دعوای مجید شریف واقفی و محمد تقی شهرام بر سر چه بود؟ آیا انگونه که
فیلم سیانور یا باورهای معمول تاریخی در باب این ماجرا مدعی است، مجادله بر سر دین
بود؟ بر سر خدا، معاد و قیامت؟ این کدام خدا، کدام معاد و کدام قیامت بود؟ نمی
دانم تعریفی که او از معاد و قیامت داشت با تعریف امروز چقدر تناسب و یگانگی دارد.
در واقع این نگرانی از انحراف در مفاهیم دین
به مدت های قبل باز می گشت. به
خیلی پیش از ماجرای کشته شدن مجید شریف. همان روزهای نخست شکل گیری سازمان
مجاهدین خلق، محمد حنیف نژاد به عنوان موسس اصلی سازمان پی برده بود که تشکیلات از ضعفی بنیادی و درونی رنج می
برد. اما در آن روزهای اول و تا سالها بعد
از آن همه چه فعالان ملی مذهبی نهضت آزادی و چه
روحانیون طرفدار مبارزه، این انحراف را
قابل حل می دانستند. چرا که سازمان ماشینی بود که کار می کرد ان هم در دوره ای که
نیروهای مذهبی در برابر جنبش چپ متهم به بی عملی بود.عزت الله سحابی در کتاب خاطرات خود، نیم قرن تجربه و خاطره، در باره اندیشه های مجاهدین خلق به خصوص محمد
حنیف نژاد صحبت کرده و می گوید: دکتر شیبانی با محتوای آن جزوات موافق نبود و در
سال ۱۳۴۸به من گفت که فکر می کنم اینها نظراتشان همان نظرات مارکسیسم لنینیسم
چینی است. (ص ۳۰۸) وی از نگرانی های محمد حنیف نژاد
به خاطر ضعف مسائل اعتقادی در بچه های سازمان در سال ۵۰ و پیش از دستگیری او یاد
می کند(ص ۳۱۱) و مینویسد: محمد آقا آن زمان متوجه شده بود که ماشینی را ساخته و
به راه انداخته است که به طور مرتب هم کار می کند ولی به سمت چپ منحرف می شود.
سحابی در باره آشنایی میان محمد حنیف نژاد و
مقام معظم رهبری در دوره جوانی یعنی زمانی که ایشان هنوز در مشهد مستقر بودند، می
نویسد: «بعد از سفری که من به همراه مرحوم حنیف نژاد در سال ۴۹ به مشهد داشتیم، در
آنجا مرحوم حنیف نژاد با آقای خامنه ای آشنا شد. پس از آن آقای خامنه ای به تهران
آمد و با محمد آقا و سعید محسن و دیگران جلسات هفتگی داشتند. پس از چندی یک روز
صبح زود آقای خامنه ای به منزل ما آمد و با من در باره مجاهدین به گفتگو پرداخت.
ایشان در مورد نظرات فلسفی مجاهدین گفت: من احساس می کنم که این ها همان حرف های
ساده فلسفی مارکسیست ها را تکرار می کنند و به نظر می رسد با طرح این مسائل در صدد
اثبات دیالکتیک هستند و نظرات فلسفی آنها نپخته است.»
اما با این حال همه از لحاظ سازمانی آنها را تأیید می کردند. مرحوم دکتر
بهشتی هم همین طور بود و به سازمان تمایل داشت و یک بار هم از طریق مرحوم(یدالله)
سحابی به آنها کمک مالی کرد. آقای هاشمی رفسنجانی هم چنین نظراتی داشت.
