دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 130 نهج البلاغه : خدا گرايى در مبارزه با ستمگران

خطبه 130 نهج البلاغه موضوع "خدا گرايى در مبارزه با ستمگران" را بررسی می کند.
No image
خطبه 130 نهج البلاغه : خدا گرايى در مبارزه با ستمگران

موضوع خطبه 130 نهج البلاغه

متن خطبه 130 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 130 نهج البلاغه

خدا گرايى در مبارزه با ستمگران

متن خطبه 130 نهج البلاغه

و من كلام له ( عليه السلام ) لأبي ذر رحمه الله لما أخرج إلى الربذة

يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ وَ مَا أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حُسَّداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوكَ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه بابى ذرّ، رحمه اللّه، فرموده هنگاميكه او را (از مدينه) به ربذه اخراج نمودند (ربذه قريه اى بوده واقع در سمت شرقىّ نزديك مدينه از راه حاجيّان عراقىّ و مدفن ابى ذرّ غفارىّ كه در صدر اسلام آبادان بوده و اكنون اثرى از آن پيدا نيست. چون ابى ذرّ در مدينه مورد خشم عثمان واقع شد او را بشام تبعيد نمود، ابى ذرّ در آنجا هم رفتارهاى زشت او را بمردم اظهار داشته و او را چنانكه بود مى شناسانيد، معاويه كه از طرف عثمان والى شام بود رفتار ابى ذرّ را باو خبر فرستاد، عثمان نوشت به رسيدن نامه من او را بر شتر برهنه اى سوار كرده به مدينه باز بفرست، معاويه او را بر شتر بى جهازى سوار كرده روانه نمود و تا به مدينه رسيد پوست و گوشت رانهاى او سائيده شد، و او مردى بود ضعيف و لاغر و بلند بالا داراى موى سر و محاسن سفيد، چون چشم عثمان باو افتاد گفت: اى جنيدب خدا ترا بنعمت خود شاد مگرداند، ابو ذرّ گفت: اسم مرا نمى دانى، من جندب نام داشتم ولى پيغمبر اكرم مرا عبد اللّه ناميد و آنرا اختيار نمودم، عثمان آنچه كه از او در باره خود شنيده بود اظهار داشت، ابو ذرّ آنچه نگفته گفت من نگفته ام، وليكن از رسول خدا شنيدم كه چون طايفه شما بنى اميّه بسى مرد برسد مال خدا را براى خود اختيار كرده و بندگان او را خوار و دينش را تباه گردانند، پس از آن خدا بندگانش را از دست ايشان برهاند، عثمان از حضّار مجلس پرسيد شما اين سخن را از پيغمبر شنيده ايد گفتند نه، گفت اى جندب واى بر تو به رسول خدا دروغ مى بندى گفت من دروغگو نيستم، پس كسيرا به خدمت امير المؤمنين عليه السّلام فرستاد آن حضرت تشريف آورد از آن بزرگوار پرسيد چنين حديثى شنيده اى، حضرت فرمود نشنيده ام و ليكن ابوذرّ راستگو است، گفت از چه راه راستگو است، فرمود از آن جهت كه از رسول خدا، صلّى اللَّه عليه و آله، شنيدم كه فرمود: ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرّ الغفارىّ يعنى آسمان سايه نينداخت و زمين بر نداشت صاحب لهجه اى راستگوتر از ابى ذرّ غفارىّ، پس حضّارى كه از اصحاب پيغمبر بودند گفتند ما اين سخن را از پيغمبر شنيده ايم ابوذرّ راستگو است، عثمان رو به حضّار كرده گفت چه مى گوئيد در باره اين شيخ كه تفرقه و جدائى ميان مسلمانان انداخته، آيا او را بزنم يا حبس كنم يا بكشم يا از مدينه بيرون نمايم امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: اى عثمان من بتو مى گويم آنچه مؤمن آل فرعون در باره موسى بفرعون مى گفت «در قرآن كريم س 40 ى 28» وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَكُمْ بِالْبَيِّناتِ مِنْ رَبِّكُمْ يعنى اگر دروغگو است كيفر دروغ گفتنش بر او است و اگر راست مى گويد پاره اى از آنچه را كه خبر مى دهد بشما مى رسد، زيرا خدا هدايت نمى كند و رسوا مى نمايد كسيرا كه افراط كرده بسيار دروغ گويد، عثمان بعد از شنيدن اين سخن بامام عليه السّلام جسارت كرد، حضرت هم پاسخ داده فرمود: اى عثمان چه ميگوئى اين ابوذرّ كه حاضر است دوست خاصّ رسول خدا است، عثمان رو به ابو ذرّ آورده گفت از شهر ما بيرون شو، ابوذرّ گفت بخدا سوگند من هم ميل ندارم در جوار تو باشم، گفت به عراق برو و هر چند خواهى آنجا توقّف نما، گفت هر جا بروم از گفتن سخن حقّ خوددارى نخواهم نمود، گفت كدام زمين را دشمن دارى گفت: ربذه كه در آنجا بر غير دين اسلام بودم، پس بمروان ابن حكم فرمان داد تا او را بر شترى بى جهاز سوار كرده به ربذه برد و او در آنجا بود تا در سال هشتم از خلافت عثمان وفات نمود، هنگام مرگ همسر او، و يا بقول بعضى دخترش از تنهائى و بى كسى گريه ميكرد، ابوذر گفت گريه مكن كه پيغمبر اكرم بمن خبر داده كه در تنهائى خواهم مرد، و مردانى شايسته متكفّل دفن من خواهند بود، بعد گفت چون من از دنيا رفتم گوسفندى بريان كن و بر سر راه بنشين گروهى از اهل اسلام مى رسند و احوالت را مى پرسند، بگو ابوذرّ غفارىّ كه از اصحاب رسول خدا بوده وفات كرده، آنان از شنيدن اين خبر همراه تو بمنزل خواهند آمد آنها را طعام ده دفن مرا متكفّل خواهند شد، آن زن بعد از وفات بر سر راه نشست جماعتى از اهل عراق از مكّه معظّمه مراجعت مى كردند به آنجا رسيدند، احنف ابن قيس تميمىّ، صعصعة ابن صوحان عبدىّ، خارجة ابن صلت تميمىّ، عبد اللّه ابن سلمه سهمىّ، هلال ابن مالك مزنىّ، جرير ابن عبد اللّه بجلىّ، اسود ابن قيس نخعىّ، مالك ابن حارث اشتر نخعىّ از ميان ايشان جدا شده بسوى آن زن آمده گفتند: ترا چه رخ داده، گفت صاحب رسول خدا، صلّى اللَّه عليه و آله، ابوذرّ غفارىّ از دنيا رفته و من تنها مانده ام، آنان گريه كنان به خانه اش رفته و غسل داده كفن نموده بر او نماز گزارده دفنش كردند، پس مالك اشتر برخاسته خطبه اى خواند و اوصاف پسنديده و مظلوميّت او را ياد آورى نمود و بر او دعاء كرده طعام خوردند و حركت كردند. خلاصه در وقتى كه عثمان امر به اخراج او از مدينه نمود دستور داد كسى با او سخن نگفته مشايعتش ننمايند، چون از مدينه خارج شد امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين عليهم السّلام، و عقيل و عبد اللّه ابن جعفر و عمّار ابن ياسر براى وداع با او بيرون رفتند، امام عليه السّلام او را دلدارى داده فرمود):

اى ابوذرّ تو براى (رضاء و خوشنودى) خدا بخشم آمدى، پس اميدوار باش به آن كه براى او خشمگين شدى، اين قوم (عثمان و معاويه و پيروانشان) بر دنياى خود از تو ترسيدند(چون بر خلاف سنّت و طريقه پيغمبر اكرم رفتار ميكنند مبادا ايشان را مفتضح و رسوا كنى) و تو بر دين خود از آنها ترسيدى (كه مبادا فريب خورده از آنان پيروى كنى) پس آنچه كه براى آن از تو مى ترسند بدستشان ده (از دنياى آنها چشم بپوش) و براى آنچه كه بر آن مى ترسى از ايشان بگريز، چه بسيار نيازمند بآنچه تو آنها را منع نمودى (از منكرات نهى كردى و در آن فوائد بيشمارى است كه همه بآن احتياج دارند) و چه بسيار بى نيازى از آنچه (دنيايى) كه ترا منع نمودند، و زود است كه فردا (روز رستخيز) بدانى سود از آن كيست، و چه كسى رشك بسيار مى برد، و اگر آسمانها و زمينها بر بنده اى بسته شود، پس آن بنده خدا ترس و پرهيزكار باشد خداوند براى او راه خلاصى قرار دهد (چنانكه در قرآن كريم س 65 ى 2 مى فرمايد: وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً ى 3 وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ يعنى هر كه از خدا ترسيده پرهيزكار باشد براى او راه نجات قرار دهد، و روزى مى دهد باو از جائيكه گمان ندارد) با تو انس نمى گيرد مگر حقّ، و از تو نمى رمد مگر باطل، پس اگر دنياى ايشان را مى پذيرفتى (با آنان همكارى مى كردى) ترا دوست مى داشتند، و اگر از دنيا چيزى براى خود جدا مى نمودى (دنيا پرست بودى) ترا در امان مى گذاشتند (اين همه آزار ترا روا نمى داشتند).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است به ابو ذر، هنگامى كه او را به ربذه تبعيد كردند

ابو ذر همانا تو براى خدا به خشم آمدى، پس اميد به كسى بند كه به خاطر او خشم گرفتى. اين مردم بر دنياى خود از تو ترسيدند، و تو بر دين خويش از آنان ترسيدى. پس آن را كه به خاطرش از تو ترسيدند. بديشان واگذار، و با آنچه از آنان بر آن ترسيدى 2 رو به گريز در آر. بدانچه آنان را از آن بازداشتى، چه بسيار نياز دارند، و چه بى نيازى تو بدانچه از تو باز مى دارند. به زودى مى دانى فردا سود برنده كيست، و آن كه بيشتر بر او حسد برند، چه كسى است. اگر آسمانها و زمين بر بنده اى ببندد، و او از خدا بترسد، براى وى ميان آن دو برون شوى نهد. جز حق مونس تو مباشد، و جز باطل تو را نترساند. اگر دنياى آنان را مى پذيرفتى تو را دوست مى داشتند، و اگر از آن به وام مى گرفتى امينت مى انگاشتند.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام آن بزرگوار است مر أبي ذر غفاري را در حينى كه اخراج شد از مدينه طيّبه بسوى ربذه فرمود: اى أبو ذر بدرستى كه تو غضب كردى از براى رضاى خداى تبارك و تعالى پس اميدوار باش بكسى كه از براى او غضب نمودى، بدرستى كه اين قوم ترسيدند از تو بر دنياى خودشان و ترسيدى تو از ايشان بر دين خود، پس ترك كن در دست ايشان آنچه را كه ترسيدند از تو بر آن، و بگريز از ايشان به آن چه كه ترسيدى از ايشان بر او، پس چه بسيار احتياج دارند به آن چه كه منع كردى تو ايشان را يعنى از دين خود، و چه قدر بى نيازى تو از آنچه كه منع كردند تو را يعنى دنيايشان و زود باشد كه بدانى كه كيست صاحب ربح و منفعت فرداى قيامت و بيشتر مردمان در حالتى كه حسد برند او را.

و اگر آسمانها و زمينها باشند بر بنده بسته شده پس بپرهيزد آن بنده از خداى تعالى هر آينه بگرداند پروردگار متعال از براى آن بنده محلّ خروجى از آنها يعنى أبواب فرج بر وى او مفتوح مى شود، و نبايد مونس بشود ترا مگر خدا، نبايد وحشت آورد ترا غير از باطل، پس اگر قبول كرده بودى دنياى ايشان را هر آينه دوست مى داشتند ترا، و اگر قطع كرده بودى و اخذ نمودى از دنيا يعني قبول هداياى ايشان را مى كردى هر آينه در أمان بودى از شرّ ايشان.

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام لأبى ذر رحمه اللّه لما اخرج إلى الربذة

يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اهْرُبْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ و مَا أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حُسَّداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوكَ

المعنى

أقول: أبوذرّ: اسمه جندب بن جنادة، و هو من بنى غفار قبيلة من كنانه، و أسلم بمكّة و لم يشهد بدرا و لا الخندق لأنّه حين أسلم رجع إلى بلاد قومه فأقام حتّى مضت [قامت خ ] هذه المشاهد. ثمّ قدم المدينة على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و كانّ يتولّى عليّا و أهل بيته، و هو الّذي قال الرسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم في حقّه: ما أقلّت الغبراء و لا أظلّت الخضراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرّ، و روى ابن المعمّر عنه قال: رأيت أباذرّ آخذا بحلقة باب الكعبة و هو يقول: أنا أبوذرّ الغفارىّ فمن لم يعرفني فأنا جندب صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم يقول: مثل أهل بيتى كمثل سفينة نوح من ركبها نجى و من تخلّف عنها غرق. و كان قد أخرجه عثمان إلى الربذة، و هى موضع قريب إلى المدينة. و اختلف في سبب إخراجه فروى عن زيد بن وهب أنّه قال: قلت لأبى ذرّ رحمة اللّه عليه و هو بالربذة: ما أنزلك هذا المنزل قال: اخبرك أنّى كنت بالشام في أيّام معاوية فذكرت قوله تعالى «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ» الاية فقال معاوية هذه نزلت في أهل الكتاب. قلت: بل فينا و فيهم. فكتب معاوية إلى عثمان يشكومنّى في ذلك فكتب إلىّ أن أقدم علىّ فقدمت عليه فامثال الناس علىّ كأنّهم لم يعرفوني فشكوت ذلك إلى عثمان فخيّرنى فقال: أنزل حيث شئت فنزلت الربذة. و هذا قول من نزّه عثمان عن ظلم أبى ذرّ و نفيه. إذ كان خروجه إلى الربذة باختياره، و قيل: بل كان يغلّظ القول في إنكار ما يراه منكرا و في حقّ عثمان، و يقول: لم تبق أصحاب محمّد على ما عهد. و ينفرّ بهذا القول و أمثاله عنه. فأخرجه لذلك، و خطابه عليه السّلام لأبى ذرّ أليق بالقول الثاني.

