل و هم يسألون، ثمّ اغترف غرفة من الماء المالح الأجاج فصلصلها في كفّه فجمدت، ثم قال: منك أخلق الجبّارين و الفراعنة و العتاة و إخوان الشّياطين و الدّعاة إلى النّار و أشياعهم إلى يوم القيامة، و لا اسأل عمّا أفعل و هم يسألون، قال: و شرط في ذلك البداء فيهم و لم يشترط في أصحاب اليمين، ثم خلط المائين جميعا في كفه فصلصلهما ثم كفاهما«» قدام عرشه و هما سلالة من طين الحديث، و سيأتي تمامه بعيد ذلك.

(و الأشباه المؤتلفة) كالايتلاف بين العظام و الأسنان و نحوها فانّها أجسام متشابهة ايتلف بعضها مع بعض و بها قامت الصّورة الانسانية (و الأضداد المتعادية، و الأخلاط المتباينة، من الحرّ و البرد و البلّة و الجمود و المسائة و السّرور).

و المراد بالبلّة و الجمود الرّطوبة و اليبوسة، و كلمة من تبيين للأضداد و الأخلاط جميعا و ليست بيانا للأخلاط فقط بقرينة ذكر المسائة و السّرور.

قيل: و المراد بالحرّ الصّفراء و بالبرد البلغم و بالبلّة الدّم و بالجمود السّوداء فكلامه عليه السّلام إشارة إلى الطبايع الأربع التي بها تحصل المزاج و بها قوام البدن الانساني.

و في حديث القميّ السّابق بعد قوله عليه السّلام: ثم كفاهما قدام عرشه و هما سلالة من طين، قال: ثمّ أمر اللّه الملائكة الأربعة الشّمال و الجنوب و الصّبا و الدّبور أن يجولوا على هذه السّلالة من طين فأبرءوها و أنشأوها ثمّ جزوها و فصلوها و أجروا فيها الطبايع الأربعة.

قال: الرّيح في الطبايع الأربعة من البدن من ناحية الشّمال، و البلغم في الطبايع الأربعة من ناحية الصّبا، و المرة في الطبايع الأربعة من ناحية الدّبور، و الدّم في الطبايع الأربعة من ناحية الجنوب.

قال: فاستقلّت النّسمة و كمل البدن، فلزمه من ناحية الرّيح حبّ النّساء و طول الأمل و الحرص، و لزمه من ناحية البلغم حبّ الطعام و الشّراب و البرّ و الحلم و الرّفق، و لزمه من ناحية المرّة الغضب و السّفه و الشّيطنة و التّجبر و التمرّد و العجلة، و لزمه من ناحية الدّم حب الفساد و اللّذات و ركوب المحارم و الشهوات قال أبو جعفر: وجدنا هذا في كتاب أمير المؤمنين صلوات اللّه عليه هذا.

و أمّا المسائة و السّرور فهما من الكيفيات النّفسانية، و سبب السرور إدراك الكمال و الاحساس بالمحسوسات الملائمة و التمكّن من تحصيل المرادات و القهر و الاستيلاء على الغير و الخروج عن الآلام و تذكر الملذّات، و سبب المسائة مقابلات هذه.

قال البحراني: و مقصوده عليه السّلام التّنبيه على أنّ طبيعة الانسان فيها قوّة قبول و استعداد لتلك الكيفيات و أمثالها، و تلك القوّة هي المراد بطينة المسائة و السّرور و اللّه العالم.

الترجمة

پس جمع فرمود حق سبحانه و تعالى از زمين درشت و زمين نرم و زمين شيرين و زمين شور پاره خاك را، آميخت و ممزوج نمود آن خاك را به آب تا اين كه خالص و پاكيزه شد، و مخلوط و ملصق نمود آن را برطوبت تا اين كه چسبان گشت پس ايجاد كرد از آن صورت و شكلى كه صاحب طرفها بود و بندها و صاحب جوارح بود و فصلها، خشك ساخت آن صورت را تا اين كه قوام حاصل شد آنرا، و سخت گردانيد آن را تا اين كه گل خشك آواز كننده گرديد پس باقى گذاشت آن را بجهت وقت شمرده شده و اجل دانسته گرديده، پس از آن دميد در آن صورت روح خود را يا از روحى كه اختيار كرده بود آن را بساير ارواح، پس متمثّل شد و متصور گرديد انسانى كه صاحب ذهنهائيست كه متحرك مى سازد آن را، و صاحب فكرهاييست كه تصرف و تفتيش مى كند با آن، و صاحب جوارحى كه طلب خدمت مى كند از آنها، و صاحب آلاتى كه برميگرداند آن ها را در امورات خود، و صاحب معرفت و عقلى كه فرق مى گذارد با آن ميان حق و باطل و ميان ذوقها و مشامها و ميان رنگها و جنسها در حالتى كه آميخته و خمير شده بود آن انسان به اصل رنگهاى گوناگون و شبه هائى كه با همديگر الفت دارند، چون استخوان و دندان و ضدهائى كه تعاند دارند با همديگر و خلطهائى كه تباين دارند با يكديگر از حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و پريشانى و خوشحالى.

الفصل الحادى عشر

و استأدى اللّه الملائكة وديعته لديهم، و عهد وصيّته إليهم، في الإذعان بالسّجود له و الخنوع لتكرمته فقال: اسجدوا لآدم فسجدوا إلّا إبليس و قبيله (و جنوده خ)، اعترتهم الحميّة، و غلبت عليهم الشّقوة، تعزّزوا بخلقة النّار، و استوهنوا خلق الصّلصال، فأعطاه اللّه النّظرة استحقاقا للسّخطة، و استتماما للبليّة، و إنجازا للعدة، فقال: إنّك من المنظرين إلى يوم الوقت المعلوم.

اللغة

(استأدى اللّه الملائكة) أى طلب منهم الأداء (و الخنوع) كالخضوع لفظا و معنى (و التكرمة) إمّا بمعنى التكريم و هو التّعظيم و الاحترام مصدر ثان من التّفعيل كما في الاوقيانوس، أو اسم من التكريم على ما قاله الفيومى (و ابليس) افعيل من ابلس قال سبحانه:«فَإِذا هُمْ مُبْلِسُونَ» أى آيسون من رحمة اللّه، و اسمه بالعبرانية عزازيل بزائين معجمتين و بالعربيّة الحارث و كنيته أبو مرّة (و القبيل) في الأصل الجماعة تكون من الثلاثة فصاعدا من قوم شتى فان كانوا من أب واحد فقبيلة، و قد تسمى قبيلا و جمعه قبل و جمع القبيلة القبائل (و الشّقوة) بكسر الشّين الشّقاوة (و التّعزز) التكبر (و استوهنوا) عدوّه واهنا ضعيفا (و النظرة) بكسر الظاء مثل كلمة اسم من انظرت الدين أخّرته قال سبحانه:«فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسَرَةٍ».

أى تأخير (و السّخطة) بالضمّ كالسّخط الغضب و عدم الرّضا (و البليّة) اسم من الابتلاء و هو الامتحان (و أنجز) وعده وعدته إذا وفى به.

الاعراب

الملائكة منصوب بنزع الخافض أى من الملائكة، و اضافة العهد إلى الوصية قيل من قبيل إضافة الصّفة إلى الموصوف أى وصيّته المعهودة، و استثناء ابليس امّا منقطع على ما هو الأظهر الأشهر بين أصحابنا و كثير من المعتزلة، أو متّصل على ما ذهب إليه طائفة من متكلّمي العامة و اختاره منا الشيخ (ره) في التّبيان، و منشأ الخلاف أنّ إبليس هل هو من الجنّ أم من الملائكة، و يأتي تحقيق الكلام فيه، و انتصاب الاستحقاق و الاستتمام و الانجاز على المفعول له.

المعنى

(و استادى اللّه الملائكة) أى طلب منهم أداء (وديعته) المودعة (لديهم و) طلب أداء (عهد وصيّته إليهم) و المراد بتلك الوديعة و الوصيّة ما أشار اليه سبحانه في سورتي الحجر وص.

قال في الأولى:«وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ».

قال أمير المؤمنين عليه السّلام على ما رواه القميّ عنه و كان ذلك من اللّه تقدمة في آدم قبل أن يخلقه و احتجاجا منه عليهم.

و في الثّانية:«إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ» فلقد كان عزّ و جلّ أوصاهم و عهد إليهم أنّه خالق بشرا لا بد لهم من السّجود له بعد استوائه و نفخ الرّوح فيه، و إلى ذلك أشار عليه السّلام بقوله (في الاذعان بالسّجود له و) الانقياد ب (الخنوع) و الخضوع (لتكرمته) و تعظيمه (فقال) سبحانه للملائكة بعد الاستواء و نفخ الرّوح (اسجدوا لآدم) قال الصّادق عليه السّلام: و كان ذلك الخطاب بعد ظهر الجمعة (فسجدوا) و بقوا على السّجدة إلى العصر (إلا إبليس) قال الرضا عليه السّلام كان اسمه الحارث سمّي إبليس لأنّه ابلس من رحمة اللّه (و قبيله) قال المحدّث المجلسى قده: و ضمّ القبيل هنا إلى ابليس غريب، فانّه لم يكن له في هذا الوقت ذريّة و لم يكن أشباهه في السّماء، فيمكن أن يكون المراد به أشباهه من الجنّ في الأرض بأن يكونوا مأمورين بالسّجود أيضا، و عدم ذكرهم في الآيات و ساير الأخبار لعدم الاعتناء بشأنهم، أو المراد به طائفة خلقها اللّه تعالى في السّماء غير الملائكة، و يمكن أن يكون المراد بالقبيل ذريته و يكون اسناد عدم السّجود إليهم لرضاهم بفعله كما قال عليه السّلام في موضع آخر: إنّما يجمع النّاس الرّضا و السّخط، و إنّما عقر ناقة ثمود رجل واحد فعمّهم اللّه بالعذاب لما عمّوه بالرّضا، فقال سبحانه:«فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ». انتهى أقول: و الأوجه ما أجاب به أخيرا و يشهد به مضافا إلى ما ذكره ما رواه السيّد (ره) في آخر الكتاب عنه عليه السّلام من أنّ الرّاضي بفعل قوم كالداخل فيه معهم و قال سبحانه:«قُلْ قَدْ جاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّناتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ».

فانّه روى في الكافي عن الصّادق عليه السّلام قال: كان بين القاتلين و القائلين خمسمائة عام، فألزمهم اللّه القتل لرضاهم بما فعلوا، و مثله عن العياشي في عدّة روايات (اعترتهم) و غشيتهم (الحميّة) و العصبيّة (و غلبت عليهم الشّقوة) و الضّلالة (تعزّزوا) و تكبروا (بخلقة النار و استوهنوا) و استضعفوا (خلق الصلصال) و قالوا: إنّ مادتنا و جوهرنا خير من جوهر آدم الطيني فلا نسجد له، لأنّ السّجود إنّما هو لمكان شرف الجوهر و جوهر النّار أشرف من جوهر التراب، و هذا معنى قوله سبحانه في سورة الأعراف:«قالَ ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» و في الكافي و الاحتجاج عن الصّادق عليه السّلام أنّه دخل عليه أبو حنيفة فقال له: يا با حنيفة بلغني أنك تقيس، قال: نعم، أقيس قال: لا تقس فانّ أوّل من قاس ابليس حين قال:«خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» فقاس ما بين النّار و الطين و لو قاس نوريّة آدم بنورية النّار عرف فضل ما بين النّورين و صفاء أحدهما على الآخر.

قال بعض الأفاضل: إنّ إبليس قد غلط حيث لاحظ الفضل باعتبار الجوهر و العنصر فلو لاحظه باعتبار الفاعل لعلم فضل آدم عليه نظرا إلى ما أكرمه اللّه به من إضافة روحه إلى نفسه و نسبة خلقته إلى يديه حيث قال:«فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» و قال:«لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ» مضافا إلى ما في قياسه في نفسه أيضا من الفساد من حيث إنّ الطين أمين يحفظ كلّ ما اودع عنده و النّار خائن يفني كلّ ما يلقى فيه. و النّار متكبّر طالب للعلوّ، و التّراب متواضع طالب السّفل، و التّواضع أفضل من التكبر هذا«» و قد ظهر ممّا ذكرناه فساد العمل بالقياس أيضا و قد عنونه أصحابنا في علم الأصول و حكموا بعدم جواز العمل في الأحكام الشرعية بالأقيسة و الاستحسانات العقليّة، نظرا إلى ما نشاهده من حكم الشّارع في الموارد الكثيرة بخلاف ما يقتضيه عقولنا النّاقصة.

كجمعه بين المتشاكلات و تفريقه بين المختلفات في منزوحات البئر.

و كجمعه بين النّوم و البول و الغائط في الأحداث.

و حكمه بوجوب الاحرام في الحلّ مع أنّ الحرم أفضل.

و حكمه بوجوب مسح ظاهر القدم مع أنّ الباطن أولى.

و حكمه بحرمة صوم يوم العيد و وجوب سابقه و ندبيّة لاحقه.

و حكمه بوجوب خمسمائة دينار و هو نصف الدّية الكاملة في قطع إحدى اليدين و قطع اليد لربع دينار.

و حكمه لقطع اليد لسرقة ربع دينار و عدم جواز قطعه للغصب و لو كان ألفا إلى غير ذلك من الموارد التي يقف عليها المتتبع و مع ذلك كيف يمكن الاستبداد بالعقول النّاقصة و الآراء الفاسدة في استخراج مناطات الأحكام الشّرعيّة، و قد قام الأخبار المتواترة عن أئمّتنا عليهم السّلام على النّهى عن العمل بالقياس و الاستحسانات العقليّة، مثل قولهم: إنّ دين اللّه لا يصاب بالعقول، و إنّ السّنة إذا قيست محق الدين، و إنّه لا شي ء أبعد عن عقول الرّجال من دين اللّه.

روى الصّدوق و الكليني باسنادهما عن أبان بن تغلب، قال: قلت لأبي عبد اللّه عليه السّلام ما تقول في رجل قطع أصبعا من أصابع المرأة كم فيها قال: عشرة من الابل، قال: قلت: قطع اثنين فقال: عشرون، قلت: قطع ثلاثا قال: ثلاثون، قلت: قطع أربعا قال: عشرون، قلت: سبحان اللّه يقطع ثلاثا فيكون عليه ثلاثون فيقطع أربعا فيكون عليه عشرون، إن هذا كان يبلغنا و نحن بالعراق فنبرأ ممّن قاله، و نقول: إنّ الذي «جاء به خ» قاله شيطان، فقال: مهلا يا أبان هذا حكم رسول اللّه إنّ المرأة تعاقل الرّجل إلى ثلث الدّية فاذا بلغت الثلث رجعت المرأة إلى النّصف، يا أبان إنك أخذتني بالقياس، و السّنة إذا قيست محق الدين.

و في الاحتجاج أن الصّادق عليه السّلام قال لأبي حنيفة لما دخل عليه: من أنت قال: أبو حنيفة، قال: مفتي أهل العراق، قال: نعم، قال: بم تفتيهم قال: كتاب اللّه، قال: فأنت العالم بكتاب اللّه ناسخه و منسوخه و محكمه و متشابهه، قال: نعم، قال: فأخبرني عن قول اللّه عزّ و جلّ.