(نقل به مضمون از کتاب نیم قرن خاطره و تجربه از
آقای عزت الله سحابی (جلد اول) به نقل از
وبلاگ رسول جعفریان)
مواجهه با رخداد
اما وقتی در سال ۱۳۵۴ بیانیه تغییر ایدئولوژی
سازمان اشکارشد دیگر جایی برای مماشات نبود. این تقریباً همان دوره زمانی است که
فیلم سیانور به آن می پردازد. سازمان که گمان می کرد این بیانیه تاثیری در حمایت
روحانیون و نهضت آزادی نداشته باشد، موضع
خود را در طی جلسات حضوری به دیگران اعلام
کرد.اوّلین
دیدار را تقی شهرام، با واسطه حاج مهدی غیوران، با آیتالله سید محمود طالقانی
انجام داد. شهرام میگوید:
همان روزهای نخست شکل گیری سازمان مجاهدین خلق، محمد حنیف نژاد به عنوان موسس اصلی سازمان پی برده بود که تشکیلات از ضعفی بنیادی و درونی رنج می برد.
«ظرف نیم ساعت ماجرای تغییر ایدئولوژی را شرح دادم. در طول این مدت
آقای طالقانی ساکت بود و حرفی نزد. وقتی حرف من تمام شد، با صدایی که آشکارا
میلرزید، پرسید: خوب، حالا اسم خودتون و سازمان را چی گذاشتهاید؟ گفتم: هیچ،
همان سازمان مجاهدین خلق ایران، که برافروخته شد و گفت: شما حق نداشتین این کار را
بکنید»
عبدالله شهبازی به نقل از خبر انلاین
سازمان از زمانی که مورد حمایت نیروهای مذهبی
سیاسی بود تا این زمان که دیگر تردیدی در انحرافش نبود مسافتی زیادی را طی کرده
بود. اما این فاصله طولاتی از برادر محمد
حنیف نژاد تا رفیق تقی شهرام در زمانی
اندک سپری شده بود. البته در سالهای چهل و پنجاه به جهت جو عمومی جهان مارکسیست
شدن اتفاق عجیبی نبود اما برای سازمان مجاهدین خلق که به زعم خود اسناد داخلی
تشکیلات ریشه در طبقه خرده بورژوازی
و بازاریان مذهبی) لا
اقل به زعم خود مجید شریف واقفی که در ادامه به آن اشاره خواهد شد) داشت این دگردیسی مایه نگرانی
و تعجب بسیار بود و در عین حال اشکار کننده ابعاد تازه ای از حیات سیاسی بود که
سابق بر این این چنین خود را نشان نداده بود. چیزی تازه در مناسبات جامعه پدید
امده بود که ارتباط پیشین نخبگان و توده مردم را دچار اعوجاج کرده بود. دیگر نه
روشنفکران مذهبی نهضت آزادی و نه روحانیون
مکتبی نمی توانستند با نصیحت کردن و توصیه کردن چالش پیش آمده را حل کنند؛ چرا که
این جوآنان در کنار یک دیگر هویتی متراکم و انباشه و متورم به دست آورده بودند
هویتی که نامش تشکیلات بود و در تک تک اجزاء هویتی آنها نفوذ کرد بود. بخش عمده ای
از کشمکش مجید شریف واقفی و محمد تقی
شهرام هم بر سر همین تشکیلات بود.
از زمانی که شریف واقفی پی به تغییر مشی سازمان مجاهدین و مارکسیست شدن حلقه مرکزی و سایر اعضا برده بود، قریب به چهار ماه می گذشت اما با این حال او سازمان را ترک نکرد و به عنوان یک عضو مرکزیت به کار خود ادامه داد.