فقوله: إنّك عضبت للّه. شهادة له أنّ إنكاره لما ينكره إنّما يقصد به وجه اللّه تعالى. و قوله: إنّ القوم خافوك على دنياهم. أى على أمر الخلافة بالتنفير عنهم، و خفتهم على دينك باجتناب موافقتهم و أخذ عطائهم على غير السنّة. و قوله: فاترك. إلى قوله: منعوك. أى اترك لهم دنياهم و انج بدينك فما أحوجهم إلى دينك و أغناك عن دنياهم. و قوله: ستعلم من الرابح غدا و الأكثر حسّدا. أشار به إلى يوم القيامة، و ظاهر كون تارك الدنيا أربح من المقبل عليها. و أكثريّة الحسّد من لواحق أكثريّة الربح. و قوله: و لو أنّ السماوات. إلى قوله: مخرجا. بشارة له بخلاصه ممّا هو فيه من ضيق الحال بسبب الإخراج، و شرط في ذلك تقوى اللّه إشارةً إلى قوله تعالى «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً» قال ابن عبّاس قرء رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و من يتّق اللّه يجعل له مخرجا، قال: من شبهات الدنيا، و من غمرات الموت و شدائد يوم القيامة. و ظاهر كون التقوى عند استشعارها سببا قاطعا لطمع المتّقى من الدنيا و قيناتها، و هو مستلزم لراجيه من مجاذبة النفس الأمّارة بالسوء عن الوقوع في شبهات الدنيا، و هى في استلزام الخلاص من غمرات الموت و شدائد يوم القيامة أظهر، و كنّى عليه السّلام بالغاية المذكورة و هي رتق السماوات و الأرض على العبد عن غاية الشدّة مبالغة ليتبيّن فضل التقوى، ثمّ أمره بالاستيناس بالحقّ وحده، و الاستيحاش من الباطل وحده. و أكّد الحصر في الموضعين بقوله: وحده. تنفيرا عن أن يستوحش من حقّ ما فيترك و ينفر عنه و إن صعب و شقّ على النفس، أو يستأنس بباطل ما فيفعل أو يسكت عليه و إن لذّ لها. و نبّه على علّة بغضهم و إخافتهم له و هو عدم مشاركتهم في دنياهم و الانفراد بالإنكار و غلظة القول عليهم، و كنّى بالقرض من الدنيا عن الأخذ. و باللّه التوفيق.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است به ابا ذر رحمة اللّه هنگامى كه به ربذه تبعيد شد، چنين فرمود:

يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ وَ مَا أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حُسَّداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوكَ

ترجمه

«اى ابا ذر تو به خاطر خدا خشمگين شدى، پس به او اميدوار باش، اين گروه براى حفظ دنياى خود از تو ترسيدند، و تو براى حفظ دين خويش از آنها بيمناك شدى، پس آنچه را كه به سبب آن از تو ترسيدند به خودشان واگذار، و براى حفظ آنچه از جهت آن از تو مى ترسند كه دين توست از آنها بگريز، آرى چه بسيار نيازمندند به آنچه تو آنها را از آن منع كردى و چه قدر بى نيازى از آنچه تو را از آن منع كردند، و بزودى خواهى دانست چه كسى فردا سود مى برد، و كدام كس بيشتر مورد رشك خواهد بود، و اگر درهاى آسمانها و زمينها به روى بنده اى بسته شود، و او پرهيزگارى را پيشه كند، خداوند در آن ميان راه خلاصى براى او خواهد گشود، جز حقّ، كسى با تو دمساز نمى شود، و جز باطل چيزى تو را به وحشت نمى افكند. اگر دنياى آنان را مى پذيرفتى تو را دوست مى داشتند، و اگر چيزى از آن به خود اختصاص مى دادى تو را در امان مى گذاشتند.»

شرح

نام ابو ذرّ جندب بن جناده از بنى غفار است كه قبيله اى از كنانه مى باشد، او در مكّه اسلام آورد، چون هنگامى كه مسلمان شد به ديار خود بازگشت و در آن جا اقامت گزيد، نتوانست در جنگ بدر و خندق حضور يابد، و پس از اين وقايع بود كه در مدينه به خدمت پيامبر اكرم (ص) رسيد. او على (علیه السلام) و اهل بيت پيامبر (ص) را دوست مى داشت و كسى است كه پيامبر خدا (ص) در باره او فرموده است: ما أقلّت الغبراء و لا أظلّت الخضراء على ذي لهجة أصدق من أبى ذرّ يعنى: زمين كسى را برنداشت و آسمان سايه نيفكند بر گوينده اى كه از ابى ذرّ راستگوتر باشد. ابن معمّر در باره ابى ذرّ روايت كرده است كه گفت: ابا ذرّ را ديدم حلقه در خانه كعبه را گرفته مى گفت: من ابو ذر غفارى هستم، هر كس مرا نمى شناسد، بداند من جندب صحابى پيامبر خدايم (ص) شنيدم از رسول خدا (ص) كه مى فرمود: مثل خاندان من مثل كشتى نوح است، هر كس بر آن سوار شود رهايى مى يابد و كسى كه تخلّف ورزد غرق مى گردد. عثمان ابوذرّ را از مدينه بيرون و به ربذه تبعيد كرد و اين محلّى نزديك مدينه بوده است. در باره علّت تبعيد او اقوال مختلفى نقل شده است: از زيد بن وهب روايت شده كه گفته است: به ابى ذرّ رحمة اللّه عليه در هنگامى كه در ربذه اقامت داشت گفتم: چه چيز باعث شده كه تو در اين جا منزل كرده اى گفت: علّت را به تو مى گويم و آن اين است كه من در روزگار حكومت معاويه در شام بودم و در آن جا گفتار خداوند متعال را يادآور شدم كه فرموده است: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ» معاويه گفت: اين آيه در باره اهل كتاب نازل شده است، گفتم بلكه در باره ما و آنهاست، در نتيجه معاويه نامه اى به عثمان نوشت و در اين باره از من به او شكايت كرد، عثمان به من نوشت كه به سوى من بيا من هم به نزد او رفتم، در اين هنگام ديدم مردم را بر من شورانيده چنان كه گويى مرا نمى شناسند. من در اين باره به عثمان شكايت كردم، او مرا مخيّر داشت كه در هر جا بخواهم سكنا گزينم، من ربذه را برگزيدم.

اين گفتار كسانى است كه خواسته اند عثمان را در ستم به ابى ذرّ و تبعيد او بى گناه قلمداد كنند، و بگويند رفتن وى به ربذه به اختيار خود او بوده است، امّا گفته شده كه ابى ذرّ در ردّ و انكار آنچه را زشت و ناروا ديده، و همچنين در باره عثمان، سخن به درشتى گفته، و اظهار مى داشته كه اصحاب محمّد (ص) بر عهد و ميثاق خود پايدار نمانده اند، و با اين گونه سخنان مردم را از عثمان دور و پراكنده مى ساخته، و به همين سبب بوده كه عثمان او را از مدينه بيرون و به ربذه تبعيد كرده است و آنچه را على (علیه السلام) در اين خطبه به ابى ذرّ خطاب كرده با روايت دوّم سازگارتر است.

فرموده است: إنّك غضبت للّه،

تو براى خدا خشمگين شدى.

اين گواهى است بر اين كه انكار و ردّ ابو ذر نسبت به آنچه را كه زشت و ناروا مى ديده تنها براى خشنودى خداوند بوده است.

فرموده است: إنّ القوم خافوك على دنياهم

يعنى: اين گروه از نظر حفظ دنياى خودشان از تو بيم دارند و از اين كه مردم را از اطراف آنان دور مى گردانى، مى ترسند كه خلافت و حكومت از چنگ آنها بيرون رود، امّا تو از اين كه با كارهاى آنان موافقت كنى، و بر خلاف سنّت، از عطاياى آنان چيزى دريافت دارى از آنان بيمناكى.

فرموده است: فاترك تا... منعوك.

يعنى: دنيايشان را به خودشان واگذار، و دينت را برهان، چه بسيار است نياز آنها به دين تو، و چه بسيار است بى نيازى تو از دنياى آنها.

فرموده است: ستعلم من الرّابح غدا و الأكثر حسّدا

يعنى: خواهى دانست كه چه كسى فردا سود مى برد و به چه كسى بيشتر رشك و حسد مى ورزند، اين سخن اشاره به روز رستاخيز است، و اين روشن است كسى كه دنيا را رها مى كند و بدان اعتنا ندارد، نسبت به كسى كه خواستار و دوستدار آن است سود بيشتر را برده، و هر چه سود بيشتر باشد حسودان نيز زيادترند.

فرموده است: و لو انّ السّماوات... تا مخرجا.

اين بيان، مژده اى است كه امام (علیه السلام) بر خلاصى ابى ذرّ از سختى حال و بدى اوضاعى مى دهد كه در نتيجه تبعيد براى او پيش آمده است و اين كه تبدّل احوال را مشروط به پرهيزگارى كرده اشاره است به آنچه خداوند متعال فرموده كه «وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً » ابن عبّاس گفته است كه پيامبر خدا (ص) اين آيه را قرائت كرد و فرمود كسى كه پرهيزگار باشد خداوند از شبهات دنيا و سكرات مرگ و سختيهاى روز قيامت مخرج و مفرّى براى او قرار مى دهد، آشكار است كه تقوا را شعار خود گردانيدن، و پرهيزگارى را شيوه خود ساختن، سبب قاطعى است كه انسان بتواند از دنيا و خوشيهاى آن چشم طمع بردارد، و نفس امّاره را از وقوع در شبهات باز دارد، و در اين صورت رهايى او از سكرات مرگ و سختيهاى روز رستاخيز آشكارتر و قطعى تر است، و اين كه امام (علیه السلام) در بيان تنگى و بد حالى انسان مبالغه كرده، و از آن به بستن درهاى آسمانها و زمين بر روى او تعبير فرموده، براى روشن كردن فضيلت تقوا و اهميّت آن است.

پس از آن امام (علیه السلام) به ابى ذرّ دستور مى دهد كه جز با حقّ انس نگيرد، و جز از باطل نهراسد، و اين كه با ذكر إلّا انس را به حقّ، و وحشت را به باطل، منحصر ساخته، براى اين است كه پرهيز دهد از اين كه انسان از حقّى در هراس افتد، و در نتيجه آن را رها و از آن دورى كند هر چند اين حقّ براى او سخت و دشوار باشد و يا اين كه به باطلى انس گيرد و آن را به جا آورد، يا در برابر انجام دادن آن سكوت اختيار كند هر چند اين باطل براى او لذّتبخش باشد.

امام (علیه السلام) به ابى ذرّ گوشزد مى كند، كه دشمنى گروه حاكم و ارعاب او به سبب اين است كه در كار دنيا با آنها مشاركت و همكارى نمى كند، و همچنين به علّت تنهايى او در انكار و مخالفت، و نيز سخنان تند و خشن او بر ضدّ آنهاست.

واژه قرض در جمله «و لو قرضت لأمنوك» به معناى اخذ يعنى گرفتن است. و توفيق از خداست.

شرح مرحوم مغنیه

الغضب للّه:

يا أبا ذرّ، إنّك غضبت للّه فارج من غضبت له. إنّ القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك، فاترك في أيديهم ما خافوك عليه، و اهرب منهم بما خفتهم عليه. فما أحوجهم إلى ما منعتهم و ما أغناك عمّا منعوك. و ستعلم من الرّابح غدا، و الأكثر حسّدا. و لو أنّ السّموات و الأرضين كانتا على عبد رتقا ثمّ اتّقى اللّه لجعل اللّه له منهما مخرجا، و لا يؤنسنّك إلا الحقّ، و لا يوحشنّك إلّا الباطل. فلو قبلت دنياهم لأحبّوك، و لو قرضت منها لأمنوك.

اللغة:

الرتق: ضد الفتق و هو الالتئام. و قرضت: أخذت

الإعراب:

ما أحوجهم للتعجب، و «ما» نكرة تامة بمعنى شي ء، و محلها الرفع بالابتداء، و أحوج فعل ماض، و ضمير الجمع مفعول، و الفاعل مستتر، و الجملة خبر، و مثله ما أغناك، و حسدا تمييز، و المصدر من أن السموات إلخ فاعل لفعل محذوف أي لو ثبت.

أبو ذر:

ما كان أبو ذر نبيا من الأنبياء، و لا قائدا من قادة الحرب، و لا من الرؤساء و الأمراء، أو المؤلفين و الشعراء، أو من أصحاب الأموال و الأطيان.. فكل ما حازه في دنياه كان كوزا و عكازا.. و لكنه كان جريئا في الحق، و مخلصا له، يجهر به بعزم و صلابة، و لا يسكته عنه خوف أو سيف، و لا يساوم عليه بثمن بالغا ما بلغ.

و بكلمة كان صادق الايمان و كفى.. و قد يقال: انه نموذج أعلى للإيمان، لا لمجرد نوعه و حقيقته فحسب. و نحن لا نشك في ذلك، و مع هذا نقول: ان الايمان لا يتجزأ، و ان من أطاع اللّه في بعض، و عصاه في بعض فقد أشرك الشيطان في طاعة اللّه.. و لو ان قلبه عمر بالتقوى و الايمان لما وجد الشيطان اليه سبيلا.

و سر العظمة في أبي ذر يكمن في انه ما قصد شيئا من مواقفه كلها إلا وجه اللّه، و لو انه قصد سواه في موقف واحد فقط ما كان وجيها عند اللّه و الناس، بل كان واحدا منهم كسائر الآحاد، و بهذا يتبين معنا ان الشمول و العموم في طاعة اللّه هو من قوام الايمان، و ان من تعدى حدا واحدا من حدود اللّه فقد ضل ضلالا مبينا «إِلَّا مَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ عَمَلًا صالِحاً فَأُوْلئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ سَيِّئاتِهِمْ حَسَناتٍ- 70 الفرقان».

أما اهتمام أبي ذر بالناحية الاقتصادية و ثورته على الأغنياء و المترفين فسببها واضح و معلوم عند الجميع، و هو ان عثمان انحرف عن سنّة الرسول، و خالف شريعة الاسلام، و استأثر هو و ذووه بأموال المسلمين، فامتلكوا بها القصور و المزارع، و الرياش و الخيول، و العبيد و الإماء، و من حولهم ملايين الجياع و المعدمين. و اذن فثورة أبي ذر على الأغنياء كانت بدافع من حب العدل و الصلاح، و باعث من دينه و ايمانه بسنّة الرسول (ص) و تعاليم الاسلام، و بقصد الحرص و المحافظة على حقوق المستضعفين و تقسيم الفي ء بالسوية على الجميع، لا بدافع من ايمانه بالاشتراكية و إلغاء الملكية، و قد جاهر بذلك عمار بن ياسر كما جاهر أبو ذر، ثم الصحابة و عامة المسلمين، ثم تراكم الاستياء الذي أدى الى مقتل عثمان، و لكن أبا ذر أوذي في سبيل ذلك ايذاء كثيرا حتى نفاه عثمان الى الشام، ثم الى صحراء الربذة، و لو كان أبو ذر اشتراكيا لثار على عمر بن الخطاب الذي قسم الأموال بالتفاوت، و ميّز بين الفئات و الأفراد.

كان أبو ذر يأمر بالمعروف، و يقول: أوصاني خليلي رسول اللّه (ص) أن أقول الحق و لو كان مرا، و لا أخشى في اللّه لومة لائم، و أعوذ باللّه من الجبن.. يا معشر الأغنياء اجعلوا في أموالكم حقا للسائل و المحروم.. يا معشر الأغنياء و اسوا الفقراء، و لا تكنزوا الذهب و الفضة فتمسكم النار.. يا معشر الأغنياء قال رسول اللّه: ما ملأ آدمي وعاء شرا من بطنه، حسبه لقيمات يقيم بها صلبه.. و هذه هي دعوة القرآن بالذات: «وَ الَّذِينَ فِي أَمْوالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسَّائِلِ وَ الْمَحْرُومِ- 19 الذاريات».. «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ- 34 التوبة».

