من امشب دلم بهانه خرابه شام کرده است. دلم می خواست سراغ آن باب الحوائج را بگیرم. کوچک و بزرگ همه باب الحوائج هستند. چون هیچ کدامشان خودشان نبودند. همه خود را به او داده بودند. همه دست او شده اند. علی اصغر علیه السلام ، شش ماه بیشتر عمر نکرده، ولی ببین چه جلالی دارد. این جلال، جلال خودش نیست. خدا خونش را خریده، او را مظهر جلال خودش قرار داده است. یک دختر سه ساله ببین چه کرده، چه بارگاهی دارد، چه جلالی دارد. دل های شما گویا همه بارگاه حسین علیه السلام است. یا حسین علیه السلام جان، به ما منت گذاشتی دلمان را در اختیار دخترت قرار داده ای.
جریان شام خیلی دلخراش است. اهل بیت علیهم السلام در کوفه اسیر بودند؛ اما زن های کوفه تا فهمیدند این ها دختران امام حسین علیه السلام هستند، دختران علی علیه السلام هستند، گریه کردند. رفتند لباس آوردند، چادر آوردند. به شوهرانشان نفرین کردند. اما در شام وقتی فهمیدند این ها دختران علی علیه السلام هستند، دست به سنگ بردند؛ جلوی چشم بچه ها به سر بابایشان سنگ می زدند. خوشحالی می کردند، می خندیدند، زخم زبان می زدند. شاید به همین علت بود، این دختر در این چهل منزل هیچ جا این جوری بی قراری نکرده بود. اما در شام خیلی بهانه بابا می گرفت. خرابه شام عجب مجلس روضه ای شد. عجب روضه خوانی دارد. عجب گریه کنی دارد. دختر سه ساله ابی عبدالله علیه السلام روضه خوان شده بود. عمه جانش زینب علیها السلام پای منبر می نشیند همه را می گریاند؛ دیگر این جا جایی نبود، که خانم زینب علیها السلام بگوید: عزیز دل صبر کن گریه نکن. خود زینب علیها السلام هم گریه می کرد. شما الحمدلله اهل دل هستید. خیلی از این مجالس با حال را داشتید. گاهی مجلستان خیلی حال دارد می روید بعد تعریف می کنید؛ به دوستانتان می گویید: جایتان خالی بود. مجلس روضه ای بود، صاحب مجلس هم خودش هم آمده بود. یک دختر روضه ای خواند صاحب مجلس خودش هم آمد. اما صاحب مجلس عجب آمدنی داشت. با پا نیامد، با سر آمد. یک نگاهی به سر بریده بابایش کرد. بچه ها معمولا از سفر که آمدند، اگر بابایشان پیششان نبودند، خاطرات سفر را برای بابا تعریف می کنند. بابا از کربلا می آییم. چهل منزل سفر آمده ام. بابا خیلی خاطرات دارم. بابا منتظرت بودم، آرزو داشتم بیایی من را در آغوش بگیری. نمی دانستم این است که فقط من تو را در آغوش بگیرم. بابای خوب من، سرهمه را به دامن گرفتی؛ سر تو را کسی به دامن نگرفت. بابا خیلی درد دل ها دارم اما بابا تو را دیدم، دیگر درد دل هایم را فراموش کردم. بابا جانم بگو ببینم «من الذی قطع وریدک» بابا کی رگ گردنت را بریده. بابا حالا که کرم کردی، مهمان من شدی؛ من هم برایت جان می دهم. ببین چه قدر سخاوت دارد، چطور مهمان نوازی می کند.
لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم اعوذ بالله
حجةالاسلام و المسلمین صدیقی