از
زمانی که شریف واقفی پی به تغییر مشی
سازمان مجاهدین و مارکسیست شدن حلقه مرکزی و سایر اعضا برده بود، قریب به چهار ماه
می گذشت اما با این حال او سازمان را ترک نکرد و به عنوان یک عضو مرکزیت به کار خود ادامه داد. اگرچه تفریبا دو نفر از
سه عضو اصلی یعنی بهرام آرام و خود شهرام
برایشان مسجل بود که مجید با سازمان دچار زاویه ایدئولوژیک شده است. در مورد آنچه در این دوره به خصوص گذشت دو سند مهم باقی مانده
است که می تواند ما را به جزئیات ان موقعیت رهنمون شود. یکی مقاله «پرچم مبارزه
ایدئولوژیک را برافراشته نگاه داریم» که نوشته خود محمدتقی شهرام است و دیگری نامه
خود انتقادی لیلا زمردیان که در پایان این دوره چهارماهه و مدتی پیش از ترور شریف
نوشته شده است. این دونامه دو سطح متفاوت از تشکیلات را برای ما آشکار می کند: سطح
کلان و سطح خرد. سطح صاف، درخشان و قدرتمند یک تشکیلات برآمده از ایدئولوژی و سطح آشفته،
معوج و از هم گسیخته فردی که خود را در برابر عظمت تشکیلات قربانی کرده است؛ سطح
دیگری و سطح من. برادر بزرگ و خواهر کوچک( با وام گرفتن از عبارات دیگری بزرگ و
سوژه کوچک از روانکاوی لکان) و در نهایت این دو سند برای ما آشکار می کند که در
تشکیلات، ایدئولوژی پنهان خود تشکیلات است و اینکه چگونه رسانه، پیام، فرستنده و
گیرنده، یکی می شود.
آغاز
ماجرا
لیلا زمردیان در نامه خود انتقادی خود خطاب به سازمان(
این نامه تحت عنوان به داستان زندگی من گوش کنید در فضای وب در دسترس است) آغاز
ماجرا را اینگونه توصیف می کند:
«یکی از این شبها که هنوز همراه A منزل را
ترک نکرده بودیم A به یکی از نشریات سازمان که تازه درآمده بود، نظری انداخت و یک باره
عصبانی شد و به من گفت که دیگر از این به بعد مسوول من نیست با صحبت هایی که کرد متوجه شدم مقاله ای در آن
نشریه بوده که او نمی خواسته و موافق چاپ آن نبوده است و ان را دلیلی بر عدم صداقت
سازمان می دانسته است و کسی که دارای اختلاف ایدئولژیک باشد، جایی برای کار کردن
در سازمان ندارد و تصمیمش را گرفته که
دیگر از سازمان کنار بکشد.»
A
اسم مستعار مجید است و اشاره لیلا زمردیان به
مقاله پرچم است؛ نوشته ای که طوفان تغییر را وعده می داد و هم چنان که از «آنچه
کهن و لجن گرفته» بود نفرت داشت، در کلمات
خود شوقی بزرگ به امر نو را به خواننده نوید میداد. مقاله پرچم این گونه آغاز میشد
« یک سال و نیم پیش از این، یعنی درست در شرایط جدیدی که ، سازمان آهسته آهسته از زیر
بار اشتباه کاریها و پراکنده کاریهای سیاسی – تشکیلاتی یکسال و نیم اخیرش کمر راست میکرد و نیروهای
روبه رشد و نوینی که به مرور در سازمان زاده میشدند( بخصوص که دوره انتقادی 4
ماهه اواخر بهار تا اواخر شهریور( سال ۵۲) شرایط مساعدی برای تولد و رشد آنها
فراهم کرده بود) آینده روشن و امیدوار کنندهای را علیرغم همه تیرگیها و ... ازهم
گسیختیگیها و اشتباهات گذشته نوید میدادند و درست در
زمانی که با روشن شدن محور عمومی ضعف ها.... تنها مردان با
ایمان، صادق و پیگیری طلب میشدند که ....برای
تصحیح اشتباهات گذشته.... کمر همت بربندند... در چنین شرایطی بادهای مسموم و
مخالفی در سازمان وزیدن کرد» و پس از این مقاله به توصیف منشاء این بادهای مسموم
