دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 : وصف قدرت پروردگار

خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 موضوع "وصف قدرت پروردگار" را بیان می کند.
No image
خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 : وصف قدرت پروردگار

موضوع خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1

متن خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1

1 وصف قدرت پروردگار

متن خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1

و من خطبة له (عليه السلام) في بيان قدرة اللّه و انفراده بالعظمة و أمر البعث

قدرة اللّه

كُلُّ شَيْ ءٍ خَاشِعٌ لَهُ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ قَائِمٌ بِهِ غِنَى كُلِّ فَقِيرٍ وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ وَ لَا اسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ وَ لَا يَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ وَ لَا يُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ وَ لَا يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ وَ لَا يَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ وَ لَا يَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ وَ لَا يَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلَّى عَنْ أَمْرِكَ كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ أَنْتَ الْأَبَدُ فَلَا أَمَدَ لَكَ وَ أَنْتَ الْمُنْتَهَى فَلَا مَحِيصَ عَنْكَ وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ فَلَا مَنْجَى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ شَأْنَكَ سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِكَ وَ مَا أَصْغَرَ كُلَّ عَظِيمَةٍ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرَى مِنْ مَلَكُوتِكَ وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيمَا غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ

ترجمه مرحوم فیض

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است (در صفات كمال و جلال خداوند و اوصاف فرشتگان و فريب خوردن مردم از دنيا و بيان حشر و نشر انسان و پاره اى از مناقب پيغمبر اكرم):

قسمت أول خطبه

هر موجودى براى خداوند خاضع و فروتن و هر چيزى باو قائم است (هستى همه اشياء بدست قدرت و توانائى او است) بى نياز كننده هر فقير و درويشى و ارجمندگرداننده هر ذليل و خوار و توانائى دهنده هر ناتوانى و گريزگاه هر ستم رسيده اى است،گفتار هر گوينده را مى شنود، و بسرّ و نهان هر خموشى دانا است، و روزى هر زنده اى را متكفّل است، و مرجع و بازگشت هر كه بميرد بسوى او است، چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر بدهند (و چگونگيت را بيان كنند) بلكه بودى پيش از وصف كنندگانى كه آفريده اى، خلائق را بجهت ترس از تنهائى نيافريدى و آنان را براى سودى ايجاد نفرمودى، و جلو نمى افتد از تو هر كه را طلب نمائى، و از چنگ تو بيرون نمى رود آنكه را بگيرى، و سلطنت تو را كم نمى كند كسيكه ترا معصيت و نافرمانى نمايد، و بملك و پادشاهى تو نمى افزايد كسيكه از تو اطاعت و پيروى كند، و امر ترا باز نمى گرداند كسيكه بقضاء و قدر تو راضى و خوشنود نباشد، و از تو بى نياز نمى شود كسيكه از فرمانت رو گرداند (بلكه با اعراض از فرمانت هم بتو نيازمند است) هر پنهانى نزد تو آشكار و هر غايبى حاضر است (پنهان و آشكار و حاضر و غائب نزد او يكسان است، زيرا علم او كه عين ذات او است به همه اشياء احاطه دارد) تو هميشه هستى و انتهائى براى تو نيست، و تويى منتهى (انتهاء هر چيزى بسوى تو است) پس از (امر و فرمان) تو گريز و فرار نتوان نمود، و تويى جاى بازگشت (هر چيز) پس از (عذاب) تو گريزى نيست مگر (رحمت) تو، موى پيشانى هر جنبنده اى بدست (قدرت و توانائى) تو است، و مرجع هر انسانى بسوى تو است، خدايا تو از هر عيب و نقصى منزّه و مبرّى هستى چه بسيار بزرگ است در نظر ما آنچه از آفرينش تو مى بينيم، و چه بسيار كوچك است بزرگى آن در پيش قدرت و توانائى تو، و چه بسيار ترسناك است آنچه را كه ما (بچشم عقل) مى بينيم از پادشاهى (ربوبيّت) تو، و چه بسيار حقير است اين ديدن ما در پيش آنچه از ما نا پيدا است از سلطنت (الهيّت) تو، و چه بسيار نعمت هايى كه از تو در دنيا فرا رسيده، و چه بسيار اين نعمتها پست است در جنب نعمتهاى آخرت.

ترجمه مرحوم شهیدی

و از خطبه هاى آن حضرت است

هر چيز برابر او فرو افتاده و خوار است،

و همه بدو ايستاده و برقرار.

بى نيازى هر تهيدست است،

و عزّت هر خوار.

نيروى هر ناتوان،

و پناه هر اندوهبار.

هر كه سخن گويد، سخن او شنود،

و هر كه خاموش باشد نهان او داند.

هر كه زنده باشد، روزيش با اوست،

و هر كه بميرد، بازگشتش بدوست.

ديده ها تو را نديده است تا از تو خبر دهد،

كه تو پيش از هر آفريده اى كه خواهد وصف تو را سر دهد.

بيم تنهايى نداشتى تا خلق را بيافرينى،

و آنان را نيافريدى تا از ايشان سودى بينى.

آن را كه بجويى از تو پيش نيفتد،

و آن را كه بگيرى از دستت نرهد،

و آن كه فرمان تو نبرد از قدرتت نكاهد،

و آن كه تو را مطيع باشد، بر ملك تو نيفزايد.

امر تو را بازنگرداند، آن كه بر قضاى تو خشم گيرد،

و بى نياز از تو نبود، آن كه فرمانت نپذيرد.

هر رازى نزد تو آشكار است،

و هر نهانى نزد تو پديدار.

تو هميشه اى و بى پايان،

تو پايان هر چيزى، و گريز از تو نتوان.

وعده گاه محضر توست، و رهايى از تو جز به تو نيست،

و در دست قدرت تو زمام هر جنبنده اى است،

و به سوى تو بازگشت هر آفريده اى است.

پاك خدايا چه بزرگ است آنچه مى بينيم از خلقت تو،

و چه خرد است، بزرگى آن در كنار قدرت تو،

و چه با عظمت است آنچه مى بينيم از ملكوت تو،

و چه ناچيز است برابر آنچه بر ما نهان است از سلطنت تو،

و چه فراگير است نعمت تو در اين جهان،

و چه اندك است در كنار نعمتهاى آن جهان.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطب فصيحه آن سرور عالميان و مقتداى آدميانست در ذكر صفات كمال و نعوت جلال خداوند متعال و أوصاف فرشتگان و غرور بندگان بمتاع اين جهان و بيان حشر و نشر انسان و ذكر صفات پيغمبر آخر الزّمان عليه و آله أفضل الصّلاة و السّلام چنانچه فرموده: هر چيز فروتني كننده است بر حضرت عزّت، و هر چيز قايم است در وجود بجناب احديت او، توانگرى هر فقير است، و عزّت هر ذليل و حقير، و قوّت هر ضعيف و ناتوان، و پناهگاه هر مضطرّ و محزون، هر كس تكلّم نمود شنود او گفتار او را، و هر كه خاموش شد دانست أسرار او را، و هر كه زندگاني نمايد بر او است روزى او، و هر كه وفات نمايد بسوى اوست باز گشت او، نديد تو را چشمها تا خبر دهد از تو صاحبان ديدها، بلكه بودى تو پيش از وصف كنندگان از خلايق خودت، نيافريدى خلق را از جهة ترس و وحشت، و طلب عمل ننمودى از ايشان بجهة جلب منفعت، پيشي نمى گيرد بتو كسى كه طلب كردى تو او را، و خلاصى نيافت از تو كسى كه أخذ نمودى تو او را، و كم نمى نمايد پادشاهى تو را كسى كه معصيت تو را نمود، و زياد نمى كند در ملك تو كسى كه اطاعت تو را كرد، و ردّ نمى كند أمر تو را كسى كه ناخوش دارد حكم تو را، و مستغنى نمى باشد از تو كسى كه رو گردان شود از فرمان تو، هر نهاني در نزد تو آشكار است، و هر غايبى در نزد تو حاضر، توئى صاحب دوام پس هيچ نهايتى نيست تو را، و توئى محلّ نهايت خلايق پس هيچ گريز گاهى نيست از تو، و توئى وعده گاه همه پس جاى نجاتي نيست از تو مگر بسوى تو، در دست قدرت تست موى پيشانى هر جنبنده، و بسوى تست باز گشت هر نفس تنزيه ميكنم تو را تنزيه كردنى چه بزرگست آنچه كه مى بينيم از مخلوقات، و چه كوچكست بزرگى آن در جنب قدرت تو، و چه هولناكست آنچه كه مشاهده مى كنيم از پادشاهى تو، و چه حقير است اين در جنب آنچه كه پنهانست از مادر سلطنت تو، و چه وافر است نعمتهاى تو در دنيا، و چه كوچكست اين نعمتها در جنب نعمتهاى آخرت

شرح ابن میثم

و من خطبة له عليه السّلام

الفصل الأول

كُلُّ شَيْ ءٍ خَاشِعٌ لَهُ- وَ كُلُّ شَيْ ءٍ قَائِمٌ بِهِ- غِنَى كُلِّ فَقِيرٍ- وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ- وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ- وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ- مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ- وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ- وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ- وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ- لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ- بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ- لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ- وَ لَا اسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ- وَ لَا يَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ- وَ لَا يُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ- وَ لَا يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ- وَ لَا يَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ- وَ لَا يَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ- وَ لَا يَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلَّى عَنْ أَمْرِكَ- كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ- وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ- أَنْتَ الْأَبَدُ فَلَا أَمَدَ لَكَ- وَ أَنْتَ الْمُنْتَهَى فَلَا مَحِيصَ عَنْكَ- وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ فَلَا مَنْجَى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ- بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ- وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِكَ- وَ مَا أَصْغَرَ عِظَمَهُ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ- وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرَى مِنْ مَلَكُوتِكَ- وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيمَا غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ- وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا- وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ

أقول: هذا الفصل من أشرف الفصول المشتملة على توحيد اللّه و تنزيهه و إجلاله و تعظيمه.

اللغة

و اللهف: الحزن، و الملهوف: المظلوم يستغيث. و الأبد: الدائم. و الأمد: الغاية. و حاص عن الشي ء: عدل و هرب. و المحيص: المهرب.

و فيه اعتبارات ثبوتيّة و سلبيّة:

أمّا الثبوتيّة فعشرة:

الأوّل: خشوع كلّ شي ء له

و الخشوع مراد هنا بحسب الاشتراك اللفظىّ.

إذ الخشوع من الناس يعود إلى تطأ منهم و خضوعهم للّه و من الملائكة دؤو بهم في عبادتهم ملاحظة لعظمته، و من سائر الممكنات انفعالها عن قدرته و خضوعها في رقّ الإمكان و الحاجة إليه، و المشترك و إن كان لا يستعمل في جميع مفهوماته حقيقة فقد بيّنّا أنّه يجوز استعماله مجازا فيها بحسب القرينة و هى هنا إضافته إلى كلّ شي ء أو لأنّه في قوّة المتعدّد كقوله تعالى «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ»«» فكأنّه قال: الملك خاشع له و البشر خاشع له، و هذا الاعتبار يستلزم وصفه تعالى باعتبارين: أحدهما: كونه عظيما، و الثاني: كونه غنيّا: أمّا العظيم فينقسم إلى ما يكبر حاله في النفس و لكن يتصوّر أن يحيط بكماله العقول و يقف على كنه حقيقته، و إلى ما يمكن أن يحيط به بعض العقول و إن فات أكثرها، و هذان القسمان إنّما يطلق عليهما لفظ العظمة بالإضافة، و قياس كلّ إلى ما دونه فيما هو عظيم فيه، و إلى ما لا يتصوّر أن يحيط به العقل أصلا و ذلك هو العظيم المطلق الّذي جاوز حدود العقول أن يقف على صفات كماله و نعوت جلاله، و ليس هو إلّا اللّه تعالى، و أمّا الغنىّ فسنذكره.

الثاني: قيام كلّ شي ء به

و اعلم أنّ جميع الممكنات إمّا جواهر أو أعراض و ليس شي ء منها يقوم بذاته في الوجود: أمّا الأعراض فظاهر لظهور حاجتها إلى المحلّ الجوهرىّ، و أمّا الجواهر فلأنّ قوامها في الوجود إنّما يكون بقيام عللها و تنتهى إلى الفاعل الأوّل جلّت عظمته فهو إذن الفاعل المطلق الّذى به قوام كلّ موجود في الوجود، و إذ ثبت أنّه تعالى غنىّ عن كلّ شي ء في كلّ شي ء و ثبت أنّ به قوام كلّ شي ء ثبت أنّه القيّوم المطلق. إذ مفهوم القيّوم هو القائم بذاته المقيم لغيره فكان هذا الاعتبار مستلزما لهذا الوصف.

الثالث: كونه تعالى غنى كلّ فقير

و يجب أن يحمل الفقر على ما هو أعمّ من الفقر المتعارف و هو مطلق الحاجة ليعمّ التمجيد كما أنّ الغنى هو سلب مطلق الحاجة، و إذ ثبت أنّ كلّ ممكن فهو مفتقر في طرفيه منته في سلسلة الحاجة إليه، و أنّه تعالى المقيم له في الوجود ثبت أنّه تعالى رافع حاجة كلّ موجود بل كلّ ممكن و هو المراد بكونه غنى له، و أطلق عليه تعالى لفظ الغنى و إن كان الغنى به مجازا إطلاقا لاسم السبب على المسبّب.

الرابع: كونه عزّ كلّ ذليل

و قد سبق أنّ معنى العزيز هو الخطير الّذى يقلّ وجود مثله و يشتدّ الحاجة و يصعب الوصول إليه فما اجتمعت فيه هذه المفهومات الثلاثة سمّى عزيزا، و سبق أيضا أنّ هذه المفهومات مقولة بالزيادة و النقصان على ما تصدق عليه، و أنّه ليس الكمال في واحد منها إلّا للّه سبحانه، و يقابله الذليل و ثبت أنّه تعالى عزّ كلّ موجود لأنّ كلّ موجود سواه إنّما يتحقّق فيه هذه المفهومات الثلاثة منه سبحانه الناظم لسلسلة الوجود و الواضع لكلّ من الموجودات في رتبته من النظام الكلّىّ فمنه عزّ كلّ موجود، و كلّ موجود ذليل في رقّ الإمكان و الحاجة إليه في إفاضة المفهومات الثلاثة عليه فهو إذن عزّ كلّ ذليل و إطلاق لفظ العزّ عليه كإطلاق لفظ الغنى.

الخامس: و قوّة كلّ ضعيف

القوّة تطلق على كمال القدرة و على شدّة الممانعة و الدفع و يقابلها الضعف و هما مقولان بالزيادة و النقصان على من يطلقان عليه، و إذ ثبت أنّه تعالى مستند جميع الموجودات و المفيض على كلّ قابل ما يستعدّ له و يستحقّه فهو المعطى لكلّ ضعيف عادم القوّة من نفسه كماله و قوّته فمنه قوّة كلّ ضعيف بالمعنيين المذكورين لها، و روى أنّ الحسن قال: و اعجبا لنبىّ اللّه لوط عليه السّلام إذ قال لقومه: لو أنّ لى بكم قوّة أو آوى إلى ركن شديد أ تراه أراد ركنا أشدّ من اللّه تعالى. و إطلاق لفظ القوّة عليه كإطلاق لفظ الغنى أيضا.

