دعوای مجید شریف واقفی و محمد تقی شهرام بر سر چه بود؟ آیا انگونه که
فیلم سیانور یا باورهای معمول تاریخی در باب این ماجرا مدعی است، مجادله بر سر دین
بود؟ بر سر خدا، معاد و قیامت؟ این کدام خدا، کدام معاد و کدام قیامت بود؟ نمی
دانم تعریفی که او از معاد و قیامت داشت با تعریف امروز چقدر تناسب و یگانگی دارد.
در واقع این نگرانی از انحراف در مفاهیم دین
به مدت های قبل باز می گشت. به
خیلی پیش از ماجرای کشته شدن مجید شریف. همان روزهای نخست شکل گیری سازمان
مجاهدین خلق، محمد حنیف نژاد به عنوان موسس اصلی سازمان پی برده بود که تشکیلات از ضعفی بنیادی و درونی رنج می
برد. اما در آن روزهای اول و تا سالها بعد
از آن همه چه فعالان ملی مذهبی نهضت آزادی و چه
روحانیون طرفدار مبارزه، این انحراف را
قابل حل می دانستند. چرا که سازمان ماشینی بود که کار می کرد ان هم در دوره ای که
نیروهای مذهبی در برابر جنبش چپ متهم به بی عملی بود.عزت الله سحابی در کتاب خاطرات خود، نیم قرن تجربه و خاطره، در باره اندیشه های مجاهدین خلق به خصوص محمد
حنیف نژاد صحبت کرده و می گوید: دکتر شیبانی با محتوای آن جزوات موافق نبود و در
سال ۱۳۴۸به من گفت که فکر می کنم اینها نظراتشان همان نظرات مارکسیسم لنینیسم
چینی است. (ص ۳۰۸) وی از نگرانی های محمد حنیف نژاد
به خاطر ضعف مسائل اعتقادی در بچه های سازمان در سال ۵۰ و پیش از دستگیری او یاد
می کند(ص ۳۱۱) و مینویسد: محمد آقا آن زمان متوجه شده بود که ماشینی را ساخته و
به راه انداخته است که به طور مرتب هم کار می کند ولی به سمت چپ منحرف می شود.
سحابی در باره آشنایی میان محمد حنیف نژاد و
مقام معظم رهبری در دوره جوانی یعنی زمانی که ایشان هنوز در مشهد مستقر بودند، می
نویسد: «بعد از سفری که من به همراه مرحوم حنیف نژاد در سال ۴۹ به مشهد داشتیم، در
آنجا مرحوم حنیف نژاد با آقای خامنه ای آشنا شد. پس از آن آقای خامنه ای به تهران
آمد و با محمد آقا و سعید محسن و دیگران جلسات هفتگی داشتند. پس از چندی یک روز
صبح زود آقای خامنه ای به منزل ما آمد و با من در باره مجاهدین به گفتگو پرداخت.
ایشان در مورد نظرات فلسفی مجاهدین گفت: من احساس می کنم که این ها همان حرف های
ساده فلسفی مارکسیست ها را تکرار می کنند و به نظر می رسد با طرح این مسائل در صدد
اثبات دیالکتیک هستند و نظرات فلسفی آنها نپخته است.»
اما با این حال همه از لحاظ سازمانی آنها را تأیید می کردند. مرحوم دکتر
بهشتی هم همین طور بود و به سازمان تمایل داشت و یک بار هم از طریق مرحوم(یدالله)
سحابی به آنها کمک مالی کرد. آقای هاشمی رفسنجانی هم چنین نظراتی داشت.
(نقل به مضمون از کتاب نیم قرن خاطره و تجربه از
آقای عزت الله سحابی (جلد اول) به نقل از
وبلاگ رسول جعفریان)
مواجهه با رخداد
اما وقتی در سال ۱۳۵۴ بیانیه تغییر ایدئولوژی
سازمان اشکارشد دیگر جایی برای مماشات نبود. این تقریباً همان دوره زمانی است که
فیلم سیانور به آن می پردازد. سازمان که گمان می کرد این بیانیه تاثیری در حمایت
روحانیون و نهضت آزادی نداشته باشد، موضع
خود را در طی جلسات حضوری به دیگران اعلام
کرد.اوّلین
دیدار را تقی شهرام، با واسطه حاج مهدی غیوران، با آیتالله سید محمود طالقانی
انجام داد. شهرام میگوید:
همان روزهای نخست شکل گیری سازمان مجاهدین خلق، محمد حنیف نژاد به عنوان موسس اصلی سازمان پی برده بود که تشکیلات از ضعفی بنیادی و درونی رنج می برد.
«ظرف نیم ساعت ماجرای تغییر ایدئولوژی را شرح دادم. در طول این مدت
آقای طالقانی ساکت بود و حرفی نزد. وقتی حرف من تمام شد، با صدایی که آشکارا
میلرزید، پرسید: خوب، حالا اسم خودتون و سازمان را چی گذاشتهاید؟ گفتم: هیچ،
همان سازمان مجاهدین خلق ایران، که برافروخته شد و گفت: شما حق نداشتین این کار را
بکنید»
عبدالله شهبازی به نقل از خبر انلاین
سازمان از زمانی که مورد حمایت نیروهای مذهبی
سیاسی بود تا این زمان که دیگر تردیدی در انحرافش نبود مسافتی زیادی را طی کرده
بود. اما این فاصله طولاتی از برادر محمد
حنیف نژاد تا رفیق تقی شهرام در زمانی
اندک سپری شده بود. البته در سالهای چهل و پنجاه به جهت جو عمومی جهان مارکسیست
شدن اتفاق عجیبی نبود اما برای سازمان مجاهدین خلق که به زعم خود اسناد داخلی
تشکیلات ریشه در طبقه خرده بورژوازی
و بازاریان مذهبی) لا
اقل به زعم خود مجید شریف واقفی که در ادامه به آن اشاره خواهد شد) داشت این دگردیسی مایه نگرانی
و تعجب بسیار بود و در عین حال اشکار کننده ابعاد تازه ای از حیات سیاسی بود که
سابق بر این این چنین خود را نشان نداده بود. چیزی تازه در مناسبات جامعه پدید
امده بود که ارتباط پیشین نخبگان و توده مردم را دچار اعوجاج کرده بود. دیگر نه
روشنفکران مذهبی نهضت آزادی و نه روحانیون
مکتبی نمی توانستند با نصیحت کردن و توصیه کردن چالش پیش آمده را حل کنند؛ چرا که
این جوآنان در کنار یک دیگر هویتی متراکم و انباشه و متورم به دست آورده بودند
هویتی که نامش تشکیلات بود و در تک تک اجزاء هویتی آنها نفوذ کرد بود. بخش عمده ای
از کشمکش مجید شریف واقفی و محمد تقی
شهرام هم بر سر همین تشکیلات بود.
از زمانی که شریف واقفی پی به تغییر مشی سازمان مجاهدین و مارکسیست شدن حلقه مرکزی و سایر اعضا برده بود، قریب به چهار ماه می گذشت اما با این حال او سازمان را ترک نکرد و به عنوان یک عضو مرکزیت به کار خود ادامه داد.
از
زمانی که شریف واقفی پی به تغییر مشی
سازمان مجاهدین و مارکسیست شدن حلقه مرکزی و سایر اعضا برده بود، قریب به چهار ماه
می گذشت اما با این حال او سازمان را ترک نکرد و به عنوان یک عضو مرکزیت به کار خود ادامه داد. اگرچه تفریبا دو نفر از
سه عضو اصلی یعنی بهرام آرام و خود شهرام
برایشان مسجل بود که مجید با سازمان دچار زاویه ایدئولوژیک شده است. در مورد آنچه در این دوره به خصوص گذشت دو سند مهم باقی مانده
است که می تواند ما را به جزئیات ان موقعیت رهنمون شود. یکی مقاله «پرچم مبارزه
ایدئولوژیک را برافراشته نگاه داریم» که نوشته خود محمدتقی شهرام است و دیگری نامه
خود انتقادی لیلا زمردیان که در پایان این دوره چهارماهه و مدتی پیش از ترور شریف
نوشته شده است. این دونامه دو سطح متفاوت از تشکیلات را برای ما آشکار می کند: سطح
کلان و سطح خرد. سطح صاف، درخشان و قدرتمند یک تشکیلات برآمده از ایدئولوژی و سطح آشفته،
معوج و از هم گسیخته فردی که خود را در برابر عظمت تشکیلات قربانی کرده است؛ سطح
دیگری و سطح من. برادر بزرگ و خواهر کوچک( با وام گرفتن از عبارات دیگری بزرگ و
سوژه کوچک از روانکاوی لکان) و در نهایت این دو سند برای ما آشکار می کند که در
تشکیلات، ایدئولوژی پنهان خود تشکیلات است و اینکه چگونه رسانه، پیام، فرستنده و
گیرنده، یکی می شود.
آغاز
ماجرا
لیلا زمردیان در نامه خود انتقادی خود خطاب به سازمان(
این نامه تحت عنوان به داستان زندگی من گوش کنید در فضای وب در دسترس است) آغاز
ماجرا را اینگونه توصیف می کند:
«یکی از این شبها که هنوز همراه A منزل را
ترک نکرده بودیم A به یکی از نشریات سازمان که تازه درآمده بود، نظری انداخت و یک باره
عصبانی شد و به من گفت که دیگر از این به بعد مسوول من نیست با صحبت هایی که کرد متوجه شدم مقاله ای در آن
نشریه بوده که او نمی خواسته و موافق چاپ آن نبوده است و ان را دلیلی بر عدم صداقت
سازمان می دانسته است و کسی که دارای اختلاف ایدئولژیک باشد، جایی برای کار کردن
در سازمان ندارد و تصمیمش را گرفته که
دیگر از سازمان کنار بکشد.»
A
اسم مستعار مجید است و اشاره لیلا زمردیان به
مقاله پرچم است؛ نوشته ای که طوفان تغییر را وعده می داد و هم چنان که از «آنچه
کهن و لجن گرفته» بود نفرت داشت، در کلمات
خود شوقی بزرگ به امر نو را به خواننده نوید میداد. مقاله پرچم این گونه آغاز میشد
« یک سال و نیم پیش از این، یعنی درست در شرایط جدیدی که ، سازمان آهسته آهسته از زیر
بار اشتباه کاریها و پراکنده کاریهای سیاسی – تشکیلاتی یکسال و نیم اخیرش کمر راست میکرد و نیروهای
روبه رشد و نوینی که به مرور در سازمان زاده میشدند( بخصوص که دوره انتقادی 4
ماهه اواخر بهار تا اواخر شهریور( سال ۵۲) شرایط مساعدی برای تولد و رشد آنها
فراهم کرده بود) آینده روشن و امیدوار کنندهای را علیرغم همه تیرگیها و ... ازهم
گسیختیگیها و اشتباهات گذشته نوید میدادند و درست در
زمانی که با روشن شدن محور عمومی ضعف ها.... تنها مردان با
ایمان، صادق و پیگیری طلب میشدند که ....برای
تصحیح اشتباهات گذشته.... کمر همت بربندند... در چنین شرایطی بادهای مسموم و
مخالفی در سازمان وزیدن کرد» و پس از این مقاله به توصیف منشاء این بادهای مسموم
میپردازد. بادهایی که به زعم مقاله وزیدن آنها طبیعی بود
چرا که « جریان زنده و شاداب مبارزه ایدیولوژیک با تلاطمی که در سطح ساکن و عمق
گندیده این نظرات و شیوه های پوسیده به وجود آورد، لجن های... آن را به سطح کشانید
و بخارات مسموم تراکم یافته در عمق آن را
به صورت بادهای متعفنی از بازگشت به لیبرالیسم تشکیلاتی به وزش در آورد» آنچه
که در زیر این جملات طولانی و دقت و وسواس نویسنده آن در
توصیف دقیق امر خیالی و پافشاری در تفکیک استعاره ها و تشبیهات، پنهان شده باور
عمیق نویسنده به دیالکتیک ماده و تاریخ است؛ اینکه فکر جدیدی در سازمان در حال
تولد است و برخی با این افکار مخالف اند و همان اخلاق برآمده از همان دیالکتیک به
او این اجازه را میدهد که آنچه را که
مانع تحقق این امر تازه میشود، لجن، مسموم و ساکن بنامد؛ امر تازه ای که در صورت
تحقق آن جریان مبارزه را به امری «شاداب و زنده» بدل خواهد کرد. آن هم در روزهایی
که جنگ خیابانی سازمان با ساواک و کمیته مشترک به اوج خود رسیده بود؛ نیروهای
بسیاری از جمله همه اعضای مرکزیت کشته شده بودند و سایر اعضا نیز باید با قرص سیانور به سر قرار
میرفتند. و به جهت گشت و گذارهای مداوم ساواک کار را به جایی رسانده بود که داشتن
اسلحه یک امر ضروری برای زنده ماندن بود. متن مدعی بود که این ایده جدید – همان ایده
لنینیزم و استالینیزم بود- می توانست این فضای مخوف را به امری شاداب و زنده بدل
کند. البته اگر مخالفان دست از بازگشت به لیبرالیسم تشکیلاتی بر میداشتند. منظور
از این لیبرالیسم در این متن حرکت به سمت دموکراسی تشکیلاتی بود. امری که در زمان
موسسین یعنی حنیف نژاد، سعید محسن و احمد رضایی تا حدی در سازمان وجود داشت و قرار
بود که بیش از این باشد اما این تفکر جدید و نو یعنی همان دیالکتیک ماده و تاریخ
این منش متمایل به دموکراسی را که هرگز در
سازمان بعد از آن مجال ظهور نیافت( و همین باعث فساد روز افزون سازمان شد) مزاحم
خود می دانست. اما این مخالفین چه کسانی بودند. مقاله پرچم آنها را سه دسته
می کرد که برای درک بهتر آن بهتر است از دسته سوم شروع کنیم:
دیگر نه روشنفکران مذهبی نهضت آزادی و نه روحانیون مکتبی نمی توانستند با نصیحت و توصیه کردن چالش پیش آمده را حل کنند؛ چرا که این جوآنان در کنار یک دیگر هویتی متراکم و انباشه و متورم به دست آورده بودند هویتی که نامش تشکیلات بود
دسته سوم: جریان اپورتونیست
چپ نمای سلطه طلب یعنی کسانی که آنها در زبان به مسلک تازه ماتریالیسم دیالکتیک و
رسالت ازاد سازی طبقه کارگر ایمان اورده اند، اما از این ایمان اوردن دنبال کسب
قدرت بیشتر اند ، دسته دوم: جریان نیهیسلیسم پوچ گرا و منفعل است که گاه آن را
ماتریالیسم مبتذل هم توصیف می کند و جریان اول: جریان دگماتیزم مذهبی است. جریانی
که به قول مقاله افراد این جریان«از تحولات فکری و تغییرات نوینی که در شیوه عمل و
اندیشه سازمانی در شرف تکوین بود، به شدت هراسان بودند، و بیشتر از پیش به دگمهای
غیر علمی و ایدهالیستی و مترجعانه خود چسبیدند..... آنان از اینکه همگام با
پراتیک سازمانی درک کنند که ....قسمت اعظمی از اعتقادات و تفکر آنها پایه علمی
نداشته و شدیداً از منافع طبقات متوسط و یا طبقات و اقشار رو به انحطاط مایه
میگیرد، وحشت داشتند.... آنان نه جسارت لازم برای پذیرش حقایق و پایههای
ایدئولوژیک خود داشتند و نه حاضر بودند از وابستگیهای طبقاتی خود که عمدتاً از
وابستگیهای فکری و فرهنگی جلوه گر میشد، دست بکشند.. از این جهت موضوع غیر
صادقانه ای اتخاذ کردند.. نظرات خود را به طور واضح و صریح عنوان نمی کردند و یا حتی
از آن دفاع نمی کردند» و منظور از این
جریانی که « انتقاد نمی کردند تا انتقادی نشنوند» شخص مجید شریف واقفی بود. فردی که مقاله پرچم آن را یک« اندیویدوآلیسم[۱]
خّلص» توصیف میکرد؛ اندیویدوآلیسمی که « مانع از دیدن حقایق رشد
یابنده ای می شد که در بطن سازمان در شرف تکوین بود»
مقاله پرچم مجید شریف
واقفی را به پنهان کاری ، دورویی و مخفی کردن عقاید متهم کرده بود. در واقع شریف
راه دیگری نداشت. در برابر یک سوژه خود بنیاد که کمر به نفی دیگران بسته و از همه
مهمتر از یک اقتدار سازمانی هم بر خوردار است، چه می توان کرد. خصوصاً که اگر این خودبنیادی به یک خصلت فردی
بدل شده باشد. به نظر شریف چیزی در جایی ایراد داشت. اما نمی توانست حرف خود را
بیان کند. سازمان او را طبقه بندی کرده بود. او اینک به زعم تشکیلات «یک دگماتیست
مذهبی» بود. او دنبال یک نام مناسب برای خود بود تا بگوید که او چیست. لیلا
زمردیان جلسه روز بعد تشکیلات با مجید را
اینگونه توصیف می کند:
نامه خود انتقادی لیلا زمردان و مقاله تقی شهرام، آشکار می کند که در تشکیلات، ایدئولوژی پنهان خود تشکیلات است و اینکه چگونه رسانه، پیام، فرستنده و گیرنده، یکی می شود.
«روز بعد علی- احتمالاً نام مستعار تقی شهرام-مرا خواست
و گفت در این شرایط بحرانی که باید صرفاً متحد بود و کار کرد گفته می خواهد برود
کناری و فکر کند و به نظر ما او دیگر عضو ما محسوب نمیشود. بنابراین به دلیل
بستگی تو به او این مساله را با تو طرح می کنیم. تو تصمیم خودت را بگیر به همراه
او می روی یا می مانی؟ من به او گفتم من فقط می خواهم کار کنم و از مسائل او و شما چیز زیادی نمی دانم اما به نظر من درست
نیست او برود و در این شرایط همه را تنها بگذارد. من فقط می خواهم کار کنم و با
سازمان باقی بمانم»
پایان قسمت اول
[۱] .لفظ فارسی عبارت individualism. اجمالاً به معنای فرد گرایی.
این عبارت نقطه مقابل collectivism است.
در این تقابل سوال اساسی این این است: ایا جان یک فرد متعلق به خود اوست یا
متعلق به گروه و جامعه است.یکی از مروجان اندیشه اندیویدوالیسم در ایالت متحده فردریک داگلاس است. به این
عبارت او توجه کنید« من نمی توانم روی پاهای تو راه بروم و تو نمی توانی برای من نفس بکشی» در این معنا
هرکس در زندگی راه فردی خود را می رود. این عبارت در فضای فکری سال های دهه پنجاه
و همین همین مقاله پرچم که در فضای تشکیلات با گرایش مارکسیزم نوشته شده، تشکیلاتی
که درآن همه خود را برای جمع اعم از جامعه و تشکیلات قربانی می کنند، یک دشنام
سیاسی است.
مطالعات بیشتر در باره فردریک داگلاس:
( https://www.theobjectivestandard.com/issues/2012-spring/individualism-collectivism/)
منبع :فیلمنوشت
چندی است، تعابیری با مضمونی اینچنینی ورد زبانها
شده؛ آدمها نه خوبِ مطلقند نه بد مطلق![۱]
این بدان معناست که آدمها در عین خوبی ممکن است کارهای بدی نیز بکنند و یا برعکس؛
ممکن است آدمِ شرّی عامل یا باعث امر خیری گردد. البته تنها بررسی معنا و مفهوم
این تعبیر ملاک این نوشته نیست و اغلبِ کسانی که این باور را به عنوان نظر اعلام
میکنند، بیشتر از حیث یک باور جمعی آنرا پذیرفتهاند نه یک دیدگاه فکر شده و شخصی.
گویی درستی آن، چنان بدیهی است که نیازی به تأملِ در آن نیست. گاه تعابیری به دلیل
جذابیت اولیهی خود به صورت جمعی مورد استقبال عموم قرار میگیرند. در حقیقت اغلب
این تعابیر کنایات و پیامدهای پنهانی دارند که شاید بیشتر از معنای آنها اهمیت
داشته باشند. بسیاری از باورهای عامیانه از این دستهاند. بیایید کمی در یکی از
این باورها به عنوان بدیهیات تأمل کنیم، شاید پس از این تأمل این عبارت یا عبارات
مشابه، همچنان بدیهی باشند اما ممکن است نسبت به پیامدهای این رویکرد، اما و
اگرهایی داشته باشیم. چنانکه این نوشته بر آن است که تعبیر مورد بحث، در بیشتر
موارد، زمینه و بستری برای اخلاقگریزی شخصیتها فراهم میسازد. چنانچه در سریال هشت
و نیم دقیقه رفتار برخی از شخصیتها گویای این اخلاقگریزی است. هشت و نیم
دقیقه سریالی که در قالب ۲۹ قسمت پخش آن از شبکه دو چند روزیست که به اتمام
رسید، شخصیتهایش به ظاهر بر اساس باور به نه خوب و نه بد بودن آدمها شکل
گرفته و این رویکرد باعث شده تا گاه روایتگر موقعیتهایی نه چندان اخلاقی باشد. این
موقعیتها برساختهی شخصیتهایی اند که از آنها به عنوان شخصیتهای خاکستری یاد میشود.
در اغلب موارد شخصیتهای خاکستری و باور به تعلیق انسان میان خوبی و بدی، در حکم جوازی برای اخلاقگریزی آنان است و عموما آن روی سیاه این تعلیق را توجیه میکند.
اگر پیش از اینها
شخصیتها به دو طیف سیاه و سفید (خوب و بد / زشت و زیبا / پاک و ناپاک/ قهرمان و
ضد قهرمان) تقسیم میشدند، جهان تصویر و تصور ما اینروزها بخصوص در ایران پر از
شخصیتهای خاکستری است. آدمهایی که به ظاهر تلاش میکنند خوب باشند، اما دروغ هم
میگویند. سیاستمدارانی که با خلوص قلب شعار میدهند، اما در عمل تبصرههایی درونی
و بیرونی مانع از تحقق شعارهایشان می شوند. پزشکانی که با وجود قسمی که یاد می
کنند، گاه بی اهمیتترین چیز برایشان، جان انسانهاست. از این دست آدمها در هر
قشر و هر صنفی پیدا میشوند. برای همین هم هست که حضور اینگونه شخصیتها را می
توان در روایتها و شخصیتهای اصلی و فرعی سریال هشت و نیم دقیقه بوضوح
احساس کرد. در این نوشته تلاش میشود تا نقدی اخلاقی بر رویکرد شخصیتهای خاکستری
در سینما و به طور مشخص در سریال هشت و نیم دقیقه صورت گیرد. اعتقاد
نگارنده بر این است که در اغلب موارد شخصیتهای خاکستری و باور به تعلیق انسان
میان خوبی و بدی، در حکم جوازی برای اخلاقگریزی آنان است و عموما آن روی سیاه این
تعلیق را توجیه میکند.
از قهرمان تا شخصیتهای
خاکستری
چرخش نگاه دوربین و کارگردان از قهرمانان به سمت شخصیتهای
عادی و خاکستری، پیامد عوامل بسیاری است که موضوع پیگیری این نوشته نیست، اما به
اشاره می توان گفت که یکی از این عوامل سوق یافتن کارگردانان به بازگویی مسائل
اجتماعی و واقعگرایی است که مدتهاست تبدیل به ژانری ثابت در سینمای ایران شده
است. و در این بین آدمهای بیشتر عادی، جایگزین انسانهای آرمانی پیشین شده اند. عادی،
از این حیث که مثل اغلب ما، درگیر و دار تعارضات معمول و روزمرهی خویشند. و دیگر کمتر
خبری از آرمانپردازیهای قهرمانان پیشین در سیما و سیرت آنان است.
اما اگر پیشینهی شخصیتها و قهرمانان سینمای ایران را در
نظر داشته باشیم، با چند تیپ و الگوی مشخص مواجه میشویم؛ ۱- نمونه
آرمانی(قهرمان): البته این نمونهی آرمانی بر اساس مختصات فرهنگی هر جامعهای
تفاوتهایی دارد اما جوهر موضوع در همه این شخصیتها یکی است؛ کسی که خیرخواه است،
از سیما و سیرتی مورد قبول برخوردار است، اخلاقگراست. در تقابل با ضدقهرمان
مقاومت کرده و کم نمیآورد. روی هم رفته چه از حیث ظاهر و چه از حیث باطن قهرمان
اینگونه شخصیتپردازیها، از ویژگیهای آرمانی برخوردار است و این موضوع، امکان
همذاتپنداری مخاطبانش را بیشتر میسازد.
به عنوان مثال در
سینمای قبل از انقلاب محمد علی فردین نمونهی مثالی قهرمان آرمانی است که در ذهن
مخاطبانش، شک و شبهای دربارهی نیت و عمل درست او، باقی نمیماند. جوانمردی،
عصارهی منش و بینش قهرمان فردینوار است. او دچار خطای اخلاقی و شخصی نمیشود. اما
گاه با موقعیتهایی مواجه میشود که جوانمردی او ایجاب میکند تا خطا پیشه کند.
این وضعیت، شکوه اخلاقی قهرمان را در ذهن مخاطب بیشتر میسازد. شاید سادهترین و
معمولترین راه برای همراه ساختن مخاطب و همذاتپنداری وی با روایت و شخصیت فیلم،
ارائه قهرمان در قامت فردینوار است. مخاطب خود را جای قهرمان گذاشته و در کنشها
و واکنشهای عموما مثبت وی که ساختار روایت آنرا ایجاب میکند، همراه میشود.
ظهور چنین قهرمانانی بازتاب خواست و میل جمعی جامعهای است که نیازمند الگوپذیری
از برخی از شخصیتهای آرمانی است. فردین نمایندهی قهرمان مثبت و خیرگرایی است که
چون و چرا و شائبهای را در مخاطب خود ایجاد نمی کند. چراکه تعارضی با خود ندارد.
اما از آنجا که تعارض موتور محرکه روایت است، به این شخصیت تحمیل میشود و از قضا
بوسیلهی آن آرمانی بودن شخصیتاش نیز به بوتهی آزمون گذاشته میشود. بنابراین
تعارضی که در ساختار فیلمهای فردین قابل پیگیری است، تعارضی بیرونی و پیامد شرایط
شرّی است که قهرمان خیرگرا با آن مواجه شده و در نهایت نیز بر آن غلبه میکند. با
وجود اینکه شخصیت نمایشی فردین در دورههای مختلف به عنوان الگو در سطح قشرهایی از
جامعه مطرح بوده، اما به دلیل تصنعی و غیر واقعی بودن روایتشان، تحقق این شخصیتها
به ساختار قصه محدود میماند.
جوانمردی، عصارهی منش و بینش قهرمان فردینوار است. او دچار خطای اخلاقی و شخصی نمیشود. اما گاه با موقعیتهایی مواجه میشود که جوانمردی او ایجاب میکند تا خطا پیشه کند. این وضعیت، شکوه اخلاقی قهرمان را در ذهن مخاطب بیشتر میسازد.
۲- نمونهی دگرگون شونده: در این گونه شخصیتها، ویژگیهای
اخلاقی، شکل آرمانی ندارند و گاه حتی در تقابل با اخلاق قرار میگیرند. گرچه شرایط،
اخلاق و رفتار آنها را به سمت و سویی ناروا سوق داده اما جوهر ناپیدایی در درونشان
آنها را علیه این شرایط میشوراند و در نهایت از آنان قهرمان میسازد. اگر فردین
را به عنوان شخصیتی در نظر بگیریم که از بنیاد خیرگراست، قهرمان دگرگون شونده، در
سطحی عادی و گاه حتی پایین تر از حد انسانی است اما در موقعیت ایجاد شده در فیلم
تکامل یافته و بر اساس تحولی که مییابد، بدل به قهرمان نهایی روایت فیلم میشود.
از آنجا که بخش تاریک وجود این شخصیتها تا پیش از تحول نهایی، حضور مسلط داشته،
لذا در پایان، به طور معمول شخصیت قهرمان شده، تقاص این تاریکی را پس می دهد و به
اصطلاح در ذهن مخاطبان تطهیر میشود. برای همین اغلب همزمان با تحول شخصیت به سوی
قهرمانی، سرنوشت تلخی نیز در انتظار اوست تا تقاصی باشد بر سیاههی پیشینهی وی. بهروز
وثوق مصداق بارز چنین شخصیتی بود که در اغلب فیلمهایش گرچه در ذهن مخاطبانش
بدل به قهرمان میشد، اما به شکلی ناخودآگاه با قربانی شدن، گذشته تاریک خود را
نیز جبران می کرد.
بهروز وثوق، صورت و
سیرتی شبیه فردین نداشت، اما منش ویژهای داشت که در اغلب فیلمها از او قهرمانی
با فردیتی قابل قبول و جذاب میساخت. رفتار او از جنس رفتاری اخلاقی یا آرمانی
نبود، اما به مرور و در خلال تصمیماتی که در جریان فیلم میگرفت، مخاطب را با خود
بیشتر همراه می ساخت. تا جایی که گاه در ذهن مخاطب به قهرمانی آرمانی بدل میشد.
در او تعارض به شکل قیام امر خیر بر انبوه شرهای درون و بیرون نمود یافته است. به
این معنا که پیرامون او و حتی درون خود شخصیت را نشانههای شر فراگرفته است اما سرآخر،
مقاومتی درونی، شخصیت را علیه این فساد فراگیر در درون و بیرون میشوراند. قیصر
نمونهی شاخص چنین شخصیتی است. با اینکه قیصر خود از عیب مبری نیست، اما از آن حیث
که علیه شری بزرگتر به پا می خیزد، بدل به قهرمانی آرمانی و مثبت میشود.
۳- شخصیت های خاکستری: در فیلمهای ایرانی به طور معمول اغلب
از دو شخصیت یاد شدهی فوق بهره گرفته شده است. پذیرش این شخصیتها با همراهی و
استقبال طیف گسترده تری از مخاطبان توأم بوده است. چراکه تکلیف این شخصیت با خود و
جهان پیرامونشان روشن و مشخص است. آنها علیه نیروهای منفی به پا میخیزند. ما
مخاطبان نیز همپای آنان خواستار موفقیت آنانیم. اما شخصیتهای خاکستری همواره در
نوسانی از خوبی و بدی رفت و آمد دارند. در برخی موقعیتها خوبند و در برخی نیز
چندان تعریفی ندارند. گاه پلید و گاه پاک. از اینرو همراهی مخاطب با شخصیتهای
خاکستری، با تردید و دودلی توأم است. چراکه آنها قابل اطمینان و قابل حدس نیستند و
بنا به شرایط، اخلاقشان دستخوش تغییر میشود. اگر در پی انتقال مفاهیم انسانی و
اخلاقی و دینی به مخاطبان خویش هستیم، شخصیت های خاکستری گزینههای مناسبی برای
این امر نیستند. چراکه آنان اصل تعارض اخلاقی در نهاد بشر را خنثی میسازند.
نیروهایی در درون و بیرون، اغلب ما را به اموری ناهنجار و
خلاف عرف و اخلاق وسوسه میکنند، در عوض نیروهایی هم از برون و درون، مقاومتی را
علیه این نیروها، صفآرایی میکنند. پیروز میدان کسی است که در این صفآرایی،
پیگیری مناسبتر و دامنهدارتری داشته باشد. اخلاق در معنای عام، پایبندی اصولی و
انسانی شخصیت در مقاومت علیه وسوسههای اخلاقگریز است. بر اساس این تعریف سوال
اصلی نوشتار طرح میشود؛
آیا اعتقاد به خاکستری بودن شخصیتها، مقدمه و جوازی برای
رفتار غیر اخلاقی آنها نیست؟
خاکستری، پلی به سیاهی؟
آدمها خاکستریاند یعنی گاه به اشتباهاتی دچار میشوند که
از آنها انتظار نمیرود. شاید بتوان اولین رفتار خاکستری را از حضرت آدم سراغ
گرفت. وی که در روضهی رضوان[۲]
در ناز و تنعم بود، با وسوسهی شیطانی، امر خداوندی را نادیده گرفت و دچار میوهی
ممنوعه شد. همه کم و بیش از گرفتاری آدم و حوا پس از خطایی که کرد، باخبریم. اما کسی از تعارض درونی آدم و حوا
قبل و بعد از خوردن میوهی ممنوعه سخنی به میان نمیآورد. لازمهی انسانیت پس از
آدمیت، تحمل این تعارض درونی و انتخاب راهی برای خلاصی از آن است. اما تعبیر شخصیتهای
خاکستری، اصل این تعارض را هدف قرار داده و مقاومت در برابر نیروهای اخلاقگریز را
مختل میسازد. برای آنها کار بد کردن امری طبیعی است و چندان قبحی ندارد. اگر در
قهرمانان پیشین تعارضی بیرونی و یا درونی برسازندهی اخلاق و فردیت در آنان میشد،
در این نوع شخصیتها، آدمی تلفیقی همزمان از اخلاق و اخلاقگریزی است نه موجودی خودمختار
که باید فشار تصمیم و دشواری وظیفه را بر خود هموار سازد تا جلوهی قهرمانانهی او
تبلور یابد.
ذکر مثالی مشابه، روشنگر این بحث خواهد بود؛ یک موسسهی
درمانی رویکرد تازهای را در درمان بیماران مبتلا به مصرف کوکایین ابداع کرده بود؛
این موسسه از داوطلبین ترک مواد مخدر می خواست که با خواندن قراردادی رسمی در صورت
تمایل آنرا امضاء کرده و پس از آن تحت درمان آن موسسه قرار گیرند. متن قرارداد
داوطلبین را ملزم میساخت پس از امضاء، در صورت تخطّی و استفادهی مجدد از کوکایین
بخش قابل توجهی از دارایی و اموال خود را وقف سازمانهای خیریه سازند. کسانی که با
این قید در قرارداد موافقت میکردند و پای آنرا امضاء مینمودند، قریب به اتفاق
موفق به ترک مواد شدند. اما کسانی که حاضر به امضای آن نمیشدند، اغلب به مصرف سوء
مواد مخدر مبتلا باقی میماندند. این شیوه رویکرد مناسبی برای شناخت نیت حقیقی
داوطلبین برای ترک مواد مخدر بود. امضاکنندگان به طور قطع تصمیم نهایی خود را برای
ترک گرفته بودند و این ارادهی راسخ به انان این اطمینان را میداد که پای آن
قرارداد را امضاء کنند. اما آنها که امضا نکردند در واقع هنوز گوشهی چشمی به مصرف
کوکایین داشتند. و در ذهن خود، حتی شده در پس ناخودآگاه، احتمال مصرف کوکایین را درنظر
گرفتهاند. این ملاحظهی احتمال، در
حقیقت، میل و گرایشی است که از عدم قطعیت در تصمیم سر بر آورده است. تعبیر
بینابینی انسان در دو قطب خوبی و بدی، معادل همان احتمال ناچیزی است که کفه بدی
را سنگینتر از کفهی خوبی میسازد. و مجددا معتاد را به سوءمصرف مواد سوق میدهد
و یا احتمال گناه را در شخصیت خاکستری بیشتر می کند. فرد به اندازه کافی در خوب
بودن و خوب ماندن مصمم نیست. البته که هیچ یک از ما سفید مطلق نیستیم، اما جهت
حرکتی که به سوی آن روانهایم سرشت نهایی ما را رقم خواهد زد. اصل اخلاقی بر آن
است که آدمی باید پاک باشد. در عین حال به معنای پاک و منزه بودن همیشگی آدمی نیست.
اما با همه اشتباهاتی که آدمی دارد اگر این اصل را سرلوحه زندگی خود قرار دهد،
رستگاری برای او بسیار نزدیک خواهد بود. اما منطق آدمهای خاکستری از جنس دیگری
است. آنها بین خوبی و بدی قائل به تعارضی مشخص نیستند. آدمی را پر از احتمالات خوب
و بد میدانند. به جای عبارت آدمی باید پاک باشد، معتقدند آدمی گاه خوب است و گاه
بد. این عبارت به خودی خود محل مناقشه نیست و چه بسا عین حقیقت است. اما کاربرد آن
میل و انگیزشی پنهان برای بد بودن را توجیه میکند.
نه این نه آن: هم این هم آن:
اصلی که در تعبیر مورد بحث، ( نه بدم نه خوب مطلق)وجود دارد
شکل دو سالبه هموزن را دارد؛ انسان نه خوب مطلق است نه بد مطلق. اما نتیجهای که
از آن مستفاد میشود به نفع وجه منفی و تاریک سنگین تر میشود. در واقع جملهی فوق
را میتوان اینگونه نیز خواند. آدمی هم خوب است و هم بد. در تعبیر دوم، گویی تأکید بر بخش دوم عبارت است
و دیگر آن هموزنی پیشین دیده نمیشود. با وجود شخصیتهای خاکستری سیاهی و تلخی هم
از حیث موضوعی و هم از حیث اخلاقی بنمایهی روایت را آلوده میسازد. از همین روست که وجه غالب
فضای سریال هشت و نیم دقیقه و سریالهای مشابهی که بر اساس شخصیتهای خاکستری
سامان گرفته اند، تلخ و گزنده و تاریک است. این موضوع پیامد نوع نگاه کارگردان به
شخصیتهاست؛ اگر با قهرمانان خیراندیش به روایت نگاه میکنیم، تازه جهانمان
خاکستری میشود. به تبع، وقتی با آدمهای خاکستری قصه را پیش میبریم، تلخی و
تاریکی ناگزیر میشود.
شاهد مثالهایی از آدمهای خاکستری در سریال هشت و نیم
دقیقه:
بیایید چند نمونه از این آدمهای خاکستری و رفتار خاکستریشان
را در سریال هشت و نیم دقیقه با هم مرور کنیم تا بیشتر با منطق درونی آنها آشنا
شویم؛ در طی سریال، نورایی(با بازی سیامک اطلسی در نقشِ) مسوول حسابداری کارخانه،
در دیالوگی که با فرزین دارد، وجه خاکستری شخصیت خود را برملا میکند؛ او از وضعیت
خود در حسابرسیهای کارخانه و پروندهای که می تواند علیهاش استفاده شود به فرزین
گلایه میکند. فرزین به او می گوید؛ « طمع کردی.» نورایی میگوید: «آره. کی نمیکنه؟»
این پرسش خود در حکم پاسخ و مخلص رویکردی است که شخصیتهای خاکستری را سر و شکل میدهد.
درست است که آدمی جایز الخطا است. اما خطا پذیر بودن آدمی، جوازی بر جایز بودن خطا
کردن نیست. در حالی که وقتی منطق اخلاقی ما این است که آدمی نه فرشته است و نه
شیطان، راه را برای طفره رفتن و بی تفاوت شدن نسبت به اشتباهاتمان هموار ساختهایم
و میل و گرایشمان به خطاکاری افزونتر خواهد شد.
در او(قهرمان دگرگون شونده) تعارض به شکل قیام امر خیر بر انبوه شرهای درون و بیرون نمود یافته است. به این معنا که پیرامون او و حتی درون خود شخصیت را نشانههای شر فراگرفته است اما سرآخر، مقاومتی درونی، شخصیت را علیه این فساد فراگیر در درون و بیرون میشوراند.
در بخش دیگری از سریال، شخصیتی به نام اخوان را داریم که با
دریافت رشوه، دلال هشت دقیقه و نیم است. اما این دلالی تبعات سخت و دشواری برای
یکتا شخصیت اصلی فیلم داشته است. شوهر و پدر شوهر یکتا طی تصادفی فوت میشوند. اگر
شوهرش پس از پدر میمرد، سهمی از میراث مهندس تاجیک به یکتا و پسرش نیز میرسید.
اما به گواهی اخوان کارمند بیمارستان، پسر قبل از پدر فوت شده است. تنها هشت دقیقه
و نیم. دقایق محدودی که به سالهایی دشوار برای یکتا و فرزندش ختم میشود. اخوان
به ازای پولی که می تواند بیماری همسرش را درمان کند، گواهی فوت آن دو را جابجا
ساخته است. او از کاری که کرده دچار هیچگونه تعارضی نیست. این تعارض تنها وقتی به
سراغش میاید که همسرش از راز سر به مهر او پرده برمیدارد. تازه اینجاست که اخوان
از کردهی خویش پشیمان است. البته بیشتر به نظر میرسد از این شرمنده است که مچش
را گرفته اند. شخصیتهای خاکستری صرفا در برابر آگاهی دیگری بزرگ از کردهی خود
شرمسار میشوند یا اظهار شرمساری میکنند. آنان از بدی رفتار خود باخبرند اما
همچنان به آن ادامه میدهند، چون باور دارند یا دوست دارند باور کنند که انسان
معجونی همزمان از خوبی و بدی است. گویی با این رویکرد عیبی ندارد اگر گاه گناهی
کنند؛
فرزین به عنوان عاشق صوری یلدا، تا قبل از گرفتن انتقام از
یکتا، دچار هیچگونه تعارضی نسبت به کاری که میکند، نمیشود. کینه و انتقام در او
چنان جریان دارد که گذشت سه سال هم در او تردید و شائبهای در حس کین خواهی و
انتقامش نسبت به یکتا بوجود نمیآورد. او انتقام گرفتن را حق طبیعی خود میداند و
تبعات مصیبتباری که برای دیگران دارد را نمیبیند و یا بهتر است بگوییم نمیخواهد
ببیند. برای این که از قِبَل انتقام به آرامش برسد سه سال تمام اخلاقیات عاطفی یک
دختر(خواهر یکتا) را به بازی میگیرد. سوال اینجاست، چطور می توان سه سال به
انتقام فکر کرد و برایش برنامه چید اما لحظهای دچار تعارض درونی با خود و راهی که
انتخاب کرده ایم نشد؟ چرا این تعارض پس از
انتقام نمود مییابد؟ آیا این راهی سرسری برای سفید کردن رنگ خاکستری شخصیتها
نیست؟
انتقادی که از صدا وسیما میتوان کرد این است که فهم درستی
از تبعات و ناهنجاریهای اخلاقی آدمهای خاکستری، در سریالها ندارد. برای همین
هم، سریال هشت و نیم دقیقه در سه قسمت پایانی مجبور به استحالهی شخصیتها به ورطه
ساختگی و مصنوعی خوبی و پایان خوش میشود. نورایی حیرت زده و پشیمان، ناپدید میشود.
اخوان با مرگ همسرش تنبیه میشود و به راه راست هدایت میشود. همهی بدبختیهای
یکتا به خوشبختی بدل میشوند. احسان و فروغ به زندگی عاشقانهی زناشویی خویش بازمیگردند.
انگار نه انگار که گذشته ای بوده است و ماجراهایی. فرزین هم با آنهمه کین و نفرتی
که داشت ناگهان و دوباره عاشق سینه چاک یلدا میشود و ما مخاطبان نیز باید این
تغییر نابهنگام شخصیت را بپذیریم و خوشنود باشیم. خوب است که مجموعه بیست و نه
قسمت بشتر نداشت، چون اگر سریال ادامه مییافت، ممکن بود شخصیتهای خاکستری دوباره
آن روی سیاهشان را نشانمان میدادند.
[۱] .همایون شجریان آلبومی دارد
با عنوان نه فرشته ام نه شیطان. در واقع این عنوان نقل دیگری از
عبارت مورد بحث در آغاز کلام است. نه فرشته ام نه شیطان را می توان اینطور هم نوشت
و در نظر گرفت؛ هم فرشتهام، هم شیطان.
احمد شاملو نیز گزارهای شاعرانه و مشابه با عبارت مورد بحث دارد؛ من بد بودم
اما بدی نبودم.
[۲] پدرم روضه رضوان به
دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به
جویی نفروشم (حافظ)
منبع :فیلمنوشت