میپردازد. بادهایی که به زعم مقاله وزیدن آنها طبیعی بود
چرا که « جریان زنده و شاداب مبارزه ایدیولوژیک با تلاطمی که در سطح ساکن و عمق
گندیده این نظرات و شیوه های پوسیده به وجود آورد، لجن های... آن را به سطح کشانید
و بخارات مسموم تراکم یافته در عمق آن را
به صورت بادهای متعفنی از بازگشت به لیبرالیسم تشکیلاتی به وزش در آورد» آنچه
که در زیر این جملات طولانی و دقت و وسواس نویسنده آن در
توصیف دقیق امر خیالی و پافشاری در تفکیک استعاره ها و تشبیهات، پنهان شده باور
عمیق نویسنده به دیالکتیک ماده و تاریخ است؛ اینکه فکر جدیدی در سازمان در حال
تولد است و برخی با این افکار مخالف اند و همان اخلاق برآمده از همان دیالکتیک به
او این اجازه را میدهد که آنچه را که
مانع تحقق این امر تازه میشود، لجن، مسموم و ساکن بنامد؛ امر تازه ای که در صورت
تحقق آن جریان مبارزه را به امری «شاداب و زنده» بدل خواهد کرد. آن هم در روزهایی
که جنگ خیابانی سازمان با ساواک و کمیته مشترک به اوج خود رسیده بود؛ نیروهای
بسیاری از جمله همه اعضای مرکزیت کشته شده بودند و سایر اعضا نیز باید با قرص سیانور به سر قرار
میرفتند. و به جهت گشت و گذارهای مداوم ساواک کار را به جایی رسانده بود که داشتن
اسلحه یک امر ضروری برای زنده ماندن بود. متن مدعی بود که این ایده جدید – همان ایده
لنینیزم و استالینیزم بود- می توانست این فضای مخوف را به امری شاداب و زنده بدل
کند. البته اگر مخالفان دست از بازگشت به لیبرالیسم تشکیلاتی بر میداشتند. منظور
از این لیبرالیسم در این متن حرکت به سمت دموکراسی تشکیلاتی بود. امری که در زمان
موسسین یعنی حنیف نژاد، سعید محسن و احمد رضایی تا حدی در سازمان وجود داشت و قرار
بود که بیش از این باشد اما این تفکر جدید و نو یعنی همان دیالکتیک ماده و تاریخ
این منش متمایل به دموکراسی را که هرگز در
سازمان بعد از آن مجال ظهور نیافت( و همین باعث فساد روز افزون سازمان شد) مزاحم
خود می دانست. اما این مخالفین چه کسانی بودند. مقاله پرچم آنها را سه دسته
می کرد که برای درک بهتر آن بهتر است از دسته سوم شروع کنیم:
دیگر نه روشنفکران مذهبی نهضت آزادی و نه روحانیون مکتبی نمی توانستند با نصیحت و توصیه کردن چالش پیش آمده را حل کنند؛ چرا که این جوآنان در کنار یک دیگر هویتی متراکم و انباشه و متورم به دست آورده بودند هویتی که نامش تشکیلات بود
دسته سوم: جریان اپورتونیست
چپ نمای سلطه طلب یعنی کسانی که آنها در زبان به مسلک تازه ماتریالیسم دیالکتیک و
رسالت ازاد سازی طبقه کارگر ایمان اورده اند، اما از این ایمان اوردن دنبال کسب
قدرت بیشتر اند ، دسته دوم: جریان نیهیسلیسم پوچ گرا و منفعل است که گاه آن را
ماتریالیسم مبتذل هم توصیف می کند و جریان اول: جریان دگماتیزم مذهبی است. جریانی
که به قول مقاله افراد این جریان«از تحولات فکری و تغییرات نوینی که در شیوه عمل و
اندیشه سازمانی در شرف تکوین بود، به شدت هراسان بودند، و بیشتر از پیش به دگمهای
غیر علمی و ایدهالیستی و مترجعانه خود چسبیدند..... آنان از اینکه همگام با
پراتیک سازمانی درک کنند که ....قسمت اعظمی از اعتقادات و تفکر آنها پایه علمی
نداشته و شدیداً از منافع طبقات متوسط و یا طبقات و اقشار رو به انحطاط مایه
میگیرد، وحشت داشتند.... آنان نه جسارت لازم برای پذیرش حقایق و پایههای
ایدئولوژیک خود داشتند و نه حاضر بودند از وابستگیهای طبقاتی خود که عمدتاً از
وابستگیهای فکری و فرهنگی جلوه گر میشد، دست بکشند.. از این جهت موضوع غیر
صادقانه ای اتخاذ کردند.. نظرات خود را به طور واضح و صریح عنوان نمی کردند و یا حتی
از آن دفاع نمی کردند» و منظور از این
جریانی که « انتقاد نمی کردند تا انتقادی نشنوند» شخص مجید شریف واقفی بود. فردی که مقاله پرچم آن را یک« اندیویدوآلیسم[۱]
خّلص» توصیف میکرد؛ اندیویدوآلیسمی که « مانع از دیدن حقایق رشد
یابنده ای می شد که در بطن سازمان در شرف تکوین بود»
مقاله پرچم مجید شریف
واقفی را به پنهان کاری ، دورویی و مخفی کردن عقاید متهم کرده بود. در واقع شریف
راه دیگری نداشت. در برابر یک سوژه خود بنیاد که کمر به نفی دیگران بسته و از همه
مهمتر از یک اقتدار سازمانی هم بر خوردار است، چه می توان کرد. خصوصاً که اگر این خودبنیادی به یک خصلت فردی
بدل شده باشد. به نظر شریف چیزی در جایی ایراد داشت. اما نمی توانست حرف خود را
بیان کند. سازمان او را طبقه بندی کرده بود. او اینک به زعم تشکیلات «یک دگماتیست
مذهبی» بود. او دنبال یک نام مناسب برای خود بود تا بگوید که او چیست. لیلا
زمردیان جلسه روز بعد تشکیلات با مجید را
اینگونه توصیف می کند:
نامه خود انتقادی لیلا زمردان و مقاله تقی شهرام، آشکار می کند که در تشکیلات، ایدئولوژی پنهان خود تشکیلات است و اینکه چگونه رسانه، پیام، فرستنده و گیرنده، یکی می شود.
«روز بعد علی- احتمالاً نام مستعار تقی شهرام-مرا خواست
و گفت در این شرایط بحرانی که باید صرفاً متحد بود و کار کرد گفته می خواهد برود
کناری و فکر کند و به نظر ما او دیگر عضو ما محسوب نمیشود. بنابراین به دلیل
بستگی تو به او این مساله را با تو طرح می کنیم. تو تصمیم خودت را بگیر به همراه
او می روی یا می مانی؟ من به او گفتم من فقط می خواهم کار کنم و از مسائل او و شما چیز زیادی نمی دانم اما به نظر من درست
نیست او برود و در این شرایط همه را تنها بگذارد. من فقط می خواهم کار کنم و با
سازمان باقی بمانم»
پایان قسمت اول
[۱] .لفظ فارسی عبارت individualism. اجمالاً به معنای فرد گرایی.
این عبارت نقطه مقابل collectivism است.
در این تقابل سوال اساسی این این است: ایا جان یک فرد متعلق به خود اوست یا
متعلق به گروه و جامعه است.یکی از مروجان اندیشه اندیویدوالیسم در ایالت متحده فردریک داگلاس است. به این
عبارت او توجه کنید« من نمی توانم روی پاهای تو راه بروم و تو نمی توانی برای من نفس بکشی» در این معنا
هرکس در زندگی راه فردی خود را می رود. این عبارت در فضای فکری سال های دهه پنجاه
و همین همین مقاله پرچم که در فضای تشکیلات با گرایش مارکسیزم نوشته شده، تشکیلاتی
که درآن همه خود را برای جمع اعم از جامعه و تشکیلات قربانی می کنند، یک دشنام
سیاسی است.
مطالعات بیشتر در باره فردریک داگلاس:
( https://www.theobjectivestandard.com/issues/2012-spring/individualism-collectivism/)
منبع :فیلمنوشت