السادس: كونه مفزع كلّ ملهوف

أى إليه ملجأ كلّ مضطرّ في ضرورته حال حزن أو خوف أو ظلم كما قال تعالى «ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ»«» «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ»«» فكلّ مفزع و ملجأ غيره فلمضطرّ لا لكلّ مضطرّ و مجاز لا حقيقة و إضافيّ لا حقيقىّ، و هذا الاعتبار يستلزم كمال القدرة للّه لشهادة فطرة ذى الضرورة بنسبة جميع أحوال وجوده إلى جوده و يستلزم كمال العلم لشهادة فطرته باطّلاعه على ضرورته، و كذلك كونه سميعا و بصيرا و خالقا و مجيبا للدعوات و قيّوما و نحوها من الاعتبارات.

السابع:

كونه من تكلّم سمع نطقه.

الثامن: من سكت علم سرّه

و هما إشارتان إلى وصفى السميع و العليم، و لمّا كان السميع يعود إلى العالم بالمسموعات استلزم الوصفان إحاطته بما أظهر العبد و أبداه و ما أسرّه و أخفاه في حالتى نطقه و سكوته، و قد سبقت الإشارة إلى ذلك.

التاسع:

و من عاش فعليه رزقه.

العاشر: و من مات فإليه منقلبه

و هما إشارتان إلى كونه تعالى مبدء للعباد في وجودهم و ما يقوم به عاجلا و منتهى و غاية لهم آجلا فإليه رجوع الأحياء منهم و الأموات، و به قيام وجودهم حالتى الحياة و المماة.

الحادى عشر من الاعتبارات السلبيّة: لم تراك العيون فتخبر عنك

و فيه التفات من الغيبة إلى الخطاب كقوله تعالى «إِيَّاكَ نَعْبُدُ» و هذا الالتفات و عكسه يستلزم شدّة عناية المتكلّم بالمعنى المنتقل إليه، و حسنه معلوم في علم البيان، و اعلم أنّ هذا الكلام لا بدّ فيه من تجوّز أو إضمار، و ذلك إن جعلنا الرائى هو العيون كما عليه اللفظ و يصدق حقيقة لزم إسناد قوله فتخبر إليها مجازا لكون الإخبار ليس لها، و إن راعينا عدم المجاز لزم أن يكون التقدير: لم ترك العيون فتخبر عنك أربابها، أو لم ترك أرباب العيون فتخبر عنك. فيلزم الاضمار و يلزم التعارض بينه و بين المجاز لكن قد علمت في مقدّمات اصول الفقه: أنّهما سيّان في المرتبة، و غرض الكلام تنزيهه تعالى عن وصف المشبّهة و نحوهم و إخبارهم عنه بالصفات الّتى من شأنها أن يخبر عنها الراءون عن مشاهدة حسيّة مع اعترافهم بأنّ إخبارهم ذلك من غير رؤية، و لمّا كان الإخبار عن المحسوسات و ما من شأنه أن يحسّ إنّما يصدق إذا استند إلى الحسّ لا جرم استلزم سلبه لرؤية العيون له سلب الإخبار عنه من جهتها و كذب الإخبار عنه بما لا يعلم إلّا من جهتها، و يخبر و إن كان في صورة الإثبات إلّا أنّه منفىّ لنفى لازمه و هى رؤية العيون له. إذ كان الإخبار من جهتها يستلزم رؤيتها، و نصبه بإضمار أن عقيب الفاء في جواب النفى، و الكلام في تقدير شرطيّة متّصلة صورتها لو صحّ إخبار العيون عنك لكانت قد رأتك لكنّها لم تراك فلم تصحّ أن تخبر عنك، فأمّا قوله: بل كنت قبل الواصفين من خلقك. فتعليل لسلب الرؤية المستلزم لسلب الإخبار عنها بقياس ضمير تقدير كبراه: و كلّ من كان قبل واصفيه لم يروه فلم يخبروا عنه، و هذه الكبرى من المظنونات المشهورات في بادى النظر، و هى كما علمت من موادّ قياس الخطيب و إن كانت إذا تعقّبت لم يوجد كلّيّة. إذ ليس كلّما وجد قبلنا بطل إخبارنا عنه، و يمكن حمل هذا القول على وجه التحقيق و هو أن نقول: المراد بقبليّته تعالى للواصفين قبليّة وجوده بالعليّة الذاتيّة و هو بهذا الاعتبار مستلزمة لتنزيهه تعالى عن الجسميّة و لواحقها المستلزم لامتناع الرؤية المستلزم لكذب الإخبار عنه من وجه المشابهة الحسيّة.

الثاني عشر: كونه لم تخلق الخلق لوحشة

و هو إشارة إلى تنزيهه عن الطبع المستوحش و المستأنس، و قد سبق بيان ذلك في الخطبة الاولى.

الثالث عشر: و لا استعملتهم لمنفعة

أى لم يكن خلقه لهم لمنفعة تعود إليه، و قد سبق بيان أنّ جلب المنفعة و دفع المضرّة من لواحق المزاج- المنزّه قدس اللّه تعالى عنه- .

الرابع عشر: و لا يسبقك من طلبت

أى لا يفوتك هربا.

الخامس عشر: و لا يفلتك من أخذت

أى لا يفلت منك بعد أخذه فحذف حرف الجرّ، و عدّى الفعل بنفسه كما قال تعالى «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ» و هذان الاعتباران يستلزمان كمال ملكه و تمام قدرته و إحاطة علمه. إذ أىّ ملك فرض فقد ينجو من يده الهارب و يفلت من أسره المأخوذ بالحيلة و نحوها.

السادس عشر:

و لا ينقص سلطانك من عصاك.

السابع عشر: و لا يزيد في ملكك من أطاعك

و هما تنزيه له تعالى من أحوال ملوك الدنيا. إذ كان كمال سلطان أحدهم بزيادة جنوده و كثرة مطيعه و قلّة المخالف و العاصى له، و نقصان ملكه بعكس ذلك و هو سبب لتسلّط أعدائه عليه و طمعهم فيه. فأمّا سلطانه تعالى فلما كان لذاته و كمال قدرته مستوليا و هو مالك الملك يؤتى الملك من يشاء و ينزع الملك ممّن يشاء و يذلّ من يشاء بيده الخير و هو على كلّ شي ء قدير. لم يتصوّر خروج العاصى بعصيانه عن سلطانه حتّى يؤثّر في نقصانه، و لم يكن لطاعة الطائع تأثير في زيادة ملكه.

الثامن عشر: و لا يردّ أمرك من سخط قضائك

يريد بالأمر هنا القدر النازل على وفق القضاء الإلهىّ و هو تفصيل القضاء كما بيّناه، و هذا الاعتبار أيضا يستلزم تمام قدرة اللّه و كمال سلطانه. إذ كان ما علم وجوده فلا بدّ من وجوده سواء كان محبوبا للعبد أو مكروها له كما قال تعالى «وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ»«» «إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ»«» «وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ»«» و إنّما خصّص المستخطّ للقضاء بالعجز عن ردّ الأمر. إذ كان من شأنه أن لو قدر لردّ القدر.

التاسع عشر: و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك

أراد بالأمر هاهنا ظاهره، و هو أمر عباده بطاعته و عبادته، و ظاهر أنّ من تولّى عن أمر اللّه فهو إليه أشدّ فقرا و أنقص ذاتا ممّن تولّى أمره، و هذا الاعتبار يستلزم كمال سلطانه و غناه المطلق.

العشرون:

كلّ سرّ عندك علانية.

الحادى و العشرون: و كلّ غيب عندك شهادة

هذان الاعتباران يستلزمان كمال علمه و إحاطته بجميع المعلومات، و لمّا كانت نسبة علمه تعالى إلى المعلومات على سواء لا جرم استوى بالنسبة إليه السرّ و العلانية، و أيضا فإنّ السرّ و الغيب إنّما يطلقان بالقياس إلى مخفىّ عنه و غائب عنه و هى القلوب المحجوبة بحجب الطبيعة و أستار الهيئات البدنيّة و الأرواح المستولى عليها نقصان الإمكان الحاكم عليها بجهل أحوال ما هو أكمل منها، و كلّ ذلك ممّا تنزّه قدس الصانع عنه.

الثاني و العشرون: أنت الأبد فلا أمد لك

أى أنت الدائم فلا غاية لك يقف عندها وجودك، و ذلك لاستلزام وجوب وجوده امتناع عدمه و انتهائه بالغاية، و قال بعض الشارحين: أراد أنت ذو الأبد كما قيل: أنت خيال. أى ذو خيال من الخيلاء و هو الكبر. و أقول في تقرير ذلك: إنّه لمّا كان الأزل و الأبد لازمين لوجود اللّه تعالى أطلق الأبد على وجوده مجازا للمبالغة في الدوام و كان أحدهما هو بعينه الآخر كقولهم: أنت الطلاق. للمبالغة في البينونة.

الثالث و العشرون:

و أنت المنتهى فلا محيص عنك.

الرابع و العشرون: و أنت الموعد فلا منجا منك إلّا إليك:

أمّا أنّه تعالى المنتهى و الموعد فلقوله تعالى «وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى »«» و قوله «إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً» و المنتهى في كلامه عليه السّلام الغاية، و قد سبق بيان أنّه تعالى غاية الكلّ و مرجعه و أمّا أنّه لا معدل عنه و لا ملجأ منه إلّا إليه فإشارة إلى ضرورة لقائه كقوله تعالى «وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ».

الخامس و العشرون: بيدك ناصية كلّ دابّة

أى في ملكك و تحت تصريف قدرتك كقوله تعالى «ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها» و إنّما خصّت الناصية لحكم الوهم بأنّه تعالى في جهة فوق فيكون أخذه بالناصية، و لأنّها أشرف ما في الدابّة فسلطانه تعالى على الأشرف يستلزم القهر و الغلبة و تمام القدرة.

السادس و العشرون: و إليك مصير كلّ نسمة

و قد سبق أنّه تعالى منتهى الكلّ، و إليه مصيره.

و قوله: سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك. إلى آخره.

و قوله: سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك. إلى آخره. تنزيه و تقديس للّه تعالى عن أحكام الأوهام على صفاته بشبهيّة مدركاتها و تعجّب في معرض التمجيد من عظم ما يشاهد من مخلوقاته كأطباق الأفلاك و العناصر و ما يتركّب عنها، ثمّ من حقارة هذه العظمة بالقياس إلى ما تعبّره العقول من مقدوراته و ما يمكن في كمال قدرته من الممكنات الغير المتناهية، و ظاهر أنّ نسبة الموجود إلى الممكن في العظم و الكثرة يستلزم حقارته و صغره، ثمّ من هول ما وصلت إليه العقول من عظمة ملكوته، ثمّ من حقارته بالقياس إلى ما غاب عنها و حجبت عن إدراكه بأستار القدرة و حجب العزّة من الملأ الأعلى و سكّان حظائر القدس و حال العالم العلوي، ثمّ من سبوغ نعمة اللّه تعالى على عباده في الدنيا و حقارة تلك النعم بالقياس إلى النعمة الّتى أعدّها لهم في الآخرة، و ظاهر أنّ نعم الدنيا إذا اعتبرت إلى نعم الآخرة في الدوام و الكثرة و الشرف كانت بالقياس إليها في غاية الحقارة. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است:

بخش اول

كُلُّ شَيْ ءٍ خَاشِعٌ لَهُ- وَ كُلُّ شَيْ ءٍ قَائِمٌ بِهِ- غِنَى كُلِّ فَقِيرٍ- وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ- وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ- وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ- مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ- وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ- وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ- وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ- لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ- بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ- لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ- وَ لَا اسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ- وَ لَا يَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ- وَ لَا يُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ- وَ لَا يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ- وَ لَا يَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ- وَ لَا يَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ- وَ لَا يَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلَّى عَنْ أَمْرِكَ- كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ- وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ- أَنْتَ الْأَبَدُ فَلَا أَمَدَ لَكَ- وَ أَنْتَ الْمُنْتَهَى فَلَا مَحِيصَ عَنْكَ- وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ لَا مَنْجَى مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ- بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ- وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ شَأْنَكَ- سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِكَ- وَ مَا أَصْغَرَ عِظَمَهُ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ- وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرَى مِنْ مَلَكُوتِكَ- وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيمَا غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ- وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا- وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الْآخِرَةِ

لغات

لهف: اندوه أبد: هميشگى حاص عن الشّى ء: از آن منحرف شد و گريخت ملهوف: ستمديده اى كه دادخواهى مى كند أمد: مدّت، پايان هر چيزى محيص: گريزگاه

ترجمه

«همه چيز در برابر او خاضع و فروتن است و همه اشيا به (اراده) او موجود و بر پاست، بى نياز كننده هر نيازمند و عزّت دهنده هر خوار و زبون، و نيروبخش هر ناتوان، و پناه همه غمزدگان است، گفتار آن كس را كه سخن گويد مى شنود، و راز آن كس را كه خاموشى گزيند مى داند، روزى آن كس كه زنده است بر عهده او، و بازگشت آن كس كه مرده است به سوى اوست.

پروردگارا چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند، چه تو پيش از آفريدگانى كه وصف تو را مى گويند، وجود داشته اى، خلق را براى رهايى از بيم تنهايى نيافريده اى، و آنان را براى سودى به كار نگرفته اى، هر كه را طلب كنى نتواند از تو پيش افتد، و آن كه را دستگير كنى نمى تواند از تو بگريزد، هر كس تو را نافرمانى كند به سلطنت زيانى نرسانيده، و آن كس كه تو را فرمانبردارى كند به پادشاهيت چيزى نيفزوده است، آن كس كه از قضاى تو خشمگين شود نمى تواند حكم تو را برگرداند، و آن كس كه از فرمانت سرباز زند از تو بى نياز نمى شود، هر رازى در نزد تو پيدا و هر پنهانى در پيش تو آشكار است، هميشه بوده اى و هميشه خواهى بود، و نهايتى براى تو نيست، تو منتهايى و هر چيزى به تو پايان مى يابد پس از تو گريزى نيست، تو وعده گاهى، و رهايى از حكم تو جز به فضل تو ميّسر نيست، زمام هر جنبنده اى به دست قدرت توست، و بازگشت همه انسانها به سوى توست.

پروردگارا تو پاك و منزّهى و چه قدر بلند است مقام تو پاك و منزّهى و چه قدر بزرگ است آنچه از آفرينش تو مى بينيم، و چه قدر آنچه را مى بينيم در برابر قدرت و توانايى تو كوچك است، چه هراس انگيز است آنچه از ملكوت تو مشاهده مى كنيم، و چه خرد و اندك است آنچه مشاهده مى كنيم نسبت به عوالم قدرت و سلطنت تو كه از ديد و دانش ما پنهان است، چه فراوان و سرشار است نعمتهاى تو در اين دنيا، و چه حقير و ناچيزند اينها در برابر نعيم آخرت.»