و كان يخاطب الفقراء بقوله: اجمعوا مع صلاتكم و صومكم غضبا للّه إذا عصي في الأرض، و لا ترضوا الولاة بسخط اللّه إن أسخطوا اللّه، فجانبوهم و ازروا عليهم، فإن اللّه أكبر و أعلى.. و هذه دعوة الاسلام و القرآن، قال تعالى: «فَلا تَخْشَوُا النَّاسَ و لا تَشْتَرُوا بِآياتِي ثَمَناً قَلِيلًا- 44 المائدة».

فقال له عثمان: انته عن هذا يا أبا ذر. قال: أ تنهاني عن قراءة كتاب اللّه و اللّه لأن أرضي اللّه بسخطك أحب إلي من أن اسخطه برضاك. فنفاه عثمان الى الشام، و لما دخل دمشق و رأى الخضراء، قصر معاوية الجديد، وقف ذاهلا عن كل شي ء إلا عن أمر اللّه و طاعته، فاستأنف سيرته الأولى و قال: هذه هي الخيانة أو الإسراف. فقال له معاوية: ما الذي أغضبك علينا يا أبا ذر قال انك أغنيت الأغنياء، و أفقرت الفقراء. فحاول معاوية أن يشتري أبا ذر بالمال كما حاول عثمان من قبل.. و لكن ما لأبي ذر بد من طاعة اللّه، و العمل بوصية رسول اللّه (ص) فاستمر في ثورته، و شعارها العودة الى سيرة النبي و سنّته، و تعاليم القرآن و مبادئه، فاهتزت الأرض من تحت معاوية، و كادت الثورة تأتي أكلها، و تعمل السيوف في معاوية عملها قبل أن تصل الى عثمان لو لا ان معاوية أسرع و عمل على ارجاع أبي ذر الى عثمان.

و طار صواب عثمان حين رأى أبا ذر منتصبا أمام عينيه، و قد كان يظن أنه قد تخلص منه و استراح.. فاشتد به الغيظ و قال: لا أنعم اللّه بك عينا. فقال أبو ذر: و اللّه ما نقمت مني الا الأمر بالمعروف، و النهي عن المنكر. فغضب عثمان و قال: اشيروا علي في هذا الكذاب. النبي (ص) يقول: ما أقلّت الغبراء، و لا أظلت الخضراء أصدق لهجة من أبي ذر، و عثمان يقول: هذا الكذاب فأيهما الكاذب.

ثم دعا عثمان مروان بن الحكم، و أمره أن يخرج بأبي ذر الى صحراء الربذة و نهى الناس أن يصحبوه أو يشيعوه.. و لكن الإمام أمير المؤمنين (علیه السلام) شيعه هو و ولداه الحسن و الحسين و أخوه عقيل و ابن أخيه عبد اللّه بن جعفر و عمار بن ياسر، و لما ودعه الإمام قال له: (يا أبا ذر انك غضبت للّه إلخ).. فقال أبو ذر للإمام و الذين معه: بأبي و أمي هذه الوجوه اني اذا رأيتكم ذكرت رسول اللّه (ص) و ما لي بالمدينة شجن و لا سكن غيركم.. و مات أبو ذر غريبا بفلاة من الأرض لا يملك حتى الكفن.. و لو لا بعض المارة يكفنه برداء من ملابسه لدفن من غير كفن.. و كثير من الصحابة يملكون الملايين، و في طليعتهم عبد الرحمن بن عوف و طلحة و الزبير أعضاء مجلس الشورى الذين رشحهم الخليفة الثاني لاختيار عثمان خليفة على المسلمين.

و الخلاصة ان أبا ذر لم يكن يعمل باسم الانتاج و وسائله و باسم الملكية و إلغائها، أو بأي دافع غير القرآن و الاسلام.. و ان سيرة أبي ذر لهي من أثمن ما في التراث الانساني و الاسلامي، و على جميع المسلمين أن يدرسوها و ينشروها بكل الوسائل، انها دليل قاطع على ان الاسلام ثورة على الفقر و الظلم، و انه يرفض الخنوع و التردد و مهادنة الطغاة المستغلين، لأنها تمكن لفسادهم في الأرض و عدوانهم.. و لا أدري لما ذا نتجاهل هذه الثورة الاسلامية، و هي السبيل لمرضاة اللّه، ثم نهتم بالقشور و المظاهر و نختم هذه الإشارة الى أبي ذر بكلمة أبّنه فيها واحد من النفر الذين حضروا وفاته و دفنه و نقول معه: «اللهم هذا أبو ذر صاحب رسول اللّه عبدك و جاهد فيك، و لم يبدل، و لكنه رأى منكرا فغيّره بلسانه حتى نفي و حرم، ثم مات وحيدا غريبا، اللهم فانتقم ممن حرمه و نفاه من حرم رسول اللّه».

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السّلام لابى ذر (ره) لما اخرج الى الربذة و هو المأة و الثلاثون من المختار في باب الخطب.

و هو مروى في روضة الكافى بتفصيل تطلع عليه انشاء اللّه يا أبا ذرّ إنّك غضبت للّه سبحانه فارج من غضبت له، إنّ القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك، فاترك في أيديهم ما خافوك عليه، و اهرب منهم بما خفتهم عليه، فما أحوجهم إلى ما منعتهم، و أغناك عمّا منعوك، و ستعلم من الرّابح غدا، و الأكثر حسّدا، و لو أنّ السّموات و الأرضين كانتا على عبد رتقا ثمّ اتّقى اللّه لجعل اللّه له منهما مخرجا، لا يونسنّك إلّا الحقّ، و لا يوحشنّك إلّا الباطل، فلو قبلت دنياهم لأحبّوك، و لو قرضت منها لأمنوك.

اللغة

قال الطريحى (الرّبذة) بالتّحريك قرية معروفة قرب المدينة نحوا من ثلاثة أميال كانت عامرة في صدر الاسلام فيها قبر أبي ذر الغفارى و جماعة من الصّحابة و هي في هذا الوقت دارسة لا يعرف لها أثر و لا رسم و (الرّتق) ضدّ الفتق قال اللّه تعالى: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما، و رتقت المرأة رتقا من باب تعب إذا انسدّ مدخل الذّكر من فرجها فلا يستطاع جماعها فهى رتقاء واسع (القرض) القطع و منه الحديث كان بني إسرائيل إذا أصاب أحدا قطرة من بول قرضوا لحومهم بالمقاريض أي قطعوها، و سمّى القرض المصطلح و هو ما تعطيه لتقضاه به لأنّه قطيعة من مالك (الأمن) ضدّ الخوف و أمن كفرح أمنا و أمانا بفتحهما.

الاعراب

قد مضى تحقيق الكلام فى ما في مثل قوله فما أحوجهم في شرح الخطبة المأة و الثّامنة، و ما في ما منعتهم يحتمل المصدر و الموصول فالعايد محذوف و مثله على الاحتمال الثاني ما في عمّا منعوك، فافهم

المعنى

اعلم أنّ هذا الكلام حسبما أشار إليه السيّد (ره) قاله لأبي ذرّ لما أخرج إلى الرّبذة بأمر عثمان اللّعين، و ستعلم نبأه بعد حين (يا أبا ذر إنّك غضبت) القوم (للّه سبحانه فارج من غضبت له) و إنّما أتى بالموصول و لم يقل فارج اللّه لما فيه من تقرير الغرض المسوق له الكلام، فانّ المقصود بهذا الكلام تسلية همّ أبي ذرّ رحمه اللّه و سلب وحشته و كأبته، فانّه إذا كان غضبه للّه سبحانه و في اللّه سبحانه خالصا مخلصا فلا بدّ أن يكون رجاه باللّه و حرىّ حينئذ عليه سبحانه الذى كان غضبه له أن لا يخيّب رجاه و لا يقطع أمله بل يكون مونسه في الوحشة و أنيسه في الوحدة، و ناصره و معينه و حافظه على كلّ حالة، ففى التّعبير بالموصول زيادة تقرير لعدم تخيّب رجاه، و فيه من التّسلية له ما لا يخفى (إنّ القوم) أراد به عثمان و معاوية و أمثالهما (خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك) يعنى أنّهم خافوا منك أن تفسد دنياهم كما أنّك خفت أن تفسدوا دينك (فاترك في أيديهم ما خافوك عليه و اهرب منهم بما خفتهم عليه فما أحوجهم إلى ما منعتهم) أيما أعظم احتياجهم إلى منعك إيّاهم لأنّك إنّما تمنعهم من المنكرات و في هذا المنع لهم من الفوائد ما لا تحصى و في تركه من المضارّ ما لا تستقصى، أو ما أكثر حاجتهم إلى الذي منعته منهم بخروجك من بين أظهرهم و هو دينك الذي خفتهم عليه (و) ما (أغناك عمّا منعوك) أى ما كثر غنائك عن الّذي منعوك منه و هو دنياهم الّتي خافوك عليها (و ستعلم من الرّابح غدا) أي في الآخرة (و الأكثر حسّدا) ثمّ أراد زيادة ترغيبه في الثّقة و الاعتماد على اللّه سبحانه فقال (و لو أنّ السّموات و الأرضين كانتا على عبد رتقا) أى مرتقين منسدّين و هو كناية عن شدّة الضّيق أى لو كان العبد في غاية الشّدة و نهاية الضّنك و الضيق بحيث ضافت عليه السّموات و الأرض بما رحبت (ثمّ اتقى اللّه) سبحانه (لجعل اللّه له منهما مخرجا) حسبما وعده في الكتاب العزيز بقوله: و من يتّق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه.

(لا يونسنّك إلّا الحقّ و لا يوحشنّك إلّا الباطل فلو قبلت دنياهم) و لم تمنعهم من زبرجها و زخارفها و قيناتها (لأحبّوك و لو قرضت منها) و قطعت قطيعة لنفسك من مالها و قبلت ما يعطونك منها إليك (لأمنوك) أى كنت في أمن من شرورهم، و لم يصل إليك أذا هم

تنبيه

في ذكر نبذ من أحوال أبى ذر و فضائله و كيفية اسلامه و اخراجه الى الربذة

فأقول: أبو ذر اسمه جندب ابن السّكن كما قاله الطريحى، أو جندب ابن جنادة كما قاله المجلسيّ و هو الأشهر فسمّاه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عبد اللّه، و هو من بني غفار و زان كتاب أمّا كيفيّة اسلامه ففي الروضة من الكافي عن أبي عليّ الأشعرىّ عن محمّد ابن عبد الجبّار عن عبد اللّه بن محمّد عن سلمة اللّؤلؤى عن رجل عن أبي عبد اللّه عليه السّلام قال: ألا أخبركم كيف كان إسلام سلمان و أبي ذر فقال الرّجل و أخطأ: أمّا إسلام سلمان فقد عرفته فأخبرني باسلام أبي ذر، فقال: إنّ أبا ذر كان في بطن مرّ يرعى غنما فأتى ذئب عن يمين غنمه فهشّ بعصاه على الذئب فجاء الذّئب عن شماله فهشّ عليه أبو ذر فقال له أبو ذر ما رأيت ذئبا أخبث منك و لا شرّا، فقال الذّئب: و اللّه شرّ منّي أهل مكّة بعث اللّه عزّ و جلّ نبيّا فكذّبوه و شتموه، فوقع في اذن أبي ذر فقال لامرءته هلمّي مزودى و إداوتي و عصاى، ثمّ خرج على رجليه يريد مكّة ليعلم خبر الذئب و ما أتاه به حتى بلغ مكّة، فدخلها في ساعة حارّة و قد تعب و نصب و أتا زمزم و قد عطش فاغترف دلوا فخرج لبنا، فقال في نفسه: هذا دالّة يدلّنى على أنّ خبر الذئب و ما جئت له حقّ فشرب و جاء إلى جانب من جوانب المسجد فاذا حلقة من قريش فجلس إليهم فرآهم يشتمون النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كما قال الذئب، فما زالوا في ذلك من ذكر النبيّ و الشتم له حتى جاء ابو طالب من آخر النهار، فلما رأوه قال بعضهم لبعض: كفّوا فقد جاء عمّه، قال: فكفّوا، فما زال يحدّثهم و يكلّمهم حتى كان آخر النهار، ثمّ قام و قمت على اثره فالتفت إلىّ فقال: اذكر حاجتك، فقلت هذا النبيّ المبعوث فيكم قال: و ما تصنع به قلت: او من به و اصدّقه و أعرض عليه نفسى و لا يأمرني بشي ء إلّا أطعته، فقال: و تفعل فقلت: نعم، قال: فقال: غدا في هذا الوقت إلىّ حتى أدفعك إليه، قال: فبتّ تلك اللّيلة في المسجد حتى إذا كان الغد جلست معهم، فما زالوا في ذكر النبيّ و شتمه حتّى طلع ابو طالب فلما رأوه قال بعضهم لبعض امسكوا فقد جاء عمّه فأمسكوا فما زال يحدّثهم حتى قام فتبعته فسلّمت عليه فقال: اذكر حاجتك، فقلت: النبىّ المبعوث فيكم قال: و ما تصنع به قلت: اؤمن به و أصدقّه و أعرض عليه نفس و لا يأمرنى بشي ء إلّا أطعته قال: و تفعل قلت: نعم، قال: قم معى، فتبعته فدفعني إلى بيت فيه حمزة عليه السّلام فسلّمت عليه و جلست فقال لي: ما حاجتك فقلت: هذا النّبيّ المبعوث فيكم قال: و ما حاجتك إليه قلت: اؤمن به و اصدّقه و أعرض عليه نفسى و لا يأمرني بشي ء إلّا أطعته، فقال: تشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّ محمّدا رسول اللّه، قال: فشهدت قال: فدفعني حمزة إلى بيت فيه جعفر فسلّمت عليه و جلست، فقال لي جعفر: ما حاجتك فقلت: هذا النبيّ المبعوث فيكم قال: و ما حاجتك إليه قلت: أؤمن به و أصدّقه و أعرض عليه نفسي و لا يأمرني بشي ء إلّا أطعته، فقال: تشهد أن لا إله إلّا اللّه وحده لا شريك له و أنّ محمّدا عبده و رسوله، قال: فشهدت، فدفعني إلى بيت فيه عليّ عليه السّلام فسلّمت و جلست فقال: ما حاجتك قلت: هذا النبيّ المبعوث فيكم قال: و ما حاجتك إليه قلت: أومن به و اصدّقه و أعرض عليه نفسي، و لا يأمرني بشي ء إلّا أطعته، قال: تشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّ محمّدا رسول اللّه، قال: فشهدت فدفعني إلى بيت فيه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فسلّمت و جلست فقال لي رسول اللّه: ما حاجتك قلت: النبيّ المبعوث فيكم قال: و ما حاجتك إليه قلت: أؤمن به و اصدّقه و لا يأمرني بشي ء إلّا أطعته، فقال: تشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّ محمّدا رسول اللّه، فقلت: أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّ محمّدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله، فقال لي: يا باذر انطلق إلى أهلك فانّك تجد ابن عمّ لك قد مات و ليس له وارث غيرك، فخذ ما له و أقم عند أهلك حتّى يظهر أمرنا، قال: فرجع أبو ذر و أخذ و أقام عند أهله حتّى ظهر أمر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقال أبو عبد اللّه عليه السّلام: هذا حديث أبي ذر و إسلامه «رض»

و أما مناقبه الجميلة و خصاله الحميدة و كراماته البديعة

فأكثر من أن تحصى، و كفى في فضله اختصاصه برسول اللّه و كونه من خيار صحابته و تالي مرتبة سلمان و أنّه ارتدّ النّاس بعد رسول اللّه إلى أعقابهم القهقرى و لم يبق غيرهما و غير عمّار و المقداد و قد قال فيه رسول اللّه ما أقلّت الغبراء و لا أظلّت الخضراء على ذى لهجة أصدق من أبي ذر، قيل بماذا فضّله اللّه بهذا و شرّفه قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: لأنّه كان بفضل علىّ أخى رسول اللّه قوّالا، و له في كلّ الأحوال مدّاحا، و لشانئه و أعدائه شانئا، و لأوليائه و أحبّائه مواليا، سوف يجعله اللّه في الجنان من أفضل سكانها، يخدمه ما لا يعرف عدده إلّا اللّه من وصايفها و غلمانها و ولدانها.