«وَ قَدَّرْنا فِيهَا السَّيْرَ سِيرُوا فِيها لَيالِيَ وَ أَيَّاماً آمِنِينَ» أى موضع هو قال أبو حنيفة: هو ما بين مكّة و المدينة، فالتفت أبو عبد اللّه عليه السّلام إلى جلسائه و قال: نشدتكم باللّه هل تسيرون بين مكّة و المدينة و لا تؤمنون على دمائكم من القتل و على أموالكم من السّرق فقالوا اللهمّ نعم، قال: ويحك يا أبا حنيفة إن اللّه لا يقول إلا حقّا، أخبرني عن قول اللّه:«وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً» أىّ موضع هو قال: ذاك بيت اللّه الحرام، فالتفت أبو عبد اللّه عليه السّلام إلى جلسائه و قال لهم: نشدتكم باللّه هل تعلمون أنّ عبد اللّه بن زبير و سعيد بن جبير دخلاه فلم يأمنا القتل قالوا اللهمّ نعم، فقال: أبو عبد اللّه عليه السّلام: ويحك يا أبا حنيفة إنّ اللّه لا يقول إلّا حقّا.

فقال أبو حنيفة: ليس لي علم بكتاب اللّه عزّ و جلّ إنّما أنّا صاحب قياس، قال أبو عبد اللّه عليه السّلام: فانظر في قياسك إن كنت مقيسا أيّما أعظم عند اللّه القتل أو الزنا قال: بل القتل، قال: فكيف رضي اللّه في القتل بشاهدين و لم يرض في الزّنا إلّا بأربعة ثمّ قال له: الصّلاة أفضل أم الصّيام قال: بل الصّلاة أفضل، قال: فيجب على قياس قولك على الحائض قضاء ما فاتها من الصّلاة في حال حيضها دون الصّيام، و قد أوجب اللّه عليها قضاء الصّوم دون الصّلاة، ثم قال: البول أقذر أم المني قال: البول أقذر، قال: يجب على قياسك أن يجب الغسل من البول دون المني، و قد أوجب اللّه الغسل على المني دون البول.

قال: إنّما أنا صاحب رأى، قال عليه السّلام: فما ترى في رجل كان له عبد فتزوج و زوج عبده في ليلة واحدة فدخلا بامرأتيهما في ليلة واحدة ثمّ سافرا و جعلا امر أتيهما في بيت واحد فولدتا غلامين فسقط البيت عليهم فقتل المرأتين و بقي الغلامان أيهما في رأيك المالك و أيهما المملوك و أيهما الوارث و أيهما الموروث قال: إنّما أنا صاحب حدود، فقال عليه السّلام: فما ترى في رجل أعمى فقاء عين صحيح، و أقطع قطع يد رجل كيف يقام عليهما الحدّ قال: إنّما أنا رجل عالم بمباعث الأنبياء، قال: فأخبرني عن قول اللّه تعالى لموسى و هارون حين بعثهما إلى دعوة فرعون:«لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى » لعل منك شكّ قال: نعم، قال: ذلك من اللّه شك إذا قال لعلّه قال أبو حنيفة: لا أعلم.

قال عليه السّلام: إنك تفتي بكتاب اللّه و لست ممّن ورثه، و تزعم أنك صاحب قياس و أوّل من قاس إبليس و لم يبن دين الاسلام على القياس، و تزعم أنك صاحب رأى و كان الرّأى من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله صوابا و من دونه خطاء، لأنّ اللّه قال:«لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِما أَراكَ اللَّهُ» و لم يقل ذلك لغيره، و تزعم أنك صاحب حدود و من انزلت عليه أولى بعلمها منك، و تزعم أنّك عالم بمباعث الأنبياء و خاتم الأنبياء أعلم بمباعثهم منك، لولا أن يقال: دخل على ابن رسول اللّه فلم يسأله من شي ء ما سألتك عن شي ء، فقس إن كنت مقيسا، قال: لا تكلّمت بالرّأى و القياس في دين اللّه بعد هذا المجلس، قال عليه السّلام: كلّا إن حبّ الرّياسة غير تاركك كما لم يترك من كان قبلك الخبر.

ثمّ إنّ إبليس اللّعين بعد ما تمرّد عن السّجود و تكبّر عن طاعة المعبود سأل اللّه النّظرة و المهلة و الابقاء إلى يوم البعث و قال:«رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ».

(فأعطاه اللّه النّظرة استحقاقا للسخطة) أى لأجل استحقاقه سخط اللّه سبحانه و غضبه، فانّ في الامهال، و إطالة العمر ازدياد الاثم الموجب لاستحقاق زيادة العقوبة، قال سبحانه:«وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ» (و استتماما للبليّة) أى لابتلاء بني آدم و تعريضهم للثواب بمخالفته (و انجازا للعدة)

قيل: المراد به وعد الامهال، و ليس بشي ء، لأنّه لم يسبق منه سبحانه وعد في إمهاله حتّى ينجزه، بل الظاهر أن المراد به أنّه تعالى لمّا كان لا يضيع عمل عامل بمقتضى عدله و قد عبده إبليس في الأرض و في السّماء و كان مستحقّا للجزاء الذي وعده سبحانه لكل عامل مكافاة لعمله، فأنجز له الجزاء الموعود في الدّنيا مكافاة لعبادته حيث لم يكن له في الآخرة من خلاق.

روى في البحار عن العيّاشي عن الحسن بن عطيّة قال: سمعت أبا عبد اللّه عليه السّلام يقول: إنّ إبليس عبد اللّه في السّماء في ركعتين ستّة ألف سنة و كان إنظار اللّه، ايّاه إلى يوم الوقت المعلوم بما سبق من تلك العبادة.

و في رواية علي بن ابراهيم الآتية عن أمير المؤمنين عليه السّلام قال إبليس: يا ربّ و كيف و أنت العدل الذي لا تجور و لا تظلم فثواب عملي بطل، قال: لا، و لكن سلني «اسأل خ» من أمر الدّنيا ما شئت ثوابا لعملك فاعطيك، فاوّل ما سأل البقاء إلى يوم الدين فقال اللّه: قد أعطيتك الخبر.

و في روايته الآتية أيضا عن زرارة عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: قلت: جعلت فداك بماذا استوجب إبليس من اللّه أن أعطاه ما أعطاه قال: بشي ء كان منه شكره اللّه عليه، قلت و ما كان منه جعلت فداك قال: ركعتين ركعهما في السّماء في أربعة آلاف«» سنة (فقال: إنك من المنظرين إلى يوم الوقت المعلوم).

قال الرّازي في تفسيره: اعلم أنّ إبليس استنظر إلى يوم البعث و القيامة و غرضه منه أن لا يموت، لأنّه إذا كان لا يموت قبل يوم القيامة و ظاهر أن بعد قيام القيامة لا يموت فحينئذ يلزم منه أن لا يموت البتّة، ثم إنّه تعالى منعه عن هذا المطلوب و قال:«قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ» و اختلفوا في المراد منه على وجوه: أحدها أن المراد من يوم الوقت وقت النّفخة الأولى حين يموت كلّ الخلايق و إنّما سمّي هذا الوقت بالوقت المعلوم، لأنّ من المعلوم أنّه يموت كلّ الخلايق فيه، و قيل إنّما سمّاه اللّه تعالى بهذا الاسم، لأنّ العالم بذلك هو اللّه تعالى لا غير كما قال تعالى:«إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي لا يُجَلِّيها لِوَقْتِها إِلَّا هُوَ» و قال:«إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ» و ثانيها أنّ المراد من يوم الوقت المعلوم هو الذي ذكره و هو قوله: (إلى يوم يبعثون) و انما سمّاه اللّه تعالى بيوم الوقت المعلوم لان إبليس لما عيّنه و أشار إليه بعينه صار ذلك كالمعلوم، فان قيل: لما أجابه اللّه تعالى إلى مطلوبه لزم ان لا يموت إلى وقت قيام السّاعة و بعد قيام القيامة لا يموت أيضا فيلزم أن يندفع عنه الموت بالكليّة، قلنا يحمل قوله: إلى يوم يبعثون الى ما يكون قريبا منه، و الوقت الذي يموت فيها كلّ المكلفين قريب من يوم البعث على هذا الوجه، فيرجع حاصل هذا الكلام الى الوجه الأول.

و ثالثها أنّ المراد بيوم الوقت المعلوم يوم لا يعلمه إلّا اللّه تعالى و ليس المراد منه يوم القيامة انتهى.

أقول: و المستفاد من بعض أخبارنا الوجه الأوّل، و هو ما روى في العلل عن الصّادق عليه السّلام أنّه سئل عنه فقال: يوم الوقت يوم ينفخ في الصّور نفخة واحدة فيموت إبليس ما بين النفخة الاولى و الثّانية.

و من البعض الآخر أنّه عند الرّجعة، و هو ما رواه القميّ باسناده عن أبي «ج 4» عبد اللّه عليه السّلام في قوله، قال: يوم الوقت المعلوم يوم يذبحه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله على الصّخرة في بيت المقدس، و في رواية اخرى رواها العياشي عنه عليه السّلام أيضا انه سئل عنه فقال: أ تحسب أنّه يوم يبعث فيه النّاس إنّ اللّه أنظره إلى يوم يبعث فيه قائمنا، فاذا بعث اللّه قائمنا كان في مسجد الكوفة و جاء إبليس حتّى يجثو بين يديه على ركبتيه فيقول: يا ويله من هذا اليوم فيأخذ بناصيته فيضرب عنقه فذلك يوم الوقت المعلوم، و يحتمل الجمع بينها بأن يقتله القائم ثم يحيى و يقتله رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ثم يحيى و يموت عند النّفخة، و اللّه العالم بحقايق الامور.

و ينبغي التنبيه على امور مهمة مفيدة لزيادة البصيرة فى المقام

الاوّل أنّه سبحانه ذكر قصّة آدم و كيفيّة خلقته و معاملة إبليس معه في مواقع كثيرة من القرآن الكريم

و في ذلك أسرار كثيرة: منها الاشارة إلى كمال قدرته و عظمته حيث إنّه خلق إنسانا كاملا ذا عقل و حسّ و حياة و صاحب مشاعر ظاهرة و باطنة من تراب جامد، ثمّ جعله طينا لازبا فجعله حمأ مسنونا فجعل الحمأ صلصالا يابسا، ثمّ نفخ فيه من روحه فاستوى انسانا كاملا فتبارك اللّه أحسن الخالقين.

و منها تذكير الخلق بما أنعم به على أبيهم آدم حيث فضّله على ملائكة السّماء بما علّمه من الاسماء و جعله مسجودا لهم و ذا مزيّة عليهم.

و منها تحذير الخلق عن مكائد الشّيطان ليجتنبوا عن مصائده و فخوفه فانّ عداوته أصلية و منافرته ذاتية لا يمكن توقع الوصل و العلقة معه ألبتّة.

و منها تنبيه الخلق على أنّ آدم مع فعله زلّة واحدة كيف أخرج من جوار رحمة اللّه و اهبط الى دار البليّة، فما حال من تورّط في الذّنوب و اقتحم في المهالك و العيوب مدى عمره و طول زمانه و هو مع ذلك يطمع في دخول دار الخلد و نعم ما قيل:

يا ناظرا نورا بعيني راقدو مشاهدا للأمر غير مشاهد

تصل الذّنوب الى الذنوب و ترتجي

درك الجنان و نيل فوز العابد

أنسيت أنّ اللّه أخرج آدمامنها الى الدّنيا بذنب واحد

«»الثاني لقائل أن يقول: أمر الملائكة بالسّجود لآدم لما ذا و ما السّرّ في ذلك

قلنا: فيه أسرار كثيرة.

منها إظهار فضيلته على الملائكة.

و منها الابتلاء و الامتحان ليظهر حال ابليس على الملائكة حيث علموا بعد إبائه و امتناعه عن السجدة أنه لم يكن منهم و قد زعموا قبل ذلك انه منهم كما يدلّ عليه ما رواه عليّ بن ابراهيم القمي عن أبيه عن ابن أبي عمير عن جميل عن أبي عبد اللّه عليه السّلام«» قال سئل عمّا ندب«» اللّه الخلق إليه أدخل فيه الضّلال «الضلالة خ» قال: نعم و الكافرون دخلوا فيه، لأن اللّه تبارك و تعالى أمر الملائكة بالسّجود لآدم فدخل في امره الملائكة و إبليس، فانّ إبليس كان مع الملائكة في السّماء يعبد اللّه و كانت الملائكة يظن أنّه منهم فلمّا أمر اللّه الملائكة بالسّجود لآدم أخرج ما كان في قلب إبليس من الحسد، فعلمت الملائكة أنّ إبليس لم يكن منهم، فقيل له عليه السّلام: فكيف وقع الأمر على إبليس و إنّما أمر اللّه الملائكة بالسّجود لآدم فقال: كان إبليس منهم بالولاء و لم يكن من جنس الملائكة، و ذلك انّ اللّه خلق خلقا قبل آدم، و كان إبليس فيهم حاكما في الأرض فعتوا و أفسدوا و سفكوا الدّماء، فبعث اللّه الملائكة فقتلوهم و أسروا إبليس و رفعوه إلى السّماء فكان مع الملائكة يعبد اللّه إلى أن خلق اللّه تبارك و تعالى آدم.

و منها أنّ سجودهم له لما كان في صلبه من أنوار نبيّنا و أهل بيته المعصومين صلوات اللّه عليهم يدلّ عليه ما رواه في الصّافي و البحار عن تفسير الامام عن عليّ بن الحسين عن أبيه عن رسول اللّه سلام اللّه عليهم، قال: يا عباد اللّه إن آدم لما رأى النّور ساطعا من صلبه إذ كان اللّه قد نقل أشباحنا من ذروة العرش إلى ظهره رأى النّور و لم يتبين الأشباح، فقال: يا ربّ ما هذه الأنوار فقال عزّ و جلّ: أنوار أشباح نقلتهم من أشرف بقاع عرشي إلى ظهرك و لذلك أمرت الملائكة بالسّجود لك إذ كنت وعاء لتلك الأشباح، فقال آدم: يا ربّ لو بينتها لي، فقال اللّه عزّ و جلّ: انظر يا آدم الى ذروة العرش، فنظر آدم و وقع نور أشباحنا من ظهر آدم على ذروة العرش فانطبع فيه صور أنوار أشباحنا التي في ظهره كما ينطبع وجه الانسان في المرآة الصّافية فرأى أشباحنا، فقال: ما هذه الأشباح يا ربّ قال اللّه يا آدم هذه أشباح أفضل خلايقي و برياتي هذا محمّد و أنا الحميد المحمود في فعالي شققت له اسما من اسمي و هذا عليّ و أنا العليّ العظيم شققت له اسما من اسمي، و هذه فاطمة و أنا فاطر السّماوات و الأرض فاطم أعدائي من رحمتي يوم فصل قضائي و فاطم أوليائي عمّا يعرهم «يعتريهم خ» و يشينهم فشققت لها اسما من اسمي، و هذا الحسن، و هذا الحسين و أنا المحسن المجمل فشققت اسميهما من اسمي هؤلاء خيار خليقتي و كرام بريّتي بهم آخذوا بهم اعطي و بهم أعاقب و بهم أثيب فتوسّل بهم إلىّ يا آدم إذا دهتك داهية فاجعلهم إلىّ شفعائك فانّي آليت على نفسي قسما حقّا أن لا اخيب بهم آملا و لا أردّ بهم سائلا فلذلك حين زلت منه الخطيئة دعا اللّه عزّ و جلّ بهم فتيب عليه و غفرت له.