شرح

اين خطبه از عاليترين خطبه هاى آن حضرت است كه مشتمل بر توحيد خداوند و تنزيه و بزرگداشت اوست.

امام (ع) در اين خطبه امورى را براى بارى تعالى اثبات و امورى را نفى كرده، و آنچه اثبات فرموده ده چيز است:

1- كلّ شي ء خاضع له:

واژه خضوع به معناى خشوع است، و اين مشترك لفظى است و در اين جا بر حسب مفاهيم مشتركى كه دارد به كار رفته است، زيرا خشوع انسان در برابر خداوند عبارت است از اطمينان و آرامش يافتن بدو و فروتنى و خضوع در برابر اوست و خشوع فرشتگان مداومت و كوشش خستگى ناپذير در عبادت و پرستش اوست، كه ناشى از توجّه آنها به كبريايى و عظمت بارى تعالى است، خشوع موجودات ديگر عبارت است از منفعل و متأثّر بودن از قدرت او و طوق رقيّت امكان را به گردن داشتن و همچنين نيازمندى آنها بدوست، واژه مشترك اگر چه در همگى مفاهيم خود بطور حقيقى به كار نمى رود، ولى چنان كه پيش از اين روشن كرده ايم، مى توان آن را با ذكر قرينه مجازا در تمام مفاهيم آن به كار برد، و در اين جا اضافه شدن آن به عبارت كلّ شي ء قرينه است، و مى توان آن را در حكم متعدّد دانست مانند قول خداوند متعال در آيه «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ» كه در اين صورت مانند اين است كه گفته شده: فرشتگان براى او خاشعند، بشر براى او خاشع است و... بنا بر اين در عبارت مذكور حق تعالى به دو صفت توصيف شده است: يكى اين كه عظيم و بزرگ است ديگر غنا و بى نيازى اوست، امّا عظمت چيزى صورتهاى مختلف دارد، يا تنها در نفس عظيم و بزرگ است و خرد آدمى مى تواند به كمال آن احاطه پيدا كند، و كنه حقيقت آن را بداند، و يا اين كه برخى از عقول مى توانند اين احاطه و آگاهى را بيابند، هر چند اكثر مردم از اين ناتوان باشند، در اين دو صورت اطلاق واژه عظمت اضافى و نسبى است و نتيجه مقايسه جهت عظمت آن چيز نسبت به ما دون آن مى باشد، صورت ديگر اين است كه تصوّر آن كه خرد بدو راه يابد و به وجود او احاطه پيدا كند اصلا محال است، اين عظمت اضافى و نسبى نبوده و از آن عظيم على الاطلاقى است كه مرغ انديشه را به فضاى قدس او راه نيست، و خردها نمى توانند بر صفات كمال و اوصاف جلال او آگاه شوند و اين همان خداوند متعال است، امّا در مورد غنا و بى نيازى او در آينده سخن خواهيم گفت.

2- قيام كلّ شي ء به:

بايد دانست كه ممكنات يا جوهرند يا عرض و هيچ يك از جواهر و اعراض به خودى خود موجود نيست، در مورد اعراض روشن است كه وجود آنها نيازمند محلّ جوهرى است، و تحقّق وجود جواهر در جهان هستى نيز بسته به وجود علل آنهاست، و سلسله عليّت نيز به فاعل اوّل جلّ و علا منتهى مى شود، بنا بر اين او فاعل مطلق است و در جهان هستى قوام همه موجودات بدوست، و چون ثابت است كه خداوند متعال در هر چيزى بى نياز از غير است، و هم او قوام و مبدأ بقاى هر چيز مى باشد، لذا او قيّوم مطلق است و معناى قيّوم اين است كه او قائم به ذات خويش است و پايدارى هر چه جز اوست بدو مى باشد، و آنچه امام (ع) در اين باره فرموده مستلزم همين معناست.

3- غنى كلّ فقير:

لازم است واژه فقر (نادارى) در اين جا اعمّ از معناى متعارف و رايج آن تلقّى و بر معناى مطلق نادارى و نيازمندى حمل شود تا ستايش خداوند تعميم يابد چنان كه غنا نيز به معناى سلب مطلق نيازمندى مى باشد، و چون ثابت است كه هر ممكن الوجودى در وجود و بقاى خود محتاج خداست و همه موجودات روى نياز به او دارند، و او پديد آورنده و برپا دارنده وجود انسان است لذا ثابت مى شود كه برطرف كننده نياز هر موجود بلكه هر ممكن، خداوند متعال است، و در اين عبارت كه فرموده بى نياز كننده هر نيازمندى است مراد همين است، و اطلاق واژه غنا بر خداوند متعال بر سبيل مجاز و گذاردن نام سبب بر مسبّب است.

4- عزّ كلّ ذليل:

پيش از اين گفته شد كه عزيز به معناى خطير و چيز ارزشمندى است كه نظاير آن كمياب و نياز به آن زياد، و دسترسى بدان دشوار باشد و هر چيزى داراى اين اوصاف سه گانه باشد به آن عزيز گفته مى شود، و نيز سابقا گفته ايم كه اين مفاهيم از مقوله تشكيك«»، و بر حسب مصداق مورد زياده و نقصان است، و هر كمال كه در آنهاست در خداوند متعال وجود دارد، مقابل واژه عزيز لفظ ذليل است، و ثابت است كه او جلّ و علا عزّت دهنده هر موجودى است و تحقّق اين مفاهيم سه گانه در غير او به يمن تفضّل اوست، زيرا خداوند است كه به سلسله وجود انتظام بخشيده و به هر يك از موجودات در نظام كلّى هستى، مقام و مرتبه اى عنايت فرموده است از اين رو عزّت و كرامت هر چيزى از اوست، و چون هر موجودى كه در قيد امكان است در پيشگاه او خوار، و در تحقّق مفاهيم سه گانه اى كه گفته شد بدو نيازمند است لذا او عزّتبخش هر خوار و زبون مى باشد. اطلاق واژه عزّ بر خداوند مانند اطلاق واژه غنا بر اوست.

5- و قوّة كلّ ضعيف:

قوّت و نيرومندى براى بيان كمال قدرت و توانايى و شدّت منع و دفع به كار مى رود، و واژه مقابل آن ضعف و ناتوانى است، و اين دو واژه از مقوله تشكيك است و اگر در مورد اشخاص استعمال شود محتمل زياده و نقصان مى باشد و چون ثابت است كه خداوند متعال پشتوانه و تكيه گاه همگى موجودات است و اوست كه به هر چيزى به اندازه قابليّت وى آنچه را استعداد و استحقاق دارد مى بخشد، از اين رو او، عطا كننده و بخشنده قدرت و كمال به هر ناتوانى است كه از پيش خود نيرو و توانى ندارد لذا توان و نيروى هر ضعيفى به هر دو معنايى كه از قوّت ذكر شد، از اوست. نقل شده كه حسن بصرى گفته است: از پيامبر خدا لوط جاى شگفتى است كه گفته است: قالَ لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ«» آيا مى توان تصوّر كرد كه پشتيبانى نيرومندتر از خداوند اراده كرده باشد اطلاق واژه قوّت براى خداوند نيز مانند اطلاق واژه غناست.

6- مفزع كلّ ملهوف:

يعنى او پناه و ملجأ هر بيچاره و درمانده است، به هنگامى كه ضرورت به او رو آورد، يا غم و اندوه به او دست دهد، و يا ترس و بيم وى را فراگيرد و يا بر او ستم شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ«»»، «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ«»» زيرا هيچ كس جز خداوند نمى تواند براى همه بيچارگان پناه و مفزع باشد، به علاوه اين كه كسى پناه ديگرى باشد بر سبيل مجاز است نه حقيقت، و نسبى است نه حقيقى و اين تعريف مستلزم اثبات كمال قدرت براى خداوند است، زيرا فطرت هر مضطرّ و بيچاره اى با توجّه به جميع احوال وجود خود بر جود و بخشش خداوند گواهى مى دهد، و همچنين متضمّن اثبات كمال علم براى بارى تعالى است، زيرا نهاد مضطرّ گواهى مى دهد بر اين كه خداوند به ضرورت و نياز او آگاه است، و اوصاف ديگر خداوند مانند اين كه شنوا، و بينا و آفريننده و اجابت كننده و پاينده و پايدار است نيز به همين اعتبار است.

7- من تكلّم سمع نطفه.

8- من سكت علم سرّه:

اين كه هر كس سخن بگويد گفتار او را مى شنود، و هر كس خاموشى گزيند راز او را مى داند هر دو اشاره دارد به دو صفت سميع (شنوا) و عليم (دانا) خداوند، و چون مفهوم اين كه او شنواست اين است كه به شنيده ها داناست، مفاد اين دو صفت موجب اثبات اين است كه خداوند بر آنچه بندگانش در حالت سخن گفتن، بيان و آشكار مى كنند و يا هنگام خاموشى پنهان و در دل نگه مى دارند احاطه دارد، و در اين باره پيش از اين نيز اشاره شده است.

9- و من عاش فعليه رزقه.

10- و من مات فإليه منقلبه:

اين دو تعريف اشاره است به اين كه خداوند متعال اصل و مبدأ هستى بندگان و تمام موجودات در حال و آينده است، همچنين او مقصد نهايى و پايانى آنهاست، و بازگشت همگى زندگان و مردگان به سوى اوست، و هستى آنها در حالت زندگى و مرگ به دست قدرت اوست.

آنچه پس از اين مى آيد امورى است كه امام (ع) از خداوند نفى فرموده است:

11- لم ترك العيون فتخبر عنك:

در اين عبارت از غيبت به خطاب توجّه شده مانند قول خداوند متعال در «إِيَّاكَ نَعْبُدُ» كه خطاب پس از غيبت است، و اين التفات و عكس آن كه انتقال از خطاب به غيبت مى باشد نشانه شدّت عنايت سخنگو به مطلب مورد توجّه است و اين شيوه سخنگويى از محاسن علم بيان است.

بايد دانست كه در اين گفتار يا مجاز به كار رفته و يا محذوفى در تقدير است، زيرا اگر بر حسب آنچه الفاظ دلالت و واقعا صدق دارد بيننده همان چشمها باشد لازم مى آيد كه نسبت خبر دادن چشمها از او بر سبيل مجاز باشد، زيرا چشم نمى تواند از چيزى خبر دهد، و اگر بخواهيم از مجاز اجتناب كنيم لازم است محذوفى را در تقدير بدانيم و عبارت چنين باشد: لم ترك العيون فتخبر عنك اربابها يا لم ترك أرباب العيون فتخبر عنك (صاحبان چشمها تو را نديده اند تا از تو خبر دهند) كه در اين صورت چنان كه گفته شد اضمار يا تقدير لازم مى آيد، و ميان مجاز و اضمار تعارض واقع مى شود، و چون طبق آنچه در مقدّمات اصول فقه ثابت است، مجاز و اضمار در يك مرتبه قرار دارند، لذا عبارت را مى توان به هر يك از دو صورت مذكور حمل كرد، زيرا مراد و مفاد سخن تنزيه و مبرّا كردن حقّ تعالى است از آنچه گروه مشبّهه و امثال آن در باره خداوند مى گويند، و براى خداوند صفاتى بر مى شمارند كه لازمه اش اين است كه بينندگان با ديده سر او را ببينند و از او خبر دهند، با اين كه اين گمراهان خود اذعان دارند كه خدا را نديده اند و او را ناديده توصيف مى كنند و چون خبر از محسوسات و هر چه از اين گونه است زمانى صدق دارد كه مستند به حسّ باشد، لذا اين كه خداوند را به چشم سر نمى توان ديد مستلزم اين است كه نمى توان از طريق حاسّه چشم از او خبر داد و آنچه از اين باب گفته شود ياوه و دروغ است، و در گفتار امام (ع) اگر چه و يخبر به صورت مثبت آمده ولى منفى است، زيرا لازمه آن كه ديدن او به چشم سر است منفى است و اين دو با يكديگر ملازمه دارد. نصب فعل فتخبر كه در جواب نفى واقع شده به أن مصدريّه است كه پس از فا در تقدير است، و اين عبارت صورت قضيّه منطقى شرطيّه متّصله را دارد به اين گونه: اگر خبر دادن چشمان از تو صحيح باشد هر آينه تو را ديده اند، ليكن تو را نديده اند پس خبر دادن آنها از تو صحيح نيست، امّا اين كه فرموده است: بل كنت قبل الواصفين من خلقك تعليلى است براى عدم امكان رؤيت خداوند كه اين نيز مستلزم سلب صحّت اخبار از اوست، و بايد كبراى آن را در تقدير گرفت، به اين صورت: هر كس پيش از توصيف كنندگانش باشد، او را نديده و از او خبر نداده اند، ولى ظاهرا اين كبرا از ظنيّات مشهور مى باشد، و چنان كه مى دانيم از اجزاى قياس خطيبان و سخنوران است. و اگر دقّت شود كبراى مذكور كلّى نيست، زيرا اين كه هر چيزى پيش از ماست خبر دادن از آن باطل است درست نيست، ليكن مى توان بيان امام (ع) را بر وجه صحيح آن حمل كرد، بدين گونه كه بگوييم: مراد از اين كه خداوند متعال پيش از توصيف كنندگان خود بوده، پيشى و تقدّم ذاتى اوست. و اين تعريف مستلزم تنزيه حقّ تعالى از جسميّت و لوازم آن، و امتناع رؤيت او، و متضمّن ردّ اخبار از او از طريق مشابهت حسّى است.

12- لم تخلق الخلق لوحشة:

اين بيان اشاره است بر اين كه ذات مقدّس خداوند متعال منزّه است از اين كه به چيزى انس گيرد و يا از چيزى وحشت كند، و ما در ذيل خطبه اوّل در اين باره توضيح داده ايم.

13- و لا استعملتهم لمنفعة:

يعنى: او نكرده خلق تا سودى كند، و پيش از اين گفته شد كه جلب منفعت و دفع ضرر از لوازم مزاج و طبيعت آدمى است و خداوند متعال از آن منزّه است.

14- و لا يسبقك من طلبت:

يعنى كسى را كه طلب كنى نمى تواند از چنگ قدرتت بگريزد.

15- و لا يفلتك من أخذت:

كه به معناى و لا يفلت منك بعد أخذه مى باشد، يعنى كسى را كه بگيرى نمى تواند خود را از تو برهاند، در عبارت من جارّه حذف شده و فعل يفلت بدون حرف جرّ متعدّى شده است، مانند آنچه خداوند متعال فرموده است: «وَ اخْتارَ مُوسى قَوْمَهُ»، اين جمله و عبارت پيش دلالت بر كمال قدرت و غلبه بارى تعالى، و احاطه علم او به اشيا دارد، زيرا هر پادشاه مقتدر و زورمندى را فرض كنيم باز محتمل است كه بتوان از چنگ او گريخت، و با حيله و تدبير از اسارت او رهايى يافت.

16- و لا ينقص سلطانك من عصاك.