و عن عليّ بن إبراهيم عن الصّادق عليه السّلام قال: نزل قوله تعالى: إنّ الذين آمنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنّات الفردوس نزلا، في أبي ذر و المقداد و سلمان و عمّار.

و في الكافي عن سهل عن محمّد بن عبد الحميد عن يونس عن شعيب العقر قوفي قال: قلت لأبي عبد اللّه عليه السّلام شي ء يروى عن أبي ذر رضي اللّه عنه أنّه كان يقول ثلاث يبغضها النّاس و أنا احبّها: احبّ الموت، و احبّ الفقر، و احبّ البلاء، فقال: إنّ هذا ليس على ما تروون إنّما عنى الموت في طاعة اللّه أحبّ إلىّ من الحياة في معصية اللّه و البلاء في طاعة اللّه أحبّ إلىّ من الصحّة في معصية اللّه، و الفقر في طاعة اللّه أحبّ إلىّ من الغني في معصية اللّه و في تفسير الامام عند تفسير قوله: الّذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصّلاة، قال: و حدّثني أبي عن أبيه أنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كان من خيار أصحابه أبو ذر الغفاري فجاء ذات يوم فقال: يا رسول اللّه إنّ لي غنيمات قدر ستّين شاة أكره أن ابدئه فيها و افارق حضرتك و خدمتك، و أكره أن أكلها إلى راع فيظلمها و يسى ء رعيها، فكيف أصنع فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ابدء فيها فبدء فيها، فلمّا كان في اليوم السّابع جاء إلى رسول اللّه فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: يا أبا ذرّ، فقال لبيّك يا رسول اللّه، قال: ما فعلت غنيماتك فقال: يا رسول اللّه إنّ لها قصّة عجيبة، قال: و ما هى قال يا رسول اللّه بينا أنا في صلاتي إذ عدا الذّئب على غنمي فقلت: يا ربّ صلاتي يا ربّ غنمي فآثرت صلاتي فأحضر الشيطان ببالى يا أبا ذر أين أنت إن عدت الذّئاب على غنمك و أنت تصلّى فأكلها كلّها و ما بقى لك في الدّنيا ما تتعيّش به فقلت للشيطان: يبقى لي توحيد اللّه و الايمان بمحمّد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و موالاة أخيه سيّد الخلق بعده عليّ ابن أبي طالب عليه السّلام و موالاة الأئمة الهادين الطّاهرين من ولده عليهم السّلام و معاداة أعدائهم و كلّما فات من الدّنيا بعد ذلك سهل و أقبلت على صلاتي، فجاء ذئب فأخذ حملا و ذهب به و أنا أحسّ به إذ أقبل على الذّئب أسد قطعه نصفين و استنقذ الحمل و ردّه إلى القطيع ثمّ نادى يا أبا ذر اقبل على صلاتك فانّ اللّه قد و كلنى بغنمك إلى أن تصلّى، فأقبلت على صلاتي و قد غشينى التّعجب ما لا يعلمه إلّا اللّه تعالى حتّى فرغت منها، فجاءني الأسد و قال لى امض إلى محمّد فأخبره إنّ اللّه تعالى قد أكرم صاحبك الحافظ شريعتك و و كل أسدا بغنمه يحفظها، فتعجّب من كان حول رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم صدقت يا أبا ذر و لقد آمنت به أنا و علىّ و فاطمة و الحسن و الحسين، فقال بعض المنافقين:

هذا بمواطاة بين محمّد و أبي ذر يريد أن يخدعنا بغروره و اتّفق منهم عشرون رجلا و قالوا نذهب إلى عنمه فنظر إليها و ننظر إلى أبي ذر إذا صلّى هل يأتي الأسد و يحفظ غنمه فنبيّن بذلك كذبه، فذهبوا و نظروا و أبو ذر قائم يصلّى و الأسد يطوف حول غنمه و يرعيها و يردّ إلى القطيع ما يشذّ عنه منها حتى إذا فرغ من صلاته ناداه الأسد هات قطيعك مسلّما وافر لعدو سالما، ثمّ ناداهم الأسد معاشر المنافقين أنكرتم تولّى محمّد و عليّ و الطّيبين من آلهما و المتوسّل إلى اللّه تعالى بهما أن يسخّرني ربّي لحفظ غنمه، و الّذي أكرم محمّدا و آله الطيّبين، لقد جعلنى اللّه طوع يدي أبي ذر حتّى لو أمرني بافتراسكم و إهلاككم لأهلككم، و الّذى لا يحلف بأعظم منه لو سئل اللّه بمحمّد و آله الطّيبين أن يحول البحار دهن زنبق و بان و الجبل مسكا و عنبرا و كافورا و قضبان الأشجار قضب الزّمرد و الزّبرجد لما منعه اللّه ذلك، فلمّا جاء أبو ذر إلى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال: يا أبا ذر إنّك أحسنت طاعة اللّه فسخّر اللّه لك من يطيعك في كفّ العواري عنك، فأنت من أفضل من مدحه اللّه عزّ و جلّ بأنّهم يقيمون الصّلاة

و أما كيفية اخراجه الى الربذة و ما جرى بينه و بين عثمان

فقد رواه العامّة و الخاصّة قال الشّارح المعتزلي و علم الهدى في محكىّ الشافي و اللّفظ للثّاني: إنّ عثمان لمّا أعطى مروان بن الحكم ما أعطاه و أعطى الحرث بن الحكم بن أبي العاص ثلاثمأة ألف درهم، و أعطى زيد بن ثابت مأئة ألف درهم جعل أبو ذر يقول: بشّر الكافرين بعذاب أليم، و يتلو قول اللّه عزّ و جلّ الذين يكنزون الذّهب و الفضّة و لا ينفقونها في سبيل اللّه فبشّرهم بعذاب أليم، فرفع ذلك مروان إلى عثمان، فأرسل إلى أبي ذر رحمه اللّه نائلا مولاه أن انته عمّا يبلغني عنك، فقال: أ ينهاني عثمان عن قراءة كتاب اللّه عزّ و جلّ و عيب من ترك أمر اللّه فواللّه لأن أرضى اللّه بسخط عثمان أحبّ إلىّ و خير لي من أن أرضى عثمان بسخط اللّه، فأغضب عثمان ذلك فأحفظه و تصابر، و قال عثمان يوما: أ يجوز للامام أن يأخذ من المال فاذا أيسر قضاه فقال كعب الأخبار: لا بأس بذلك، فقال أبو ذر رحمه اللّه: يابن اليهوديّين أتعلّمنا ديننا فقال عثمان: قد كثر أذاك لي و تولعك بأصحابي الحق بالشّام، فأخرجه اليها، فكان أبو ذر ينكر على معاوية أشياء يفعلها، فبعث إليه معاوية ثلاثمأة دينار فقال أبو ذر: إن كانت من عطائى الذي حرمتمونيه عامى هذا قبلتها، و إن كانت صلة فلا حاجة لي فيها وردّها عليه، و بني معاوية الخضراء بدمشق فقال أبو ذر: يا معاوية إن كانت هذه من مال اللّه فهى الخيانة، و إن كانت من مالك فهو الاسراف، فكان أبو ذر يقول: و اللّه لقد حدثت أعمالا ما أعرفها و اللّه ما هى في كتاب اللّه و لا في سنّة نبيّه، و اللّه إنّي لأرى حقّا يطفأ و باطلا يحيى و صادقا مكذّبا و اثرة بغير تقى و صالحا مستأثرا عليه و قال حبيب بن مسلمة الفهري لمعاوية: إنّ أبا ذر لمعضد عليكم الشّام فتدارك أهله إن كان لكم فيه حاجة، فكتب معاوية إلى عثمان فيه، فكتب عثمان إلى معاوية أما بعد فاحمل جنيدبا إلىّ على أغلظ مركب و أوعره، فوجّه به مع من سار به اللّيل و النّهار، و جمله على شارف ليس عليها إلّا قتب حتّى قدم بالمدينة و قد سقط لحم فخذيه من الجهد.

أقول: و عن المسعودي في مروج الذّهب أنّه ردّ الى المدينة على بعير عليه قتب يابس معه خمسمائة من الصّقالية يطردون به حتّى أتوا به المدينة و قد تسلّخت بواطن أفخاذه و كاد يتلف، فقيل له: إنّك تموت، قال: هيهات لن أموت حتّى انفى قال السيّد ره و في رواية الواقدي إنّ أبا ذر لما دخل على عثمان قال: لا أنعم اللّه بك عينا يا جنيدب، فقال أبو ذر رحمه اللّه: أنا جندب و سمّاني رسول اللّه عبد اللّه فاخترت اسم رسول اللّه الذي سمّاني به على اسمي، فقال عثمان: أنت الذي تزعم أنّا نقول إنّ يد اللّه مغلولة و إنّ اللّه فقير و نحن أغنياء فقال أبو ذر: لو كنتم لا تزعمون لأنفقتم مال اللّه على عباده، و لكن اشهد أنّي سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: إذا بلغ ابن أبي العاص ثلاثين رجلا جعلوا مال اللّه دولا، و عباد اللّه خولا ، و دين اللّه دخلا ثمّ يريح عباد اللّه منهم، فقال عثمان لمن حضر: أسمعتموها من رسول اللّه فقالوا: ما سمعناه، فقال عثمان: ويلك يا أبا ذر أتكذب على رسول اللّه فقال أبو ذر لمن حضر: أما تظنّون أني صدقت قالوا: لا و اللّه ما ندرى، فقال عثمان: ادعو الى عليا فدعي فلمّا جاء قال عثمان لأبي ذر: اقصص عليه حديثك في بني أبي العاص، فحدّثه، فقال عثمان لعليّ: هل سمعت هذا من رسول اللّه فقال: لا و صدق أبو ذر، فقال: كيف عرفت صدقه فقال: لأنّي سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذر، فقال من حضر من أصحاب النبيّ جميعا: لقد صدق أبو ذر، فقال أبو ذر: أحدّثكم أنّى سمعت هذا من رسول اللّه ثمّ تتّهموني ما كنت أظنّ أن أعيش حتّى أسمع من أصحاب محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

قال السّيّد (ره): و روى الواقدي في خبر آخر باسناده عن صهبان مولى الأسلميّين قال: رأيت أبا ذر يوما دخل به على عثمان فقال له: أنت الذي فعلت و فعلت فقال له أبو ذر: قد نصحتك فاستغششتني و نصحت صاحبك فاستغشّني، فقال عثمان: كذبت و لكنّك تريد الفتنة و تحبّها قد قلبت الشّام علينا، فقال له أبو ذر: اتّبع سنّة صاحبيك لا يكون لأحد عليك كلام، فقال له عثمان: ما لك و ذلك لا أمّ لك، فقال أبو ذر و اللّه ما وجدت لي عذرا إلّا الأمر بالمعروف و النّهى عن المنكر، فغضب عثمان فقال: أشيروا علىّ في هذا الشيخ الكذّاب إمّا أن أضربه أو أحبسه أو أقتله فانّه قد فرّق جماعة المسلمين أو أنفيه من الأرض، فتكلّم عليّ عليه السّلام و كان حاضرا فقال: أشير عليك بما قال مؤمن آل فرعون قال: إن يك كاذبا فعليه كذبه و إن يك صادقا يصبكم بعض الّذي يعدكم إنّ اللّه لا يهدى من هو مسرف كذّاب فأجابه عثمان بجواب غليظ لم احبّ أن أذكره و أجابه علىّ عليه السّلام مثله أقول هذا الجواب الذي لم يحبّ ذكره هو قوله لعنه اللّه: بفيك التّراب، فأجابه عليه السّلام بقوله: بل بفيك التّراب كما يأتي في رواية تقريب المعارف قال الواقدي: ثمّ إنّ عثمان حظر على النّاس أن يقاعدوا أبا ذر و يكلّموه، فمكث كذلك أيّاما ثمّ أمر أن يؤتى به، فلمّا أتى به و وقف بين يديه قال: ويحك يا عثمان أما رأيت رسول اللّه و رأيت أبا بكر و عمر هل رأيت هديك هديهم إنّك لتبطش في بطش جبّار، فقال: اخرج عنّا من بلادنا، فقال أبو ذر: فما أبغض إلىّ جوارك فالى أين أخرج قال: حيث شئت، قال: فأخرج إلى الشّام أرض الجهاد، فقال: إنما أجلبتك من الشّام لما قد أفسدتها أفأردّك إليها قال: إذا أخرج إلى العراق قال: لا، قال: و لم قال: تقدم على قوم أهل شبهة و طعن على الأئمة، قال: فأخرج إلى مصر، قال: لا، قال: فالى أين أخرج قال: حيث شئت فقال هو إذا التعرّب بعد الهجرة أخرج إلى نجد، قال عثمان: الشّرف الشّرف الا بعد أقصى فأقصى، فقال أبو ذر: قد أبيت ذلك علىّ، قال: امض على وجهك هذا و لا تعودنّ الرّبذة و في البحار من تقريب المعارف لأبي الصّلاح عن الثّقفي في تاريخه عن عبد الملك ابن أخى أبي ذر قال: كتب معاوية إلى عثمان: إنّ أبا ذر قد حرّف قلوب أهل الشّام و بغّضك إليهم فما يستفتون غيره و لا يقضى بينهم إلّا هو، فكتب عثمان إلى معاوية أن احمل أبا ذر على ناب صعب و قتب ثمّ ابعث معه من يبخش به بخشا عنيفا حتّى يقدم به علىّ، قال: فحمله معاوية على ناقة صعبة عليها قتب ما على القتب إلّا مسح ثمّ بعث معه من يسيره سيرا عنيفا و خرجت معه فما لبث الشّيخ إلّا قليلا حتّى سقط مايلى القتب من لحم فخذيه و قرح، فكنت إذا كان اللّيل أخذت ملائى فالقيتهما تحته فاذا كان السّحر نزعتهما مخافة أن يروني فيمنعوني من ذلك حتّى قدمنا المدينة، و بلغ عثمان ما لقى أبو ذر من الوجع و الجهد فحجبه جمعة و جمعة حتّى مضت عشرون ليلة أو نحوها و أفاق أبو ذر ثمّ أرسل اليه و هو معتمد على يدي فدخلنا عليه و هو متّكى، فاستوى قاعدا فلمّا دنى أبو ذر منه قال عثمان:

  • لا أنعم اللّه بعمرو عيناتحيّة السّخط إذا التقينا

فقال له أبو ذر: فو اللّه ما سمّاني اللّه عمرا و لا سمّاني أبواى عمرا و إنّى على العهد الذي فارقت عليه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما غيّرت و لا بدّلت، فقال له عثمان: كذبت لقد كذبت على نبينّا و طعنت في ديننا و فارقت رأينا و ضغنت قلوب المسلمين علينا، ثمّ قال لبعض غلمانه: ادع لي قريشا، فانطلق رسوله فما لبثنا أن امتلاء البيت من رجال قريش، فقال لهم عثمان إنّا أرسلنا إليكم في هذا الشّيخ الكذّاب الذي كذب على نبيّنا و طعن في ديننا و ضغن قلوب المسلمين علينا، و إنّى قد رأيت أن أقتله أو أصلبه أو أنفيه من الأرض، فقال بعضهم: رأينا لرأيك تبع، و قال بعضهم: لا تفعل فانّه صاحب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و له حقّ فما منهم أحد أدّى الذي عليه فبيناهم كذلك إذا جاء عليّ بن أبي طالب يتوكّأ على عصا سرّا، فسلّم عليه و نظر و لم يجد مقعدا فاعتمد على عصاه فما أدرى أتخلّف عهد أمّ يظنّ به غير ذلك، ثمّ قال عليّ فيما أرسلتم إلينا قال عثمان: أرسلنا إليكم في أمر قد فرّق لنا فيه الرّأى فأجمع رأينا و رأى المسلمين فيه على أمر، قال عليّ عليه السّلام: و للّه الحمد أما أنّكم لو أشرتمونا لم نألكم نصيحة، فقال عثمان: إنّا أرسلنا إليكم في هذا الشيخ الذي قد كذب على نبيّنا و طعن في ديننا و خالف رأينا و ضغن قلوب المسلمين علينا، و قد رأينا أن نقتله أو نصلبه أو ننفيه من الأرض، قال عليّ عليه السّلام أفلا أدلّكم على خير من ذلكم و أقرب رشدا تتركونه بمنزلة آل فرعون «إن يك كاذبا فعليه كذبه و إن يك صادقا يصبكم بعض الذي يعدكم إنّ اللّه لا يهدى من هو مسرف كذّاب» فقال عثمان لعنه اللّه: بفيك التّراب، فقال له عليّ عليه السّلام بل بفيك التراب، و سيكون به فأمر بالنّاس فاخرجوا و في تفسير عليّ بن إبراهيم القمّي في قوله تعالى: و إذ أخذنا ميثاقكم لا تسفكون دمائكم الآية، أنّها نزلت في أبي ذر رحمه اللّه و عثمان بن عفّان، و كان سبب ذلك لمّا أمر عثمان بن عفّان بنفى أبا ذر إلى الرّبذة، دخل عليه أبو ذر و كان عليلا متوكّئا على عصاه و بين يدي عثمان مأئة ألف درهم قد حملت إليه من بعض النّواحى و أصحابه حوله ينظرون إليه و يطمعون أن يقسّمها فيهم، فقال أبو ذر لعثمان: ما هذا المال فقال له عثمان: مأئة ألف درهم حملت إلىّ من بعض النواحي اريد أن أضمّ إليها مثله و أرى فيه رأيى، فقال أبو ذر: يا عثمان أيّما أكثر مأئة ألف درهم أو أربعة دنانير فقال: بل مأئة ألف درهم، فقال: أما تذكر أنا و أنت و قد دخلنا على رسول اللّه عشيّا فرأيناه كئيبا حزينا فسلّمنا عليه فلم يردّ علينا السّلام، فلمّا أصبحنا أتيناه فرأيناه ضاحكا مستبشرا فقلنا له: بآبائنا و امّهاتنا دخلنا عليك البارحة فرأيناك كئيبا حزينا، ثمّ عدنا إليك اليوم فرأيناك ضاحكا مستبشرا، فقال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: نعم كان قد بقى عندى من في ء المسلمين أربعة دنانير لم أكن قسّمتها و خفت أن يدركني الموت و هى عندي و قد قسّمتها اليوم و استرحت منها، فنظر عثمان إلى كعب الأخبار فقال له: يا أبا إسحاق ما تقول في رجل أدّى زكاة ماله المفروضة هل يجب عليه فيما بعد ذلك شي ء فقال: لا و لو اتّخذ لبنة من ذهب و لبنة من فضّة ما وجب عليه شي ء، فرفع أبو ذر عصاه و ضرب به رأس كعب ثمّ قال له: يابن اليهوديّة الكافرة ما أنت و النّظر في أحكام المسلمين قول اللّه أصدق من قولك حيث قال: الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوى بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ.

فقال عثمان: يا أبا ذر إنّك شيخ قد خرفت و ذهب عقلك و لو لا صحبتك لرسول اللّه لقتلتك، فقال: كذبت يا عثمان أخبرنى حبيبى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فقال: إنّهم لا يفتنونك و لا يقتلونك و أمّا عقلى فقد بقى منه ما أحفظ حديثا سمعته من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فيك و في قومك، فقال: ما سمعت فيّ و في قومى قال: سمعته يقول: إذا بلغ آل أبي العاص ثلاثين رجلا صيّروا مال اللّه دولا، و كتاب اللّه دخلا، و عباده خولا و الفاسقين حزبا و الصّالحين حربا، فقال عثمان: يا معشر أصحاب محمّد هل سمع أحد منكم هذا من رسول اللّه قالوا: لا ما سمعنا هذا من رسول اللّه، فقال عثمان: ادع لي عليّا فجاء أمير المؤمنين عليه السّلام فقال له عثمان: يا أبا الحسن انظر ما يقول هذا الشّيخ الكذّاب، فقال عليه السّلام: مه يا عثمان لا تقل كذّاب فانّى سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يقول: ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبي ذرّ فقال أصحاب رسول اللّه: صدق أبو ذر فقد سمعنا هذا من رسول اللّه، فبكى أبو ذر عند ذلك فقال: ويلكم كلّكم قد مدّ عنقه إلى هذا المال ظننتم أنّى أكذب على رسول اللّه، ثمّ نظر إليهم فقال: من خيركم فقالوا أنت تقول إنّك خيرنا قال: نعم خلفت حبيبي رسول اللّه على هذه الجبّة و هو علىّ بعد و أنتم قد أحدثتم أحداثا كثيرة و اللّه سائلكم عن ذلك و لا يسألني، فقال عثمان: يا أبا ذر أسألك بحقّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم إلّا ما أخبرتني عن شي ء أسألك عنه، فقال أبو ذر: و اللّه لو لم تسألني بحقّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم أيضا لأخبرتك فقال: أيّ البلاد أحبّ إليك أن تكون فيها قال: مكّة حرم اللّه و حرم رسوله أعبد اللّه فيها حتّى يأتيني الموت، فقال: لا و لا كرامة، قال: المدينة حرم رسول اللّه قال: لا و لا كرامة لك، قال: فسكت أبو ذر، فقال عثمان: أىّ البلاد أبغض إليك أن تكون فيها قال: الرّبذة التي كنت فيها على غير دين الاسلام، فقال عثمان: سر إليها، قال أبو ذر: قد سألتني فصدقتك و أنا أسألك فاصدقنى، قال: نعم فقال: أخبرني لو بعثتني فيمن بعثت من أصحابك إلى المشركين فأسروني فقالوا لا نفديه إلّا بثلث ما تملك، قال: كنت أفديك، قال: فان قالوا لا نفديه إلّا بنصف ما تملك، قال: كنت أفديك، قال فان قالوا لا نفديه إلّا بكلّ ما تملك قال كنت أفديك، قال أبو ذر رحمه اللّه: اللّه أكبر قال لي حبيبي رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم يوما: يا أبا ذر كيف أنت إذا قيل لك: أىّ البلاد أحبّ اليك فتقول: مكّة حرم اللّه و حرم رسوله أعبد اللّه فيها حتى يأتيني الموت، فيقال لك لا و لا كرامة لك، فتقول: فالمدينة حرم رسول اللّه، فيقال لك لا و لا كرامة لك ثمّ يقال لك أىّ البلاد أبغض اليك أن تكون فيها، فتقول: الرّبذة الّتي كنت فيها على غير دين الاسلام، فيقال لك سر اليها، فقلت: إنّ هذا لكائن يا رسول اللّه فقال: إى و الذي نفسى بيده إنّه لكائن فقلت: يا رسول اللّه أفلا أضع سيفي هذا على عاتقى فأضرب به قدما قدما قال صلّى اللّه عليه و آله و سلّم: لا، اسمع و اسكت و لو لعبد حبشيّ و قد أنزل اللّه تعالى فيك و في عثمان آية، فقلت: و ما هي يا رسول اللّه فقال: قوله تبارك و تعالى: وَ إِذْ أَخَذْنا مِيثاقَكُمْ لا تَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ لا تُخْرِجُونَ أَنْفُسَكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ ثُمَّ أَنْتُمْ هؤُلاءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَكُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْ مِنْ دِيارِهِمْ تَظاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُسارى تُفادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْراجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ

و في الرّوضة من الكافي عن سهل عن محمّد بن الحسن عن محمّد بن حفص التميمي قال حدّثني أبو جعفر الخثعميّ قال: لمّا سيّر عثمان أبا ذرّ إلى الرّبذة شيّعة أمير المؤمنين و عقيل و الحسن و الحسين عليهم السّلام و عمّار بن ياسر رضي اللّه عنه، فلمّا كان عند الوداع قال أمير المؤمنين عليه السّلام: يا أبا ذر إنّما غضبت للّه عزّ و جلّ فارج من غضبت له إنّ القوم خافوك على دينارهم و خفتهم على دينك فارحلوك عن الفناء و امتحنوك بالبلاء، لو كانت السّماوات و الأرض على عبد رتقا ثم اتّقى اللّه جعل له مخرجا، لا يؤنسنّك إلّا الحقّ و لا يوحشنّك إلّا الباطل ثمّ تكلّم عقيل و قال: يا أبا ذر أنت تعلم أنّا نحبّك و نحن نعلم أنّك تحبّنا و أنت قد حفظت فينا ما ضيّع النّاس إلّا القليل، فثوابك على اللّه عزّ و جلّ، و لذلك أخرجك المخرجون و سيّرك المسيّرون، فثوابك على اللّه عزّ و جلّ فاتّق اللّه و اعلم أنّ استعفاؤك البلاء من الجزع و استبطاؤك العافية من الأياس فدع الأياس و الجزع فقل: حسبى اللّه و نعم الوكيل.

ثمّ تكلّم الحسن عليه السّلام و قال: يا عمّاه إنّ القوم قد أتوا إليك ما قد ترى و أنّ اللّه بالمنظر الأعلى، فدع عنك ذكر الدّنيا بذكر فراقها، و شدّة ما يرد عليك لرخاء ما بعدها، و اصبر حتّى تلقى نبيّك صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و هو عنك راض إن شاء اللّه.

ثمّ تكلّم الحسين عليه السّلام فقال: يا عمّاه إنّ اللّه تبارك و تعالى قادر أن يغيّر ما ترى و هو كلّ يوم في شأن، القوم منعوك دنياهم و منعتهم دينك فما أغناك عمّا منعوك و أحوجهم إلى ما منعتهم فعليك بالصّبر، و إنّ الخير في الصّبر و الصّبر من الكرم و دع الجزع فانّ الجزع لا يغنيك ثمّ تكلّم عمّار رضى اللّه عنه فقال: يا أبا ذرّ أوحش اللّه من أوحشك و أخاف من أخافك، أنّه و اللّه ما منع النّاس أن يقولوا الحقّ إلّا الرّكون إلى الدّنيا و الحبّ لها، ألا إنّما الطاعة على الجماعة و الملك لمن غلب عليه، و إنّ هؤلاء القوم دعوا النّاس إلى دنياهم فأجابوهم إليها و وهبوا لهم دينهم فخسروا الدّنيا و الآخرة ذلك هو الخسران المبين.