الثالث لقائل أن يقول: ما ذا كان المانع لابليس عن السّجود

قلت: المستفاد من رواية القمي السّالفة أنّه الحسد، و المستفاد من الآيات القرآنية أنّه الاستكبار، و هو المستفاد أيضا ممّا رواه في البحار عن قصص الرّاوندي بالاسناد إلى الصدوق باسناده إلى ابن عبّاس قال: قال إبليس لنوح عليه السّلام: لك عندي يد سأعلّمك خصالا، قال نوح: و ما يدي عندك قال: دعوتك على قومك حتّى أهلكهم اللّه جميعا، فايّاك و الكبر و إيّاك و الحرص و إيّاك و الحسد، فانّ الكبر هو الذي حملني على أن تركت السّجود لآدم فأكفرني و جعلني شيطانا رجيما، و إيّاك و الحرص فانّ آدم أبيح له الجنّة و نهي عن شجرة واحدة فحمله الحرص على أن أكل منها، و إيّاك و الحسد فانّ ابن آدم حسد أخاه فقتله، فقال نوح: متى تكون أقدر على ابن آدم فقال: عند الغضب هذا.

و لا منافاة بينها لأنّه يجوز أن يكون المانع الحسد و الكبر النّاشي من قياسه الفاسد جميعا.

و يدلّ عليه«» ما رواه عليّ بن إبراهيم باسناده عن جابر بن يزيد الجعفي عن أبي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين عن أبيه عن آبائه عن أمير المؤمنين صلوات اللّه عليهم. في حديث طويل و ساق الحديث إلى قوله: فخلق اللّه آدم فبقي أربعين سنة مصوّرا و كان يمرّ به إبليس اللعين فيقول: لأمر ما خلقت، فقال العالم عليه السّلام: فقال ابليس: لأن أمرني اللّه بالسّجود لهذا لعصيته، قال: ثمّ نفخ فيه، فلما بلغت فيه الرّوح إلى دماغه عطس عطسة فقال: الحمد للّه، فقال اللّه له: يرحمك اللّه«»، ثمّ قال اللّه تبارك و تعالى للملائكة: اسجدوا لآدم فسجدوا له، فاخرج إبليس ما كان في قلبه من الحسد فأبى أن يسجد فقال اللّه عزّ و جلّ.

(ما مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ).

قال الصّادق عليه السّلام فأوّل من قاس إبليس و استكبر، و الاستكبار هو أوّل معصية عصي اللّه بها، قال: فقال ابليس: يا ربّ اعفني من السّجود لآدم و أنا أعبدك عبادة لم يعبدكها ملك مقرّب و لا نبيّ مرسل، قال اللّه تعالى: لا حاجة لي إلى عبادتك إنّما أريد أن أعبد من حيث أريد لا من حيث تريد، فأبى أن يسجد فقال اللّه تبارك و تعالى: قالَ فَاخْرُجْ مِنْها فَإِنَّكَ رَجِيمٌ وَ إِنَّ عَلَيْكَ لَعْنَتِي إِلى يَوْمِ.

فقال ابليس: يا رب كيف و أنت العدل الذي لا تجور فثواب عملي بطل، قال: لا، و لكن اسأل من أمر الدّنيا ما شئت ثوابا لعملك فاعطيك فأوّل ما سأل البقاء إلى يوم الدّين، فقال اللّه قد أعطيتك.

قال: سلّطني على ولد آدم، قال: سلّطتك قال: أجرني فيهم مجرى الدّم في العروق قال: أجريتك، قال: لا يولد لهم ولد إلّا ولد لي اثنان و أراهم و لا يروني و أتصوّر لهم في كلّ صورة شئت، فقال: قد أعطيتك، قال: يا ربّ زدني، قال: قد جعلت لك و لذريّتك صدورهم أوطانا، قال: ربّ حسبي فقال ابليس عند ذلك: قالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلَّا عِبادَكَ مِنْهُمُ... ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ. هذا و روى أيضا باسناده عن زرارة عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: لمّا اعطى اللّه تبارك و تعالى لابليس ما أعطاه من القوّة قال آدم: يا ربّ سلّطت إبليس على ولدي و أجريته فيهم مجرى الدّم في العروق و أعطيته ما أعطيته فما لي و لولدي فقال: لك و لولدك السيّئة بواحدة و الحسنة بعشر أمثالها، قال: يا رب زدني، قال: التّوبة مبسوطة إلى حين يبلغ النّفس الحلقوم، فقال: يا ربّ زدني قال: أغفر و لا ابالي قال: حسبي.

الرابع اختلفوا في أنّ ابليس اللّعين هل هو من الجنّ أم من الملائكة،

المعزى إلى أكثر المتكلمين من أصحابنا و المعتزلة هو الأوّل، و ذهب كثير من فقهاء العامّة على ما حكى عنهم الفخر الرّازي و جمهور المفسّرين و منهم ابن عبّاس على ما حكاه عنهم الشّارح البحراني إلى الثّاني.

و المختار عندنا هو الأوّل وفاقا للاكثر و منهم المفيد و قد نسبه إلى الاماميّة كلّها، حيث قال في المحكي عنه في كتاب المقالات: إنّ ابليس من الجنّ خاصّة و إنّه ليس من الملائكة و لا كان منها، قال اللّه تعالى:(إِلَّا إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ).

و جاءت الأخبار المتواترة عن أئمة الهدى من آل محمّد عليهم السّلام بذلك، و هو مذهب الاماميّة كلّها و كثير من المعتزلة و أصحاب الحديث انتهى.

و احتجّ للمختار بوجوه.

الأوّل: انّ إبليس من الجنّ فوجب أن لا يكون من الملائكة، أمّا أنّه من الجنّ فلقوله تعالى في سورة الكهف:(إِلَّا إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ).

و أمّا أنّه إذا كان من الجنّ فوجب أن لا يكون من الملائكة، فلقوله تعالى:(وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلائِكَةِ أَ هؤُلاءِ إِيَّاكُمْ كانُوا يَعْبُدُونَ، قالُوا سُبْحانَكَ أَنْتَ وَلِيُّنا مِنْ دُونِهِمْ بَلْ كانُوا يَعْبُدُونَ الْجِنَّ) فانّ الآية صريحة في الفرق بين الجنّ و الملائكة.

و ما ربّما يتوهّم من أنّ معنى قوله سبحانه: كان من الجنّ، أنّه كان خازن الجنّة على ما روى عن ابن مسعود، أو أنّ كان بمعنى صار، أى صار من الجنّ كما أنّ قوله: و كان من الكافرين، بمعنى صار من الكافرين، فظاهر الفساد.

أمّا أولا فلأنّه خلاف الظاهر المتبادر من الآية الشّريفة، كما أنّ حمل كان بمعنى صار كذلك.

و أمّا ثانيا فلأنّه سبحانه علّل ترك السّجود بأنّه كان من الجنّ و لا يمكن تعليل ترك السّجود بكونه خازنا للجنّة كما لا يخفى.

و العجب من بعضهم حيث قال: إن كونه من الجنّ لا ينافي كونه من الملائكة لأنّ الجنّ من الاجتنان و هو الاستتار، و الملائكة مستترون عن العيون فصحّ جواز إطلاق اللّفظ عليهم.

و فيه أنّ الجنّ و إن كان يجوز إطلاقه بحسب اللغة على الملك إلّا أنّه صار في الاصطلاح مختصّا بالجنس المقابل للملك و الانس، فلا يجوز الاطلاق.

الثّاني أنّ إبليس له ذريّة و نسل، قال اللّه تعالى:(أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِي).

و الملائكة لا ذريّة لهم إذ ليس فيهم انثى كما يدل عليه قوله سبحانه:(وَ جَعَلُوا الْمَلائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ إِناثاً).

و اورد عليه بمنع دلالة الاية على انتفاء الانثى أولا، و منع ملازمة انتفاء الانثى على تقديره ثانيا، ألا ترى أنّ الشّياطين ليس فيهم انثى و مع ذلك لهم ذرّية، و لذلك قال شيخنا الطوسي (ره) في محكي كلامه عن التّبيان: من قال إنّ إبليس له ذرّية و الملائكة لا ذرّية لهم و لا يتناكحون و لا يتناسلون فقد عوّل على خبر غير معلوم.

الثّالث أنّ الملائكة معصومون لأدلّة العصمة و إبليس ليس بمعصوم فلا يكون منهم و ربّما يستدلّ بوجوه أخر لا حاجة إلى ذكرها.

و احتجّ للقول الثّاني بوجهين.

الاول انّه سبحانه استثناه في غير موضع من القرآن من الملائكة، و الاستثناء إخراج ما لولاه لدخل، و هو يفيد كونه من الملائكة.

و ما أورد عليه أولا من أنّ الاستثناء المنقطع شايع في كلام العرب و كثير في كلام اللّه سبحانه قال:(وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَراءٌ مِمَّا تَعْبُدُونَ إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي).

و قال:(لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً) و قال: وَ لا يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا).

إلى غير ذلك.

و ثانيا من أنّ الاستثناء على تسليم اتصاله أيضا لا يفيد الدّخول كما قال الزّمخشري بعد قوله سبحانه إلّا إبليس استثناء متّصل، لأنّه كان جنّيا واحدا بين أظهر الالوف من الملائكة مغمورا بهم فغلبوا عليه في قوله فاسجدوا ثمّ استثنى منهم استثناء واحد منهم.

فقد ردّ الأوّل بانّه خلاف الأصل و لا يصار إليه إلّا بدليل و الأدلّة السّالفة«» لا تصلح للدّلالة لأنّها من قبيل العمومات، و الأمر في المقام دائر بين تخصيصها على جعل ابليس من الملائكة و بين حمل الاستثناء على المنقطع على جعله من الجنّ و كلاهما خلاف الأصل إلّا أنّ الأوّل أولى لأن تخصيص العام أغلب من انقطاع الاستثناء فلا بدّ من المصير اليه.

و الثّاني بأنّ تغليب الكثير على القليل إذا كان ذلك القليل ساقط العبرة غير ملتفت إليه في جنب الكثير أمّا إذا كان معظم الحديث لا يكون إلّا عن ذلك الواحد لم يجز اجراء حكم غيره عليه و تغليبه عليه و فيه نظر و وجهه سيظهر.

الثاني أنّه لو لم يكن إبليس من الملائكة لما كان الأمر بالسجدة بقوله اسجدوا شاملا له، فلا يكون تركه للسّجود إباء و استكبارا و معصية، و لما استحق الذمّ و العقاب، و حيث حصلت هذه الامور كلّها فعلمنا بتناول الخطاب له، و لا يتناوله إلّا مع كونه من الملائكة.

و ردّ أولا بمنع كونه مخاطبا بذلك الخطاب العام المستلزم للتّناول، لم لا يجوز أن يخاطب بأمر آخر مختص به، و ثانيا بمنع استلزام تناول ذلك الخطاب له على تقدير تسليمه كونه من الملائكة لجواز أن يكون طول مخالطته بهم و نشوه معهم مصحّحا لتعلق الخطاب و تناوله فلا يثبت به الملازمة.

و يضعّف الأول بأن ظاهر قوله: و إذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا إلا إبليس، أن الاباء و العصيان إنّما حصل بمخالفة هذا الأمر لا بمخالفة أمر آخر.

و الثّاني بأنّ طول المخالطة لا يوجب تناول الحكم و إلّا لتناول خطاب المذكور في الأدلّة الشّرعيّة للاناث و بالعكس و هو خلاف ما صرّح به علماء الأصول.

أقول: هذا جملة ما استدلّ به على الطرفين في المقام و التّعويل عندنا على الأخبار الصّحيحة عن العترة الطاهرة: منها رواية عليّ بن ابراهيم القميّ السّالفة في الأمر الثّاني.

و منها ما عن تفسير الامام عن يوسف بن محمّد بن زياد و عليّ بن محمّد بن سيار عن أبويهما عن العسكرى عليه السّلام في ذيل قصّة هاروت و ماروت بعد إثباته عليه السّلام عصمة الملائكة، قالا: قلنا له: فعلى هذا لم يكن إبليس أيضا ملكا، فقال: لابل كان من الجنّ، أما تسمعان اللّه عزّ و جلّ يقول:(وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كانَ مِنَ الْجِنِّ).

فأخبر عزّ و جلّ أنّه كان من الجنّ، و هو الذي قال اللّه عزّ و جلّ:(وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ السَّمُومِ).

و منها ما رواه العيّاشي عن جميل بن درّاج عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: سألته عن إبليس أ كان من الملائكة او هل كان يلي شيئا من أمر السّماء قال عليه السّلام: لم يكن من الملائكة و لم يكن يلي شيئا من أمر السّماء، و كان من الجنّ، و كان مع الملائكة، و كانت الملائكة ترى أنّه منها، و كان اللّه يعلم أنّه ليس منها، فلما أمر بالسّجود كان منه الذي كان.

و منها ما رواه عليّ بن ابراهيم باسناده عن جميل قال: كان الطيار يقول لي ابليس ليس من الملائكة و إنّما امرت الملائكة بالسّجود لآدم، فقال إبليس لا أسجد فما لابليس يعصى حين لم يسجدو ليس هو من الملائكة، قال فدخلت أنا و هو على أبي عبد اللّه عليه السّلام، قال فأحسن و اللّه في المسألة فقال جعلت فداك: أرأيت ما ندب اللّه إليه المؤمنين من قوله:(يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا).

دخل في ذلك المنافقون معهم قال: نعم، و الضلال و كلّ من أقرّ بالدّعوة الظاهرة، و كان إبليس ممّن أقرّ بالدّعوة الظاهرة معهم.

إلى غير ذلك من الأخبار الكثيرة التي قد سمعت في صدر المسألة عن المفيد «قده» ادعاءه تواترها و نسبة المذهب المختار إلى الاماميّة رضوان اللّه عليهم الظاهر في كونه مجمعا عليه بينهم، و لا يعبأ بخلاف شيخنا الطوسي قدّس اللّه روحه في المسألة و لا يقدح ذلك في الاجماع مع كونه معلوم النّسب و ادّعاؤه الرّواية عن أبي عبد اللّه عليه السّلام بكونه من الملائكة ضعيف، بما قاله العلامة المجلسي من أنّا لم نظفر بها و إن ورد في بعض الأخبار فهو نادر مأوّل.

فان قلت: سلّمنا ذلك كلّه و لكن كيف يتصوّر في حقّ الملائكة عدم علمهم بأنّ إبليس منهم بعد أن أسروه من الجنّ و رفعوه إلى السّماء، و ما المراد بقولهم عليهم السّلام في الأخبار السّابقة: و كانت الملائكة ترى أنّه منها قلنا: يحتمل أن يكون المراد أنّ الملائكة ترى أنّه منهم في طاعة اللّه و عدم العصيان لمواظبته على عبادته سبحانه أزمنة متطاولة، فيكون من قبيل قولهم عليهم السّلام: سلمان منا، أو أنّهم لمّا رأوا تباين أخلاقه ظاهرا للجنّ و تكريم اللّه تعالى إياه و جعله من بينهم مرفوعا إلى السّماء، و جعله رئيسا على بعضهم كما قيل، ظنّوا أنّه كان منهم وقع بين الجنّ.

الخامس لقائل أن يقول: كيف كان سجود الملائكة لآدم

أهو بنحو السّجود المتعارف من وضع الجبهة على المسجد أو بنحو آخر قلت: الموجود في كلمات الأعلام أنّه كان بنحو السّجود المتعارف، و هو المروي عن الصّادق عليه السّلام أيضا، و لا إشكال فيه و إنّما الاشكال في أنّ السّجدة عبادة، و كيف جاز في حقّ آدم.