17- و لا يزيد فى ملكك من أطاعك:

اين دو جمله مشعر بر تنزيه حقّ تعالى از اوصاف و احوال پادشاهان جهان است، زيرا كمال سلطنت و قدرت هر كدام از آنها بسته به اين است كه سپاهيانشان بيشتر و فرمانبردارانش زيادتر و مخالفان و گردنكشان بر ضدّ او كمتر باشند، و ضعف آنان كه موجب سلطه دشمنان و دست اندازى بر قلمرو آنان است در عكس اينهاست، امّا خداوند متعال چون ذاتا سلطنت و به سبب كمال قدرت استيلا دارد، نمى توان تصوّر كرد كه عاصيان با نافرمانى و عصيان خود از حوزه قدرت و فرمانروايى او بيرون روند تا نقصان و شكستى از اين راه بر سلطنت او وارد شود و يا اين كه فرمانبردارى اهل طاعت و عبادت، بر قدرت و سلطه او بيفزايد، بلكه او پادشاه و مالك ملك هستى است، اوست كه به هر كس بخواهد قدرت مى بخشد و از هر كس كه اراده كند آن را سلب مى كند و هر كه را بخواهد عزيز و هر كه را بخواهد خوار مى گرداند، همگى خوبيها به دست اوست و او بر هر چيزى تواناست.

18- و لا يردّ امرك من سخط قضاءك:

مراد از امر در اين جا قدر است كه بر وفق قضاى إلهى نازل مى شود، و همان گونه كه پيش از اين روشن كرده ايم قدر شرح و تفصيل قضاست، اين بيان نيز گوياى منتهاى قدرت و كمال سلطنت خداوند است، زيرا خداوند به وجود هر چيزى عالم باشد ناگزير آن چيز وجود دارد خواه آن چيز مطابق ميل و محبوب بنده باشد يا نباشد، چنان كه خداوند متعال فرموده است: وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ«»» إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ«»» «وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ«»» در اين جا عجز و زبونى از اين كه امر خدا را نمى توانند برگردانند تنها به كسانى نسبت داده شده كه از قضاى خداوند خشمگين مى شوند، زيرا اينها هستند كه اگر مى توانستند مقدّرات خداوند را دگرگون و ردّ مى كردند.

19- و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك:

مراد از امر در اينجا روشن است زيرا منظور همان امر او به بندگانش براى عبادت و طاعت مى باشد، و آشكار است آن كس كه از فرمان خداوند روى گرداند به خدا محتاجتر و در ذات خود ناقصتر و نيازمندتر به اوست، و اين صفت نيز بيانگر كمال قدرت و بى نيازى مطلق خداوند است.

20- كلّ سرّ عندك علانية.

21- و كلّ غيب عندك شهادة:

اين دو وصف گوياى كمال علم و احاطه بارى تعالى به جميع موجودات و اشياست، و چون نسبت علم خداوند بر معلوماتش در حدّ تساوى و يكسان است ناگزير علم او به آشكارا و نهان نيز يكسان و متساوى است، علاوه بر اين بايد دانست كه سرّ و غيب در قبال كسى به كار برده مى شود كه چيزى از او غايب و پنهان باشد، و اين از شئون ماست كه در پرده طبيعت و حجاب بدن مستور شده، و نقصان امكان بر ارواح ما چيره گشته، و جهل به احوال آنچه از روح ما كاملتر است بر ما حاكم شده است، و خالق متعال از همه اينها مبرّاست.

22- أنت الأبد فلا أمد لك:

يعنى تو هميشگى و جاويدى و نهايتى برايت نيست، زيرا خداوند متعال واجب الوجود است، و وجوب وجود او مستلزم امتناع عدم، و به نهايت رسيدن اوست، برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند: مراد اين است كه ابديّت از آن تو است چنان كه گفته مى شود أنت خيال يعنى داراى تكبّرى و اين خيال از خيلاء كه به معناى كبر و خود خواهى مى باشد مشتقّ است، در بيان اين مطلب بايد گفت چون ازليّت و ابديّت لازم وجود بارى تعالى است، أبد را براى مبالغه در دوام، بطور مجاز بر خداوند اطلاق فرموده است به گونه اى كه گويا يكى عين ديگرى است چنان كه براى مبالغه در جدايى أنت الطّلاق گفته مى شود يعنى تو جدايى.

23- و أنت المنتهى فلا محيص عنك.

24- و أنت الموعد فلا منجا منك إلّا إليك:

اين كه خداوند متعال منتها و موعد گفته شده براى اين است كه خود در قرآن مجيد فرموده است: «وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى «»» و نيز «إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً» و واژه منتها در سخن امام (ع) به معناى غايت و نهايت است، و پيش از اين گفته شد كه او نهايت هر چيز است و بازگشت هر چيز به سوى اوست، و امّا اين كه فرموده است گريزگاه و پناهى از كيفر او جز پناه آوردن به او نيست، اشاره است به اين كه لقاى پروردگار يعنى مشاهده ثواب و عقاب او قطعى است، چنان كه فرموده است: «وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ».

25- بيدك ناصية كلّ دابّة:

يعنى زمام هر جنبنده اى به دست قدرت و در فرمان توست همان گونه كه خداوند متعال فرموده است: «ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها«»» و اين كه تنها ناصيه را دريد قدرت خداوند ذكر كرده براى اين است كه انسان توهّم مى كند كه خداوند در جهت بالا قرار دارد از اين رو گفته مى شود ناصيه يعنى موى پيشانى بندگان در دست اوست، به علاوه بدين سبب است كه ناصيه گراميترين و شريفترين بخش بدن جانداران است و سلطه حق تعالى بر اين بخش از بدن گوياى غلبه و سيطره او بر تمام وجود آدمى و كمال قدرتش بر اوست.

26- و إليك مصير كلّ نسمة:

پيش از اين گفته شد كه حقّ تعالى غايت و نهايت همه چيز است و بازگشت همه به سوى اوست.

فرموده است: سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك... تا آخر.

اين گفتار تنزيه و تقديس حقّ تعالى است از اين كه اوهام بشرى صفات او را شبيه مدركات خود انگارد و نيز بيانگر شگفتى تحسين آميزى است نسبت به عظمت دستگاه آفرينش و آنچه در آفريدگان ديده مى شود، مانند روى هم قرار داشتن افلاك و عناصر و آنچه از تركيب آنها پديد مى آيد، سپس اين عظمت را با آنچه عقل بشر آن را از مقدورات إلهى مى داند و با ممكنات نامتناهى كه در حيطه امكان اوست مقايسه و به حقارت آن در برابر اين اشاره مى فرمايد بديهى است نسبت موجود با آنچه وجود آن در امكان حقّ تعالى است چه از نظر عظمت و چه از لحاظ كثرت، مستلزم حقارت و كوچكى موجود است، پس از آن هول و هراسى را كه از ملاحظه جلال ملكوت و قدرت بى پايان او عقول بشرى را فراگرفته، عظيم شمرده و اين عظمت را با آنچه از ديده عقل پنهان، و فرشتگان آسمانها و ساكنان حريم قدس خدا و آفريدگان جهان بالا از ادراك آن محجوب و محرومند مقايسه و آن را بس حقير و ناچيز مى شمارد پس از آن به نعمتهاى فراوانى كه خداوند در دنيا به بندگانش داده و حقارت آنها در برابر نعمتهاى عظيمى كه براى آنها در سراى آخرت آماده كرده، با تعجّب و ستايش اشاره فرموده است، آشكار است كه نعمتهاى اين جهان اگر از نظر دوام و كثرت و مزيّت با نعمتهاى آخرت سنجيده شود بى اندازه پست و ناچيز است، و توفيق از خداوند است.

شرح مرحوم مغنیه

كلّ شي ء خاشع له. و كلّ شي ء قائم به. غنى كلّ فقير. و عزّ كلّ ذليل، و قوّة كلّ ضعيف، و مفزع كلّ ملهوف. من تكلّم سمع نطقه، و من سكت علم سرّه، و من عاش فعليه رزقه. و من مات فإليه منقلبه. لم ترك العيون فتخبر عنك. بل كنت قبل الواصفين من خلقك. لم تخلق الخلق لوحشة، و لا استعملتهم لمنفعة. و لا يسبقك من طلبت، و لا يفلتك من أخذت و لا ينقص سلطانك من عصاك، و لا يزيد في ملكك من أطاعك، و لا يردّ أمرك من سخط قضاءك، و لا يستغني عنك من تولّى عن أمرك كلّ سرّ عندك علانية، و كلّ غيب عندك شهادة. أنت الأبد لا أمد لك، و أنت المنتهى لا محيص عنك، و أنت الموعد لا منجا منك إلّا إليك. بيدك ناصية كلّ دابّة، و إليك مصير كلّ نسمة. سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك و ما أصغر عظيمه في جنب قدرتك، و ما أهول ما نرى من ملكوتك، و ما أحقر ذلك فيما غاب عنّا من سلطانك، و ما أسبغ نعمك في الدّنيا. و ما أصغرها في نعم الآخرة.

اللغة:

مفزع: ملجأ و ملاذ. لا يفلتك من أخذت: لا مناص له و لا خلاص.

و الأبد: الدائم. و ما أهول: ما أعظم، و ضده ما أحقر. و ما أسبغ: ما أوسع و ما أتم.

الإعراب:

غنى خبر لمبتدأ محذوف اي هو غنى كل فقير، و لم ترك أصلها تراك، و حذف الألف من الفعل المضارع لمكان الجزم، و أصل يفلتك يفلت منك، و لما حذفت «من» تخفيفا اتصلت الكاف بالفعل، و سبحانك نصب على المصدر اي أسبحك سبحانا، و ما أعظم «ما» اسم نكرة بمعنى شي ء، و محلها الرفع بالابتداء، و أعظم فعل ماض فيه معنى التعجب، و الفاعل ضمير مستتر، و الجملة خبر «ما» و ما بعد أعظم مفعول، و مثله ما أصغر و ما أهول و ما أسبغ.

المعنى:

(كل شي ء خاضع له) اي في قبضته تعالى، و مفتقر اليه وجودا و بقاء، افتقار الممكن للواجب، و المخلوق للخالق (و كل شي ء قائم به) اي انه تعالى هو العلة الأولى لوجود الأشياء و بقائها، لأن الحادث الممكن لا يحمل بطبيعته سبب وجوده، و اذن فلا بد له في وجوده من سبب خارج عن ذاته، و هذا السبب الخارجي ان لم يكن موجودا بنفسه احتاج الى سبب، و هكذا الى ما لا نهاية (و غنى كل فقير).

كل من احتاج الى شي ء فهو فقير حتى و لو كان هذا الشي ء شربة ماء او نسمة هواء، و معنى ذلك ان كل كائن- ما عدا اللّه- فهو فقير لا غنى له عن خلق اللّه و نعمه و ان ملك الدنيا بكاملها، و لذا قال الإمام (ع): لا نملك مع اللّه شيئا إلا ما ملكنا.

(و عز كل ذليل، و قوة كل ضعيف) اي ان الذليل يصير عزيزا، و الضعيف قويا اذا استقام على طريق الهدى (و مفزع كل ملهوف). الى أين يذهب المضطر اذا يئس من الأرض و أهلها.. أبدا لا سبيل له- مؤمنا كان ام جاحدا- إلا واحد من اثنين: الانتحار او اللجوء الى السماء، الى اللّه تعالى الذي يمنح القوة و الخلاص من الشدائد و الآفات.. و من هنا رأينا الجاحدين بألسنتهم يفزعون الى اللّه وحده عند النوائب و النوازل: «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ- 53 النحل» اي ترفعون الى اللّه أصواتكم بالدعاء.

(من تكلم- الى- منقلبه) انه تعالى يعلم السر و أخفى، و يقبض عمن يشاء و يبسط، و اليه المصير (لم ترك العيون فتخبر عنك). الخطاب للّه سبحانه، و اذا امتنع بذاته عن العيون تؤمن به العقول و ثبت وجوده بالخلق و الآثار، و تقدم مثله مع الشرح في الخطبة 49 و غيرها (بل كنت قبل الواصفين من خلقك).

كان اللّه، و لم يكن معه شي ء، و اذن فمن الذي يخبر عن وجوده و الى من.

و في الحديث القدسي: «خلقت الخلق لكي أعرف» (و لم تخلق الخلق لوحشة) كيف يحتاج الى الأنيس و الجليس، و هو غني بذاته عن كل شي ء، و كامل من كل وجه (و لا استعملتهم لمنفعة). خلق سبحانه ما خلق و من خلق، لا ليدفع به ضرا، او ليجلب نفعا، كيف و هو سبحانه مصدر المنافع كلها، و ما من مخلوق يستطيع الوجود لحظة واحدة إلا بفضله و عنايته، و من يعمل عملا لوجهه تعالى يدخره عند اللّه ليوم فقره و فاقته.

(و لا يسبقك من طلبت) أين المفر و الإله الطالب. (و لا يفلتك من أخذت). و تسأل: كل شي ء في قبضته تعالى، و آخذ بناصيته، و إذن فما معنى «من أخذت» و هل فاته شي ء ثم أخذه.

الجواب: المراد من «لا يفلتك» لا يفوتك من حاول الهرب منك، و تقدم في الخطبة 102 «لا يعجزه من هرب، و لا يفوته من طلب». (و لا ينقص سلطانك من عصاك) لأن اللّه غني عن كل شي ء، و ما لشي ء غنى عنه، و لو قهر سبحانه الخلائق على عبادته ما عصاه مخلوق، و لكن شاءت حكمته أن يكون الانسان حرا فيما يفعل و يترك حرصا على إنسانيته (و لا يزيد في ملكك من أطاعك) لأن ملكه تعالى يفيض من ذاته، لا من طاعة الناس له، و تطبيلهم و تزميرهم.. (و لا يرد أمرك من سخط قضاءك) و إذن فالتسليم لأمره تعالى، و الصبر عليه أولى و أفضل (و لا يستغني عنك من تولى عن أمرك) حتى من عصاك مفتقر إلى معونتك و عنايتك.

(كل سر عندك علانية، و كل غيب عندك شهادة) لأن نسبة الباطن الى علمه تعالى تماما كنسبة الظاهر، كما ان خلق الكون بالقياس الى قدرته كخلق الذرة (و أنت الأبد) أي الدائم (لا أمد لك) حتى تنتهي بانتهائه، لأن الموجود بالذات يستحيل في حقه الفناء و الزوال (و أنت المنتهى لا محيص عنك) أي عن المصير اليك (و أنت الموعد فلا منجى منك إلا اليك). لا مهرب من عذاب اللّه إلا بطاعته، أو برحمته و مغفرته، و لا شك أنه تعالى أهل السخاء و العطاء من غير عوض لكماله من كل وجه.

(بيدك ناصية كل دابة) مالك كل شي ء (و إليك مصير كل نسمة).

عطف تفسير على أنت الموعد و أنت المنتهى، و تطلق النسمة على كل ذي روح (سبحانك ما أعظم إلخ).. هذا تسبيح و تمجيد لكماله تعالى و عظمته على قدر الفهم مع الاعتراف بأن ما ظهر للعيون و العقول من قدرته تعالى ليس بشي ء بالقياس الى ما غاب عنها، و أيضا نعم الدنيا بكاملها ليست بشي ء إذا قيست بأصغر صغيرة من الجنة.

