انديشه
به مناسبت 26 آبان، روز جهانی فلسفه
انسان تنها موجودی است كه با برپايي نظام فكري و ايدئولوژيك، به آينده خود نيز نظر دارد و متفكرانه و مبتني بر يك چارچوب انديشهاي، به به كارگيري ابزار ميپردازد. بنابراين اگر اين نظر را بپذيريم، بايد بر اهميت «فلسفه» نيز صحه بگذاريم، چراكه استفاده از ابزار و تكنيك، همانگونه كه بيان شد در ساير موجودات نيز قابل مشاهده بوده و حتي ميتوان گفت برخي موجودات در زمينه تكنولوژيهاي زيستي كه در وجودشان قرار داده شده، بسيار پيشرفتهتر از انسان هستند (مثلاً توان بينايي ميكروسكوپيك عقاب يا استفاده خفاش از سيستم پيشرفته راداري) اما تفكر پيرامون نحوه بهرهبرداري از اين تواناييها در راستاي اهداف و جهانبيني انسانها، مسئلهاي است كه حتي همين حيوانات را نيز مسخر انسان نموده است
انسان دوران مدرن، انساني غرقشده در زرق و برق تكنولوژي است. انساني كه هر روز در معرض اختراعي جديد قرار ميگيرد و اين محصولات چنان سرگرمش نمودهاند كه كمتر فرصت ميكند به سؤالات مبناييتر بپردازد و درباره منشأ و منتهاي خود بينديشد. شايد هم به همين دليل، وقتي ميكوشد لحظاتي از اين شهر فرنگ چشم بپوشد، باز نميتواند چيزي وراي آن مشاهده كند و گويي جز سياهي هيچ چيز پيش چشم او نيست. زود به پوچي ميرسد و از تكرار ملالآور زندگي بيغايت خسته ميشود و آن هنگام كه نميتواند براي وجود خود در عالم علتي بيابد پس با خود ميگويد: «اِنْ هِي اِلا حَياتُناَ الدُّنْيا نَمُوتُ وَنَحيي وَما يُهْلِكنا اِلا الدَّهْر « [گفتند] كه جز اين زندگي دنيا حياتي نيست، ميميريم و زنده ميشويم و كسي جز روزگار ما را نابود نميسازد.» اينجاست كه «خودكشي» تبديل به يك پديده طبيعي و متداول عصر مدرن و در جامعه تكنولوژيزده ميشود اما به راستي پاسخ سؤالات بنيادين بشر كجاست و چه كسي ميتواند تلاطم روح بشر امروز را آرام كند؟
علوم تجربي و دانشهاي طبيعي خود معترفند كه پاسخي به سؤالات بنيادين حيات بشر ندارند و اساساً كار ويژه ديگري كه همانا كمك به توليد ابزارهاي آسوده زيستن است دارند اما جنس سؤالات پيش گفته، انديشه و تعقل غيروابسته به امر مادي بوده و مقولات متافيزيكي به شمار ميروند. در اين ميان بنا به نياز فطري و حس كنجكاوي بشر براي پاسخ به اين سؤالات در تمدنهاي ابتدايي پاسخهاي متفاوت و فراواني به آن داده شد. بسياري از آيينهاي ابتدايي در زندگي انسانها نشان ميدهد از همان بدو خلقت، اين موجود نميتوانسته نسبت به مبدأ و سرنوشت خود متفاوت باشد و ناچار با يافتن مرجعي كه ميتوانست خدايان رومی باشد يا حيوانات هندي، آتش باشد يا چوب و خاك؛ ريشه وجود خود را بدان منتسب نمايد و بدان متوسل شوند. گروهي هم در اين ميان بودند كه ميكوشيدند از ابزار تعقل براي پاسخگوي به اين سؤالات بهره ببرند و آنچه آنان در خصوص وجود و منشأ آن و عليت پديدهها و اينگونه مسائل بحث ميكردند با عنوان «فلسفه» مشهور شد. به طور كلي فلسفه، منبعث از كليديترين نياز روحي انسان، يعني نياز به دانستن و فهميدن است. ارسطو ميگويد: «فلسفه با شگفتي و حيرت در برابر جهان آغاز شد، بنابراين هر انساني به نوعي فيلسوف و تحت تأثير فلسفه است؛ چراكه زندگي خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جوابهايي كه به اين سؤالات بنيادين ميدهد، بنا مينهد. با اين تفاوت كه فيلسوف رسمي و واقعي، اين پرسشها را به طور جدي و منظم پيگيري كرده، جوابهايي را كه تا كنون داده شده است در بوته نقد نهاده و به جستوجوي راهحلهاي نو ميپردازد.»
