كلمات كليدي : مونتانيسم، مونتانوس، بدعت، كليسا، اخلاق
نویسنده : محمد صادق احمدي
مسیحیت در قرن اول و هنگامی که هنوز خود را از یهودیت جدا نمیدید به همراه یهودیت به اقصی نقاط عالم رفت و هر جایی که کنیسهای وجود داشت مسیحیت هم به آنجا رسوخ نمود.
اما با گذشت مدت زمانی کوتاه و با شدت یافتن اختلاف میان یهودیان متعصب و مسیحیان نوکیش، این مسیحیت بود که دچار ضربه هولناکی شد. زیرا تمامی پایگاهها و راههای نفوذ خود را از دست داده بود و دیگر در میان یهودیان و کنیسههای ایشان جایی نداشت.
این مساله سبب شد تا حکام رومی امپراتوری در هر نقطهای به مخالفت بیشتری با ایشان روی بیاورند. زیرا مسیحیان در این هنگام نه تنها به خدایان موجود در امپراتوری و شخص امپراتور به عنوان خدا و یا نماینده خدا احترام نمیگذاشتند بلکه حمایت یهودیان را نیز از دست داده بودند و همین مساله سبب شد تا فشار و آزار حاکمان مشرک بر ایشان فزونی یابد.
از طرفی مسیحیان که خود را در آستانه ملکوت آسمان میدیدند، از خدمت در ارتش و نهادهای دولتی امتناع میکردند و این سبب بیم حاکمان شده بود.[1]
یکی از نمونههای سرگشتگی مقامات رسمی در برخورد با مسیحیان در نامه پلینی (Pliny) حاکم بیتینیه Bythinia، به امپراتور تراجان Trajan است که از او در مورد اینکه آیا همه مسیحیان باید به صرف مسیحی بودن مجازات شوند یا نه؟ کسب تکلیف میکند. تراجان نیز در پاسخ میگوید: باید مجازات شوند مگر اینکه انکار خود را نسبت به مسیحیت با قربانی برای خدایان اثبات کنند که در این صورت آزادند.[2]
مسایلی از این دست موجب شده بود که مردمی که از جفاهای امپراتوری و حاکمانش ناراحت بودند برای مقابله با حکومت به مسیحیت روی بیاورند؛ زیرا آن را در تضاد با امپراتوری میدانستند.
علت دیگر مراجعه مردم مشرک امپراتوری روم به مسیحیت هم تلاشهای بیوقفه پولس بود. مورخ نامدار مسیحی، جان ناس در این زمینه میگوید: «پولس حواری را غالبا دومین موسس مسیحیت لقب دادهاند و مسلما او در این راه جهاد بسیار کرد و فرقه طرفداران اصول و شرایع موسوی را مغلوب ساخت به طوری که آنها اهمیت موقع و مقام خود را بر اثر مساعی پولوس از کف دادند ولی اهمیت او بیشتر از آن جهت است که وی اصول لاهوت و مبادی الوهی خاصی به وجود آورد... اما چون وی نزد امم غیر یهودی به دعوت مبعوث بود فکر مسیحیت نزد ایشان فکری بیگانه بود؛ از این رو پولس از راه دیگری که متناسب با فکر و اندیشه آن اقوام بود در آمد..» [3]
بنابراین و با تلاش پولس و ظلمهای امپراتوری به طور ناگهانی این دین نوظهور با رشد کمی شگرفی مواجه شد و جمعیت آن از جماعت های کوچک و بسته قدیسان فراتر رفته و گروه های بزرگ مردمی را شامل شد. مردمی که به سلوک و رفتار معنوی توجه کمتری داشتند و درگیر مشاغل دنیوی بودند.
مونتانوس
این گسترش کمی روز افزون بر مذاق مونتانوس خوشایند نبود؛ زیرا مشاهده میکرد که چگونه با رشد جمعیت مسیحی از روحانیت و معنویت در زندگی مسیحیان کاسته میشود و از اهداف مسیحیت باز میمانند.
مونتانوس حدود سال 156 میلادی در فریجیه (در ترکیه فعلی) ظهور کرد و مدعی شد که در سلسله انبیاء قرار دارد. او خود را مامور میدانست که مسیحیان را به همان سادگی کلیسای اولیه باز گرداند و تحقق پیش گویی عید پنجاهه را اعلام نماید.
عقاید مونتانیها
مونتانیها معتقد بودند که کار جهان تمام شده و به زودی پایان آن فرا میرسد و با توجه به این امر روی زهدورزی بیشتر تاکید میکردند. در نتیجه از ازدواج خودداری کرده و روزه های طولانی میگرفتند و از شهادت هراسی نداشتند. [4]
ایشان کسانی را که پس از تعمید مرتکب گناهان کبیره میشدند دیگر در کلیسا نمی پذیرفتند و ازدواج دوم را زنا میدانستند. از نظر ایشان زنان باکره میبایست نقاب به صورت میزدند و در کل زنان نباید لباسهای زینتدار میپوشیدند. تنها راه پاک شدن از گناهانی که پس از تعمید واقع میشد نیز در نظر مونتانیها شهادت بود.[5]
مونتانیستها معتقد بودند که اقدام نهایی روح القدس در همان زمان و در فریجیه در حال انجام بوده و حتی برخی ادعا میکردند که مونتانوس تجسد روحالقدس است.