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام و هى المأة و الثامنة من المختار في باب الخطب

و شرحها فى ضمن فصول:

الفصل الاول

كلّ شي ء خاضع له، و كلّ شي ء قائم به، غنى كلّ فقير، و عزّ كلّ ذليل، و قوّة كلّ ضعيف، و مفزع كلّ ملهوف، من تكلّم سمع نطقه، و من سكت علم سرّه، و من عاش فعليه رزقه، و من مات فإليه منقلبه، لم ترك العيون فتخبر عنك، بل كنت قبل الواصفين من خلقك، لم تخلق الخلق لوحشة، و لا استعملتهم لمنفعة، و لا يسبقك من طلبت، و لا يفلتك من أخذت، و لا ينقص سلطانك من عصاك، و لا يزيد في ملكك من أطاعك، و لا يردّ أمرك من سخط قضاءك، و لا تستغنى عنك من توّلى عن أمرك، كلّ سرّ عندك علانية و كلّ غيب عندك شهادة، أنت الأبد لا أمد لك، و أنت المنتهى لا محيص عنك، و أنت الموعد لا منجا منك إلّا إليك، بيدك ناصية كلّ دآبّة، و إليك مصير كلّ نسمة، سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك، و ما أصغر عظمه في جنب قدرتك، و ما أهول ما نرى من ملكوتك، و ما أحقر ذلك فى ما غاب عنّا من سلطانك، و ما أسبغ نعمك في الدّنيا، و ما أصغرها في نعم الآخرة.

اللغة

(لهف) لهفا من باب فرح حزن و تحسّر، و اللّهوف و اللّهيف و اللّهفان و اللّاهف المظلوم المضطرّ يستغيث و يتحسّر و (أفلت) الطائر و غيره إفلاتا تخلّص و أفلتّه اذا أطلقته و خلّصته يستعمل لازما و متعدّيا، و فلت فلتا من باب ضرب لغة و فلته أنا يستعمل أيضا لازما و متعدّيا.

و (الناصية) الشعر المسترسل في مقدّم الراس أى شعر الجبهة و قال الأزهريّ منبت الشعر و اطلاقها على الشعر مجاز من باب تسمية الحالّ باسم المحلّ

الاعراب

قوله: لم ترك العيون فتخبر عنك، في بعض النسخ تخبر بالنصب و هو الأظهر و في بعضها بالجزم، و الأوّل مبنىّ على كونه منصوبا بان مضمرة وجوبا بعد الفاء السببيّة المسبوقة بالنفى، و الثاني مبنىّ على جعل الفاء لمجرّد عطف ما بعدها على ما قبلها، فيكون ما بعدها شريكا لما قبلها في الاعراب.

قال في التصريح: و لك في نحو ما تأتيني فاكرمك أن تقدّر الفاء لمجرّد عطف لفظ الفعل على لفظ ما قبلها فيكون شريكه في اعرابه فيجب هنا الرّفع لأنّ الفعل الذي قبلها مرفوع و المعطوف شريك المعطوف عليه و كأنّك قلت ما تأتيني فما اكرمك فهو شريكه فى النفى الداخل عليه.

و إن تقدّر الفاء أيضا لعطف مصدر الفعل الذى بعدها على المصدر المؤل ممّا قبلها، و لكن يقدّر النفى منصبّا على المعطوف عليه و ينتفي المعطوف لأنه مسبّب عنه و قد انتفى، و المعنى ما يكون منك اتيان فكيف يكون منّى إكرام.

و قوله عليه السّلام: لا يفلتك، من باب الحذف و الايصال أى لا يفلت منك على حدّ قوله:

  • استغفر اللّه ذنبا لست محصيهربّ العباد اليه الوجه و العمل

أى من ذنب، و قوله: سبحانك ما اعظم ما نرى، سبحانك منصوب على المصدر و عامله محذوف وجوبا، أى أسبّح سبحانا فحذف الفعل لسدّ المصدر مسدّه و تبعه اللّام أيضا في الحذف تخفيفا فاضيف المصدر إلى كاف الخطاب، و هذه اللفظة واردة في هذا المقام للتعجّب كما في قوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في رواية أبي هريرة: سبحان اللّه إنّ المؤمن لا ينجس، صرّح به في التوضيح، و معنى التعجّب انفعال يعرض للنّفس عند الشعور بأمر يخفى سببه، و لهذا قيل: إذا ظهر السّبب بطل العجب، و يشترط أن يكون المتعجّب منه عادم النظير أو قليل النّظاير، فما يكثر نظائره في الوجود لا يستعظم فلا يتعجّب منه.

قوله عليه السّلام ما اعظم ما نرى، تأكيد للتعجّب، فانّ ما في ما أعظم تعجّبة أيضا و ماء الثانية موصولة، و قد طال التشاجر بين علماء الأدبيّة في ماء التّعجب و صيغة أفعل بعدها بعد اتفاقهم على اسميتها و كونها مبتدأ، فالمحكىّ عن سيبويه و جمهور البصرييّن أنّها نكرة تامّة بمعنى شي ء و ابتدء بها على نكارتها لتضمّنها معنى التّعجب.

قال الرّضيّ (ره): فانّ التعجّب كما ذكرنا إنّما يكون فيما يجهل سببه فالتنكير يناسب معنى التعجّب، فكان معنى ما أحسن زيدا، في الأصل شي ء من الأشياء لا أعرفه جعل زيدا حسنا، ثمّ انتقل إلى إنشاء التعجّب و انمحى عنه معنى الجعل فجاز استعماله في التعجّب عن شي ء يستحيل كونه جعل جاعل، نحو ما أقدر اللّه و ما أعلمه، و ذلك لأنه اقتصر من اللفظ على ثمرته و هى التعجّب من الشي ء سواء كان مجعولا و له سبب أولا، فما مبتداء و افعل فعل ماض خبره و فيه ضمير راجع إلى ما هو فاعله و المنصوب بعده مفعوله، فعلى ذلك يكون فتحة أفعل فتحة بناء فاعراب ما أحسن زيدا مثل اعراب زيد ضرب عمرا حرفا بحرف.«» و قال الأخفش في أحد قوله إنّ ما موصولة بمعنى الذي و ما بعدها من الجملة الفعلية صلة لها لا محلّ لها من الاعراب، أو نكرة موصوفة بمعنى شي ء و ما بعدها صفة لها، فمحلّها رفع تبعا لمحلّ ما، و على التقديرين فالخبر محذوف وجوبا أى الذي أحسن زيدا أو شي ء أحسن زيدا موجود أو شي ء عظيم.

و استبعدوه بأنّ فيه التزام وجوب حذف الخبر مع عدم ما يسدّ مسدّه، و بأنه ليس فيه معنى الابهام اللّايق بالتعجّب، و أيضا إذا تضمّن الكلام افهاما و ابهاما فالمعتاد تقدّم الابهام، و فيما ذكره يكون الأمر بخلاف ذلك إذ فيه تقديم الافهام بالصّلة أو الصفة و تأخير الابهام بالتزام حذف الخبر. و ذهب الفرّاء و ابن درستويه و ربما عزّى إلى الكوفيّين إلى أنّ ما استفهامية ما بعدها خبرها.

قال نجم الأئمة و هو قوىّ من حيث المعنى، لأنّه كان جهل سبب حسنه فاستفهم عنه، و قد يستفاد من الاستفهام معنى التعجّب نحو: ما أدراك ما يوم الدّين و أتدرى من هو، وللّه درّه أىّ رجل كان قال و للّه غنيّا خيرا أيّما فتى.

و ربما يضعف بأنّ فيه نقل من الاستفهام إلى التعجّب و النقل من انشاء إلى انشاء مما لم يثبت، هذا.

و بقى الكلام في أفعل و قد ظهر من كلام البصريّين أنه فعل ماض و فتحته فتحة بناء للزومه مع ياء المتكلم نون الوقاية نحو ما أفقرنى إلى رحمة اللّه و ما أحوجنى اليها، و قال الكوفيّون غير الكسائي«» إنه اسم و فتحته فتحة اعراب كفتحة عندك في زيد عندك، و يؤيد قولهم تصغيرهم اياه«» في نحو ما احيسنه و ما اميلحه قال الشاعر:

يا ما اميلح غزلانا شددن لنا

و اعتذروا عن فتحة الخبر بأنّ مخالفة الخبر للمبتدأ تقتضى نصبه و أحسن إنّما هو في المعنى وصف لزيد لا لضمير ما، فلذلك كان منصوبا، بيان ذلك. أنّ الخبر إذا كان فى المعنى هو المبتدأ كاللّه ربّنا أو مشبه به نحو: أزواجه امّهاتهم، ارتفع ارتفاعه، و إذا كان مخالفا له بحيث لا يحمل عليه حقيقة أو حكما خالفه في الاعراب كما في زيد عندك، و الناصب له عندهم معنوىّ و هو معنى المخالفة التي اتّصف بها، و لا حاجة على قولهم إلى شي ء يتعلّق به الخبر، و امّا انتصاب زيدا فلمشابهة المفعول به، لأنّ ناصبه وصف قاصر فأشبه نصب الوجه في قولك زيد حسن الوجه هكذا قال في التوضيح و شرحه.

و قال نجم الأئمة بعد حكاية هذا المذهب أعنى مذهب الكوفيّة في أفعل و كونه اسما كأفعل التفضيل: و لو لا انفتاح أفعل التعجّب و انتصاب ما بعده انتصاب المفعول به لكان مذهبهم جديرا بأن ينصر.

و قد اعتذروا لفتح آخره بكونه متضمنّا لمعنى التعجّب الذى كان حقيقا بأن يوضع له حرف كما مرّ في بناء اسم الاشارة، فبنى لتضمنه معنى الحرف و بنى على الفتح لكونه أخفّ.

و اعتذروا لنصب المتعجّب منه بعد افعل بكونه مشابها للمفعول لمجيئه بعد افعل المشابه لفعل مضمر فاعله فموقعه موقع المفعول به فانتصب انتصابه فهو نحو قوله:

  • و لدنا بعده بذناب«» عيشاجبّ الظّهر ليس له سنام

بنصب الظهر، و هو ضعيف، لأنّ النّصب في مثل أجبّ الظهر و حسن الوجه توطئة لصحة الاضافة إلى ذلك المنصوب و لا يضاف أفعل إلى المتعجّب منه هذا.

المعنى

قال الشارح المعتزلي: من أراد أن يتعلّم الفصاحة و البلاغة و يعرف فضل الكلام بعضهم على بعض فليتأمّل هذه الخطبة، فانّ نسبتها إلى كلّ فصيح من الكلام عدا كلام اللّه و رسوله نسبة الكواكب المنيرة الفلكية إلى الحجارة المظلمة الأرضية، ثمّ لينظر الناظر إلى ما عليها من البهاء و الجلالة و الرواء و الدّيباجة و ما يحدثه من الروعة و الرهبة و المخافة و الخشية، حتى لو تليت على زنديق ملحد و مصمم على اعتقاد نفى البعث و النشور، لهدت قواه و رعبت قلبه، و أصعقت على نفسه و زلزلت اعتقاده.

فجزى اللّه قائلها عن الاسلام أفضل ما جزى به وليا من أوليائه، فما أبلغ نصرته له تارة بيده و سيفه، و تارة بلسانه و نطقه، و تارة بقلبه و فكره.

إن قيل جهاد و حرب فهو سيّد المجاهدين و المحاربين، و إن قيل وعظ و تذكير فهو أبلغ الواعظين و المذكرين، و إن قيل فقه و تفسير فهو رئيس الفقهاء و المفسرين و إن قيل عدل و توحيد فهو إمام أهل العدل و الموحّدين، و ليس للّه بمستنكر أن يجمع العالم في واحد.

ثمّ نعود إلى الشرح فنقول: افتتح عليه السّلام كلامه بالتوحيد و التنزيه و الاجلال و ذكر نعوت الجمال و الجلال، و عقّبه بالموعظة و التذكير و الانذار و التحذير فقال (كلّ شي ء خاشع له) أو خاضع له كما في بعض النسخ، أى متذلّل معترف بالفاقة إليه سبحانه و الحاجة الى تخليقه و تكوينه، و إن من شي ء إلّا يسبّح بحمده.

فالمراد بالخشوع الخضوع التكويني و الافتقار الذاتي اللّازم المهية الممكن مثل نفس الامكان، هذا.

و قال الشارح البحراني (ره): الخشوع هنا مراد بحسب الاشتراك اللفظى إذ الخشوع من الناس يعود إلى تطامنهم و خضوعهم للّه، و من الملائكة دؤبهم في عبادتهم ملاحظة لعظمته سبحانه و من ساير الممكنات انفعالها عن قدرته و خضوعها في رقّ الامكان و الحاجة اليه، و المشترك و إن كان لا يستعمل في جميع مفهوماته حقيقة فقد بينّا أنّه يجوز استعماله مجازا فيها بحسب القرينة، و هى هنا اضافته لكلّ شي ء، أو لأنه في قوّة المتعدّد كقوله تعالي: إنّ اللّه و ملائكته يصلّون على النبيّ فكانه قال: الملك خاشع له و البشر خاشع له، انتهى.

أقول: و أنت خبير بما فيه أمّا أوّلا فلأنّ كونه من المشتركات اللّفظية ممنوع، بل المستفاد من كلام أكثر اللّغويين أنّه موضوع خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 لمطلق الخضوع أعني الذلّ و الاستكانة، و ربما يفرّق بينه و بين الخضوع كما في مجمع البحرين و غيره بأنّ الأوّل في البدن و البصر و القلوب و الثاني في البدن، و قال الفيومى خشع خشوعا خضع و خشع في صلاته و دعائه أقبل بقلبه، و هو مأخوذ من خشعت الأرض إذا سكنت و اطمأنّت، و قال خضع خضوعا ذلّ و استكان، و الخضوع قريب من الخشوع إلّا أنّ الخضوع أكثر ما يستعمل في الاعناق و الخشوع في الصوت، و قال الفيروز آبادى الخشوع الخضوع أو قريب منه أو هو في البدن و الخشوع في الصوت و البصر، و قال خضع خضوعا تطامن و تواضع و قريب من ذلك كلام ساير أهل اللّغة.

و على قولهم فهو إما من باب الاشتراك المعنوي فيكون استعماله في الانسان و الملك و غيرها من باب استعمال العامّ في افراده.

و إما من باب الحقيقة و المجاز إن خصّصناه بذوات الأبدان و الابصار، فيكون اطلاقه على غيرها مجازا و استعماله في الجميع بعنوان خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 عموم المجاز، و على أيّ تقدير فالقول بكونه مشتركا لفظيا و توهّم تعدّد الوضع فيه باطل.

و أمّا ثانيا فلأنّ تجويز استعمال اللّفظ المشترك في معانيه المتعدّدة و لو بالمجاز و القرينة خلاف ما عليه المحقّقون من الاصوليّين، و قد حقّقناه في ديباجة هذا الشرح و في حواشينا على قوانين الاصول بما لا مزيد عليه.