قلت: قد اتّفق المسلمون على أنّ ذلك السّجود ليس سجود عبادة، لأن سجود العبادة لغير اللّه كفر و لا يمكن أن يكون مأمورا به.

ثمّ اختلفوا بعد ذلك على أقوال: أحدها أنّه على وجه التكرمة لآدم و التّعظيم لشأنه و تقديمه عليهم و هو قول قتادة و جماعة من أهل العلم، و هو المرويّ عن أئمّتنا و لهذا جعل أصحابنا ذلك دليلا على أفضليّة الأنبياء من الملائكة من حيث انّه امرهم بالسّجود لآدم و ذلك يقتضي تعظيمه و تفضيله عليهم و إذا كان المفضول لا يجوز تقديمه على الفاضل علمنا أنّه أفضل من الملائكة، و قد نسب الصدوق ذلك في العقائد إلى اعتقاد الاماميّة، و هو ظاهر في قيام اجماعهم على هذا القول.

لا يقال: سجود التعظيم و التكرمة هو عبارة اخرى لسجود العبادة فيعود الاشكال لانّا نقول: لا نسلّم كونه عبادة، و ذلك لأن الفعل قد يصير بالمواضعة مفيدا كالقول يبين ذلك أن قيام أحدنا للغير يفيد من الاعظام ما يفيده القول و ما ذاك إلّا للعادة فلا يمتنع أن يكون في بعض الأوقات سقوط الانسان على الأرض و إلصاقه الجبين بها مفيدا ضربا من التّعظيم و إن لم يكن ذلك عبادة، و إذا كان كذلك لم يمتنع أن يتعبّد اللّه الملائكة بذلك إظهارا لرفعته و كرامته.

الثّاني أنّ السّجود كان للّه و آدم كالقبلة حكاه الطبري عن الجبائي و أبي القاسم البلخي.

و أورد عليه أوّلا بأنّه لا يقال صلّيت للقبلة بل يقال صلّيت إلى القبلة فلو كان آدم قبلة يقول اسجدوا إلى آدم مع أنّه قال اسجدوا لآدم، و يظهر منه عدم كونه قبلة.

و ثانيا بأنّ إباء إبليس عن السّجود إنّما هو لاعتقاده تفضيله به و تكرمته و حسبانه أنّ كونه مسجودا له يدلّ على أنّه أعظم شأنا من السّاجد كما يشعر به قوله:(قالَ أَ رَأَيْتَكَ هذَا الَّذِي كَرَّمْتَ) و قوله:(أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ).

و من المعلوم أنّ السّجدة للقبلة لا يوجب تفضيل القبلة على السّاجد ألا ترى أن النبي صلّى اللّه عليه و آله كان يصلّي إلى الكعبة و لا يلزم أن يكون الكعبة أفضل منه.

و أجيب عن الأوّل بأنّه كما يجوز ان يقال: صلّيت إلى القبلة كذلك يصحّ أن يقال: صلّيت للقبلة، و كلاهما بمعنى واحد، و يشهد بصحته قول حسان في مدح مولانا أمير المؤمنين عليه السّلام:

ما كنت أعرف «أحسب خ» انّ الأمر منصرفعن هاشم ثمّ منها عن أبي حسن

أ ليس أوّل من صلّى لقبلتكم

و أعرف النّاس بالآيات «القرآن خ» و السنن

و عن الثّاني بأنّ إبليس شكى تكريمه و ذلك التكريم لا نسلّم أنّه حصل بمجرّد تلك المسجودية، بل لعلّه حصل بذلك مع امور اخر، هذا، و أنت خبير بما فيه.

الثّالث أنّ السّجود في أصل اللغة هو الانقياد و الخضوع و هو المراد هنا.

و ردّه الفخر الرّازي بأنّ السّجود لا شكّ أنّه في عرف الشرع عبارة عن وضع الجبهة على الأرض، فوجب أن يكون في أصل اللغة كذلك، لأصالة عدم النّقل انتهى.

و فيه ما لا يخفى و أنت بعد الخبرة بما ذكرناه تعرف أنّ الأقوى هو القول الأوّل.

السادس إن قيل: أىّ حكمة في خلقة الشّيطان و تسليطه على ابن آدم و إمهاله إلى يوم الدين

قلت: هذه شبهة وقعت في البرية و أصلها نشأت من إبليس من استبداده بالرّأى في مقابلة النصّ و اختياره الهوى في معارضة الأمر و استكباره بالنّار التي خلق منها على الطين و الصّلصال، و تفصيل هذه الشّبهة ما حكاه الفخر الرّازي عن محمّد بن عبد الكريم الشّهرستاني في أوّل كتابه المسمّى بالملل و النّحل حكاية عن ماري شارح الأناجيل الأربعة، قال: و هي مذكورة في التوراة متفرّقة على شكل مناظرة بينه و بين الملائكة بعد الأمر بالسّجود، قال إبليس للملائكة: إنّي اسلم أن لي إلها هو خالقي و موجدي و هو خالق الخلق لكن لي على حكمة اللّه أسألة سبعة.

الاول ما الحكمة في الخلق لا سيّما كان عالما بأنّ الكافر لا يستوجب عند خلقه إلّا الآلام الثاني ثمّ ما الفائدة في التّكليف مع أنّه لا يعود منه ضرّ و لا نفع، و كلّ ما يعود إلى المكلّفين فهو قادر على تحصيله لهم من غير واسطة التّكليف الثالث هب أنّه كلفني بمعرفته و طاعته فلما ذا كلّفني بالسّجود لآدم الرابع ثمّ لمّا عصيته في ترك السّجود لآدم فلم لعنني و أوجب عقابي مع أنّه لا فائدة له و لا لغيره فيه ولي فيه أعظم الضّرر الخامس ثمّ لمّا فعل ذلك فلم مكّننى من الدّخول إلى الجنّة و وسوست لآدم عليه السّلام السادس ثمّ لمّا فعلت ذلك فلم سلّطنى على أولاده و مكّننى من إغوائهم و إضلالهم السابع ثمّ لمّا استمهلته المدّة الطويلة في ذلك فلم أمهلني و معلوم أنّ العالم لو كان خاليا عن الشّر لكان ذلك خيرا.

قال شارح الأناجيل: فأوحى اللّه تعالى إليه«» من سرادقات الجلال و الكبرياء يا إبليس انّك ما عرفتني و لو عرفتني لعلمت أنّه لا اعتراض عليّ في شي ء من أفعالي، فانّي انا اللّه لا اله إلّا أنا لا أسأل عمّا أفعل.

قال الفخر الرّازي بعد حكاية ذلك: و اعلم أنّه لو اجتمع الأوّلون و الآخرون من الخلايق و حكموا بتحسين العقل و تقبيحه لم يجدوا عن هذه الشّبهات مخلصا و كان الكلّ لازما، أمّا اذا أجبنا بذلك الجواب الذي ذكره اللّه تعالى زالت الشّبهات و اندفعت الاعتراضات، و كيف لا، و كما أنّه سبحانه واجب الوجود في ذاته واجب الوجود في صفاته فهو مستغن في فاعليّته عن المؤثرات المرجحات إذ لو افتقر لكان فقيرا لا غنيّا فهو سبحانه مقطع الحاجات و منتهى الرّغبات و من عنده نيل الطلبات، و إذا كان كذلك لم تتطرق اللميّة إلى أفعاله و لم يتوجه الاعتراض على خالقيّته انتهى.

قال الصّدر الشّيرازي في كتابه المسمّى بمفاتيح الغيب بعد ذكره شبهات إبليس و جوابه سبحانه و ذكره ما حكيناه عن الرّازي: أقول: إنّ لكلّ من هذه الشبهات جوابا برهانيّا صحيحا واضحا عند أصحاب القلوب المستقيمة، لابتنائه على الاصول الحقة العرفانية في المقدمات الاضطرارية اليقينية لكن الجاحد المعوج لا ينفعه كثرة البراهين النّيرة، و إنّما يسكته الجواب الجدلي المشهور المبني على المقدمات المقبولة التي يذعن بها الجمهور، و ليس معنى قوله تعالى لا اسأل عمّا افعل أنّه ليس لما فعله مبدء ذاتي و غاية عقليّة و مصلحة حكميّة، كما هو مذهبهم من إبطال العلّية و المعلوليّة و إنكار العلاقة الذّاتية بين الأسباب و مسبّباتها و تجويز ترجيح أحد المتساويين في النّسبة على الاخر و تمكين المجازات الاختيارية و الارادات التّخييليّة بل المراد أحد معنيين.

الأوّل أنّه لا لميّة للفعل الصّادر عن ذاته من غير واسطة سوى ذاته و إنّما ذاته هو منشأ الفعل المطلق و غايته و كما لا سبب لذاته في وجوده لا سبب لذاته في ايجاده و إلّا لكان ناقصا في ذاته مستكملا بغيره تعالى عن ذلك علوّا كبيرا.

الثّاني أنّ من ليس له درجة الارتقاء إلى عالم الملكوت و الوصول إلى شهود المعارف الالهيّة و إدراك الحضرة الرّبوبيّة فلا يمكنه العلم بكيفيّة الصّنع و الايجاد على ما هو عليه، و لا سبيل له إلّا التسليم و الاعتراف بالقصور و من له مرتبة إدراك الأشياء كما هي بالعلم اللّدنّي فلا حاجة له إلى السّؤال، لأنّه يلاحظ الامور على ما هي عليه بنور اللّه و بعين قلبه المنوّر بنور الايمان و العرفان، لا بأنوار المشاعر كالشّيطان، و لهذا منع رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله النّاس عن التّكلم و البحث في الأشياء الغامضة كسرّ القدر و مسألة الرّوح، لأنّ البحث عنها لا يزيد إلّا حيرة و دهشة.

و قال في شرح أصول الكافي ما محصّله: إنّ غرض الفخر الرّازي إثبات مذهب أصحابه من القول بالفاعل المختار و نفي التخصيص في الأفعال، و ذلك ممّا ينسد به باب إثبات المطالب بالبراهين كاثبات الصّانع و صفاته و أفعاله و اثبات البعث و الرّسالة، إذ مع تمكين هذه الارادة الجزافيّة لم يبق اعتماد على شي ء من اليقينيات، فيجوز أن يخلق الفاعل المختار بالارادة التي يعتقدها هؤلاء الجدليون فينا أمرا يرينا الاشياء لا على ما هي عليه.

فاقول: إنّ لكلّ شبهة من هذه الشّبهات التي أوردها اللّعين جوابا برهانيّا حقّا من قبل اللّه تعالى بما يسكته، و هو بيان حاله و ما هو عليه من كفره و ظلمة جوهره عن إدراك الحقّ كما هو، و ان ليس غرضه في ابداء هذه الشبهات إلّا الاعتراض و إغواء من يتبعه من الجهال النّاقصين أو الغاوين الذين هم جنود إبليس أجمعون، فقيل له: إنّك لست بصادق في دعواك معرفة اللّه و ربوبيّته و لو صدقت فيها لم تكن معترضا على فعله.

و أمّا الأجوبة الحكميّة عن تلك الشبهات على التّفصيل لمن هو أهلها و مستحقّها

فهي هذه.

اما الشبهة الاولى و هي السّؤال عن الحكمة و الغاية في خلق إبليس،

فالجواب عنها أنّه من حيث إنّه من جملة الموجودات على الاطلاق فمصدره و غايته ليس إلّا ذاته تعالى التي تقتضي وجود كلّ ما يمكن وجوده و يفيض عنها الوجود على كلّ قابل و منفعل، و أمّا حيثيّة كونه موجودا ظلمانيا و ذاتا شريرة و جوهرا خبيثا فليس ذلك بجعل جاعل، بل هو من لوازم هويته النّازلة في آخر مراتب النّفوس و هي المتعلّقة بما دون الأجرام السّماوية و هو الجسم النّاري الشديدة القوّة فلا جرم غلبت عليه الانانيّة و الاستكبار و الافتخار و الاباء عن الخضوع و الانكسار.

و اما الشبهة الثانية و هي السؤال عن حكمة التّكليف بالمعرفة و الطاعة

فالجواب عنها أنّ الغاية في ذلك تخليص النّفوس من اسر الشّهوات و سجن الظلمات و نقلها من حدود البهيميّة و السبعيّة إلى حدود الانسانية و الملكيّة و تطهيرها و تهذيبها بنور العلم و قوّة العمل من درن الكفر و المعصية و رجس الجهل و الظلمة، و لا ينافي عموم التكليف عدم تأثيره في النّفوس الجاشية و القلوب القاسية، كما أنّ الغاية في إنزال الغيث إخراج الحبوب و إنبات الثّمار و الأقوات منها«» و عدم تأثيره في الصّخور القاسية و الأراضي الخبيثة لا ينافي عموم النّزول، و اللّه أجل من أن تعود إليه فائدة في هداية الخلق كما في إعطائه أصل خلقه بل هو الذي«أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى ».

من غير غرض أو عوض في فضله وجوده.

و اما الشبهة الثالثة و هي السّؤال عن فايدة تكليفه بالسّجود لآدم و الحكمة فيه،

فالجواب عنها أولا أنّه ينبغي أن يعلم أن للّه سبحانه في كلّ ما يفعله أو يأمر به حكمة بل حكما كثيرة لأنّه تعالى منزّه عن فعل العبث و الاتفاق و الجزاف و إن خفى علينا وجه الحكمة في كثير من الامور على التّفصيل بعد أن علمنا القانون الكلي في ذلك على الاجمال، و خفاء الشي ء علينا لا يوجب انتفائه، و هذا يصلح للجواب عن هذه الشبهة و نظايرها.

و ثانيا أنّ التكليف بالسّجود كان عامّا للملائكة و كان هو معهم في ذلك الوقت فعمه الأمر بها تبعا و بالقصد الثّاني، لكنه لما تمرّد و عصى و استكبر و أبى بعد ما اعتقد بنفسه أنّه من المأمورين صار مطرودا ملعونا.

و ثالثا أنّ الأوامر الالهيّة و التّكاليف الشّرعيّة ما يمتحن به جواهر النّفوس و يعلن ما في بواطنهم و يبرز ما في مكان صدورهم من الخير و الشّر و الشّقاوة فتتمّ به الحجّه و تظهر المحجة(إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْوى وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ).