در بین ایشان هر کسی که با روحالقدس ارتباط داشت نبی نامیده میشد و طبق ادعای ایشان خواستههای روحالقدس را در یک حالت خلسه روحانی آشکار میکرد. دو نفر از پیروان مونث مونتانوس به نام پریسکا Prisca و ماکسیمیلیا Maximillia نیز دو نبیه به شمار میآمدند.
مونتانوس در زمانی که اسقفان و رهبران کلیسا آرزو داشتند که مسیحی شدن را آسانتر کرده و دستورات آن را کمتر کنند معیار بالاتری برای اخلاقیات جستجو میکرد. او در پی این بود که برای روزهداری ازدواج قوانین سختتر و برای «مسیحی واقعی» جدایی کامل از دنیا را وضع کند.[6]
مونتانوس بر خلاف آنچه برخی ادعا میکنند با هیچ آموزه پذیرفته شدهای مخالفت نکرد و هیچ متن مقدسی را نیز رد نکرد بلکه آنچه که کلیسای دنیوی مینامید را رها کرده بود تا کلیسای اخلاقی خود را بنا کند.
برخورد کلیسا با مونتانیها
در پایان قرن دوم قدرت رقابت کلیسای مونتانی با کلیسای کاتولیک از قدرت مارکیونها هم بیشتر شده بود تا حدی که بسیاری از مسیحیان نمیدانستند که وارث واقعی مسیح کلیسای کاتولیک است یا کلیسای مونتانی؟
در زمان حیات مونتانوس کلیسای کاتولیک چنان سازمانی نیافته بود و دارای قدرت چندانی نبود که بتواند با مونتانوس و عقائدش مبارزه کند اما در پایان این قرن کلیسای کاتولیک مدعی زعامت عامه مسیحیان را بر عهده داشت و به نهادی بزرگ برای اداره امور و تعلیمات راست کیشی تبدیل شده بود.
با وجود این کلیسای نهادینه شده (که مونتانیها دقیقا با همین نکته مخالف بودند) مبارزه برای ریشهکن کردن اعتقادات و تفکراتی مانند تفکرات مونتانیسم شدت یافت و اعمال و عقاید ایشان بدعت به شمار آمد و نبیها و نبیههای ایشان محکوم شده و خود فرقه نیز تکفیر شد.
این وضع ادامه داشت تا اینکه در قرن چهارم و با به هم پیوستن کلیسا و امپراتوری باقیماندههای ایشان را نیز تقریبا نابود کردند.[7]
ترتولیان؛ مدافع مونتانیسم
با همه این اوصاف و مخالفتهای کلیسای رسمی، بزرگانی بودند که آراء و اندیشه های مونتانیسم را نیز پسندیدند و به ترویج آن کمک کردند.
یکی از برجستهترین این اندیشمندان ترتولیان Tertullianبود. او از این جهت برای کلیسا دارای اهمیت است که نخستین مدافعه نویس مسیحی به شمار میرود که به زبان لاتین برای دفاع از کلیسا و آموزههایش قلم زد.
ترتولیان در آغاز قرن سوم به حمایت از کلیسا در برابر مونتانیسم روی آورد. زیرا آن را مانند دیگر تفکرات رایج بدعتگونه مثل مارکیونها و گنوسیها برای راست کیشی مسیحی خطرناک میپنداشت. اما پس از مدت کوتاهی و با بررسی بیشتر مونتانیسم به آن علاقهمند شد و به دفاع از آن در برابر کلیسای کاتولیک پرداخت.[8]
ترتولیان به همراه مونتانیها معتقد بود که کلیسای کاتولیک به افراط در قانونگرایی و عقل گرایی دچار شده و امور بسیاری از امپراتوری روم مثل امور اداری را در خود پذیرفته است و با کلیسای اولیه که مسیح آن را بنیان نهاده بود کاملا متفاوت بود.[9]
در نتیجه این اختلاف نظرها ترتولیان که عشق مفرطی برای عدالت داشت مونتانیها را بر حق دانست و کلیسای کاتولیک را -که فقط به سمت حفظ و تقویت قدرت پیش میرفت و بیشتر به فکر افزایش کمی پیروانش بود- بر خطا میدانست.[10] البته کلیسای کاتولیک نیز این رای ترتولیان را بیپاسخ نگذاشت و او را محکوم کرد.
مبارزه علیه بدعت با تحریف!
در پایان مساله مهمی که امروزه رخ مینماید این نکته است که در گیر و دار این نزاعها که کلیسای کاتولیک به آن مبتلا بوده، آیا مسیحیت راستین پیروز شده یا نه؟ و در این صورت به چه میزان دچار تحریف شده است؟
جولان گریدی یکی از اندیشمندان معاصر مسیحی در این زمینه با طرح چند پرسش به این سوال پاسخ میدهد:
«...آیا توسعه مسیحیت به رشد صحیحی منتهی شد؟ آیا تنسیق شدید آن به تحریف منجر شد؟ آیا هیلری قدیس، اسقف گال در قرن چهارم در این گفته بر حق بود که خطای دیگران ما را مجبور به این خطا کرد که جرات کنیم و حقایقی را که باید در سکوت محترم قلب مخفی شوند در الفاظ بشری مجسم کنیم.
حتی با قبول مقداری تحریف اجتناب ناپذیر! آیا این قیمتی ضروری نبود که میبایست برای دوام یک دین ضروری پرداخت شود که در غیر این صورت در مجموعهای از فرقههای جدا از هم محو میشد؟...»[11]