نعم لا بأس بجواز استعماله في معنى عام شامل للمعاني المتعدّدة بعنوان خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 عموم الاشتراك كاستعمال لفظ الأمر في مطلق الطلب الشامل للوجوب و الندب على القول بكونه حقيقة فيهما، كما لا ريب في جواز استعمال اللّفظ في معنى عام شامل لمعناه الحقيقي و المجازي و يسمّى بعموم المجاز كالمثال الذى ذكرناه على القول بكون الأمر حقيقة في الوجوب مجازا في الندب، و لا يمكن حمل مراد الشّارح على ذلك، لمنافاته بقوله: و الخشوع هنا مراد بحسب الاشتراك اللّفظي فافهم.

و أمّا ثالثا فلأنّ جعل خاشع بمنزلة المتعدّد بالعطف قياسا بقوله يصلّون في الآية الشريفة فاسد، فانّ يصلّون في الآية لفظ جمع و خاشع لفظ مفرد و كون الأوّل في قوّة المتعدّد لا يدلّ على كون الثّاني كذلك مع امكان منع أصل الدّعوى في الآية أيضا لاحتمال حذف الخبر فيها أى إنّ اللّه يصلّى و ملائكته يصلّون على حدّ قوله: نحن بما عندنا و أنت بما عندك راض و الرّأى مختلف أو كونها من باب عموم الاشتراك بأن يكون معنى يصلّون يعتنون باظهار شرف النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و تعظيمه كما فسّرها به الطبرسيّ و البيضاوى و غيرهما على ما مرّ تفصيلا و توضيحا في ديباجة الشرح.

و هذا كلّه مبنيّ على التنزّل و المماشاة و إلّا فنقول: إنّ كون الآية بمنزلة المفرد المتكرّر المتعدّد لا يوجب الحاقها به في جميع الأحكام، فانّ المفرد المتكرّر شي ء، و ما بمنزلته شي ء آخر، فاطلاق المكرّرات و إرادة المعاني المتعدّدة منها لا يوجب جواز إرادة المعاني المتعدّدة مما هو بمنزلتها كما لا يخفى.

فقد وضح و اتّضح بما ذكرنا كلّه أنّ الآية الشريفة لا دلالة فيها على جواز استعمال اللفظ المشترك في أكثر من معنى، و أنّ كلام الامام عليه السّلام ليس من هذا القبيل فافهم ذلك و اغتنم.

(و كلّ شي ء قائم به) لأنّ جميع الممكنات إمّا جواهر أو أعراض، و ليس شي ء منها يقوم بذاته في الوجود أمّا الأعراض فظاهر، لظهور حاجتها إلى المحلّ الجوهرى، و أما الجواهر فلأنّ قوامها في الوجود انما هو بعللها، و تنتهى إلى المبدأ الأوّل و علّة العلل جلّت عظمته فهو إذا الفاعل المطلق الذي به قوام وجود كلّ موجود، هكذا قال الشارح البحراني، ثمّ قال: و اذ ثبت أنّه تعالى غنّى عن كلّ شي ء في كلّ شي ء ثبت أنّ به قوام كلّ شي ء فثبت أنّه القيّوم المطلق اذ مفهوم القيّوم هو القائم بذاته المقيم لغيره، فكان هذا الاعتبار مستلزما لهذا الوصف.

(غنى كلّ فقير) قال الشارح: و يجب أن يحمل الفقير على ما هو أعمّ من الفقر المتعارف و هو مطلق الحاجة ليعمّ التمجيد كما أنّ الغنى هو سلب مطلق الحاجة و إذ ثبت أنّ كلّ ممكن فهو مفتقر في طرفيه منته في سلسلة الحاجة إليه و أنّه تعالى المقيم له في الوجود ثبت أنه تعالى رافع حاجة كلّ موجود بل كلّ ممكن، و هو المراد بكونه غنى له و اطلق عليه تعالى لفظ الغنى و إن كان الغنى به مجازا إطلاقا لاسم السّبب على المسبّب.

(و عزّ كلّ ذليل) يعني أنه سبحانه سبب عزّة كلّ من كان به ذلّة، لأنّه العزيز المطلق الذي لا يعادله شي ء و لا يغلبه شي ء، فكلّ عزّة لكلّ موجود منتهية إليه سبحانه، و قد سبق تفسير العزيز في شرح الخطبة الرّابعة و السّتين.

(و قوّة كلّ ضعيف) معنى هذه الفقرة كسابقتها، و قد مرّ تفسير القوى من أسمائه سبحانه في شرح الخطبة الرابعة و السّتين أيضا، و روى أنّ الحسن عليه السّلام قال: واعجبا لنبيّ اللّه لوط إذ قال لقومه: لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ.

أ تراه أراد ركنا أشدّ من اللّه، و في المجمع عن الصادق عليه السّلام لو يعلم أىّ قوّة له، و عن النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحم اللّه أخى لوطا لو يدرى من معه في الحجرة لعلم أنّه منصور حيث (حين خ ل) يقول، لو أنّ لى بكم قوّة أو آوى الى ركن شديد، أىّ ركن أشد من جبرئيل معه في الحجرة و رواه في عقاب الأعمال عن أبي جعفر عليه السّلام مثله.

(و مفزع كلّ ملهوف) يعني أنه تعالى ملجأ كلّ مضطرّ محزون حال حزنه و اضطراره فيفرّج همّه و يكشف ضرّه و يرفع اضطراره كما قال تعالى: أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ و قال: وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ.

و هذا العطف يستلزم عموم قدرته و شمول علمه تعالى بشهادة فطرة المضطرّ بنسبة جميع أحوال وجوده إلى جوده و شهادة فطرته أيضا بعلمه بحاله و اطلاعه على ضرورته و وجوه اللهف و الاضطرار غير معدودة، و جهات الحاجة و الافتقار غير محصورة، و لا يقدر الاجابة لها على كثرتها إلّا الحقّ و القادر المطلق، و أما غيره سبحانه فانما يكون مفزعا و ملجئا لمضطرّ لا لكلّ مضطرّ فكونه مفزعا مجاز لا حقيقة و اتّصافه به اضافيّ لا حقيقيّ.

فمفزع جميع العباد في الداهية و الناوية«» ليس إلّا اللّه الحىّ القيّوم السّميع البصير العالم القادر الخبير المجيب الدّعوات الكاشف للكربات المنجح للطّلبات المنفّس لكلّ حزن و همّ المفرّج من كلّ ألم و غمّ و قال تعالى: وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ.

يعني إذا كنتم في البحر و خفتم الغرق ذهب عن خواطركم كلّ من تدعونه في حوادثكم إلّا إيّاه وحده، فلا ترجون هناك النجاة إلّا من عنده.

روى في التّوحيد انه قال رجل للصّادق عليه السّلام يابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دلّني على اللّه ما هو فقد أكثر علىّ المجادلون و حيّروني، فقال عليه السّلام: يا عبد اللّه هل ركبت سفينة قطّ قال: بلى، قال: فهل كسرت بك حيث لا سفينة تنجيك و لا سباحة تغنيك قال: بلى، قال: فهل تعلّق قلبك هناك أنّ شيئا من الأشياء قادر على أن يخلّصك من ورطتك قال: بلى، قال الصادق عليه السّلام: فذلك الشي ء هو اللّه القادر على الانجاء حين لا منجى و على الاغاثة حيث لا مغيث.

و (من تكلّم سمع نطقه و من سكت علم سرّه) يعني أنه سبحانه سميع عليم محيط بما أظهره العبد و أبداه، خبير بما أسّره و أخفاه في حالتي نطقه و سكوته، و هو إشارة إلى عموم علمه و إحاطته سبحانه و عدم التفاوت فيه بين السرّ و الاعلان، و الاظهار و الكتمان و قد مضى تحقيق الكلام في هذا المعنى في شرح الفصل السادس و السّابع من الخطبة الاولى و في شرح الخطبة الرابعة و السّتين.

(و من عاش فعليه رزقه و من مات فاليه منقلبه) يعني أنه مرجع العباد الأحياء منهم و الأموات، و به قيام وجودهم حالتي الحياة و الممات، و تقدّم تحقيق الكلام في الرزق في شرح الفصل الأوّل من فصول الخطبة التسعين.

(لم ترك العيون فيخبر عنك) التبقات من الغيبة إلى الخطاب، يعنى امتنع الرؤية من العيون لك فامتنع اخبارها عنك، و قد تقدّم بيان وجه امتناع الرؤية في شرح الخطبة التاسعة و الأربعين، و في اسناد الاخبار إلى العيون توسّع، و المراد نفى امكان الاخبار المستند إلى المشاهدة الحسيّة عنه تعالى.

(بل كنت قبل الواصفين من خلقك) أى بالذات و العلية، و هو وارد في مقام التعليل لنفى الرؤية.

قال الشارح المعتزلي: فان قلت فأىّ منافاة بين هذين الأمرين أليس من الممكن أن يكون سبحانه قبل الواصفين له، و مع ذلك يدرك بالابصار إذا خلق خلقه ثمّ يصفونه رأى عين قلت بل ههنا منافاة ظاهرة و ذلك لأنه إذا كان قديما لم يكن جسما و لا عرضا و ما ليس بجسم و لا عرض يستحيل رؤيته فيستحيل أن يخبر عنه على سبيل المشاهدة (لم تخلق الخلق لوحشة) لاستحالة الاستيحاش كالاستيناس في حقّه سبحانه حسب ما عرفت تفصيلا في شرح الفصل السادس من فصول الخطبة الاولى (و لا استعملتهم لمنفعة) تعود اليك و إنما هى عايدة اليهم لنقصانهم في ذاتهم و لو كانت عايدة اليه سبحانه لزم نقصه في ذاته و استكماله بغيره و هو محال، و قد تقدّم توضيح ذلك في شرح الخطبة الرابعة و الستين و (لا يسبقك من طلبت) أى لا تطلب أحدا فيسبقك و يفوتك (و لا يفلتك من أخذت) أى من أخذته لا يفلت منك بعد أخذه، و الغرض بهذين الوصفين الاشارة إلى كمال قدرته و تمام ملكه، فانّ ملوك الدّنيا أيّهم فرضت ربما يفوت منهم هارب و ينجو من قيد اسرهم المأخوذ بحيلة و نحوها، و أما اللّه العزيز القادر القاهر فلا يمكن في حقّه ذلك.

(و لا ينقص من سلطانك من عصاك و لا يزيد في ملكك من أطاعك) و هو تزيد له سبحانه عن قياس سلطانه و ملكه بسلطنة ملوك الزّمان، فانّ كمال سلطان أحدهم إنما هو بزيادة جنوده و كثرة مطيعيه و قلّة مخالفيه و عصاته، و نقصان سلطانه إنما هو بعكس ذلك، فأما الحقّ تعالى فلمّا كان سلطانه بذاته لا لغيره مالك الملك يعطى الملك من يشاء و ينزع الملك ممّن يشاء و يعزّ من يشاء و يذلّ من يشاء لم يتصوّر خروج العاصي بعصيانه عن كمال سلطانه حتّى يؤثر في نقصانه، و لا طاعة المطيع في ازدياد ملكه حتى تؤثر في زيادته.

و محصلّ ذلك كلّه أنه تعالى كامل من جميع الجهات في ذاته و صفاته بذاته و لذاته و لا حاجة له في عزّه و سلطانه إلى الغير، و لا تأثير للغير في ملكه و سلطنته بالنقصان و الزيادة، و إلّا لزم نقصه في ذاته استكماله بغيره، و هو باطل.

(و لا يردّ أمرك من سخط قضائك) المراد بالأمر هنا الأمر التّكويني المشار إليه بقوله سبحانه: إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.

و اريد الأمر لكونه بارتفاع الوسايط لا بدّ فيه من وقوع المأمور به لا محالة من غير احتمال تمرّد و عصيان و أما الأمر التشريعي كما في قوله: فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ و قوله: وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ.

و نحوهما فهو لكونه بالواسطة و على ألسنة الرّسل و الملائكة، فيمكن فيه العصيان و عدم الطّاعة فمعنى قوله: انه لا يردّ أمرك الملزم أى المقدّرات الحادثة على طبق العلم الأزلى من سخط قضائك و كرهه، و قد مرّ في شرح الفصل التاسع من فصول الخطبة الاولى ماله ربط بتوضيح المقام، و في هذه الفقرة أيضا دلالة على كمال قدرته و عموم سلطانه لافادته أنّ كلّ ما علم وجوده فلا بدّ من وجوده، سواء كان محبوبا للعبد أو مبغوضا له كما قال تعالى: وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ و قال إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ.

و تخصيص السّاخط للقضاء بالعجز عن ردّ الأمر لأنّ من شأنه أن لو قدر على ردّ الأمر و القدر لفعل.

(و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك) أراد به الأمر التشريعى، و من المعلوم أنّ من تمرّد عن أمره و خالفه اشدّ افتقارا و حاجة إلى غفرانه و رحمته ممن قام بوظايف الطاعة و العبادة، و الأظهر أن يراد به الأعمّ من ذلك، و يكون المعنى أنّ من أدبر و تولّى عن حكمه و لم يرض بقضائه و قدره لا يمكن استغنائه عنه و انقطاع افتقاره منه.

و يوضح ذلك ما رواه الصّدوق في التّوحيد باسناده عن سعد الخفاف عن الأصبغ بن نباته قال: قال أمير المؤمنين عليه السّلام لرجل: ان كنت لا تطيع خالقك فلا تأكل رزقه، و إن كنت و اليت عدوّه فاخرج من ملكه، و إن كنت غير قانع بقضائه و قدره فاطلب ربّا سواه.

(كلّ سرّ عندك علانية و كلّ غيب عندك شهادة) و هما إشارتان إلى عموم علمه و إحاطته، و قد مرّ ذلك في شرح الفصل السّابع من الخطبة الاولى و نقول هنا مضافا إلى ما مرّ: انّ واجب الوجود سبحانه مجرّد غاية التجرّد، و الغيبة و الخفاء إنّما يتصوّران بالنسبة إلى القلوب المحجوبة بحجب الطّبيعة و سترات الهيآت البدنية و الأرواح المستولى عليها نقصان الامكان الحاكم عليها بجهل أحوال ما هو أكمل منها، و الواجب تعالى لتجرّده و بساطته و منتهى كماله لا يحجبه شي ء عن شي ء و فوق كلّ شي ء ليس فوقه شي ء حتى يقصر عن إدراكه.

(أنت الأبد فلا أمد لك) أى أنت الدّائم فلا غاية لك يقف عندها وجودك و ذلك لاستلزام وجوب الوجود امتناع العدم و الانتهاء إلى الغاية، و يمكن ان يكون إطلاق الأبد عليه سبحانه من باب المجاز مبالغة في الدّوام، و الأصل أنت ذو الأبد على حدّ قوله: فانما هى إقبال و إدبار، و قوله: فأنت طلاق، و هذا المجاز شايع في عرف العرب.