و اما الشبهة الرابعة و هي السّؤال عن لمّة تعذيب الكفار و المنافقين و ايلامهم بالعقوبة و إبعادهم عن دار الرّحمة و الكرامة،

فالجواب عنها أنّ العقوبات الاخرويّة من اللّه تعالى ليس باعثها الغضب و الانتقام و إزالة الغيظ و نحوها تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا، و إنّما هي لوازم و تبعات ساق إليها أسباب داخليّة نفسانيّة و أحوال باطنيّة انتهت إلى التعذيب بنتائجها من الهوى إلى الهاوية و السقوط في أسفل درك الجحيم و مصاحبة الموذيات من العقارب و الحيّات و غيرها و مثالها في هذا العالم الأمراض الواردة على البدن الموجبة للأوجاع و الأسقام بواسطة نهمة سابقة، فكما أنّ وجع البدن لازم من لوازم ما ساق إليه الأحوال الماضية و الأفعال السّابقة من كثرة الأكل أو إفراط الشّهوة و نحوهما من غير أن يكون هاهنا معذّب خارجيّ، فكذلك حال العواقب الاخرويّة و ما يوجب العذاب الأليم الدّائم لبعض النفوس الجاحدة للحقّ المعرضة عن الآيات و هي«نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ» و أما الّتي دلّت عليه الأخبار و الآيات الواردة في الكتب الالهيّة و الشّرايع الحقّة من العقوبات الجسمانية الواردة على بدن المسي ء من خارج على ما يوصف في التّفاسير فهي أيضا منشاها أمور باطنية و هيئات نفسانية برزت من الباطن إلى الظاهر و تصورت بصور النيران و العقارب و الحيّات و المقامع من حديد و غيرها، و هكذا حصول الأجسام و الأشكال و الأشخاص في الآخرة كما حقّق في مباحث المعاد الجسماني و كيفيّة تجسّم الأعمال، و دلّ عليه كثير من الآيات مثل قوله تعالى:«وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ» و قوله:«وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِلْغاوِينَ» و قوله:«كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ» و قوله:«إِذا بُعْثِرَ ما فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ» ثمّ إذا سلّم معاقب من خارج فان في ذلك أيضا مصلحة عظيمة، لأنّ التّخويف و الانذار بالعقوبة نافع في أكثر الأشخاص و الانقياد بذلك التخويف بتعذيب المجرم المسي ء تأكيد للتّخويف و مقتض لازدياد النفع، ثم هذا التّعذيب، و ان كان شرّا بالقياس الى الشّخص المعذّب لكنّه خير بالقياس الى أكثر أفراد النّوع فيكون من جملة الخير الكثير الذي يلزمه الشرّ القليل كما في قطع العضو لا صلاح البدن و ساير الأعضاء.

و أما الشبهة الخامسة و هي السؤال عن فائدة تمكين الشيطان من الدّخول إلى آدم في الجنّة

حتى غرّه بوسوسته فأكل ما نهي عنه فاخرج به من الجنّة، فالجواب عنها أنّ الحكمة في ذلك و المنفعة عظيمة، فانّه لو بقي في الجنة أبدا لكان بقي هو وحده في منزلته التي كان عليها في أوّل الفطرة من غير استكمال و اكتساب فطرة اخرى فوق الاولى و إذا هبط إلى الأرض خرج من صلبه أولاد لا تحصى يعبدون اللّه و يطيعونه إلى يوم القيامة و يرتقى منهم عدد كثير في كل زمان إلى درجات الجنان بقوّتي العلم و العبادة، و أىّ حكمة و فائدة أعظم و أجلّ و أرفع و أعلى من وجود الأنبياء و الأولياء و من جملتهم سيد المرسلين و أولاده المعصومون صلوات اللّه عليهم و على ساير الأنبياء

و المرسلين، و لو لم يكن في هبوطه إلى الأرض مع إبليس إلا ابتدائه مدّة الدّنيا و اكتسابه درجة الاصطفاء لكانت الحكمة عظيمة و الخير جليلا.

و أما الشبهة السادسة و هي السؤال عن وجه الحكمة في تسليطه على ذرّية آدم بالاغواء و الوسوسة

بحيث يراهم من حيث لا يرونه، فالجواب عنها أن نفوس أفراد البشر في أوّل الفطرة ناقصة بالقوّة، و مع ذلك بعضها خيرة نورانية شريفة بالقوّة مايلة إلى الامور القدسية عظيمة الرغبة إلى الاخرة، و بعضها خسيسة الجوهر ظلمانية شريرة مائلة إلى الجسمانيّات عظيمة في ايثار الشهوة و الغضب، فلو لم يكن الاغواء و لا طاعة النّفس و الهوى لكان ذلك منافيا للحكمة لبقائهم على طبقة واحدة من نفوس سليمة ساذجة فلا تتمشي عمارة الدّنيا بعدم النفوس الجاسية الغلاظ العمالة في الأرض لأغراض دنيّة عاجلة، ألا ترى إلى ما روي من قوله تعالى في الحديث القدسي: انّي جعلت معصية آدم سببا لعمارة العالم، و ما روي أيضا في الخبر: لو لا أنّكم تذنبون لذهب اللّه بكم و جاء بقوم يذنبون.

و أما الشبهة السابعة و هي السؤال عن فائدة إمهاله إلى يوم الوقت المعلوم

فالجواب عنها بمثل ما ذكرناه، فان بقائه تابع لبقاء النّوع البشري بتعاقب الأفراد و هي مستمرّة إلى يوم القيامة، فكذلك وجب استمراره لأجل ايراثه الفائدة التي ذكرناها في وجوده و وجود وسوسته إلى يوم الدين، انتهى ما أهمنا نقله و بعض أجوبته غير خال عن التأمل فتأمل

شرح لاهیجی

الخطبة 2

منها فى صفة خلق آدم صلوات اللّه عليه يعنى بعضى از آن خطبه در صفت خلق و ايجاد كردن آدم ابو البشر است و قبل از شروع ناچار است از تمهيد بعضى از مقدمات كه در بيان محتاج بانست پس گوئيم كه ايجاد و فيض بر دو نحو است اوّل فيض اقدس است و آن عبارتست از اعطاء نفس قابليّت و استعداد و افاضه وجودات و ذوات بنفسها بدون سبق استعداد و قابليّت و بالجمله افاضه ذوات مستحقّه وجود است بذواتها اعمّ از آن كه نفس استعداد و ماده باشد يا غير آن دوّم فيض مقدّس است و آن عبارتست از افاضه صور بر وفق استعداد مادّه قابله و مطابق امرى كه مادّه قابل آن باشد پس افاضه در اين قسم از جهة مادّه و تماميّت استعداد او باشد بخلاف قسم اوّل كه بغير از افاضه و امكان وجود ديگر محتاج باستعداد جدا نخواهد بود و خلقت آدم از قسم اوّل و بفيض اقدس و متولّد است زيرا كه انتهاء سلسله انواع متوالده بفرد متولّده واجب است بتقريب وجوب انتهاى سلسله ممكنات بواجب الوجود پس البتّه فرد متولّده بفيض اقدس خواهند داشت و آن فرد در سلسله انسان متوالده آدم ابو البشر است لكن بتقريب اشتمال بجهات متكثّره متعدّده محتاج است بحصول شرايط و اطوار مختلفه در اصلاب آباء علوى و امّهات مواليد ثلثه بدون تراخى زمان و نظير ان افراد متوالده اين نوع است در دائره زمان قوله (- تعالى- ) ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ و اين اطوار بدون مدخليّت تأثيرات اجرام علوى و استعدادات مواد سفلى و مرور زمان و اطوار ديگر در اصلاب آباء علوى كه عقل كلّ و نفس كلّ و خيال كلّ باشد نشود و لكن در فرد متولّده انسانى اكتفا باطوار در اصلاب آباء شده و بدون مدخليّت مرور زمان و استعدادات مواد در عالم طبع موجود شده معدن و نبات و حيوان و انسان بوده بى تراخى و تخلّل زمان و چون مناط احكام بصورتست نه بمادّه لهذا در جميع اطوار اجراء شده بر صورت صفات و آثار متعلّقه بادم (- ع- ثمّ جمع سبحانه من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربة يعنى پس جمع كرد خداى منزّه از نقايص از درشت سنگلاخ زمين و نرم هموار زمين و از شيرين خوشگوار زمين و تلخ شورزار زمين يك نوع تربتى را يعنى تربة مخلوطه و ممزوجه از هر دو قسم را و مراد از ارض طينت و سرشت مطلقه و مراد از تربت طينت و سرشت مخلوطه است و مراد از درشت و نرم و شيرين و تلخ دو چيز است كه بر هر يك اطلاق دو اسم صحيح است و اندو چيز طينت طاعت كه زمين نرم و هموار و منبت زرع و اشجار شيرين بسيار است و طينت معصيت كه زمين درشت كوهسار دشوار و منبت خاشاك و خار تلخ بى اعتبار است و طينت آدم (- ع- ) مخلوط و ممزوج از اين دو طينت طاعت و معصيت است و از اين جهة است كه انبياء و اوصياء و مؤمن و كافر از او متولّد ميشوند چنانچه در احاديث طينيّات مذكور است از آن جمله حديث امام ناطق بحقّ جعفر الصّادق (- ع- ) است عليه و على آبائه الف الف الصّلوة و السّلام در زمانى كه خداى عزّ و جلّ اراده كرد كه خلق كند آدم (- ع- ) را مبعوث ساخت جبرئيل را در اوّل ساعة روز جمعه پس جبرئيل قبض كرد بدست راست خود قبضه پس رسيد قبضه او از اسمان هفتم تا آسمان دنيا و برداشت از هر آسمانى تربتى را و قبض كرد قبضه ديگر را از زمين هفتم بالا تا زمين هفتم پائين پس امر كرد خداى عزّ و جلّ كلمه خود را پس نگاهداشت قبضه اولى را بدست راست خود و قبضه ديگر را بدست چپ خود پس شقّ شد طين بدو شقّ پس پريد از زمين پريدنى و از اسمان پريدنى پس گفت آنچه را كه بدست راست بود از تست رسل و انبياء و اوصياء و صدّيقون و مؤمنون و سعداء و هر كسيرا كه اراده كنم كرامت او را پس حضرت فرمود كه پس واجب و لازم شد از براى آنها آنچه را كه خدا گفته است بنحوى كه گفته است و گفت خداى (- تعالى- ) بآنچه در دست چپ بود از تست جبّاران و مشركان و كافران و طاغوتها و هر كس را كه اراده كنم خارى و شقاوت او را پس امام فرمود پس واجب شد از براى آنها آنچه را كه خدا گفته است بنحوى كه گفته است پس طينتين مخلوط شدند جميعا و آنست قول خداى (- تعالى- ) كه إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى پس حبّ طينت مؤمنانست كه ريخته شده است بر آنها محبّت خدا و نوى طينت كافران آن چنانيست كه دورند از هر خير و ناميده نشده بنوى مگر بجهة اين كه دورند از هر خير و دورى جسته اند از خدا و نقل شد از حديث بقدر احتياج و ناچاريم از تفسير اين حديث شريف تا معلوم شود كلمات جدّش عليهما الصّلوة و السّلم در اين مقام امّا مراد از روز جمعه روز آخر شش روز آفرينش است كه در قول خداى (- تعالى- ) است إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ و آن ايّام از يكشنبه است تا جمعه چه ابتداء خلقت آسمانها و زمينها در روز يكشنبه شده چنانچه در كلام امير المؤمنين (- ع- ) است و فى احد البناء لانّ فيه تبدّ اللّه فى خلق السّماء و مراد از ايّام اطوار وجود است اوّل طور يكشنبه است كه طور وجود عقل كلّ باشد و دوّم دوشنبه است كه طور وجود نفس كلّ باشد و سيّم سه شنبه است كه طور وجود طبيعت كليّه است و چهارم چهارشنبه است كه طور وجود هيولاى كليّه است و پنجم پنجشنبه است كه طور وجود صورت جسميّه است و ششم روز جمعه كه طور جمع وجود است كه وجود جسم باشد كه مركّبست در عالم شهادت از سه طور وجود هيولا و صرت جسميّه و صورت نوعيّه كه اين مجموع عالم شهادت و طبع است و باطن شهادت كه عالم غيب است نفس است چه طبع نفسى است متنزّل و نفس طبعى است مترقّى و باطن غيب كه سرّ است عقلست چه نفس عقلى است متنزّل و عقل نفسى است مترقّى و باين تقريب جمعه گفتند كه جمع اصل آفرينش است و روز شنبه ثبت و صفر و خالى است اينست كه يهود روز شنبه را روز عيد و شكرانه مى دانند و بهيچ كارى مشغول نمى شوند الّا عبادت و روز يكشنبه كه ابتداء است روز عيد نصارى است كه چون ابتداى فيض عالم در او شده است آنها آنرا محترم و روز شغل شكر مى دانند و روز جمعه عيد محمّد صلّى اللّه عليه و آله است كه مظهر اسم اعظم است كه اسم اللّه باشد و جامع جميع اخلاق اللّه و خاتم جميع انبياء است بتقريب جامع بودن جميع صفات كماليّه و روز عبادت ما است و چون اشرف همه انواع نوع انسانست و ابتداء آن نوع آدم (- ع- ) است لهذا اوّل ساعت روز جمعه نوبت خلق او شده است و امّا بيان قبضها نظر بظاهر حديث هفت قبضه است كه از هفت آسمان در طينت طاعت برداشته شده و از هفت زمين در طينت معصيت و گويا بنا بر اختصار باشد و الّا بايد ده قبضه باشد كه قبضه از كرسى كه فلك هشتم است و قبضه از عرش كه فلك نهم و قبضه ديگر از زمين باشد كه اين سه قبضه نيز در طينت طاعت داخل باشند و مقابل اين قبضات سه قبضه ديگر علاوه طينت معصيت باشد كه قبضه ما تحت ثرى و ثرى و طمطام باشد قوله (- تعالى- ) الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما وَ ما تَحْتَ الثَّرى و در بعضى احاديث نيز طبقات ثلثه در طبقات زمين وارد شده است و مراد از اخذ قبضات از سموات و ارضين مدخليّت آنها است در تماميّت مادّه و جبلّت شخص مطيع و عاصى و بجهة زيادتى مدخليّت اسمان در طينت طاعت و زمين در طينت معصيت لكن آسمانها بتقريب آثار وجود آنها كه خير و غالب است بر مهيّت آنها و زمينها بتقريب آثار مهيّات انها كه منبع نقائص و شرور غالب است بر وجود آنها قبضات آسمانى مخصوص شد بطاعت و قبضات زمينى مخصوص شد بمعصيت و مراد از كلمه در حديث شريف كلمه كن است قوله (- تعالى- ) إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ و مراد از كلمه كن حرف و صوت نيست بلكه جوهريست قدسى كه از عالم ابداع و مشيّت است چنانچه در سابق در حديث گذشت كه خلق اللّه الاشياء بالمشيّة و خلق المشيّة بنفسها و مشيّت را دو دست باشد يمين كه يد رحمت است كه ولايت و محبّت علىّ ولىّ اللّه باشد كه عدد اسم شريف ايشان با عدد يمين مطابق است و شمال كه يد عدلست پس قبضات مأخوذه از سموات كه طينت طيّبه خيرات و طاعات است امساك شد بدست يمين رحمت و معنى امساك تقاضاى اسباب و موجبات مفضيه بسوى طاعت اين طينت و جبلّت باشد و قبضات مأخوذه ارضين كه طينت خبيثه و شرور و معاصى است امساك شد بدست شمال عدل و غضب و امساك عبارت از تقاضاى اسباب و موجبات مفضيه بسوى معصيت اين طينت و جبلّت باشد و مراد از طينت جبلّت و سرشت هر شخص است نظر بغلبه مقتضيات آثار خير كه وجود است يا آثار شرّ كه مهيّت است زيرا كه جميع خيرات آثار وجود باشند كه خير است و جميع شرور آثار مهيّت و عدم باشند كه شرّ است و بسبب شقّ شدن طين بدو شقّ تكليف اوّل الست بربّكم و محمّد نبيّكم و علىّ وليّكم باشد كه در عالم علم و شهود اصلى جميع گفتند بلى و قبول كردند لكن بعضى بقلب و لسان كه آنها جبلّات طاعات باشند و سپرده شد بيد يمين رحمت كه اسباب طاعات و خيرات باشند و رأس و اصل آن محبّت و ولايت امير المؤمنين علىّ ولىّ است كه حبّ على حسنة لا يضرّ معها سيّئة و آنها نيز دو فرقه اند مقرّبين كه انبياء و اوصياء باشند كه مشاهده انوار جمال كردند بنور بصيرت و قبول كردند بقلب نورانى و اصحاب ستين كه اولياء و اتقياء باشند كه قبول كردند بمشاهده آيات آفاق و انفس و بعضى ديگر قبول كردند بزبان بدون قلب بلكه در دل منكر و مستهزء بودند كه آنها جبلّات معصيت باشند و سپرده شد بيد شمال نقمت كه اسباب معاصى و شرور باشند و رأس و اصل آن عداوت و بغض جناب ولاية مايست كه بغض علىّ سيّئة لا ينفع معها حسنة و اين گروه اصحاب شمال و كفّار و نصّاب و ارباب خلاف باشند و باين سبب جناب ولايت ماب قسيم جنّت و نار باشد بسبب حبّ و بغض كه سبب كلّى و اصلى از براى طاعت و جنّت و معصيت و آتش است و اين دو طينت مخلوط شد در طشت و جبلّت و سرشت حضرت آدم و مراد از حبّ در فالق الحبّ طينت مؤمن است كه محبّ خدا و رسول خدا (- ص- ) و ولىّ خدا باشند قوله (- تعالى- ) يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ و مراد از نوى طينت كفّار و مخالفين است كه دور از محبّت خدا و نبىّ و ولىّ باشند پس از اين حديث ظاهر شد كه مراد از حزنه و سهله و عذبه و سبخه ارض طينت طاعت و معصيت است و مراد از تربت طينت حضرت آدم است كه مجموع و مخلوط دو طينت است سنّها بالماء يعنى آميخت آن تربت را باب و مراد از آب عالم علم و عقل كلّ و معنى است كه از او تعبير شده در حديث و كان عرشه على الماء و مراد از آميزش تربت با آب وجود عقلى آن تربتست در عقل كلّ بوجود نفسىّ حتّى خلصت يعنى تا اين كه خالص و مجرّد از مادّه و مدّت و صورت شد آن تربت نظر بموجود بودن او بوجود عقلى و لاطها بالبلّة يعنى چسبانيد آن تربت را بنم و ترى و مراد از نم نفس كلّ كه نم و رشحه از عقل كلّ است و مراد از چسباندن موجود شدن آن تربت است در نفس كلّ بوجود نفسى حتّى لزبت يعنى تا اين كه آن تربت چسبندگى بهم رساند يعنى در معنى و صورت خود زيرا كه عالم نفس كلّ عالم مجرّد از مادّه و مدّتست بدون تجرّد از صورت پس چسبيد معنى بصورت فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول يعنى پس خلق كرد از آن تربت بعد از آن دو نحو از وجود صورت صاحب اطراف و جوانب و پيوستگى ها و اعضاء و گسستگى ها يعنى آن تربت مصوّر بصورت متّصفه باين اوصاف شد يعنى موجود شد در عالم طبع با لوازم وجود طبعى عنصرى كه سر و دست و پاى ذات مفاصل و لحم و شحم و رباط و عصب و عروق ذات مواصل باشد كه مظاهر آثار صورت حيوانيّه باشند و كانّه فرمود ذات صورت حيوانيّه اجمدها حتّى استمسكت يعنى خشك گردانيد او را تا اين كه استمساك يافت يعنى صاحب صورت جمادى و معدنى شد كه بتقريب پيوست حفظ تركيب آن كند در مدّتى معتدّ به و اصلدها حتّى صلصلت يعنى صلب املس پاك از خاك گردانيد او را تا اين كه گنده و متعفّن شد مثل گنده شدن تخم در زمين و آب لجن گنده يعنى مستعدّ از براى نبات و صاحب صورت نباتيّه شد و ترتيب ذكرى منافى با ترتيب طبيعى نيست يعنى صورتى شد جامع و صاحب اين اوصاف كه صفت حيوانيّه و معدنيّه و نباتيّه باشد لوقت معدود و اجل معلوم يعنى تا رسيدن وقت و زمان شمرده شده و اجل و مدّت معلومه معيّنه از براى نفخ روح ثمّ نفخ فيها من روحه يعنى پس دميد در ان صورت از روح خود يعنى ايجاد كرد در آن يك فرد از نفس مجرّد انسانى را و كلمه ثمّ از براى تراخى در زمان نيست بلكه در اين مقام از براى تفاوت در رتبه يا در بيانست و گويا مى فرمايد كه ايجاد كرد خداى (- تعالى- ) شخص معدن و نبات و حيوان و انسان بوده را امّا بيان روح و نفخ پس مرويست از امام ناطق بحقّ جعفر صادق (- ع- ) كه سؤال شد از او از قول خداى (- تعالى- ) فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ كه چگونه بوده است اين نفخ پس حضرت فرمودند بتحقيق كه روح متحرّكست مثل ريح يعنى باد و ناميده نشد روح مگر اين كه اسم او مشتقّ و اخذ شده از اسم ريح و بيرون آورده نشد او را مگر بر نهج

لفظ ريح از جهت اين كه ارواح مجانس مر ريح باشند و اضافه نشد بسوى ذات او مگر از براى اين كه او را برگزيد بر ساير ارواح مثل اين كه گفت بيتى از بيوت را بيتى و پيغمبرى از پيغمبران را خليلى و امثال اينها و هر مخلوقى محدث است مربوب است مدبّر است اين است تمام حديث بدانكه ارواح بر دو طايفه اند امّا طايفه اولى ارواحى باشند كه متعلّق بملأ اعلى باشند و تجاوز نكنند از آنجا اصلا و در وسع جبلّت ايشان نيست اطوار وجود و در طبع فطرت آنها نيست مگر يا قيام يا ركوع يا سجود قوله (- تعالى- ) وَ ما مِنَّا إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ پس اگر مقدّم بشود يكى از آنها محترق شود بنور شهود و اگر مؤخّر گردد واقع شود در هاويه عصيان معبود و اين طايفه را اصناف غير متناهيه باشد و ما يعلم جنود ربّك الّا هو و امّا طايفه دوّم ارواحى باشند كه در جبلّت آنها است تطوّر باطوار وجود متنازلا و تحوّل از انوار شهود مترقّيا از طورى بطورى ديگر اعلا از اوّل تا اين كه متّصل شود بانوار علّيّين و منخرط گردد در سلك قدّوسين در درجه عليا و اين روح سزاوار است باصطفاء و لائق است بارتضاء و شايسته بمبدئيّة اولى از جهت تحصيل علم بجميع انوار مستكنه در يك يك از اطوار و احاطه بقاطبه اسرار منطويه در اثار و اين روح شريف نيست الّا نفس كليّه ناطقه الهيّه از جهة بودن او مظهر انوار جماليّه و جلاليّه و بتقريب بودن جبلّت از سير عوالم نزوليّه و ترقّى بسوى مدارج صعوديّه پس باين سبب معلّم اسماء و محيط بارض و سماء و مستحقّ اضافه بذات جلّ و علا خواهد بود و بعد از تمهيد اين بيان بيان حديث شريف كه ترجمه كلام امير المؤمنين عليه الصّلوة و السّلام است اينست كه چون نفخ در لغت دميدن و نحوى از حركت است و حركت در جسمانيّاتست باين جهة سؤال شد از كيفيّت نفخ روح خدا در ادم (- ع- ) و حضرت در جواب فرمودند كه روح دميده شده در ادم متحرّكست مثل باد و مراد از حركت تنزّل و صعود و تغيّر و حدوث است يعنى ذاتى است متّصف بصفت تغيّر و حدوث و خفّت و حرارت مثل ريح كه متحرّك و حادث و خفيف و حارّ است و غرض رفع توهّم بودن روح است از سنخ واجب الوجود كه اين توهّم ناشى است از اضافه بذات مقدّس و وجه مشابهة روح با ريح امّا در تغيّر و حدوث پس ظاهر است و امّا در خفّت بتقريب مجرّد بودن روح امّا در حرارت بتقريب ناشى شدن از او حرارت غريزى در بدن و امّا بسبب اضافه بذات مقدّس بتقريب تشريف و توقير است چه اين روح اشرف و اقوى از ارواح بنى آدم و غير بنى آدم است بتقريب بودن او از عالم مشيّت و اختصاص او بخاتم رسالت امّا حقيقت و ذات روح چون از عالم امر است قوله (- تعالى- ) وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ و تصوّر كنه آن متعسّر بلكه متعذّر است و معرفة بان حاصل نمى شود الّا بمعرّفات بوجه و بعلامات و اثار چنانچه گفته شود كه از عالم امر است چنانچه در آيه شريفه گفته شده يا اين كه گفته شود كه مثل ريح متحرّك و متغيّر است و محدث و مخلوق و مربوب و مدبّر است چنانچه در حديث شريف بيان شده و از ظاهر ايه من روحى مستفاد مى شود كه روح منفوخ در ادم غير روح مضاف است بتقريب كلمه من كه بى شبهه تبعيضى نيست زيرا كه روح مجرّد متجزّى نمى شود بلكه نشوى و ابتدائى است پس بايد منفوخ در آدم كه روح شريف ايشان باشد ناشى شده باشد از روح مضاف و آن روح روح اعظم و روح مضاف بذات شريف حضرت ختمى (- ص- ) است كه فرمودند اوّل ما خلق اللّه روحى كه واسطه فيض جميع مخلوقاتست و از اينجا فهم كن مرتبه مضاف اليه را و مفسّرين در توجيه نفخ روح بناء را بر استعاره گذارده اند كه چنانچه نفخ حسّى دميدنست از براى اشتعال هيمه و ذغال ايجاد اين روح نيز باعث است بر اشتعال بدن بحرارت غريزى و الّا نفخ حقيقى بر خداى (- تعالى- ) محالست و مى توان بالاتر از اين نيز سخنى گفت كه اقرب بحقيقت بلكه حقيقى باشد چه روح آدم رشح و ظلّ و ضوئيست از نور روح اعظم محمّدى (- ص- ) و نفخ روح ضوء در بدن آدم از نور شمس روح اعظم مثل نفخ روح ضوء است در بقاع روى زمين از نور شمس كه از نور شمس چيزى منفصل نشده روشن كرده است جميع امكنه روى زمين را بمجرّد دميدن از افق فافهم فمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها يعنى بر پا راست ايستاد آن صورت بعد از نفخ روح در حالتى كه حاصل شده بود انسان صاحب ذهن و قوّه ادراك در باطنى كه جولان مى داد آنقوّه را يعنى واهمه و حسّ مشترك و صيغه مضارع حكايت حال ماضيه است و فكر يتصرّف بها يعنى و صاحب قوّه مفكّره كه تصرّف در مدركات ميكرد بسبب او يعنى قوّه متصرّفه و جوارح يختدمها و ادوات يقلّبها يعنى صاحب جوارح و اعضاء ظاهريّه كه خدمت كار گرفت آنها را و صاحب الات باطنه كه بگرداند آنها را در آن كارى كه اينها آلت ان كارند و معرفة يفرق بها بين الحقّ و الباطل و الاذواق و المشام و الالوان و الاجناس يعنى و صاحب قوّه معرفت و شناسائى كه تميز كند بسبب او ميانه حقّ و باطل در معقولات و چشيدنيها و بوئيدنيها و ديدنيهاى بچشم جنسها از كيف و كم و وضع و متى و اين و امثال اينها از هر مقوله از مقولات كه باشد در محسوسات اگر چه انقوّه بعضى را بالت ادراك كند و بعضى ديگر را بى آلت مثل حقّ و باطل را و قول و الاجناس تعميم است بعد از تخصيص و مراد از آنقوّه مميّزه قوه عاقله است معجونا بطينة الالوان المختلفة يعنى در حالتى كه خميريست سرشته بطينة بسرشت انواع مختلفه از مؤمن و كافر و منافق و مستضعف و امثال اينها و الاشباه المؤتلفة يعنى و بطينت معانى و صفات متشابهه متماثله مؤتلفه كه در يك شخص جمع مى توانند شد مثل ملكات نفسانيّه از سخاوت و شجاعت و عفّت و مثل بخل و جبن و امثال اينها و الاضداد المتعادية يعنى بطينت حالات متضادّه كه باهم در يك شخص جمع نمى شوند مثل خواب و بيدارى و سيرى و گرسنگى و حركت و سكون و نشستن و ايستادن و امثال اينها و الاخلاط المتبائنة من الحرّ و البرد و البلّه و الجمود يعنى و سرشته است باخلاط متباينه با هم از صفراء و سودا و بلغم و دم و المسائة و السّرور يعنى غم و شادى يعنى حالاتيكه بواعث و دواعى خارجيّه دارند و استادى اللّه سبحانه الملائكة وديعته لديهم و عهد وصيّته اليهم فى الإذعان بالسّجود له و الخنوع و الخشوع لتكرمته يعنى خداى (- تعالى- ) طلب ادا كرد از ملائكه امانت خود را كه در نزد ايشان گذارده بود و اداء وصيّت خود را بسوى ايشان كه محكم و استوار كرده بود در اذعان و اعتراف بسجود از براى ادم (- ع- ) و بتواضع و فروتنى از جهة گرامى داشتن و تعظيم او و بيان اين امانت و وصيّت آنستكه در حديث است كه خداى (- تعالى- ) خلق كرد اوّل خلق از روحانيين از يمين عرش از نور خود عقل را و نيز در حديث است كه اوّل ما خلق اللّه نورى و در حديث ديگر اوّل ما خلق اللّه روحى پس معلوم شد كه اوّل مخلوق كه عقل اوّلست نور و روح محمّديست (- ص- ) و حضرت ختمى ماب (- ص- ) صاحب عقل اوّلست پس عاقل مطلق باشد و معنى بودن عقل اوّل نور و روح شريف او آنستكه طينت و سرشت او كه از اعلى عليّين است از سنخ عقل اوّلست و بعد از تحصيل كمالات و ترقيّات بمرتبه عقل اوّل رسيده است و بغير از او احدى را اين منزلت و مرتبت نبوده و در همان حديث است كه خلق كرد خداى (- تعالى- ) در خلف و پشت سر عقل اوّل از ظلمت و از آب تلخ جهل را و بيان آن اينست كه خداى (- تعالى- ) هيچ مخلوقى را فرد و قائم بذات خلق نكرده است بلكه جميع مخلوقات زوج باشند الممكن زوج تركيبى چنانچه در حديث است كه انّ اللّه (- تعالى- ) لم يخلق شيئا فردا و قائما بذاته ليدلّ عليه و قال (- تعالى- ) وَ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ و سرّ آن اينست كه ذات واجب (- تعالى- ) وجود صرف بحت بسيط است به بيان و برهان و نقل و عقل و وجودات مفاضه از او ناقص و محدود و مركّبند زيرا كه چون فيّاض على الاطلاق بمحض جود و كرم و فيض و فضل خود كه افاضه كرد وجودى را در ان وجود و جهت حاصل خواهد شد جهتى بسبب انفعال و جهتى بسبب فعل فاعل و امّا از جهة انفعال كه از ذات آن وجود مفاض است حاصل شد مهيّت و امّا از جهت فعل كه از جانب فاعلست حاصل شد وجود مثل اين كه گوئيم اوجده فان وجد مثل كسّر فانكسر لكن در انكسر ذاتى هست كه قبول كسر ميكند و منفعلست امّا در ايجاد وجود اوّل بغير از فاعل چيزى نيست كه قبول وجود كند پس وجود مجعول بجعل بسيط فى حدّ ذاته نظر باين كه نبوده از فاعل حاصل شده است منفعلست و نظر باين كه از فاعل حاصل شده است فعل فاعلست پس اثر اوجده وجود است و خاصيّت فان وجد مهيّت و ان مخلوق اوّل مركّب شد از وجود و مهيّت امّا بنحوى كه وجود بحياله موجودى باشد و مهيّت بحيالها موجودى ديگر نيست بلكه اصل مجعول و موجود متحقّق در خارج وجود است كه فعل فاعلست و مهيّت مجعول بالتّبع و موجود بالمجاز و جهت حدّ و نقص و ظل اوست و موجب نعوت و صفات خاصّه باين وجود است كه اين وجود خاصّ بسبب اين نقص و حدّ از ساير وجودات ممتاز است پس وجود نور و ظهور و جهت فعليّت باشد و مهيّت ظلمت و خفاء و جهة عدم و قوّه و در شدّت ضعف و كمال و نقص وجود و مهيّت متعاكس باشند و هر قدر كه در مخلوق وجود شديد و كامل است مهيّت او ضعيف و ناقص است و بالعكس پس باهم كمال تقابل و تعاند را داشته باشند و حال آن كه در يكجا جمعند و اين بسيار غريب است و اكمل و اشدّ و اقوى از همه وجودات وجود عقل اوّل كه عقل كلّ است كه ظرف اوّل وجودات مخلوقه است و بمرتبه ايست در كمال و شدّت كه گويا مهيّت ندارد امّا نيز بى مهيّت نيست و الّا واجب الوجود بودى و اشدّ و اقوى از همه مهيّات مهيّت هيولاى اولى است كه آخر حاشيه وجودات مخلوقه است و از شدّت نقص و قوّه بدرجه ايست كه گويا حظّى از وجود ندارد امّا بى وجود نيز نيست و الّا معدوم بودى و هر كمال و خير راجع بوجود است كه عين كمال و خير است و هر نقص و شرّ راجع بمهيّت است كه نفس قوّه و عدم است و منبع همه كمالات و خيرات وجود است و عقل و معدن همه نقايص و شرور مهيّت است و جهل و چون وجود عقل اوّل كه رأس همه وجودات و انوار است پس منبع جميع علوم و خيرات باشد و مهيّت هيولاى اولى چون رئيس همه عدمات و ظلماتست پس منبت جهل اوّل و تمام جهلها و شرور باشد و چون از وجود عقل اوّل كه اوّل وجود مخلوق و عين نور و علم است وجود ظلمت مهيّت و جهل بالتّبع و بالعرض حاصل شد پس صحيح است كه در خلف عقل اوّل از ظلمت و از آب تلخ خلق شد جهل و در وقتى كه خداى (- تعالى- ) اراده خلق آدم (- ع- ) كرد امر كرد بجبرئيل امين كه آن نور اوّل را كه نور و طينت محمّد مصطفى (- ص- ) است بعد از تنزّلات و تطوّرات در اصلاب طاهره آباء علوى قرار دهد در صلب حضرت آدم ابو البشر (- ع- ) و بجهة تكريم و تعظيم ان نور امر كرد ملائكه را بسجود از براى ادم قوله (- تعالى- ) فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ و اشاره باينست اداء عهد وصيّت بسجود و خضوع از براى اكرام آدم در حديث است كه علىّ بن الحسين عليهما السّلام گفتند كه خبر داد مرا پدرم از پدر خود رسول اللّه (- ص- ) كه گفت اى بندگان خدا بتحقيق آدم وقتى كه ديد نور درخشنده از صلب خود در زمانى كه خداى (- تعالى- ) نقل كرده بود اشباح ما را از اعلى عرش بسوى پشت او ديد نور او ظاهر نبودند اشباح پس گفت اى پروردگار من چه چيزند اين انوار پس گفت خداى عزّ و جلّ نورها اشباحى اند كه نقل كرده ام آنها را از اشرف بقاع عرش بسوى پشت تو و از اين جهت امر كردم ملائكه را بسجود از براى تو بجهة آن كه تو ظرف شده از براى آن اشباح پس گفت آدم يا پروردگار كاش ظاهر مى ساختى آنها را از براى من پس گفت كه نظر كن اى ادم بسوى بالاى عرش پس نگاه كرد آدم پس واقع شد نور اشباح ما از پشت آدم بسوى بالاى عرش پس نقش بست در عرش صورتهاى نورهاى اشباح ما آنها كه در پشت آدم بود مثل نقش بستن صورت انسان در آئينه صافى پس ديد اشباح ما را پس گفت چه چيزند اين اشباح اى پروردگار گفت خداى (- تعالى- ) اى آدم اين اشباح افضل خلايق و مخلوقات من باشند اينست محمّد (- ص- ) و منم حميد محمود در كار خودم مشتقّ ساختم از براى او اسمى از اسم خودم و اينست على (- ع- ) و منم العلىّ العظيم مشتقّ ساختم از براى او اسمى از اسمم و اينست فاطمه (- ع- ) و منم فاطر سموات و ارض فاطم دشمنانم از رحمتم در روز فصل قضاء من و فاطم اولياء من از چيزهائى كه عار و عيب ايشان بود پس مشتقّ ساختم از براى او اسمى از اسمم و اينست حسن (- ع- ) و اينست حسين (- ع- ) و منم محسن مجمل مشتقّ ساختم اسم اين دو نفر را از اسم خودم اين جماعت برگزيدهاى مخلوقات من باشند و بزرگان خلايق من باشند بسبب ايشان مؤاخذه مى كنم و بسبب ايشان عقاب ميكنم و بسبب ايشان ثواب مى دهم پس متوسّل شو بايشان بسوى من اى ادم هر وقت كه رو بدهد بتو امر عظيمى پس بگردان ايشان را بسوى من شفيعان خود پس بتحقيق كه من قسم ياد كرده ام بر نفسم قسم حقّ اين كه خائب نسازم بسبب ايشان آرزوى را و ردّ نكنم بسبب ايشان سائلى را پس از اين جهة وقتى كه لغزيد از خطيئه ادم (- ع- ) خواند خداى (- تعالى- ) را بايشان پس خدا قبول كرد توبه آدم را و بخشيد او را فقال (- تعالى- ) وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا و قَبيلهُ يعنى پس گفت خداى (- تعالى- ) سجده كنيد اى ملائكه از براى ادم پس همه ملائكه سجده كردند الّا ابليس و جنود او بدانكه ملائكه جميعا جنود عقل اوّل باشند و شياطين كلّا جنود جهل اوّل باشند و چون مرتبه عقل اوّل در اعلا علّيّين وجود و رتبه جهل اوّل در اسفل السّافلين مهيّت بود ميان عقل اوّل و جهل اوّل تعاند و تنافر ذاتى متحقّق شد و چون امر بسجود از براى آدم بتقريب اكرام و تعظيم نور عقل اوّل بود كه در صلب او قرار داده شده بود و از جهة بغض و حسد ذاتى ابليس كه مظهر جهل اوّل و رئيس شياطين بود استكبار ورزيده سجود نكرد و بغير از او جميع ملائكه سجود كردند و از جمله ساجدين بودند حمله عرش كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل باشند و تمام ملائكه سموات و ارضين مامور بسجود بودند و سجود هم كردند الّا ملائكه فوق حجب كه ملائكه سرادق جمال و سكّان مقام او ادنى باشند كه انها مأمور بسجود نبودند زيرا كه آنها از انوار عقل و روح نبىّ و ولىّ ختمى عليهما الصّلوة و السّلام باشند و تعظيم و تكريم شي ء مر نفس خود را معقول نيست امّا ابليس از جنس ملائكه نيست زيرا كه ملائكه از عالم ارواح و مجرّدات و شديد الوجود و جنود عقل باشند و ابالسه از عالم طبع و مادّيّات و شديدة المهيّة باشند و چنانچه روح اعظم از عالم امر است قوله (- تعالى- ) وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ ابليس اعظم مقابل او از عالم طبع مؤسّس اثار مهيّت است چنانچه روح مؤيّد آثار وجود است و لكن داخل مامورين بسجود از براى ادم بود اگر چه از جنس ملائكه نبود امّا والى و حاكم بود بر ملائكه كه ساكن در زمين بودند بعد از جان بن جان چنانچه در حديث است كه ابليس در ميان ملائكه بود در آسمان و عبادت خداى (- تعالى- ) ميكرد و ملائكه گمان مى كردند كه او از انها است و حال آنكه از آنها نبود بتقريب اين كه خداى (- تعالى- ) خلق كرد نوع مخلوقى را قبل از آدم و ابليس حاكم بود در ميان آنها پس فساد كردند در زمين و سركشى كردند و خون ناحقّ ريختند پس مبعوث كرد خداى (- تعالى- ) بر ايشان ملائكه را پس كشتند ايشان را و اسير كردند ابليس را و بردند با خود باسمان و بود با ملائكه و عبادت خداى (- تعالى- ) ميكرد تا اين كه خداى (- تعالى- ) خلق كرد آدم را پس وقتى كه خداى (- تعالى- ) امر كرد ملائكه را بسجود آدم و ظاهر شد حسد او مر ادم را و استكبار او دانستند ملائكه كه ابليس از آنها نبوده و حضرت فرمودند كه ابليس داخل در امر بسجود ادم شد از جهة اين كه از جمله ملائكه بود بسبب والى و حاكم بودن و حال آنكه نبود از جنس ايشان انتهى و ابليس كه داخل مأمورين بود استكبار ورزيد و سجود نكرد و تمام جنود و اعوان او نيز متابعت او كردند در سجود نكردن امّا عبادت او تلبيس و بصورت عبادت بود و بقصد بندگى نبود بلكه باين قصد بود كه شايد باين وسيله بار ديگر والى و حاكم بشود و مراد باسمان بردن او شايد جا دادن او باشد در كره نار كه در قرب اسمان واقعى است و اسمان و بالا است نسبت بساير عناصر و با ملائكه عبادت كردن عبارت از اينست كه او هم در كره نار مشغول بعبادت بود چنانكه ملائكه اسمان مشغول بودند و ملائكه اسمان مطّلع بر عبادت او بودند و گمان مى كردند كه از حزب ملائكه است لكن بتقريب مصلحتى خدا او را در نار چند روزى جاى داده است تا وقت استكبار معلوم شد حال او بر ملائكه اعترتهم الحميّة و غلبت عليهم الشّقوة و تعزّروا بخلقة النّار و استوهنوا خلق الصّلصال يعنى برخورد آنها را عصبيّت ذاتى و غالب شد بر آنها شقاوت و بدبختى جبلّى زيرا كه بيانشد كه آنها از غلبه مهيّات مخلوقند و بتقريب تقابل و تعاند ذاتى با وجودات متعصّب بالذّاتند با اشخاصى كه اثار وجود در انها غلبه دارد و عزّت بر خودشان بستند به تقريب خلقت ابدان آنها از آتش و خار دانستند مخلوق از خاك نمناك كنده را قوله (- تعالى- ) قالَ يا إِبْلِيسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَيَّ أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعالِينَ قالَ فاعطاه اللّه النّظرة استحقاقا للسّخطة و استتماما للبليّة و انجازا للعدة قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ يعنى پس عطا كرد خداى (- تعالى- ) بابليس مهلت را از جهة اين كه مستحقّ مر غضب شود و از جهة اين كه امتحان او تمام بشود و بسر برساند وعده او را پس گفت بتحقيق تو از از جمله مهلت دادهائى تا روز وقت معلوم كه قيامة باشد و امّا حكمت مهلت ابليس كه منبع شرور است پس از جهة آنست كه از متمّمات خيراتست از جهة اين كه طاعت در صورتى طاعتست كه قدرت بر معصيت و متمكّن از فعل او باشد بسبب بودن اسباب و الات معصيت و با بودن شوق نفس بسوى او پس هرگاه با قدرت بر فعل معصيت ترك بشود و طاعة بكند طاعت تمام خواهد بود و هرگاه قدرت بر معصيت نداشته باشد ترك كند و طاعت كند در حقيقت طاعت تامّه كامله نكرده است پس چون خيرات تماميّت نداشتند بدون وجود اسباب و دواعى معصيت لهذا حكمت كامله تقاضا كرد وجود شياطين را كه بالذّات راغب بمعاصى و داعى اند بسوى شرور پس در حقيقت سببى از اسباب طاعاتند اگر چه بالعرض باشد بلكه از وجود آنها طاعت و معصيت هر دو بسر حدّ كمال مى رسد و همچنين بر عكس ان وجود اسباب و دواعى طاعات بالعرض متمّم معاصى نيز باشند چنانچه بالذّات متمّم طاعاتند پس تلفيق از اسباب طاعت و معصيت نوع خاصّ از وجود را مربّى است كه بدون ان حاصل نشود و از وجود محض منع اين نحو وجود بخل و محالست

شرح ابن ابی الحدید

مِنْهَا فِي صِفَةِ خَلْقِ آدَمَ ع- ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الْأَرْضِ وَ سَهْلِهَا- وَ عَذْبِهَا وَ سَبَخِهَا- تُرْبَةً سَنَّهَا بِالْمَاءِ حَتَّى خَلَصَتْ- وَ لَاطَهَا بِالْبِلَّةِ حَتَّى لَزَبَتْ- فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَاءٍ وَ وُصُولٍ وَ أَعْضَاءٍ- وَ فُصُولٍ أَجْمَدَهَا حَتَّى اسْتَمْسَكَتْ- وَ أَصْلَدَهَا حَتَّى صَلْصَلَتْ لِوَقْتٍ مَعْدُودٍ وَ أَجَلٍ مَعْلُومٍ- ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ- فَتَمَثَّلَتْ إِنْسَاناً ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا- وَ فِكَرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا وَ جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا- وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا وَ مَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ- وَ الْأَذْوَاقِ وَ الْمَشَامِّ وَ الْأَلْوَانِ وَ الْأَجْنَاسِ- مَعْجُوناً بِطِينَةِ الْأَلْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ- وَ الْأَشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ وَ الْأَضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ- وَ الْأَخْلَاطِ الْمُتَبَايِنَةِ مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ- وَ الْبِلَّةِ وَ الْجُمُودِ- وَ الْمَسَاءَةِ وَ السُّرُورِ وَ اسْتَأْدَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ الْمَلَائِكَةَ وَدِيعَتَهُ لَدَيْهِمْ- وَ عَهْدَ وَصِيَّتِهِ إِلَيْهِمْ فِي الْإِذْعَانِ بِالسُّجُودِ لَهُ- وَ الْخُنُوعِ لِتَكْرِمَتِهِ- فَقَالَ لَهُمْ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ- وَ قَبيلَهُ اعْتَرَتْهُمُ الْحَمِيَّةُ- وَ غَلَبَتْ عَلَيْهِمُ الشِّقْوَةُ- وَ تَعَزَّزُوا بِخِلْقَةِ النَّارِ وَ اسْتَوْهَنُوا خَلْقَ الصَّلْصَالِ- فَأَعْطَاهُ اللَّهُ النَّظِرَةَ اسْتِحْقَاقاً لِلسَّخْطَةِ- وَ اسْتِتْمَاماً لِلْبَلِيَّةِ وَ إِنْجَازاً لِلْعِدَةِ- فَقَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ

الحزن ما غلظ من الأرض و سبخها ما ملح منها- و سنها بالماء أي ملسها- قال

ثم خاصرتها إلى القبة الخضراءتمشي في مرمر مسنون

- . أي مملس- و لاطها من قولهم لطت الحوض بالطين- أي ملطته و طينته به- و البلة بفتح الباء من البلل- و لزبت بفتح الزاي أي التصقت و ثبتت- فجبل منها أي خلق و الأحناء الجوانب جمع حنو- و أصلدها جعلها صلدا أي صلبا متينا- و صلصلت يبست و هو الصلصال- و يختدمها يجعلها في مآربه و أوطاره- كالخدم الذين تستعملهم و تستخدمهم- و استأدى الملائكة وديعته طلب منهم أداءها- و الخنوع الخضوع و الشقوة بكسر الشين- و في الكتاب العزيز رَبَّنا غَلَبَتْ عَلَيْنا شِقْوَتُنا- و استوهنوا عدوه واهنا ضعيفا- و النظرة بفتح النون و كسر الظاء الإمهال و التأخير- . فأما معاني الفصل فظاهرة و فيه مع ذلك مباحث- . منها أن يقال اللام في قوله لوقت معدود بما ذا تتعلق- . و الجواب أنها تتعلق بمحذوف- تقديره حتى صلصلت كائنة لوقت- فيكون الجار و المجرور في موضع الحال- و يكون معنى الكلام أنه أصلدها- حتى يبست و جفت معدة لوقت معلوم- فنفخ حينئذ روحه فيها- و يمكن أن تكون اللام متعلقة بقوله فجبل أي جبل- و خلق من الأرض هذه الجثة لوقت- أي لأجل وقت معلوم و هو يوم القيامة- . و منها أن يقال لما ذا قال- من حزن الأرض و سهلها و عذبها و سبخها- . و الجواب أن المراد من ذلك- أن يكون الإنسان مركبا من طباع مختلفة- و فيه استعداد للخير و الشر و الحسن و القبح- . و منها أن يقال- لما ذا أخر نفخ الروح في جثة آدم مدة طويلة- فقد قيل إنه بقي طينا تشاهده الملائكة أربعين سنة- و لا يعلمون ما المراد به- . و الجواب يجوز أن يكون في ذلك لطف للملائكة- لأنهم تذهب ظنونهم في ذلك كل مذهب- فصار كإنزال المتشابهات- الذي تحصل به رياضة الأذهان و تخريجها- و في ضمن ذلك يكون اللطف- و يجوز أن يكون في أخبار ذرية آدم- بذلك فيما بعد لطف بهم- و لا يجوز إخبارهم بذلك إلا إذا كان المخبر عنه حقا- و منها أن يقال ما المعني بقوله ثم نفخ فيها من روحه- . الجواب أن النفس لما كانت جوهرا مجردا- لا متحيزة و لا حالة في المتحيز- حسن لذلك نسبتها إلى البارئ- لأنها أقرب إلى الانتساب إليه من الجثمانيات- و يمكن أيضا أن تكون لشرفها مضافة إليه- كما يقال بيت الله للكعبة- و أما النفخ فعبارة عن إفاضة النفس على الجسد- و لما نفخ الريح في الوعاء- عبارة عن إدخال الريح إلى جوفه- و كان الإحياء عبارة عن إفاضة النفس على الجسد- و يستلزم ذلك حلول القوى و الأرواح في الجثة- باطنا و ظاهرا- سمي ذلك نفخا مجازا- . و منها أن يقال ما معنى قوله- معجونا بطينة الألوان المختلفة- . الجواب أنه ع قد فسر ذلك بقوله- من الحر و البرد و البلة و الجمود- يعني الرطوبة و اليبوسة- و مراده بذلك المزاج الذي هو كيفية واحدة- حاصلة من كيفيات مختلفة قد انكسر بعضها ببعض- و قوله معجونا صفة إنسانا- و الألوان المختلفة يعنى الضروب و الفنون- كما تقول في الدار ألوان من الفاكهة- . و منها أن يقال ما المعني بقوله- و استأدى الملائكة وديعته لديهم- و كيف كان هذا العهد و الوصية بينه و بينهم- . الجواب أن العهد و الوصية هو قوله تعالى لهم- إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ- فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ- .

و منها أن يقال- كيف كانت شبهة إبليس و أصحابه في التعزز بخلقة النار- . الجواب لما كانت النار مشرقة بالذات و الأرض مظلمة- و كانت النار أشبه بالنور و النور أشبه بالمجردات- جعل إبليس ذلك حجة احتج بها- في شرف عنصره على عنصر آدم ع- و لأن النار أقرب إلى الفلك من الأرض- و كل شي ء كان أقرب إلى الفلك من غيره كان أشرف- و البارئ تعالى لم يعتبر ذلك- و فعل سبحانه ما يعلم أنه المصلحة و الصواب- . و منها أن يقال كيف يجوز السجود لغير الله تعالى- . و الجواب أنه قيل إن السجود لم يكن إلا لله تعالى- و إنما كان آدم ع قبلة- و يمكن أن يقال إن السجود لله على وجه العبادة- و لغيره على وجه التكرمة- كما سجد أبو يوسف و إخوته له- و يجوز أن تختلف الأحوال و الأوقات- في حسن ذلك و قبحه- . و منها أن يقال- كيف جاز على ما تعتقدونه من حكمة البارئ- أن يسلط إبليس على المكلفين- أ ليس هذا هو الاستفساد الذي تأبونه و تمنعونه- . و الجواب أما الشيخ أبو علي رحمه الله فيقول- حد المفسدة ما وقع عند الفساد- و لولاه لم يقع مع تمكن المكلف من الفعل في الحالين- و من فسد بدعاء إبليس لم يتحقق فيه هذا الحد- لأن الله تعالى علم أن كل من فسد عند دعائه- فإنه يفسد و لو لم يدعه- . و أما أبو هاشم رحمه الله- فيحد المفسدة بهذا الحد أيضا- و يقول إن في الإتيان بالطاعة مع دعاء إبليس إلى القبيح- مشقة زائدة على مشقة الإتيان بها- لو لم يدع إبليس إلى القبيح- فصار الإتيان بها مع اعتبار دعاء إبليس إلى خلافها- خارجا عن الحد المذكور و داخلا في حيز التمكن- الذي لو فرضنا ارتفاعه لما صح من المكلف الإتيان بالفعل- و نحن قلنا في الحد- مع تمكن المكلف من الإتيان بالفعل في الحالين- . و منها أن يقال كيف جاز للحكيم سبحانه أن يقول لإبليس- إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إلى يوم القيامة- و هذا إغراء بالقبيح- و أنتم تمنعون أن يقول الحكيم لزيد- أنت لا تموت إلى سنة بل إلى شهر أو يوم واحد- لما فيه من الإغراء بالقبيح- و العزم على التوبة قبل انقضاء الأمد- . و الجواب أن أصحابنا قالوا- إن البارئ تعالى لم يقل لإبليس- إني منظرك إلى يوم القيامة- و إنما قال إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ- و هو عبارة عن وقت موته و اخترامه- و كل مكلف من الإنس و الجن- منظر إلى يوم الوقت المعلوم على هذا التفسير- و إذا كان كذلك لم يكن إبليس عالما أنه يبقى لا محالة- فلم يكن في ذلك إغراء له بالقبيح- . فإن قلت فما معنى قوله ع و إنجازا للعدة- أ ليس معنى ذلك- أنه قد كان وعده أن يبقيه إلى يوم القيامة- . قلت إنما وعده الإنظار- و يمكن أن يكون إلى يوم القيامة و إلى غيره من الأوقات- و لم يبين له فهو تعالى أنجز له وعده في الإنظار المطلق- و ما من وقت إلا و يجوز فيه أن يخترم إبليس- فلا يحصل الإغراء بالقبيح- و هذا الكلام عندنا ضعيف- و لنا فيه نظر مذكور في كتبنا الكلامية

شرح نهج البلاغه منظوم

القسم السادس منها فى صفة خلق آدم عليه السّلام:

ثمّ جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها، و عذبها و سبخها، تربة سنّها بالمآء حتى خلصت، و لا طها بالبلّة حتّى لزبت، فجبل منها صورة ذات أحناء وّ وصول، و أعضاء وّ فصول، أجمدها حتّى استمسكت، و أصلدها حتّى صلصلت لوقت مّعدود، وّ أجل مّعلوم، ثمّ نفخ فيها من رّوحه، فمثلت انسانا ذا أذهان يجيلها، و فكر يتصرف بها، و جوارح يختدمها، و أدوات يقلبها و معرفة يّفرق بها بين الحقّ و الباطل و الأذواق و المشام و الألوان و الأجناس، معجونا بطينة الألوان المختلفة، و الأشباه المؤتلفة و الأضداد المتعادية، و الأخطلاط المتباينة من الحرّ و البردو البلّة و الجمود، و المساءة و السّرور، و استأدى اللّه سبحانه الملائكة و ديعته لديهم، و عهد وصيّته اليهم، في الإذعان بالسّجود له، و الخشوع لتكرمته، فقال سبحانه:(اسْجُدُوا لِآدَمَ) فسجدوا إلا ابليس اعترته الحميّة، و غلبت عليه الشّقوة، و تعزّز بخلقه النّار، و استوهن خلق الصلصال، فأعطاه اللّه النظرة استحقاقا للسخطة و استتماما للّبلية، و إنجازا للعدة، فقال:( قالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ)

ترجمه

در خلقت حضرت آدم ابو البشر عليه السّلام از آن پس كه خلّاق جهان آسمان و زمين و هر چه در آنها است بيافريد، از هر يك از زمينهاى نرم و درشت و خوش گياه و شوره زار مشتى خاك بر گرفت، ابر رحمت را فرمود تا چهل شبانه روز پى در پى بر آن خاك بباريد تا خالص و پاكيزه شد، و آنرا برطوبت و ترى مخلوط كرد تا اين كه چسبان گشت، و عناصر چهارگانه با هم يكى شدند، از چنين خاكى صورتى كه داراى اطراف و اعضاء پيوستگيها و گسستگيها بود بيافريد، آنرا خشك ساخت تا چنگ در زده و بهم چسبيده محكم و نرمش قرار داد تا از هم نپاشيده و آنرا تا زمان معيّن و معدودى كه قابل پذيرفتن روح باشد بحال خودش واگذاشت پس خداوند آن صورت خاكى را آئينه انوار و تجلى خويش قرار داده از روح خود در آن بدميد، انسانى ساخت داراى قواى فكريّه كه به نيروى آن در اشياء تصرّف كند، اعضاء و جوارح و ابزارى از قبيل دست و پا و چشم و گوش و غير اينها كه در كارها از آنها استفاده نمايد، و قوّه شناسائى حقّ و باطل چشيدنيها بوئيدنيها جنسها و رنگها را بوى ارزانى داشت، طينتش را برنگهاى گوناگون همچون سفيدى استخوان سرخى خون سياهى مو و اشيائى كه با هم الفت دارند و حالاتى كه ضدّ يكديگرند و اخلاطى جداى از هم مانند گرمى صفراء سردى بلغم ترى خون خشكى سوداء و همچنين از غم و پريشانى سرور و شادمانى خواب و بيدارى سيرى و گرسنگى خلاصه تمام اينها را بوى عنايت فرمود، پس آن گاه ملائك را ندا در داد و آنانرا بامانت و وصيتى كه در نزدشان بوديعت نهاده بود و آن عبارت از فرود آوردن سر تعظيم و تكريم و خشوع و سجده بر آدم ابو البشر بود صدا زد، فرمود اى فرشتگان من آدم را از راه احترام سجده كنيد، فرشتگان امر خداوند سبحان را اطاعت كرده آدم صفى اللّه مسجود آنان شد، در اين ميان ابليس را حميّت دامان گرفت بد بختى بر او چيره آمد طينت خود را كه از آتش بود از گوهر آدم خاكى والاتر دانست، آنرا بر گرفت و اين را بيفكند. براى اين سركشى و نافرمانى سزاوار خشم خداوندى شد، براى تكميل بليّه و آزمايش بنى آدم و وفاى وعده كه در حين سجده نكردن ابليس باو داده شده بود خداوند مهلتش داده فرمود: تو تا روز و هنگام معينى از مهلت داده شده گانى.

نظم

پس از خلق ملائك خالق ماهخداوند برى از مثل و اشباه

پديد آورد اين مهد زمين راهمين گهواره انسان نشين را

ز جاى سنكلاخ و ارض سادهكه بودى نرم و هموار و فتاده

بدست قدرتش يك قبضه ز ان خاك گرفت و كرد با آبيش نمناك

چو خاك نرم را با نم عجين كردبهم چسبيد و بر خويش آفرين كرد

يكى صورت پديد آورد از آن گل كه بد داراى دست و صورت و دل

بهر عضويش صد پيوستگيهابهر تارش دو صد بگسستگيها

بخم گرديدن و بر راست مايل بهر صورت كه او مى خواست قابل

جمودت داد تا پيوست با همدو شي ء ضدّ بهم زد دست با هم

چو گشت از خاك آن معدوم موجودنهادش تا براى وقت معدود

فكندش تا كه شد پاكيزه و پاك محل گوهر جان گشت آن خاك

ز روح خود دميد آن گاه در آنپديد آورد شكلى نامش انسان

بيك چلّه ز خاك آئينه ساخت ز نور خويشتن او را بپرداخت

نهادش نام آن آئينه آدمو را با خويشتن فرمود محرم

نمودش آينه روى خوش خويش در آن ديدى جمال دلكش خويش

چو آن كاخى كه بنّاء كهن كاردو صد نقش آورد در آن پديدار

كشد نقش رموز هندسى راامور هيئت اقليدسى را

هم اين معمار استاد زبردستتمامى دستها از پشت در بست

يكى نقش بديعى زد بقالب بنقاشان گيتى گشت غالب

بآدم دست و پا و هم دهان داددو چشم و گوش و دندان و زبان داد

قواى فكر داد و فهم و ادراك بسان عقل دادش گوهرى پاك

وجودش كارگاهى مختلف كرددو صد ضد را بجسمى مؤتلف كرد

ز صفرا و ز سودا و ز بلغم ز رگ و ز ريشه ستخوان و پى و دم

بهر يك داد يك منصب معينبهر يك خاصيتهاى مبرهن

ز گرمى و ز سردى شد خبر دارز عيش و نوش هم شد بهره بردار

بصر دادش بديده گاه ديدندهان را ذوق در وقت چشيدن

مشامش مركز تشخيص بو كرددلش را جاى خود بى گفتگو كرد

تمامى اين قوا گشتند يارش جوارح شد ز جان خدمتگذارش

لواى علم و عرفان داد دستشز جام آدميّت كرد مستش

پس آنگه زد صلائى بر ملائك امانت را طلب كرد از يكايك

كه آن عهدى كه با من جمله بستندبدان پيمان و ميثاق ار كه هستيد

امانت را كنون گاه ادا شدصفىّ اللّه مسجود شما شد

بدين محراب يكسر سجده آريدبدلها تخم مهر وى بكاريد

كه آدم را مقامى هست شامخ جلال من در او گرديده راسخ

ز حقّ فرشتگان چون اين شنيدندبسوى آدم از طاعت دويدند

جبينها را بخاك پاش سودندبامر حق بر او سجده نمودند

حميّت زين ميان ز ابليس دامانگرفت و از خدا بشكست پيمان

قدم در راه عصيان و خطا زددم از چون و چراها با خدا زد

بگفتا آدم اندر آفرينشبود خاك و منم از روشن آتش

فزون در رتبه ام من بو البشر خوردبخاك تيره آتش سجده كى برد

چو خود را ديد و الا از تكبّرز حكم حق بزد تن از تبختر

قباى لعنت حقّش بقامترسا گرديد تا روز قيامت

خدا از درگهش راندش به بيرون شد اندر دو جهان مطرود و ملعون