ثمّ تكلّم أبو ذر رحمه اللّه فقال: عليكم السّلام و رحمة اللّه و بركاته بأبي و أمّي هذه الوجوه، فانّي إذا رأيتكم ذكرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بكم و مالى بالمدينة شجن و لا سكن غيركم و إنّه ثقل على عثمان جوارى بالمدينة كما ثقل على معاوية فآلى أن يسيّرني إلى بلدة و طلبت إليه أن يكون ذلك إلى الكوفة، فزعم أنّه يخاف أن أفسد على أخيه النّاس بالكوفة و آلى باللّه ليسيّرنى إلى بلدة لا أرى بها أنيسا و لا أسمع بها حسيسا و إنّى و اللّه ما اريد إلّا اللّه عزّ و جلّ صاحبا و مالى مع اللّه وحشة حسبى اللّه لا إله إلّا هو عليه توكّلت و هو ربّ العرش العظيم و صلّى اللّه على محمّد و آله الطاهرين و في البحار عن المسعودى في مروج الذّهب بعد أن أورد كيفيّة ردّ عثمان له رحمه اللّه إلى المدينة و ساق الحديث إلى نفيه له منها قال: فقال له عثمان: و اروجهك عنّى قال: أسير إلى مكّة، قال: لا و اللّه، قال فإلى الشّام، قال: لا و اللّه، قال: فإلى البصرة قال: لا و اللّه فاختر غير هذه البلدان، قال لا و اللّه لا أختار غير ما ذكرت لك و لو تركتني في دار هجرتي ما أردت شيئا من البلدان فسيّرني حيث شئت من البلاد، قال إنّي اسيّرك إلى الرّبذة، قال: اللّه أكبر صدق رسول اللّه قد أخبرني بكلّ ما أنا لاق قال: و ما قال لك قال: أخبرني أني امنع من مكّة و المدينة و أموت بالرّبذة و يتولّى دفني نفر يريدون العراق إلى نحو الحجاز و بعث أبو ذر إلى جمل فحمل عليه امرأته و قيل ابنته، و أمر عثمان أن يتجافاه الناس حتّى يسير إلى الرّبذة و لمّا طلع عن المدينة و مروان يسيّره عنها طلع عليّ بن ابي طالب عليه السّلام و معه الحسن و الحسين عليهما السّلام و عقيل أخوه و عبد اللّه بن جعفر و عمّار بن ياسر فاعترض مروان و قال: يا عليّ إنّ أمير المؤمنين نهى الناس أن يمنحوا أبا ذر أو يشيّعوه، فان كنت لم تعلم بذلك فقد أعلمتك، فحمل عليه السّلام عليه بالسّوط و ضرب بين اذنى ناقة مروان و قال تنحّ نحّاك اللّه إلى النّار، و مضى مع أبي ذر فشيّعه ثمّ ودّعه و انصرف فلمّا أراد عليه السّلام الانصراف بكى أبو ذر و قال: رحمكم اللّه أهل البيت إذا رأيتك يا أبا الحسن و ولدك ذكرت بكم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فشكى مروان إلى عثمان ما فعل به علىّ عليه السّلام، فقال عثمان: يا معشر المسلمين من يعذرني من عليّ ردّ رسولي عمّا وجّهته له و فعل و فعل و اللّه لنعطينّه حقّه، فلمّا رجع عليّ عليه السّلام استقبله النّاس و قالوا: إنّ أمير المؤمنين عليك غضبان لتشييعك أبا ذر، فقال عليّ عليه السّلام: غضب الخيل على اللّجم، فلمّا كان بالعشّي و جاء عثمان قال: ما حملك على ما صنعت بمروان و لم اجترأت علىّ ورددت رسولي و أمرى فقال: أمّا مروان فاستقبلني بردّى فرددته عن ردّى، و أما أمرك لم أردّه، فقال: ألم يبلغك أنّي قد نهيت النّاس عن أبي ذرّ و تشييعه فقال عليّ عليه السّلام أو كلّما أمرتنا به من شي ء نرى طاعة اللّه و الحقّ في خلافه اتبعنا فيه أمرك لعمر اللّه ما نفعل، فقال عثمان: أقد مروان، قال: و ممّ أقيد قال: ضربت بين اذنى راحلته و شتمته فهو شاتمك و ضارب بين أذنى راحلتك، قال عليّ أمّا راحلتي فهى تلك فان أراد أن يضربها كما ضربت راحلته فعل، و أمّا أنا فو اللّه لئن شتمنى لأشتمنّك بمثله لا كذب فيه و لا أقول إلّا حقا، قال عثمان: و لم لا يشتمك إذا شتمته فو اللّه ما أنت بأفضل عندي منه، فغضب عليّ عليه السّلام و قال: لي تقول هذا القول أمر و ان يعدل بي فلا و اللّه أنا أفضل منك، و أبي أفضل من أبيك و أمّي أفضل من امّك و هذه نبلى قد نثلتها فانثلّ نبلك، فغضب عثمان و احمرّ وجهه و قام و دخل، و انصرف عليّ فاجتمع إليه أهل بيته و رجال المهاجرين و الأنصار فلمّا كان من الغد و اجتمع النّاس شكى إليهم عليّا، و قال إنّه يغشّني و يظاهر من يغشّنى يريد بذلك أبا ذرّ و عمّارا و غيرهما، فدخل النّاس بينهما حتّى اصطلحا و قال عليّ: و اللّه ما أردت بتشييعي أبا ذر إلّا اللّه تعالى، هذا.

و قد روى الشّارح المعتزلي أكثر ما أوردناه من الأخبار في تلك القصّة بطرق آخر نحو ما رويناه و هى كافية في الطعن على عثمان و القدح فيه لأنّ أيذائه لأبي ذر رحمه اللّه و إهانته به في حكم المعاداة للّه و لرسوله، و قد قال اللّه تعالى: من أهان لي وليا فقد بارزني بالمحاربة، و شهادته على أبي ذرّ بالكذب بعد ما سمع من أمير المؤمنين شهادة النّبيّ عليه بالصّدق و كونه أصدق النّاس لهجة تكون في الحقيقة راجعة إلى تكذيب رسول اللّه و ردّا لقوله، و أعظم ذلك منازعته في تلك القضيّة مع أمير المؤمنين و إسائته الأدب في حقّه و هي كافية في وجوب طعنه و لعنه و العجب أنّ الشّارح المعتزلي بعد ما أورد الأخبار الدّالة على إخراجه من المدينة بالاجبار اتبعه بقوله: و اعلم أنّ أصحابنا قد رووا أخبارا كثيرة معناها أنّه اخرج إلى الرّبذة باختياره «إلى أن قال» و نحن نقول: هذه الأخبار و إن كانت قد رويت لكنّها ليست في الاشتهار و الكثرة كتلك الأخبار و الوجه أن يقال في الاعتذار عن عثمان و حسن الظنّ بفعله أنّه خاف الفتنة و اختلاف كلمة المسلمين فيغلب على ظنّه أنّ إخراج أبي ذرّ (ره) إلى الرّبذة أحسم للشّغب و أقطع للأطماع من أن يشرئب إلى شقّ العصا، فأخرجه مراعاة للمصلحة، و مثل ذلك يجوز للامام هكذا يقول أصحابنا المعتزلة و هو الأليق بمكارم الأخلاق فقد قال الشّاعر:

  • إذا ما أتت من صاحب لك زلّةفكن أنت محتالا لزلّته عذرا

و إنّما يتأوّل أصحابنا حال من يحتمل حاله التّأويل كعثمان، فأمّا من لا يحتمل حاله التّأويل و إن كانت له صحبة سالفة كمعاية و أضرابه فانّهم لأيتأوّلون لهم إذ كانت أفعالهم و أقوالهم لا وجه لتأويلها و لا يقبل العلاج، و الاصلاح انتهى كلامه هبط مقامه.

اقول: أمّا ما حكاه عن أصحابه من روايتهم الأخبار الدّالة على إخراجه بالاختيار، ففيه أنّ هذه الأخبار ممّا تفرّد بروايته أولياء عثمان المتعصّبون له دفعا للعار و الشّنار عنه، و هى لا تكافؤ أخبار الاجبار عددا و سندا و شهرة بين المؤالف و المخالف، مضافا إلى ما فيها من مخايل الصّدق و دلائل الصّواب و الصّحة، و هل تظنّ في حقّ مثل أبى ذر أو يحكم عقلك بأنّه ترك إقامة حرم اللّه و حرم رسوله صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و مجاورة قبره و مصاحبة أمير المؤمنين و آله المعصومين و اختار المهاجرة إلى الفلاة و الأرض القفر بالطّوع و الاختيار و الرّغبة و الرّضاء كلّا ثمّ كلّا و كيف يرضى من له أدنى عقل و كياسة من المسلمين أن يموت في أرض اليهود و يكون فيها و يرجّحها على الدّفن في حرم الرّسول فضلا عن أبي ذرّ و أمثاله، إن هذا إلّا مفترى.

و أمّا ما اعتذر به الشارح عنه ففيه أنّ حمل فعل المسلم على الصّحة إنما هو اذا لم يكن الغالب على حاله الفساد، و أمّا اذا كان الغالب على حاله ذلك فلا، و حال عثمان و سابقه في السّوء و الفساد معلوم، و كفى بذلك اغتصابهم الخلافة لأمير المؤمنين عليه السّلام و تغييرهم شريعة سيّد المرسلين و إحراقهم باب بضعة خاتم النبيّين و جعلهم القرآن عضين، و اعتياضهم الدّنيا بالدّين، مضافة إلى مطاعنهم الدّثرة و فضائحهم الجمّة الّتي تقدّمت في مقامه و تأتي أيضا و مع ذلك فأىّ شي ء أوجب حسن الظنّ بفعل عثمان حتّى تأوّل الأخبار الناصّة بسوء فعله.

ثمّ أقول: هب أنّ الدّاعي على إخراجه كان خوف الفتنة و شقّ العصا على زعمك، و لكن أىّ شي ء كان الدّاعي على حمله من الشّام إلى المدينة على جمل صعب ليس عليها إلّا قتب يابس حتّى سقط لحم فخذيه من الجهد، و ما كان السّبب لهذه الأذيّة فان قلت: إنّ معاوية فعل ذلك في حقّه قلت: عثمان كتب إلى معاوية بأن يحمله على أغلظ مركب و أوعره مع من ساربه اللّيل و النّهار.

و أما تفرقة الشّارح بين عثمان و معاوية فهو أعجب ثمّ أعجب، لأنّ كليهما من فروع الشّجرة الملعونة، و كلّ منهما في مقام المحادّة و المعاداة و الظّلم لأمير المؤمنين و لعترة سيّد النّبيّين و لرؤساء الدّين، فلا يمكن إصلاح حالهما و علاج قبايح أعمالهما و فضائح أفعالهما بعد العين بالأثر و لا بعد الدّراية بالخبر، و سيعلم الّذين ظلموا أىّ منقلب ينقلبون.

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) لابى ذر رحمه اللّه لمّا اخرج الى الرّبذة يعنى از كلام امير المؤمنين عليه السّلام است مر ابى ذر رحمه اللّه را در زمانى كه عثمان او را از مدينه منوّره اخراج كرد بسوى ربذه كه قريه ايست در دو فرسنگى مدينه منوّره و كيفيّت سوء سلوك عثمان با او و سبب اخراجش بتفصيل مذكور است در شروح مبسوطه و كتب تواريخ يا ابا ذر انّك غضبت للّه فارج من غضبت له انّ القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك فاترك فى ايديهم ما خافوك عليه و اهرب منهم بما خفتهم عليه فما احوجهم الى ما منعتهم و اغناك عمّا منعوك يعنى يا ابا ذر بدرستى كه تو خشم كردى از براى خدا پس اميدوار باش بكسى كه از براى او خشم كردى بتحقيق كه قوم ترسيدند از تو بر دنياى خود و ترسيدى تو از ايشان بر دين تو پس واگذار در دستهاى ايشان دنيائى را كه ترسيدند از تو بر ان و بگريز از ايشان بسبب دينى كه تو ترسيدى از ايشان بر آن پس چه بسيار است چيزى كه محتاج دارد ايشان را بسوى دينى كه منع ميكرد ايشان را از دنيا بسبب ان و چه بسيار است چيزى كه بى نياز دارد تو را از دنيائى كه منع مى كردند تو را از دين بسبب ان و ستعلم من الرّابح غدا و الأكثر حسدا و لو انّ السّموات و الارضين كانتا على عبد رتقا ثمّ اتّقى اللّه لجعل اللّه له منهما مخرجا يعنى بتحقيق كه خواهى دانست كه كيست سود كننده در فرداى قيامت و كيست بيشتر حسد برده شده از بسيارى تنعّم و اگر آسمانها و زمين ها بسته شده باشند بر روى بنده پس بپرهيزد ان بنده خدا را هر اينه مى گرداند خدا از براى او از اسمان و زمين گشادى و وسعتى لا يؤنسنّك الّا الحقّ و لا يوحشنّك الّا الباطل و لو قبلت دنياهم لاحبّوك و لو افترضت منهم لامنوك يعنى بايد مأنوس نگرداند تو را با كسى مگر حقّ و متوحّش نگرداند تو را از كسى مگر باطل و اگر راضى مى شدى دنيادارى ايشان را هر اينه دوست مى داشتند تو را و اگر بقرض مى گرفتى دنيا داشتن را از ايشان ايمن مى گردانيدند تو را از شرّ خود

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع لأبي ذر رحمه الله لما أخرج إلى الربذة

يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ فَاتْرُكْ فِي أَيْدِيهِمْ مَا خَافُوكَ عَلَيْهِ وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَيْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ وَ أَغْنَاكَ عَمَّا مَنَعُوكَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الْأَكْثَرُ حَسَداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِينَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا يُؤْنِسَنَّكَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا يُوحِشَنَّكَ إِلَّا الْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لَأَحَبُّوكَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوكَ

أخبار أبي ذر الغفاري حين خروجه إلى الربذة

واقعة أبي ذر رحمه الله و إخراجه إلى الربذة أحد الأحداث التي نقمت على عثمان و قد روى هذا الكلام أبو بكر أحمد بن عبد العزيز الجوهري في كتاب السقيفة عن عبد الرزاق عن أبيه عن عكرمة عن ابن عباس قال لما أخرج أبو ذر إلى الربذة أمر عثمان فنودي في الناس ألا يكلم أحد أبا ذر و لا يشيعه و أمر مروان بن الحكم أن يخرج به فخرج به و تحاماه الناس إلا علي بن أبي طالب ع و عقيلا أخاه و حسنا و حسينا ع و عمارا فإنهم خرجوا معه يشيعونه فجعل الحسن ع يكلم أبا ذر فقال له مروان إيها يا حسن أ لا تعلم أن أمير المؤمنين قد نهى عن كلام هذا الرجل فإن كنت لا تعلم فاعلم ذلك فحمل علي ع على مروان فضرب بالسوط بين أذني راحلته و قال تنح لحاك الله إلى النار فرجع مروان مغضبا إلى عثمان فأخبره الخبر فتلظى على علي ع و وقف أبو ذر فودعه القوم و معه ذكوان مولى أم هانئ بنت أبي طالب قال ذكوان فحفظت كلام القوم و كان حافظا فقال علي ع يا أبا ذر إنك غضبت لله إن القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك فامتحنوك بالقلى و نفوك إلى الفلا و الله لو كانت السماوات و الأرض على عبد رتقا ثم اتقى الله لجعل له منها مخرجا يا أبا ذر لا يؤنسنك إلا الحق و لا يوحشنك إلا الباطل ثم قال لأصحابه ودعوا عمكم و قال لعقيل ودع أخاك فتكلم عقيل فقال ما عسى أن نقول يا أبا ذر و أنت تعلم أنا نحبك و أنت تحبنا فاتق الله فإن التقوى نجاة و اصبر فإن الصبر كرم و اعلم أن استثقالك الصبر من الجزع و استبطاءك العافية من اليأس فدع اليأس و الجزع