(و أنت المنتهى فلا محيص عنك) أى إليه مصير الخلائق و وقوفهم عنده و إليه انتهاؤهم و إيابهم فيجزى كلّ أحد ما يستحقّه من الثواب و العقاب، فلا محيد عن حكمه و لا مهرب عن أمره و لا معدل يلجئون إليه كما قال تعالى:

وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى و قال إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ (و أنت الموعد فلا منجى منك إلّا إليك) و معناها قريب من سابقتها أى لا مخلص و لا ملجأ لأحد منه سبحانه إلّا إليه، و لا عاصم من عذابه إلّا هو عزّ و جلّ فيعصم منه و يرفعه عنه إما بالتوبة و الانابة، أو بالمنّ و الرّحمة.

(بيدك ناصية كلّ دابّة) أى أنت مالك لها قادر عليها تصرفها كيف تشاء غير مستعصية عليك، فانّ الأخذ بالناصية تمثيل لذلك قال المفسّرون في تفسير قوله سبحانه: ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها.

هو تمثيل لغاية التسخير و نهاية التذليل، و كان العرب إذا اسر الأسير فأرادوا إطلاقه و المنّ عليه جزوا ناصيته فكان علامة لقهره.

و قال الشارح البحراني: و انما خصت النّاصية لحكم الوهم بأنّه تعالى في جهة فوق فيكون أخذه بالناصية، و لأنها أشرف ما في الدابة فسلطانه تعالى على الأشرف يستلزم القهر و الغلبة و تمام القدرة.

أقول: و الأظهر أنّ تخصيصها من جهة جريان العادة بأنّ الممسك للدابة و المريد لتسخيرها إنّما يستمسك و يقبض ناصيتها بيدها، فأجرى كلامه تعالى و كلام وليّه عليه السّلام على ما هو المتعارف المعتاد.

(و اليك مصير كلّ نسمة) أى مرجع كلّ نفس ثمّ نزّهه سبحانه و قدّسه عن أحكام الأوهام بكونه تعالى مشابها لمدركاتها فقال: (سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك و ما أصغر عظمه في جنب قدرتك) و هو تعجّب في معرض التمجيد من عظم ما يشاهد من مخلوقاته تعالى من الأرض و السّماء و الجوّ و الهواء و النبات و الماء و الشجر و الحجر و الشّمس و القمر و الانسان و الحيوان و البرّ و البحر و اللّيل و النّهار و السّحاب و الغمام و الضّياء و الظّلام إلى غير هذه مما لا ينتهي إلى حدّ و لا يستقصى بعدّ ثمّ من حقارة هذه كلّها بالنسبة إلى ما تعتبره العقول من مقدوراته و ما يمكن في كمال قدرته من الممكنات الغير المتناهية و من البيّن أنّ قياس الموجود على الممكن و نسبته إليه في العظم و الكثرة يستلزم صغره و حقارته ثمّ قال (و ما أهول ما نرى من ملكوتك و ما أحقر ذلك فيما غاب عنّا من سلطانك) و هو تعجّب من هول ما وصلت إليه العقول من عظمة ملكوته ثمّ من حقارته بالنسبة إلى ما غاب عنها و خفى عليها مما هو محتجب تحت أستار القدرة و حجبّ العزّة من بدايع الملاء الأعلى و عجائب العالم العلوى و سكّان حظائر القدس.

ثمّ قال (و ما اسبغ نعمك في الدّنيا و ما أصغرها في نعم الآخرة) و هو تعجّب من سبوغ نعمه على عباده في الدّنيا بما لا تحصى ثمّ من حقارتها بالقياس إلى نعم الآخرة و ما أعدّه للمؤمنين فيها من الجزاء الأوفى، فانّ نسبتها إليها نسبة المتناهى إلى ما لا يتناهى كما هو ظاهر لا يخفى.

ثمّ إنّه سلام اللّه عليه و آله لما افتتح كلامه بذكر أوصاف العظمة و الكبرياء للرّب العزيز تبارك و تعالى عقّبه بذكر حالات ملائكة السماء و أنّهم على ما هم عليه من القدس و الطهارة و الفضايل الجمّة و الكمالات الدثرة الّتي فضّلوا بها على الاشباح و الأقران و تميزوا بها عن نوع الانسان، و من العلم و المعرفة التي لهم بخالقهم، و الخوف و الخشية التي لهم من بارئهم، و الخضوع و الخشوع الذى لهم لمعبودهم لم يعبدوه حقّ عبادته و لم يطيعوه حقّ طاعته.

شرح لاهیجی

و من خطبة له (علیه السلام) يعنى از خطبه امير المؤمنين عليه السّلام است كلّ شي ء خاشع له و كلّ شي ء قائم به غنى كلّ فقير و عزّ كلّ ذليل و قوّة كلّ ضعيف و مفزع كلّ ملهوف يعنى هر موجودى خاضع و فروتن است از براى او زيرا كه جميع معلول او و مستهلكند در جنب او و هر موجودى قائمست باو لكن قيام صدور كه ربط باو باشد نه قيام عروض زيرا كه جميع وجودات امكانيّه نيستند مگر ربط و معنى حرفى و او است مقوّم و قيم وجودى هر وجودى و اوست بى نياز گرداننده هر فقيرى كه جميع ممكنات باشند زيرا كه ممكن نيست فى حدّ ذاته الّا فقد و فقر و مستغنى و بى نياز مى گردد يعنى بالذّات و عزّت دهنده هر ذليلى است زيرا كه هر ممكن ذليل عدم است بالذّات و عزيز است بوجود بايجاد او و قوّت دهنده هر ضعيف است زيرا كه هر موجودى غير از او ممكن ضعيفست بالذّات و قوىّ و واجب است بواجب و پناه هر خائفى است زيرا كه هر ممكن از خوف فناء و عدم مى گريزد به پناه وجود صرف و هست بالذّات من تكلّم سمع نطقة و من سكت علم سرّه يعنى هر كس كه سخن گويد مى شنود گفتن او را هر كس كه ساكت باشد ميداند ما فى الضّمير او را يعنى عالم آشكار و نهانست و من عاش فعليه رزقه و من مات فاليه منقلبه يعنى هر كس كه تعيّش و زندگانى كرد پس بر اوست روزى و ما يحتاج او و هر كه مرد بسوى اوست معاد او يعنى اوست مدبّر دنيا و اخرت هر چيزى لم ترك العيون فتخبر عنك بل كنت قبل الواصفين من خلقك يعنى نديده اند و در نيافته اند كنه ذات تو را هيچ چشم بيننده و هيچ قوّه مدركه تا خبر دهند از حقيقت بلكه بوده تو پيش از جميع وصف كنندگان از خلق تو يعنى توئى مبدء جميع مخلوقات و محيط بر كلّ پس البتّه محاط و مدرك و محدود نخواهى بود لم تخلق الخلق لوحشة يعنى خلق نكردى تو مخلوقات را بسبب ازاله وحشت و تحصيل موانست با مخلوقين زيرا كه تو صرف كمال و عين كمالاتى و فقدى در تو نيست پس تو مأنوسى بذات خود و بكمالات ذاتيّه خود كه عين تو است و جز تو نيستند جز ناقص و نقص بالذّات و ناقص و نقص مؤنس كامل و كمال بالذّات نتواند بود بلكه توئى انيس و مونس جميع مستوحشين بذات و تمام مستوحشين از ذات و لا استعملتهم لمنفعة يعنى عمل و اثر نكردى در ايشان و ايجاد نكردى ايشان را از براى غرضى و منفعتى زيرا كه هر كه عامل بمنفعتى و فاعل بغرضى البتّه مستكمل و مستفيض باشد و كامل مطلق و غنىّ حقّ البتّه مستكمل و مستفيض نباشد بلكه چون كامل بودى عمل كردى نه اين كه عمل كردى تا كامل گرديدى و لا يسبقك من طلبت و لا يفلتك من اخذت يعنى پيشى نگرفت و نتوانست كه متاخّر از تو نشود كسيرا كه طلب كردى تاخّر و معلوليّت او را زيرا كه قدرت تو تامّه و توانائى تو نافذ است و مجموع در قبضه قدرت تو و در حيطه تصرّف تو است و نگريزد از تو كسى را كه گرفتى و بحيطه تصرّف در اوردى زيرا كه البتّه موجود ممكن در بقاء محتاجست بموجد مبقى و بابقاء تو باقى باشند و از تصرّف تو بيرون نشود و لا ينقص سلطانك من عصاك و لا يزيد فى ملكك من اطاعك يعنى كم نساخت تسلّط تو را و دليل بر كمى تسلّط نشد كسى كه عصيان امر تو كرد يعنى نه بسبب عدم تسلّط تو بر او عصيان كرد عاصى بلكه بتسلّط تو عصيان كرده باشد و موجب زيادتى تسلّط و پادشاهى تو نگردد كسى كه اطاعت تو نكرد بلكه بسبب زيادتى تسلّط و پادشاهى تو تو را اطاعت كرد مطيع بلكه عاصى در عين عصيان مطيع است و مطيع در عين اطاعت مستطيع و لا يردّ امرك من سخط قضائك يعنى ردّ امر تو نكرد كسى كه دشمن داشت قضاء تو را بلكه قبول كرد امر تو را و راضى بامر تو شد در عين نارضائى بقضاء تو زيرا كه رادّى از براى قضاء تو نيست و لا يستغنى عنك من تولّى عن امرك يعنى غنى و بى نياز نشد از تو كسى كه رو گردانيد از امر تو بلكه در اعراض از امر تو محتاج باشد بتو و بتو و بامر تو روگردانيد از امر تو كلّ سرّ عندك علانية و كلّ غيب عندك شهادة يعنى هرچه پنهانست از مردم پيش تو آشكار است و هرچه غائب است از مردم از گذشته و آينده پيش تو حاضر است و از براى تو پنهان و پيدائى و گذشته و آينده نيست و در نزد احاطه علم تو هر دو يكسانست انت الابد لا امد لك و انت المنتهى لا محيص عنك و انت الموعد لا منجا منك بيدك ناصية كلّ دابّة و اليك مصير كلّ نسمة يعنى توئى هميشه و بى غايت پس انقضائى از براى تو نيست و توئى منتهاى هر چيز پس گريزى از تو نخواهد بود بلكه توئى گريزگاه همه چيز و توئى معاد هر چيز پس نجاتى و خلاصى از حساب تو نخواهد بود و در قبضه قدرت تست پيشانى هر جنبنده و بسوى تو است بازگشت هر نفسى سبحانك ما اعظم ما نرى من خلقك و ما اصغر عظيمه فى جنب قدرتك و ما اهول ما نرى من ملكوتك و ما احقر ذلك فيما غاب عنّا من سلطانك و ما اسبغ نعمتك فى الدّنيا و ما اصغرها فى نعيم الاخرة يعنى تسبيح و تنزيه ميكنم تو را تنزيه كردنى كه چه بسيار بزرگست آن چه را كه مى بينيم از مخلوقات تو و چه بسيار كوچكست ان بزرگ مخلوقات تو در پهلوى قدرت تو و چه بسيار با بيم است آن چه را كه ديديم از پادشاهى تو و چه بسيار حقير است ان پادشاهى كه ما ديديم در جنب آن چه غائبست از ديدن ما از سلطنت تو و چه بسيار تمامست نعمت تو در دنيا و چه بسيار كوچك است ان نعمت دنيا در جنب نعمتهاى اخرت

شرح ابن ابی الحدید

و من خطبة له ع

كُلُّ شَيْ ءٍ خَاشِعٌ لَهُ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ قَائِمٌ بِهِ غِنَى كُلِّ فَقِيرٍ وَ عِزُّ كُلِّ ذَلِيلٍ وَ قُوَّةُ كُلِّ ضَعِيفٍ وَ مَفْزَعُ كُلِّ مَلْهُوفٍ مَنْ تَكَلَّمَ سَمِعَ نُطْقَهُ وَ مَنْ سَكَتَ عَلِمَ سِرَّهُ وَ مَنْ عَاشَ فَعَلَيْهِ رِزْقُهُ وَ مَنْ مَاتَ فَإِلَيْهِ مُنْقَلَبُهُ لَمْ تَرَكَ الْعُيُونُ فَتُخْبِرَ عَنْكَ بَلْ كُنْتَ قَبْلَ الْوَاصِفِينَ مِنْ خَلْقِكَ لَمْ تَخْلُقِ الْخَلْقَ لِوَحْشَةٍ وَ لَا اسْتَعْمَلْتَهُمْ لِمَنْفَعَةٍ وَ لَا يَسْبِقُكَ مَنْ طَلَبْتَ وَ لَا يُفْلِتُكَ مَنْ أَخَذْتَ وَ لَا يَنْقُصُ سُلْطَانَكَ مَنْ عَصَاكَ وَ لَا يَزِيدُ فِي مُلْكِكَ مَنْ أَطَاعَكَ وَ لَا يَرُدُّ أَمْرَكَ مَنْ سَخِطَ قَضَاءَكَ وَ لَا يَسْتَغْنِي عَنْكَ مَنْ تَوَلَّى عَنْ أَمْرِكَ كُلُّ سِرٍّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ وَ كُلُّ غَيْبٍ عِنْدَكَ شَهَادَةٌ أَنْتَ الْأَبَدُ فَلَا أَمَدَ لَكَ وَ أَنْتَ الْمُنْتَهَى فَلَا مَحِيصَ عَنْكَ وَ أَنْتَ الْمَوْعِدُ فَلَا مُنْجِيَ مِنْكَ إِلَّا إِلَيْكَ بِيَدِكَ نَاصِيَةُ كُلِّ دَابَّةٍ وَ إِلَيْكَ مَصِيرُ كُلِّ نَسَمَةٍ سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ شَأْنَكَ سُبْحَانَكَ مَا أَعْظَمَ مَا نَرَى مِنْ خَلْقِكَ وَ مَا أَصْغَرَ عَظِيمَةٍ فِي جَنْبِ قُدْرَتِكَ وَ مَا أَهْوَلَ مَا نَرَى مِنْ مَلَكُوتِكَ وَ مَا أَحْقَرَ ذَلِكَ فِيمَا غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِكَ وَ مَا أَسْبَغَ نِعَمَكَ فِي الدُّنْيَا وَ مَا أَصْغَرَهَا فِي نِعَمِ الآْخِرَةِ

قال كل شي ء خاضع لعظمة الله سبحانه و كل شي ء قائم به و هذه هي صفته الخاصة أعني كونه غنيا عن كل شي ء و لا شي ء من الأشياء يغني عنه أصلا . ثم قال غنى كل فقير و عز كل ذليل و قوة كل ضعيف و مفزع كل ملهوف .