گرچه واژه «فلسفه» بر ساخته يونان باستان و به دست سقراط است اما همين بيان نشان ميدهد كه قدمت اين علم به قدمت حيات بشري ميرسد. يافتههاي تاريخ نيز نشان ميدهد قدمت فلسفه (به معناي عام و در مفهوم ارائه تعاريفي براي پاسخ به سؤالات بنيادين) با اين تعريف در شرق حتي فراتر از غرب بوده است.
همانطور كه ملاحظه ميشود، قدمت حداقل 3هزار ساله مباحث فلسفي در شرق و غرب عالم، توسط انديشمندان عهد قديم نشان ميدهد انسان قديم، در كنار توجه به شناخت محيط اطرافش، بسيار در پي پاسخ به پرسشهاي فرامحيطي و فرامادي بوده است. در حال حاضر نيز گرچه تعلق به ابزارهاي جديد و دستاوردهاي نوين، انسان مدرن را تا حدودي در غفلت از تعمق در ماهيت زندگي فرو برده است و همين مسئله را ميتوان دليلي براي به عسرت رفتن تفلسف در اين دوران دانست اما شواهد و قرائن زيادي وجود دارد كه نشان ميدهد تلاش براي ابراز بيتوجهي به حس كنجكاوي درباره آغاز و فرجام و نيز شيوه صحيح زندگي، زياد به طول نخواهند انجاميد و انحطاط فرهنگي عصر معاصر، سالياني است انسانها را دچار آشوب ساخته است و اين آشفتگي را نه با تغافل كه با «فلسفه» ميتوان رفع كرد.
نياز ساير علوم به فلسفه
اگرچه در حال حاضر در علوم كاربردي مثلاً علوم مهندسي، رد آشكاري از فلسفه قابل مشاهده نيست اما زماني كه در همين علوم نيز تعمق ميكنيم و طي بازگشتي به عقب، به مفروضات بنيادين آن علم ميرسيم، وابستگي ريشههاي اين علوم به فلسفه را ميتوانيم مشاهده كنيم چرا كه هر يك از علوم رياضي و تجربي با اتكا بر منطقي فلسفي كه از روشهايي چون «استقرا» و «قياس» برگرفته است، به استدلال ميپردازند و صحت منطق استنتاجي اين علوم را «فلسفه» تأييد ميكند. از سوي ديگر اين علوم، شئ معيني را كه «موضوع» علم است موجودي واقعيتدار فرض ميكنند و به بحث درباره حالات و آثار آن ميپردازند و مشخص است اثرگذاري زماني براي يك چيز، ممكن است كه خود آن، موجود باشد، بنابراين بايد از وجود خود آن شئ مطمئن شويم كه فقط در فلسفه ميتوان به اين مسئله پاسخ گفت.
از سوي ديگر ميتوان گفت نه تنها علوم تجربي بر پيشفرضهاي فلسفي استوارند بلكه هر مكتب انساني و هر جنبش اجتماعي نيز مبتني بر مرامي فلسفي است. كافي است جنبشهاي منتج به آثار سياسي از ماركسيسم، ليبراليسم و فاشيسم گرفته تا حتي خرده جنبشهايي چون رپها و هيپيها يا جنبشهاي هنري معاصر را بررسي كنيم تا متوجه شويم پشت هر يك از اين جنبشها، فلسفهاي وجود دارد و جهانشناسي ويژهاي هر كدام از آنان را به وجود آورده است.
به طور كلي بيراه نيست اگر همه نظامهاي سياسي ، اجتماعي، حقوقي، اقتصادي، اخلاقي و... در طول تاريخ را متأثر از فلسفه بدانيم. نهايت در همه اين نظامات مفروضاتي قرار دارد كه صرفاً مبتني بر جهانبيني فلسفي خاص است. بنابراين فلسفه نقشي پنهان در زندگي فردي و اجتماعي بشر دارد. نداشتن فلسفه مناسبي براي حيات يك جامعه حتي ميتواند منجر به نابودي آن جامعه شود يا حداقل آن جامعه و حتي جهان را منجر به خسارتهاي فراوان سازد. چنانكه فلسفههاي منتج به فاشيسم و نازيسم، ميليونها نفر را در طول جنگ جهاني دوم به كشتن دادند.
از همين رو بيترديد براي پيشگيري يا دفع خسارتهاي احتمالي و ساخت جامعهاي آرماني با حداكثر رضايت اعضاي آن جامعه، وجود و تدوين فلسفهاي صحيح ضروري خواهد بود و براي داشتن فلسفه صحيح، بايد فلسفه را فراگرفت.
ناطق بودن، وجه تمايز انسان
انسانها در عالم عموماً بر اين مسئله اتفاق نظر دارند كه از ساير موجودات هستي برتر هستند و دلايل مختلفي براي اين برتري ارائه نمودهاند. در ابتدا، انسان به واسطه غلبه و مهار ديگر موجودات خود را موجود برتر ميديد و در اشارات قرآني نيز به اقوامي اشاره شده است كه به قدرتمندي خود و اينكه هيچ چيز نميتواند جلوي آنان را بگيرد مفتخر بودند اما از همان ابتداي طبيعت، خود را بسيار قدرتمندتر از انسان نماياند و عجز آدمي از مهار بسياري از رخدادهاي طبيعي سبب شد همواره دست به سوي قدرتي برتر دراز كند كه برخي آن قدرت برتر را «طبيعت» دانستند. برخي نظريات نيز مهمترين ويژگي متمايزكننده انسانها را قدرت تكلم، تعامل و ارتباطات اجتماعي و همزيستي آنان برميشمردند اما تحقيقات تجربي نشان داد بسياري از موجودات ديگر، داراي تعاملات اجتماعي پيشرفته و قدرتهاي ارتباطي هستند كه انسان حتي هنوز در شناخت برخي از آنها عاجز است. استفاده از ابزار نيز ديگر وجهي است كه برخي آن را متمايزكننده انسان از ساير موجودات دانستند اما باز مشاهدات و آزمايشها نشان داد كه اكثر حيوانات در صورت اضطرار ميتوانند از ابزارها براي رفع نيازهاي خود استفاده كنند. در عوض گروهي ديگر، ويژگي «ناطق» يا «اهل تفكر» بودن را به عنوان ويژگي كليدي انسان برشمردهاند. از نگاه فلاسفه، «انسان، حيوانِ ناطق است». به اين معني كه تفاوت كليدي انسان با حيوان در قدرت تفلسف و تعمق در مسائل است.
در حالي كه ساير موجودات در استفاده از ابزارها يا تعاملات اجتماعي يا حتي به كارگيري زور، بر مبناي طبيعت خود و نيازهاي اقتضايي و لحظهاي عمل ميكنند اما انسان تنها موجودي است كه با برپايي نظام فكري و ايدئولوژيك، به آينده خود نيز نظر دارد و متفكرانه و مبتني بر يك چارچوب انديشهاي، به به كارگيري ابزار ميپردازد. بنابراين اگر اين نظر را بپذيريم، بايد بر اهميت «فلسفه» نيز صحه بگذاريم چراكه استفاده از ابزار و تكنيك، همانگونه كه بيان شد در ساير موجودات نيز قابل مشاهده بوده و حتي ميتوان گفت برخي موجودات در زمينه تكنولوژيهاي زيستي كه در وجودشان قرار داده شده، بسيار پيشرفتهتر از انسان هستند (مثلاً توان بينايي ميكروسكوپيك عقاب يا استفاده خفاش از سيستم پيشرفته راداري) اما تفكر پيرامون نحوه بهره برداري از اين تواناييها در راستاي اهداف و جهانبيني انسانها، مسئلهاي است كه حتي همين حيوانات را نيز مسخر انسان كرده است.
آيتالله مصباح يزدي در گفتارهاي فلسفي خود به همين مضمون اشاره ميكنند: «همه حيوانات با اين ويژگي شناخته ميشوند كه افعال خود را با شعور و اراده برخاسته از غرايز انجام ميدهند و موجودي كه هيچ نحو شعوري ندارد، از صف حيوانات خارج است. در ميان حيوانات، نوع ممتازي وجود دارد كه نه درك او منحصر به درك حسي است و نه اراده وي تابع غرايز طبيعي، بلكه نيروي درككننده ديگري به نام عقل دارد كه ارادهاش در پرتو راهنمايي آن شكل ميگيرد. به ديگر سخن، امتياز انسان به نوع بينش و گرايش اوست. پس اگر فردي تنها به ادراكات حسي قناعت ورزد و نيروي عقل خود را درست به كار نگيرد و انگيزه حركات و سكناتش هم همان غرايز حيواني باشد، در واقع حيواني بيش نيست، بلكه به تعبير قرآن كريم از چهارپايان هم گمراهتر است! بنابراين ريشهايترين مسائلي كه براي هر انسان آگاه مطرح است و در سرنوشت فردي و اجتماعي بشر نقش حياتي را ايفا ميكند، همان مسائل بنيادي جهانبيني است؛ مسائلي كه حل قطعي و نهايي آنها، مرهون تلاشهاي فلسفي است.»
آيا با وجود دين به فلسفه نیاز است؟
مبحثي كه برخي در نقد نياز به فلسفه بيان ميكنند اين است كه روشهاي شناخت عميق، صرفاً منحصر به جهانبيني فلسفي نيست و ميتوان از طريق شناخت ديني يا عرفاني نيز به حقيقت رسيد.
گرچه اصل اين سخن درست است و ميتوان شيوه صحيح زندگي و حقيقت را از راه وحي و دين كسب نمود، اما مسئله اينجاست كه شناخت دين، خود از طريق تعقل ممكن است و اين شناخت در صورتي امكان مييابد كه بتوان عقلا، ضرورت توحيد، وحي و نبوت را اثبات نمود. بنابراين نميتوان گفت چون قرآن ميگويد خدا وجود دارد، پس وجود خداوند ثابت ميشود. جهانبيني عرفاني نيز به همين صورت است و سير و سلوك و تحرك به سمت آن و ضرورت آن در ابتدا از طريق عقل بايد شناخته شود بنابراين به قول آيتالله مصباح يزدي: «همه راهها در نهايت به فلسفه منتهي ميشود.»
در ضمن بايد به اين مسئله نيز اشاره كرد كه براي بسياري از افراد غيرمعتقد به اديان توحيدي، توسط فلسفه مسيري گشوده ميشود كه با ذهنيتي مشترك بتوان استدلالهايي پيرامون شيوه صحيح و انساني زندگي ارائه كرد و با گفتوگوهاي فلسفي، حداقلهايي از نيك و بد عقلي را شناسايي نمود تا از بحرانهاي ناشي از شناختهاي غلط از هستي و تبعات نافرجام آن جلوگيري كرد.
*دانشآموخته فلسفه
منبع: روزنامه جوان
روزنامه جوان
تاریخ انتشار: چهارشنبه 24 آبان ماه 1396
محسن محجوب *