ثم تكلم الحسن فقال يا عماه لو لا أنه لا ينبغي للمودع أن يسكت و للمشيع أن ينصرف لقصر الكلام و إن طال الأسف و قد أتى القوم إليك ما ترى فضع عنك الدنيا بتذكر فراغها و شدة ما اشتد منها برجاء ما بعدها و اصبر حتى تلقى نبيك ص و هو عنك راض ثم تكلم الحسين ع فقال يا عماه إن الله تعالى قادر أن يغير ما قد ترى و الله كل يوم هو في شأن و قد منعك القوم دنياهم و منعتهم دينك فما أغناك عما منعوك و أحوجهم إلى ما منعتهم فاسأل الله الصبر و النصر و استعذ به من الجشع و الجزع فإن الصبر من الدين و الكرم و إن الجشع لا يقدم رزقا و الجزع لا يؤخر أجلا ثم تكلم عمار رحمه الله مغضبا فقال لا آنس الله من أوحشك و لا آمن من أخافك أما و الله لو أردت دنياهم لأمنوك و لو رضيت أعمالهم لأحبوك و ما منع الناس أن يقولوا بقولك إلا الرضا بالدنيا و الجزع من الموت مالوا إلى ما سلطان جماعتهم عليه و الملك لمن غلب فوهبوا لهم دينهم و منحهم القوم دنياهم فحسروا الدنيا و الآخرة إلا ذلك هو الخسران المبين فبكى أبو ذر رحمه الله و كان شيخا كبيرا و قال رحمكم الله يا أهل بيت الرحمة إذا رأيتكم ذكرت بكم رسول الله ص ما لي بالمدينة سكن و لا شجن غيركم إني ثقلت على عثمان بالحجاز كما ثقلت على معاوية بالشام و كره أن أجاور أخاه و ابن خاله بالمصرين فأفسد الناس عليهما فسيرني إلى بلد ليس لي به ناصر و لا دافع إلا الله و الله ما أريد إلا الله صاحبا و ما أخشى مع الله وحشة و رجع القوم إلى المدينة فجاء علي ع إلى عثمان فقال له ما حملك على رد رسولي و تصغير أمري فقال علي ع أما رسولك فأراد أن يرد وجهي فرددته و أما أمرك فلم أصغره قال أ ما بلغك نهيي عن كلام أبي ذر قال أ و كلما أمرت بأمر معصية أطعناك فيه قال عثمان أقد مروان من نفسك قال مم ذا قال من شتمه و جذب راحلته قال أما راحلته فراحلتي بها و أما شتمه إياي فو الله لا يشتمني شتمه إلا شتمتك مثلها لا أكذب عليك فغضب عثمان و قال لم لا يشتمك كأنك خير منه قال علي إي و الله و منك ثم قام فخرج فأرسل عثمان إلى وجوه المهاجرين و الأنصار و إلى بني أمية يشكو إليهم عليا ع فقال القوم أنت الوالي عليه و إصلاحه أجمل قال وددت ذاك فأتوا عليا ع فقالوا لو اعتذرت إلى مروان و أتيته فقال كلا أما مروان فلا آتيه و لا أعتذر منه و لكن إن أحب عثمان أتيته فرجعوا إلى عثمان فأخبروه فأرسل عثمان إليه فأتاه و معه بنو هاشم

فتكلم علي ع فحمد الله و أثنى عليه ثم قال أما ما وجدت علي فيه من كلام أبي ذر و وداعه فو الله ما أردت مساءتك و لا الخلاف عليك و لكن أردت به قضاء حقه و أما مروان فإنه اعترض يريد ردي عن قضاء حق الله عز و جل فرددته رد مثلي مثله و أما ما كان مني إليك فإنك أغضبتني فأخرج الغضب مني ما لم أرده

فتكلم عثمان فحمد الله و أثنى عليه ثم قال أما ما كان منك إلي فقد وهبته لك و أما ما كان منك إلى مروان فقد عفا الله عنك و أما ما حلفت عليه فأنت البر الصادق فأدن يدك فأخذ يده فضمها إلى صدره فلما نهض قالت قريش و بنو أمية لمروان أ أنت رجل جبهك علي و ضرب راحلتك و قد تفانت وائل في ضرع ناقة و ذبيان و عبس في لطمة فرس و الأوس و الخزرج في نسعة أ فتحمل لعلي ع ما أتاه إليك فقال مروان و الله لو أردت ذلك لما قدرت عليه و اعلم أن الذي عليه أكثر أرباب السيرة و علماء الأخبار و النقل أن عثمان نفى أبا ذر أولا إلى الشام ثم استقدمه إلى المدينة لما شكا منه معاوية ثم نفاه من المدينة إلى الربذة لما عمل بالمدينة نظير ما كان يعمل بالشام أصل هذه الواقعة أن عثمان لما أعطى مروان بن الحكم و غيره بيوت الأموال و اختص زيد بن ثابت بشي ء منها جعل أبو ذر يقول بين الناس و في الطرقات و الشوارع بشر الكافرين بعذاب أليم و يرفع بذلك صوته و يتلو قوله تعالى وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ فرفع ذلك إلى عثمان مرارا و هو ساكت ثم إنه أرسل إليه مولى من مواليه أن انته عما بلغني عنك فقال أبو ذر أ و ينهاني عثمان عن قراءة كتاب الله تعالى و عيب من ترك أمر الله تعالى فو الله لأن أرضي الله بسخط عثمان أحب إلي و خير لي من أن أسخط الله برضا عثمان فأغضب عثمان ذلك و أحفظه فتصابر و تماسك إلى أن قال عثمان يوما و الناس حوله أ يجوز للإمام أن يأخذ من المال شيئا قرضا فإذا أيسر قضى فقال كعب الأحبار لا بأس بذلك فقال أبو ذر يا ابن اليهوديين أ تعلمنا ديننا فقال عثمان قد كثر أذاك لي و تولعك بأصحابي الحق بالشام فأخرجه إليها فكان أبو ذر ينكر على معاوية أشياء يفعلها فبعث إليه معاوية يوما ثلاثمائة دينار فقال أبو ذر لرسوله إن كانت من عطائي الذي حرمتمونيه عامي هذا أقبلها و إن كانت صلة فلا حاجة لي فيها و ردها عليه ثم بنى معاوية الخضراء بدمشق فقال أبو ذر يا معاوية إن كانت هذه من مال الله فهي الخيانة و إن كانت من مالك فهي الإسراف و كان أبو ذر يقول بالشام و الله لقد حدثت أعمال ما أعرفها و الله ما هي في كتاب الله و لا سنة نبيه ص و الله إني لأرى حقا يطفأ و باطلا يحيا و صادقا مكذبا و أثرة بغير تقى و صالحا مستأثرا عليه قال حبيب بن مسلمة الفهري لمعاوية إن أبا ذر لمفسد عليكم الشام فتدارك أهله إن كان لك فيه حاجة و روى شيخنا أبو عثمان الجاحظ في كتاب السفيانية عن جلام بن جندل الغفاري قال كنت غلاما لمعاوية على قنسرين و العواصم في خلافة عثمان فجئت إليه يوما أسأله عن حال عملي إذ سمعت صارخا على باب داره يقول أتتكم القطار تحمل النار اللهم العن الآمرين بالمعروف التاركين له اللهم العن الناهين عن المنكر المرتكبين له فازبأر معاوية و تغير لونه و قال يا جلام أ تعرف الصارخ فقلت اللهم لا قال من عذيري من جندب بن جنادة يأتينا كل يوم فيصرخ على باب قصرنا بما سمعت ثم قال أدخلوه علي فجي ء بأبي ذر بين قوم يقودونه حتى وقف بين يديه فقال له معاوية يا عدو الله و عدو رسوله تأتينا في كل يوم فتصنع ما تصنع أما أني لو كنت قاتل رجل من أصحاب محمد من غير إذن أمير المؤمنين عثمان لقتلتك و لكني أستأذن فيك قال جلام و كنت أحب أن أرى أبا ذر لأنه رجل من قومي فالتفت إليه فإذا رجل أسمر ضرب من الرجال خفيف العارضين في ظهره جنأ فأقبل على معاوية و قال ما أنا بعدو لله و لا لرسوله بل أنت و أبوك عدوان لله و لرسوله أظهرتما الإسلام و أبطنتما الكفر و لقد لعنك رسول الله ص و دعا عليك مرات ألا تشبع

سمعت رسول الله ص يقول إذا ولي الأمة الأعين الواسع البلعوم الذي يأكل و لا يشبع فلتأخذ الأمة حذرها منه

فقال معاوية ما أنا ذاك الرجل قال أبو ذر بل أنت ذلك الرجل أخبرني بذلك رسول الله ص و

سمعته يقول و قد مررت به اللهم العنه و لا تشبعه إلا بالتراب

و سمعته ص يقول است معاوية في النار

فضحك معاوية و أمر بحبسه و كتب إلى عثمان فيه فكتب عثمان إلى معاوية أن احمل جندبا إلي على أغلظ مركب و أوعره فوجه به مع من سار به الليل و النهار و حمله على شارف ليس عليها إلا قتب حتى قدم به المدينة و قد سقط لحم فخذيه من الجهد فلما قدم بعث إليه عثمان الحق بأي أرض شئت قال بمكة قال لا قال بيت المقدس قال لا قال بأحد المصرين قال لا و لكني مسيرك إلى ربذة فسيره إليها فلم يزل بها حتى مات و في رواية الواقدي أن أبا ذر لما دخل على عثمان قال له

لا أنعم الله بقين عينا نعم و لا لقاه يوما زينا

تحية السخط إذا التقينا

فقال أبو ذر ما عرفت اسمي قينا قط و في رواية أخرى لا أنعم الله بك عينا يا جنيدب فقال أبو ذر أنا جندب و سماني رسول الله ص عبد الله فاخترت اسم رسول الله ص الذي سماني به على اسمي فقال له عثمان أنت الذي تزعم أنا نقول يد الله مغلولة و إن الله فقير و نحن أغنياء فقال أبو ذر لو كنتم لا تقولون هذا لأنفقتم مال الله على عباده و لكني أشهد أني

سمعت رسول الله ص يقول إذا بلغ بنو أبي العاص ثلاثين رجلا جعلوا مال الله دولا و عباده خولا و دينه دخلا

فقال عثمان لمن حضر أ سمعتموها من رسول الله قالوا لا قال عثمان ويلك يا أبا ذر أ تكذب على رسول الله فقال أبو ذر لمن حضر أ ما تدرون أني صدقت قالوا لا و الله ما ندري فقال عثمان ادعوا لي عليا فلما جاء قال عثمان لأبي ذر اقصص عليه حديثك في بني أبي العاص فأعاده فقال عثمان لعلي ع أ سمعت هذا من رسول الله ص قال لا و قد صدق أبو ذر فقال كيف عرفت صدقه قال لأني

سمعت رسول الله ص يقول ما أظلت الخضراء و لا أقلت الغبراء من ذي لهجة أصدق من أبي ذر

فقال من حضر أما هذا فسمعناه كلنا من رسول الله فقال أبو ذر أحدثكم أني سمعت هذا من رسول الله ص فتتهمونني ما كنت أظن أني أعيش حتى أسمع هذا من أصحاب محمد ص و روى الواقدي في خبر آخر بإسناده عن صهبان مولى الأسلميين قال رأيت أبا ذر يوم دخل به على عثمان فقال له أنت الذي فعلت و فعلت فقال أبو ذر نصحتك فاستغششتني و نصحت صاحبك فاستغشني قال عثمان كذبت و لكنك تريد الفتنة و تحبها قد انغلت الشام علينا فقال له أبو ذر اتبع سنة صاحبيك لا يكن لأحد عليك كلام فقال عثمان ما لك و ذلك لا أم لك قال أبو ذر و الله ما وجدت لي عذرا إلا الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر فغضب عثمان و قال أشيروا علي في هذا الشيخ الكذاب إما أن أضربه أو أحبسه أو أقتله فإنه قد فرق جماعة المسلمين أو أنفيه من أرض الإسلام فتكلم علي ع و كان حاضرا فقال أشير عليك بما قال مؤمن آل فرعون وَ إِنْ يَكُ كاذِباً فَعَلَيْهِ كَذِبُهُ وَ إِنْ يَكُ صادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ فأجابه عثمان بجواب غليظ و أجابه علي ع بمثله و لم نذكر الجوابين تذمما منهما قال الواقدي ثم إن عثمان حظر على الناس أن يقاعدوا أبا ذر أو يكلموه فمكث كذلك أياما ثم أتى به فوقف بين يديه فقال أبو ذر ويحك يا عثمان أ ما رأيت رسول الله ص و رأيت أبا بكر و عمر هل هديك كهديهم أما إنك لتبطش بي بطش جبار فقال عثمان اخرج عنا من بلادنا فقال أبو ذر ما أبغض إلي جوارك فإلى أين أخرج قال حيث شئت قال أخرج إلى الشام أرض الجهاد قال إنما جلبتك من الشام لما قد أفسدتها أ فأردك إليها قال أ فأخرج إلى العراق قال لا إنك إن تخرج إليها تقدم على قوم أولي شبه و طعن على الأئمة و الولاة قال أ فأخرج إلى مصر قال لا قال فإلى أين أخرج قال إلى البادية قال أبو ذر أصير بعد الهجرة أعرابيا قال نعم قال أبو ذر فأخرج إلى بادية نجد قال عثمان بل إلى الشرق الأبعد أقصى فأقصى امض على وجهك هذا فلا تعدون الربذة فخرج إليها و

روى الواقدي أيضا عن مالك بن أبي الرجال عن موسى بن ميسرة أن أبا الأسود الدؤلي قال كنت أحب لقاء أبي ذر لأسأله عن سبب خروجه إلى الربذة فجئته فقلت له أ لا تخبرني أخرجت من المدينة طائعا أم أخرجت كرها فقال كنت في ثغر من ثغور المسلمين أغني عنهم فأخرجت إلى المدينة فقلت دار هجرتي و أصحابي فأخرجت من المدينة إلى ما ترى ثم قال بينا أنا ذات ليلة نائم في المسجد علي عهد رسول الله ص إذ مر بي ع فضربني برجله و قال لا أراك نائما في المسجد فقلت بأبي أنت و أمي غلبتني عيني فنمت فيه قال فكيف تصنع إذا أخرجوك منه قلت إذا ألحق بالشام فإنها أرض مقدسة و أرض الجهاد قال فكيف تصنع إذا أخرجت منها قلت أرجع إلى المسجد قال فكيف تصنع إذا أخرجوك منه قلت آخذ سيفي فأضربهم به فقال أ لا أدلك على خير من ذلك انسق معهم حيث ساقوك و تسمع و تطيع فسمعت و أطعت و أنا أسمع و أطيع و الله ليلقين الله عثمان و هو آثم في جنبي

و اعلم أن أصحابنا رحمهم الله قد رووا أخبارا كثيرة معناها أنه أخرج إلى الربذة باختياره و حكى قاضي القضاة رحمه الله في المغني عن شيخنا أبي علي رحمه الله أن الناس اختلفوا في أمر أبي ذر و أن الرواية وردت بأنه قيل له أ عثمان أنزلك الربذة فقال لا بل أنا اخترت لنفسي ذلك و روى أبو علي أيضا: أن معاوية كتب يشكوه و هو بالشام فكتب إليه عثمان أن صر إلى المدينة فلما صار إليها قال له ما أخرجك إلى الشام قال إني سمعت رسول الله ص يقول إذا بلغت عمارة المدينة موضع كذا فاخرج منها فلذلك خرجت فقال أي البلاد أحب إليك بعد الشام قال الربذة فقال صر إليها

و روى الشيخ أبو علي أيضا عن زيد بن وهب قال قلت لأبي ذر و هو بالربذة ما أنزلك هذا المنزل قال أخبرك أني كنت بالشام فذكرت قوله تعالى وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فقال لي معاوية هذه نزلت في أهل الكتاب فقلت فيهم و فينا فكتب معاوية إلى عثمان في ذلك فكتب إلى أن أقدم فقدمت عليه فانثال الناس إلي كأنهم لم يعرفوني فشكوت ذلك إلى عثمان فخيرني و قال انزل حيث شئت فنزلت الربذة و نحن نقول هذه الأخبار و إن كانت قد رويت لكنها ليست في الاشتهار و الكثرة كتلك الأخبار و الوجه أن يقال في الاعتذار عن عثمان و حسن الظن بفعله أنه خاف الفتنة و اختلاف كلمة المسلمين فغلب على ظنه أن إخراج أبي ذر إلى الربذة أحسم للشغب و أقطع لأطماع من يشرئب إلى شق العصا فأخرجه مراعاة للمصلحة و مثل ذلك يجوز للإمام هكذا يقول أصحابنا المعتزلة و هو الأليق بمكارم الأخلاق فقد قال الشاعر

إذا ما أتت من صاحب لك زلة فكن أنت محتالا لزلته عذرا

و إنما يتأول أصابنا لمن يحتمل حاله التأويل كعثمان فأما من لم يحتمل حاله التأويل و إن كانت له صحبة سالفة كمعاوية و أضرابه فإنهم لا يتأولون لهم إذا كانت أفعالهم و أحوالهم لا وجه لتأويلها و لا تقبل العلاج و الإصلاح

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام

(لأبى ذرّ، رّحمه اللّه، لمّا أخرج إلى الرّبذة:) يا أبا ذرّ إنّك غضبت للّه فارج من غضبت له، إنّ القوم خافوك على دنياهم، و خفتهم على دينك، فاترك فى أيديهم ما خافوك عليه، و اهرب منهم بما خفتهم عليه، فما أحوجهم إلى ما منعتهم، و ما أغناك عمّا منعوك و ستعلم من الرّابح غدا، و الأكثر حسّدا، وّ لو أنّ السّموات و الأرضين كانتا على عبد رّتقا، ثمّ اتّقى اللّه لجعل اللّه له منهما مخرجا، و لا يونسنّك إلّا الحقّ، و لا يوحشنّك إلّا الباطل، فلو قبلت دنياهم لأحبّوك، و لو قرضت منها لأمنوك.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه بابى ذر غفارى فرموده، هنگامى كه عثمان او را از مدينه بربذه اخراج نمود.

و علّت اين كه عثمان ابو ذر را بربذه اخراج كرد اين بود كه وقتى كه عثمان خليفه شد، دست باموال مسلمين گشاده، و در اسراف و خرج كردن آن به بيهوده اندازه نگه نمى داشت، و آنرا بخويشاوندان خويش وا مى گذاشت، ابى ذر غفارى رحمة اللّه عليه از گفتار حق خود دارى نكرده، و با صراحت لهجه كه مخصوص خودش بود، علنا مثالب و مطاعن عثمان را شمردن گرفت، بطورى كه عرصه بر عثمان تنگ شده او را بشام كرد، أبو ذر در شام آرام نه نشسته زبان بنكوهش معاويه دراز كرد، تا اين كه روزى حبيب ابن مسلمه فهرى بمعاويه گفت ديرى نپايد كه ابو ذر دل مردم را از تو بگرداند، پس معاويه بعثمان نوشت اگر شام را خواهانى ابو ذر را بايد در آن نگذارى، آن گاه بامر عثمان پيرمرد را بر شترى عنيف و بيجهاز سوار كرده بمدينه اش فرستادند، بطورى كه از شدّت كوفتگى راه گوشت رانهاى ابو ذر سائيده شده و مجروح گرديد، پس عثمان بعد از شور با اولياى خويش ابو ذر را بربذه اخراج كرد، و اعلان نمود كه كسى او را مشايعت نكرده و با وى سخن نگويد، و مباشر اين امر مروان حكم بود، لكن از اين سوى حضرت امير المؤمنين (ع) اعتنائى بفرمان عثمان نكرده، باتّفاق عبد اللّه جعفر و عقيل برادرش و حضرت امام حسن (ع) و امام حسين (ع) و عمّار ياسر براى وداع تا بيرون مدينه رفتند، و حضرت امام حسن (ع) زبان بدلدارى ابو ذر گشوده، و او را امر بصبر و تقوى نمود، مروان متعرّض شده و گفت يا حسن مگر نمى دانى كه عثمان امر كرده است كه كسى با ابو ذر سخن نگويد، حضرت امير المؤمنين (ع) از اين اعتراض خشمگين شده و با تازيانه بصورت مركب مروان زده او را باز گردانيد، پس مشايعين هر يك بطورى زبان بدلدارى ابو ذر گشوده و او را به صبر و تقوى توصيه نمودند، از اين سوى مروان نزد عثمان آمده از حضرت امير المؤمنين (ع) شكوه كرد و عثمان پس از آنكه آن حضرت را نزد خود طلبيده و اعتراض كرد كه چرا امر مرا كوچك شمرده، و گماشته مرا رانده، حضرت فرمود گماشته تو اراده كرد مرا منهم او را متعرّض شده و برگرداندم، امّا نهى كردن تو از سخن گفتن با ابى ذر مگر تو توقّع دارى ما را بهر امرى و لو اين كه معصيت باشد امر كنى و ما تو را اطاعت كنيم عثمان گفت پس مروان را از خودت راضى كن، براى اين كه مركب او را زده، و خودش را شتم كرده و دشنام گفته، حضرت فرمود امّا نسبت بمركب او مركب منهم حاضر است مروان آنرا قصاص كند امّا دشنام بخدا سوگند اگر لب مروان بدشنام باز شود من نيز تو را دشنام خواهم داد، و دروغ هم نخواهم گفت، عثمان از اين سخن خشمگين شده و مجلس بهم خورد، بارى حضرت بابى ذر چنين فرمود: اى ابا ذر تو براى خدا خشمگين شدى، پس اميدوار به آن كه براى او خشمگين شدى باش اين مردم از تو بر دنياى خود ترسيدند، و تو بر دينت از آنان ترسيدى، پس آنچه كه از تو بر آن مى ترسند، بر ايشان واگذار كن، و با آنچه كه از آنان بر آن ترس دارى بگريز، چه بسيار محتاجند اينان به آن چه كه تو آنها را از آن منع مى نمودى، و چقدر بى نيازى تو از آنچه كه آنان تو را از آن منع مى نمودند، زودا كه فردا (ى قيامت) بدانى كه سود باكى است، و چه كس بيشتر رشك برده مى شود (دانسته باش) و اگر آسمانها و زمينها بر كسى تنگ گيرند و آن كس از خدا پرهيز داشته باشد، خداوند در آن دو راهى براى او خواهد گشود (اى ابى ذر) جز حق با تو انس نمى گيرد، و جز باطل از تو نمى رمد، پس گر تو پذيرفتار دنياى آنان شده بودى آنها دوستدار تو مى شدند، و اگر بعضى از آن را (از آنان) قرض گرفته بودى تو را ايمن مى داشتند (أبو ذر را بشناسيد)

نظم

  • ابو ذر جندب ابن جناده استكه حق بر وى در ايمان گشوده است
  • از اين رو كينه اش باشد ابو ذركه او را بد جوانى نام او ذر
  • مر او را بود مشتى گوسفندانبر آنان خود شبانى كردى از جان
  • بگلّه اش شير گرگى حمله آورديكى روز و ابو ذر دفع وى كرد
  • ز ديگر سوى گرگ تيز دندانبزد بر گله همچون ببر غرثان
  • بلى آن گرگ آهوى ختا بودكه آزردنش (آهو و) خطا بود
  • بد آن درّنده پيك نيكبختىنمى رفت از بر جندب به سختی
  • غزالى نافه ايمان ببرداشت كجا بو ذر ز مشگ آن خبر داشت
  • ملك بود وز نزد ربّ ذو المننشده سوى شبان دشت ايمن
  • ببايد مقصد حق را رساندكسى آزار قاصدكى تواند
  • دگر ره باز آن گرگ چو ضيغمبداد آن گلّه اغنام را رم
  • شبان شد در غضب چون پور عمران بگفتا پس چنين با پيك ايمان
  • نديدم گرگى از تو بيحياتربگشتم هر چه كوه و دشت و هم درّ
  • بامر حق زبان گرگ شد بازبجندب گفت كاى بيمثل و انباز
  • خود اهل مكّه از من بيحياتركه ايزدشان فرستاده پيمبر
  • هدايتشان كند از شرك و مستى بهشيارى و بر ايزد پرستى
  • رهاندشان ز گرداب غوايتكشاندشان به شهراه هدايت
  • ز بد خوئى و ناپاكى و زشتى رساندشان باخلاق بهشتى
  • منزّه شان نمايد از رذائلفزايدشان به نيكىّ و فضايل
  • مگر گردند اين قوم ستمكارنكو قول و نكو فعل و نكو كار
  • كنندش از لجاجت جمله تكذيببپا سنگش زنند از راه تعذيب
  • ز بد بختى همى با وى ستيزاندبفرقش خاك و هم خاشاك ريزند
  • ز گرگ اين قصّه جندب در شنيدندلش چون مرغ بسمل در طپيدن
  • مشامش زين حديث آمد معطّردرونش شد مصفّا و منوّر
  • سنا برقى ز طور مكّه تابيدشبان آن برق را در قلب خود ديد
  • چو موسى گلّه را اندر بيابان نهاد و رفت سوى نور تابان
  • بطورش ديد چون شاه دل آگاهبگفتش لا تخف إنّى أنا اللّه
  • ترا دل از شنيدن گشت خرّم ابو ذر با محمّد (صلی الله علیه وآله) گشت همدم
  • محمّد صلی الله علیه وآله ديدن و موسى شنيدنشنيدن كى بود مانند ديدن
  • ز احمد (صلی الله علیه وآله) اين ندا چوپان چو بشنف دلش چون غنچه امّيد بشگفت
  • ثنا آورد هديه مصطفى صلی الله علیه وآله راببوسيد از شعف آن خاك پا را
  • به پيش مصطفى از چاكران شدشد آنجا بنده و شاه جهان شد
  • بجانش تافت انوار شريعتبرون آمد ز ظلمات طبيعت
  • دلش چون ماه تابان گشت روشن بدريا درّ ايمان كرد مسكن
  • ما أظلّت الخضراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرآسمان بر راستگوتر از ابى ذر سايه نيفكنده است
  • نخستين شرط ايمان راستگو نيستكه صدق لهجه ز آثار نكوئى است
  • چو آئينه دل آمد پاك از رنگ نمايد مرد سوى صدق آهنگ
  • زبان راستگو ز آثار دين استنشان مرد با ايمان همين است
  • هر آن كس پاكباز و راستگو بود ز نيكوئيش هر جا گفتگو بود
  • در آن روزى كه هنگام شمار استيقين دان مرد صادق رستگار است
  • برو بر حوان تو قرآن مبين راشنو از حق صفات متّقين را
  • بهشت آمد جزاى راستگويانبود فردوس جاى راستگويان
  • ابو ذر راستگويان را امير است بچرخ صدق او ماهى منير است
  • از اين ره بد كه درّ صدق را سفتبنى در باره بو ذر چنين گفت
  • نيفكنده است سايه چرخ اخضربفرق راستگوتر از ابى ذر
  • ابو ذر محرم سرّ نهان استبر او هر رازى از ايمان عيان است
  • ابو ذر عاشق نور خدائى است كه از معشوق او را نى جدائيست
  • ابو ذر هست اوّل مرد اسلامكه با سلمان شيرازى است همگام
  • ابو ذر را نبى فرموده از ما است چنان نور و شعاعش بى كم و كاست
  • ابو ذر مرهم زخم رسول استابو ذر محرم بزم بتول است
  • ابو ذر بى رسول اللّه نخورد آب اگر چه تشنگى بردش ز تن تاب
  • ابو ذر يار مير مؤمنان است بقول احمد (صلی الله علیه وآله) از اهل جنان است
  • ابو ذر را مقام و رتبه عالى است ولايت را ابو ذر تلو و تالى است
  • ابو ذر زهد عيسى راست وارثاحاديث محمّد را محدّث
  • ابو ذر بين اين امّت امين است كه عاشق برزخش روح الأمين است
  • ابو ذر هست اندر چرخ معروفببزم قدسيان بر قدس موصوف
  • ز بس بگريست چون عشاق مهجوربشبها شد دو چشمش خالى از نور
  • مقام بو ذر است از حصر بيروندر اين دفتر نيارد گفتن اكنون
  • خلاصه چون كه عثمان از مدينه بربذه راند بو ذر را ز كينه
  • براى بدرقه شاه فلك فربرون شد همره عبد اللّه جعفر
  • دگر عمّار ياسر با دو فرزندبدنبالش چو دو سرو برومند
  • پس از توديعش از دل زنگ غم رفتبدلدارى ببوذر شه چنين گفت
  • كز ايمان از براى داور پاك شدى بر نعثل و قومش غضبناك
  • براى حق چو رفتى بر سر خشماز او مى دار مهر و لطف را چشم
  • بدنياشان مر اين قوم كج آئين ز تو ترسان و تو ترسنده بر دين
  • بمشتى كركسان زشت خونخوارجهان بگذار چون گنديده مردار
  • بدين دنيا پرستان در مياويزتو دين را از ميان بردار و بگريز
  • از آنچه منعشان كردى چه بسياركه محتاجند اين قوم زيانكار
  • وز آنچه مانعت گشتند زان چيزغنىّ و بى نياز استى تو هم نيز
  • بدنياشان بدل مى خواستى ديننپذرفتند و ننمودند تمكين
  • الا زودا كه چون خورشيد روشن شود فردات معلوم و مبرهن
  • كز اين تبديل در چنگ كه سوداستز خسرانش بچشمان كه دود است
  • اگر چرخ و زمين گردند همدست كه بر روى كسى خواهند در بست
  • و ليك آن شخص با پرهيز و تقوى استدلش پر خوف و بيم از حق تعالى است
  • فرج را در خدا بر وى گشايدز دست هر دوشان خارج نمايد
  • نبايد مونست جز حق بود كسبوحشت از تو باطل باشد و بس
  • بهر حال ار خدا باشد اينست چه غم گر نيست ديگر كس جليست
  • پذيرفتى تو گر مالى از ايشانفزودندت بلطف و شوكت و شأن
  • بدنياشان اگر گشتى تو مقروض بر آنان احترامت بود مفروض
  • نمى ديدى از اين قوم ستمكاربدين اندازه جور و زجر و آزار
  • زدندى سكّه عزّت بنامت فزودندى بجاه و احترامت

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.

پر بازدیدترین ها

No image

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 : مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان

خطبه 27 نهج البلاغه بخش 3 به تشریح موضوع "مظلوميّت امام عليه السّلام، و علل شكست كوفيان" می پردازد.
No image

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 : ياد ياران شهيد

خطبه 182 نهج البلاغه بخش 7 به تشریح موضوع "ياد ياران شهيد" می پردازد.
No image

خطبه 11 نهج البلاغه : آموزش نظامى

خطبه 11 نهج البلاغه موضوع "آموزش نظامى" را بررسی می کند.
No image

خطبه 228 نهج البلاغه : ويژگى‏ هاى سلمان فارسى

خطبه 228 نهج البلاغه موضوع "ويژگى‏ هاى سلمان فارسى" را مطرح می کند.
No image

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 : وصف رستاخيز

خطبه 83 نهج البلاغه بخش 4 موضوع "وصف رستاخيز" را بررسی می کند.
Powered by TayaCMS