جاء في الأثر من اعتز بغير الله ذل و من تكثر بغير الله قل

و كان يقال ليس فقيرا من استغنى بالله و قال الحسن وا عجبا للوط نبي الله قال لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ أ تراه أراد ركنا أشد و أقوى من الله . و استدل العلماء على ثبوت الصانع سبحانه بما دل عليه فحوى قوله ع و مفزع كل ملهوف و ذلك أن النفوس ببدائها تفزع عند الشدائد و الخطوب الطارقة إلى الالتجاء إلى خالقها و بارئها أ لا ترى راكبي السفينة عند تلاطم الأمواج كيف يجأرون إليه سبحانه اضطرارا لا اختيارا فدل ذلك على أن العلم به مركوز في النفس قال سبحانه وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِيَّاهُ . ثم قال ع من تكلم سمع نطقه و من سكت علم سره يعني أنه يعلم ما ظهر و ما بطن . ثم قال و من عاش فعليه رزقه و من مات فإليه منقلبه أي هو مدبر الدنيا و الآخرة و الحاكم فيهما . ثم انتقل عن الغيبة إلى الخطاب فقال لم ترك العيون

فصل في الكلام على الالتفات

و اعلم أن باب الانتقال من الغيبة إلى الخطاب و من الخطاب إلى الغيبة باب كبير من أبواب علم البيان و أكثر ما يقع ذلك إذا اشتدت عناية المتكلم بذلك المعنى المنتقل إليه كقوله سبحانه الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ فأخبر عن غائب ثم انتقل إلى خطاب الحاضر فقال إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ قالوا لأن منزلة الحمد دون منزلة العبادة فإنك تحمد نظيرك و لا تعبده فجعل الحمد للغائب و جعل العبادة لحاضر يخاطب بالكاف لأن كاف الخطاب أشد تصريحا به سبحانه من الأخبار بلفظ الغيبة قالوا و لما انتهى إلى آخر السورة قال صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ فأسند النعمة إلى مخاطب حاضر و قال في الغضب غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ فأسنده إلى فاعل غير مسمى و لا معين و هو أحسن من أن يكون قال لم تغضب عليهم و في النعمة الذين أنعم عليهم . و من هذا الباب قوله تعالى وَ قالُوا اتَّخَذَ الرَّحْمنُ وَلَداً فأخبر بقالوا عن غائبين ثم قال لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا فأتى بلفظ الخطاب استعظاما للأمر كالمنكر على قوم حاضرين عنده . و من الانتقال عن الخطاب إلى الغيبة قوله تعالى هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِيحٌ عاصِفٌ... الآية . و فائدة ذلك أنه صرف الكلام من خطاب الحاضرين إلى أخبار قوم آخرين بحالهم كأنه يعدد على أولئك ذنوبهم و يشرح لهؤلاء بغيهم و عنادهم الحق و يقبح عندهم ما فعلوه و يقول أ لا تعجبون من حالهم كيف دعونا فلما رحمناهم و استجبنا دعاءهم عادوا إلى بغيهم و هذه الفائدة لو كانت الآية كلها على صيغة خطاب الحاضر مفقودة

. قال ع ما رأتك العيون فتخبر عنك كما يخبر الإنسان عما شاهده بل أنت أزلي قديم موجود قبل الواصفين لك . فإن قلت فأي منافاة بين هذين الأمرين أ ليس من الممكن أن يكون سبحانه قبل الواصفين له و مع ذلك يدرك بالأبصار إذا خلق خلقه ثم يصفونه رأي عين قلت بل هاهنا منافاة ظاهرة و ذلك لأنه إذا كان قديما لم يكن جسما و لا عرضا و ما ليس بجسم و لا عرض تستحيل رؤيته فيستحيل أن يخبر عنه على سبيل المشاهدة . ثم ذكر ع أنه لم يخلق الخلق لاستيحاشه و تفرده و لا استعملهم بالعبادة لنفعه و قد تقدم شرح هذا . ثم قال لا تطلب أحدا فيسبقك أي يفوتك و لا يفلتك من أخذته . فإن قلت أي فائدة في قوله و لا يفلتك من أخذته لأن عدم الإفلات هو الأخذ فكأنه قال لا يفلتك من لم يفلتك قلت المراد أن من أخذت لا يستطيع أن يفلت كما يستطيع المأخوذون مع ملوك الدنيا أن يفلتوا بحيلة من الحيل . فإن قلت أفلت فعل لازم فما باله عداه . قلت تقدير الكلام لا يفلت منك فحذف حرف الجر كما قالوا استجبتك أي استجبت لك قال  

فلم يستجبه عند ذاك مجيب

. و قالوا استغفرت الله الذنوب أي من الذنوب و قال الشاعر  

  • أستغفر الله ذنبا لست محصيهرب العباد إليه الوجه و العمل

قوله ع و لا يرد أمرك من سخط قضاءك و لا يستغني عنك من تولى عن أمرك تحته سر عظيم و هو قول أصحابنا في جواب قول المجبرة لو وقع منا ما لا يريده لاقتضى ذلك نقصه إنه لا نقص في ذلك لأنه لا يريد الطاعات منا إرادة قهر و إلجاء و لو أرادها إرادة قهر لوقعت و غلبت إرادته إرادتنا و لكنه تعالى أراد منا أن نفعل نحن الطاعة اختيارا فلا يدل عدم وقوعها منا على نقصه و ضعفه كما لا يدل بالاتفاق بيننا و بينكم عدم وقوع ما أمر به على ضعفه و نقصه . ثم قال ع كل سر عندك علانية أي لا يختلف الحال عليه في الإحاطة بالجهر و السر لأنه عالم لذاته و نسبة ذاته إلى كل الأمور واحدة . ثم قال أنت الأبد فلا أمد لك هذا كلام علوي شريف لا يفهمه إلا الراسخون في العلم و فيه سمة من

قول النبي ص لا تسبوا الدهر فإن الدهر هو الله

و في مناجاة الحكماء لمحة منه أيضا و هو قولهم أنت الأزل السرمد و أنت الأبد الذي لا ينفد بل قولهم أنت الأبد الذي لا ينفد هو قوله أنت الأبد فلا أمد لك بعينه و نحن نشرحه هاهنا على موضوع خطبه 109 نهج البلاغه بخش 1 هذا الكتاب فإنه كتاب أدب لا كتاب نظر فنقول إن له في العربية محملين أحدهما أن المراد به أنت ذو الأبد كما قالوا رجل خال أي ذو خال و الخال الخيلاء و رجل داء أي به داء و رجل مال أي ذو مال و المحمل الثاني أنه لما كان الأزل و الأبد لا ينفكان عن وجوده سبحانه جعله ع كأنه أحدهما بعينه كقولهم أنت الطلاق لما أراد المبالغة في البينونة جعلها كأنها الطلاق نفسه و مثله قول الشاعر  

فإن المندى رحلة فركوب

و قال أبو الفتح في الدمشقيات استدل أبو علي على صرف منى للموضع المخصوص بأنه مصدر منى يمني قال فقلت له أ تستدل بهذا على أنه مذكر لأن المصدر إلى التذكير فقال نعم فقلت فما تنكر ألا يكون فيه دلالة عليه لأنه لا ينكر أن يكون مذكر سمي به البقعة المؤنثة فلا ينصرف كامرأة سميتها بحجر و جبل و شبع و معي فقال إنما ذهبت إلى ذلك لأنه جعل كأنه المصدر بعينه لكثرة ما يعاني فيه ذلك فقلت الآن نعم . و من هذا الباب قوله  

فإنما هي إقبال و إدبار

و قوله

و هن من الإخلاف قبلك و المطل

و قوله فلا منجى منك إلا إليك قد أخذه الفرزدق فقال لمعاوية  

  • إليك فررت منك و من زيادو لم أحسب دمي لكما حلالا

ثم استعظم و استهول خلقه الذي يراه و ملكوته الذي يشاهده و استصغر و استحقر ذلك بالإضافة إلى قدرته تعالى و إلى ما غاب عنا من سلطانه ثم تعجب من سبوغ نعمه تعالى في الدنيا و استصغر ذلك بالنسبة إلى نعم الآخرة   و هذا حق لأنه لا نسبة للمتناهي إلى غير المتناهي

شرح نهج البلاغه منظوم

و من خطبة لّه عليه السّلام

القسم الأول

كلّ شي ء خاضع لّه، و كلّ شي ء قائم به، غنى كلّ فقير، و عزّ كلّ ذليل، وّ قوّة كلّ ضعيف، وّ مفزع كلّ ملهوف، من تكلّم سمع نطقه، و من سكت علم سرّه، و من عاش فعليه رزقه، و من مّات فاليه منقلبه، لم ترك العيون فتخبر عنك، بل كنت قبل الواصفين من خلقك، لم تخلق الخلق لوحشة، و لا استعملتهم لمنفعة، وّ لا يسبقك من طلبت، و لا يفلتك من أخذت، و لا ينقص سلطانك من عصاك، و لا يزيد فى ملكك من أطاعك، و لا يردّ أمرك من سخط قضائك، و لا يستغنى عنك من تولّى عن أمرك، كلّ سرّ عندك علانية، وّ كلّ غيب عندك شهادة، أنت الأبد فلا أمد لك، و أنت المنتهى فلا محيص عنك، و أنت الموعد فلا منجى منك إلّا إليك، بيدك ناصية كلّ دآبّة، وّ إليك مصير كلّ نسمة، سبحانك ما أعظم ما نرى من خلقك، و ما أصغر عظيمه فى جنب قدرتك، و ما أهول ما نرى من مّلكوتك، و مآ أحقر ذلك فيما غاب عنّا من سلطانك، و ما أسبع نعمك فى الدّنيا، و ما أصغرها فى نعم الأخرة.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در ستايش ذات مقدّس حقّ تعالى و اوصاف فرشتگان و ناپايدارى جهان و گذشتن انسان از آن و وارد شدنش بعرصه محشر، و برخى از مفاخر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيان فرموده: هر يك از موجودات در پيشگاه خداوند خاضع و فروتن و پايدارى هر يك از آنها باو است، او است كه بى نياز كننده هر نيازمند، و ارجمند كننده هر خوار، و توانائى هر ناتوان، و پناه دهنده هر ستم رسيده است، سخن هر گوينده را شنوا، و به راز درونى هر خاموشى دانا است، هر زنده را روزى دهنده، و هر مرده اى را بسوى او بازگشت است، (اى خدائى كه موجد موجودات و مدبّر كائنات مى باشى) ديده ها تو را نديده اند، تا از كيفيّت تو خبر دهند، بلكه تو پيش از وصف كنندگان از آفريدگانت موجود بوده اى، آفريدگان را براى ترس از تنهائى و برون سودى نيافريدى (بلكه آنان را براى اين آفريدى كه تو را پرستش كرده و سعادتمند گردند) هر كس را كه تو بخواهى بر تو پيشى گرفتن نيارد، و هر كس را كه تو بگيرى، از چنگ قدرت تو بيرون رفتن نتواند، نافرمانى كسى از سلطنت تو نكاهد، طاعت و فرمانبردارى ديگرى بملك تو نيفزايد، ناخورسندى كسى از قضاى تو امرت را باز نگرداند، و سركشى از فرمان تو كسى را از تو بى نياز نسازد، پيش تو هر رازى هويدا و هر پنهانى پيداست (خداى من اين) توئى كه هميشه هستى و پايانى برايت نيست، و توئى كه هر چيزى بتو منتهى، و از تو فرار كردن نتوان، و باز هم توئى كه باز گشت هر چيزى بسوى تو است، از (حساب) تو گريزى نيست، و موى پيشانى هر جنبنده بدست قدرت تو، و برگشت هر نفسى بسوى تو است، خدايا چه بسيار پاك و منزّهى تو، چه بسيار بزرگند خلق تو كه آنها را مى بينيم، و چه بسيار كوچك است بزرگى آنها در جنب قدرتهاى تو، چه بسيار هولناك است هر چه از كشورهاى تو كه آنها را مى نگريم، و چه بسيار ناچيز است اين بزرگى، در جنب چيزهائى از سلطنت تو كه از ما پنهان است، پروردگارا چه بسيار وسيع و تمام است نعمتهاى اين جهانى تو، و چه بسيار كوچك اند آنها در برابر نعمتهاى آن جهانى تو.

نظم

  • خدائى كه همه اشياء فروتنبه پيشش گشته اند و نرم گردن
  • بذات او است كلّ شيئى قائم همه هستى بدو وابسته دائم
  • فقيران جمله باوى بى نيازندز عزّ وى ذليلان سرفرازند
  • پناه و قوّت او بر هر ضعيف است هم او مفزع بملهوف نحيف است
  • توانا شد از او هر ناتوانىبدو دل خوش هر آن آزرده جانى
  • از او مخلوق را پاى ثبات است طفيل ذات پاكش ممكنات است
  • بهر نطقى بدون گوش شنوا استباسرار درون ناگفته دانا است
  • كند هر كس بگيتى زندگانى دهد رزقش بدانسانيكه دانى
  • بسوى او معاد مردگان استروان سويش همه جنبندگان است
  • خدايا ره نيابد در تو انظاركنند از كنه ذاتت تا كه اخبار
  • تو پيش از خلق خيل واصفانىمحيط بر تمامى انس و جانى
  • نكردى خلق مخلوقت ز وحشت نه از ترس كس و نز بيم و دهشت
  • براى نفعى آنان را تو ايجادنكردى بلكه كردى بهر ارشاد
  • ز تو مطلوب تو سبقت نگيردگرفته تو رهانى كى پذيرد.
  • تو را نتوان نمايد كس تخلّفز قبضه قدرت و حيطه تصرّف
  • دليل نقص ملك تو معاصى نباشد بر تو گردد گر كس عاصى
  • كند ور بنده از تو عبادتنگردد ملكت از وى بر زيادت
  • كس ار امر و قضايت داشت دشمن نهد حكم تو را ناچار گردن
  • نشد كس بى نياز و هم توانگرز حكم و طاعتت پيچيد اگر سر
  • همه اسرار نزد تو هويدا است تمامى غيب و پنهان بر تو پيدا است
  • تو را باقيست ذات از بعد هر چيزبسويت منتهى اشيأ همه نيز
  • ز درگاه تو كس نتوان گريزدو گر بگريخت هم سوى تو خيزد
  • بدستت جبهه جنبندگان استبرويت چشم هر ذى روح و جانست
  • اگر كس از در تو پا كشيده است هزاران سال ديگر ره بريده است
  • چو خوش بينى سوى تو باز گشته استز تو هم با تو او انباز گشته است
  • خداوندا تو را تنزيه و تسبيح همى گويم نه پنهان بل بتصريح
  • ز خلقت آنچه مى بينم عظيم استز ديدنشان خرد را دل دو نيم است
  • بجنب قدرتت آن خلق اعظم و ليكن اصغر است از قطره دريم
  • ز ملكت آنچه پيدا هولناك استجگر ز آن خون و زهره چاك چاك است
  • به نسبت ليك با اشياء پنهان ز ما باشد چنان ريگ بيابان
  • بدنيا نعمتت بر ما تمام استز بسياريش كار ما بكام است
  • ولى در جنب نعمتهاى دنيامثالش همچو خورشيد است و حربا

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 : مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 به تشریح موضوع "مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان" می پردازد.
No image

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 : ياد ياران شهيد

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 به تشریح موضوع "ياد ياران شهيد" می پردازد.
No image

خطبه 11 نهج البلاغه : آموزش نظامى

خطبه 11 نهج البلاغه موضوع "آموزش نظامى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 : وصف رستاخيز

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 موضوع "وصف رستاخيز" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS