كلمات كليدي : نظريه مُثُل، اسم گرايي، سنت فيثاغورسي، قوانين طبيعت، فلسفه رياضيات
نویسنده : شاهين كاوه , سيد مهدي بيابانكي
1. زندگینامه
افلاطون در سال 427 قبل از میلاد در یک خانوادهی اشرافی و احتمالاً در آتن به دنیا آمد. در بیست سالگی وارد جمع شاگردان سقراط گردید. گویا سه بار به ایتالیا سفر کرد که حداقل یک بار آن به منظور ایفای نقش مشاور پادشاه سیراکیوز بوده است که با ایدهی وی دربارهی حکمرانی فلاسفه بر جوامع همخوانی دارد. هیچ یک از این سه سفر تجربهی خوبی برای افلاطون به همراه نداشت. طبق روایتی بار اول در راه بازگشت به عنوان برده به فروش گذاشته شد، اما خریدارش او را آزاد کرد. در حوالی سال 360 ق.م. از آخرین سفرش به ایتالیا بازگشت و تا پایان عمر در آتن ماند. آکادمی افلاطون در 387 ق.م تأسیس شد و تا سیصد سال محل آموزش فلسفه بود. افلاطون به هندسه و ریاضیات اهمیت زیادی میداد، به طوری که گفته شده بر سر درِ آکادمی حک شده بود: «هرکس هندسه نمیداند داخل نشود». آکادمی قطب علمی معتبری در یونان محسوب میشد و علاوه بر فلسفه، ریاضیات، نجوم و موسیقی هم در آن تدریس میشد. افلاطون در 347 ق.م. در هشتاد و یک سالگی و به گفتهی سیسرون «در حال نوشتن»، درگذشت. نوشتههای فلسفی او معمولاً در قالب گفتگوی میان سقراط و افراد مختلف جامعه، از فیلسوف، سیاستمدار، فرمانده جنگ و ... تنظیم شده است. شیوهی سقراط در گفتگو آن بود که ابتدا در مورد موضوعی اظهار بی اطلاعی میکرد و از مخاطبش میخواست که به سوال او جواب دهد. سپس سقراط با پرسیدن سوالهای مکرر همصحبتاش را به مسیری که مایل بود میکشاند.
2. معرفت شناسی و هستی شناسی افلاطون
جدا ساختن شناخت شناسی افلاطون از هستی شناسی او دشوار است و مطالب این دو غالباً با هم آمیخته اند و به موازات هم مورد بحث قرار می گیرند[1]. از دیدگاه او معرفت حقیقی باید اولاً خطا ناپذیر و ثانیاً درباره آن چه هست باشد (نه آنچه در حال تغییر و دگرگونی است). بر این اساس، افلاطون ادراک حسّی را به این دلیل که دو ویژگی فوق را ندارد، معرفت حقیقی نمی داند. تعریف مشهور افلاطون از معرفت امروزه این گونه صورتبندی می شود: «معرفت عبارت است از باورِ صادق موجّه». این تعریف، بحث های بسیاری را در طول تاریخ فلسفه تا زمان حال برانگیخته و محمل ردّ و پذیرش فلاسفه بسیاری بوده است.
افلاطون دیدگاه خود در خصوص «معرفت» (یا شناخت) را در قطعه مشهوری از کتاب جمهوری و در قالب تمثیل «خط» ارائه می کند[2]. در این تمثیل، افلاطون درجات و مراتب معرفت را بر طبق متعلّقات آن مشخص می کند. او در این تمثیل از ما می خواهد خطی را تصور کنیم که به دو قسمت نابرابر تقسیم شده و هر یک از آن دو نیز به همین نسبت به دو بخش فرعی منقسم گشته است. دو بخش اول خط، نماینده دو مرتبه عالم محسوس است: مرتبه اول از آن تصویرهای محسوس و مرتبه دوم از آن خود موجودات طبیعی و صناعی. دو بخش دوم خط نماینده دو مرتبه عالم معقول است؛ مرتبه اول از آن ریاضیات و مرتبه دوم از آنِ دیالکتیک یا شناخت مبادی. در برابر هر یک از این چهار مرتبه از هستی، چهار مرتبه معرفت خواهیم داشت که در شکل زیر نمایش داده شده است:
نکته شایان توجه در تمثیل «خط» این است که به همان نسبت که تصویر و سایه اشیاء محسوس، طفیلی خود آن اشیاء هستند و هیچ استقلالی از خود ندارند، اشیای محسوس نیز وابسته به اعیان ریاضی (یعنی ساختار کمّی خویش) هستند و آنها نیز ریشه در مبادی (یعنی عالم مُثُل یا ذات حقیقی خودشان) دارند. در رأس این عالم نیز مثال خیر قرار گرفته که خورشید این عالم است[3].
حال لازم است در خصوص هر یک از مراتب هستی که افلاطون بر می شمرد و شناخت مرتبت با آنها، توضیحات بیشتری ارائه دهیم.
3. عالم مُثُل و معرفت حقیقی
دغدغهی فلاسفهی یونان در زمان افلاطون و پیش از آن مسألهی ثبات و تغیّر در طبیعت بود. از سویی به نظر میرسید که در طبیعت هیچ چیز به جز حرکتِ دایمی و بیثباتی محض وجود ندارد، و از سوی دیگر ذهن عقلانی و ریاضیوار یونانی حکم میکرد که حقایق ثابتی در جهان هست که هرگز دستخوش تغییر نمیشود. افلاطون تلاش نمود با نظریهی مُثُل، میان این دو شهودِ فلسفی آشتی برقرار کند. افلاطون از ما میپرسد چه چیز همهی اسبها را اسب و همهی چیزهای سفید را سفید میکند؟ درست است که هیچ دو اسبی دقیقاً مثل هم نیستند، اما چیزهای بسیاری میان آنها مشترک است. اگر هیچ چیز جز تکثر و تغیر وجود نداشت، ما هرگز قادر نبودیم شباهتی میان دو اسب تشخیص دهیم. پس بی شک یک چیز ثابت باید وجود داشته باشد. افلاطون آن چیزِ ثابت که در این میان وجود دارد را «مثالِ اسب» نامید. مثالِ اسب همهی ویژگیهای ایدهآل اسب را دارد، ولی خودش یک اسب منفرد نیست. به اعتقاد افلاطون در واقع اسبیّت وجودی «اصیلتر» از همهی اسبها دارد و همهی اسبها به واسطهی بهرهمندی از این مثال اسبیّت است که اسب میشوند. ما این اسبیت را میشناسیم و با کمکِ آن است که اسبها را از غیر اسبها تشخیص میدهیم. اسبیت وجودی خارج از زمان و مکان دارد، ولی همه اسب های مادی به نوعی از آن بهره مند می شوند.
این دیدگاه امروزه نیز مورد بحث است. به طرفدارانِ آن افلاطونگرا یا کلیگرا[4] یا واقعگرا، و به مخالفین آن اسمگرا[5] گفته میشود. نامگرایی یعنی این اعتقاد که ویژگیها (مثل سفیدی، اسب بودن، نیک بودن، ...) چیزی جز نامهایی که بشر ساخته است، نیستند. در عالم فقط «جزیی»ها وجود دارند (این شیء سفید، این اسب، این عمل نیک، ...) و نه «کلی»های اسب، سفیدی و غیره. البته باید توجه داشت که امروزه کمتر افلاطونگرایی از تمثیل افلاطون مبنی بر یک عالمِ ماورایی و یک مقرِ آسمانی که مُثل در آن حضور دارند، استفاده میکند. استدلالهای اصلیِ کلیگرایان شبیه به استدلالهای افلاطون است. این استدلالها به طور خلاصه بیان میکنند که انتخاب و دستهبندی ویژگیها توسطِ زبان، هرقدر هم اختیاری و وابسته به ذهن و زبان باشد، این که یک شیء خاص فلان ویژگی را دارد یا نه، امری اختیاری و وابسته به ترجیحِ ذهنِ افراد نیست. ممکن است در زبانِ قبیلهای ویژگیهای «آبی» و «سبز» وجود نداشته باشند و در عوض «سابی» و «ابز» وجود داشته باشند که هیچ کدام معادل با آبی و سبز ما نیستند، اما در همان قوم هم، اگر دو شی دلخواه را بیاوریم و به اعضای قبیله نشان دهیم، این که آیا این دو از نظرِ سابی بودن شبیه به هم هستند یا خیر، برای ایشان دلبخواهی نیست. ممکن است برخی ویژگیها اصیل نباشند و بتوان آنها را به برخی ویژگیهای بنیادیتر تقلیل داد (مثلاً اسب بودن را به داشتن ژن خاصی و داشتن آن ژن خاص را به ساختار ملکولی خاصی تقلیل دهیم)، ولی بههرحال یک مجموعه از کلیها میماند که قابل حذف نیست. استدلال مشابه دیگری نیز وجود دارد مبنی بر این که هرگز نمیتوان کلیها را کاملاً از زبان حذف نمود. افلاطونگرایان از این که اطلاق کلیها به جزییها ذهنی و دلبخواهی نیست، و از این که کلیها در زبان اجتنابناپذیر هستند، نتیجه میگیرند که کلیها وجودی مستقل دارند.
باید توجه داشت که افلاطون وقتی از مثل یا صوَر سخن می گوید به محتوا یا مرجع عینی مفاهیم کلّی اشاره می کند. منظور افلاطون از مثل یا صور، ذوات عینی است که قائم به خودند و در یک عالم متعالی، یعنی جدا از اشیاء محسوس موجودند. البته این «جدایی» به معنای جدایی مکانی نیست و بدان معنا نیست که مثل در یک مکانی قرار دارند، بلکه صرفاً به این معنی است که مثل واقعیتی مستقل از اشیاء محسوس دارند[6]. بر این اساس، اشیاء محسوس، روگرفتهای واقعیات کلی یا بهره مند از واقعیات کلی یا مثل هستند. از اینرو افلاطون، معرفت حقیقی یا علم را معرفت به مثل می داند و معرفت نسبت به اشیاء را جنس عقیده بر می شمرد.
ریاضیات و دیدگاه فیثاغورسی درباره طبیعت
فیلسوفان یونان هنگامی که به بررسی وحدت پدیده های مشاهده شدنی پرداختند، با مسأله کوچکترین واحد ماده روبرو شدند. از این دوره از سیر اندیشه انسانی، دو نظرگاه مخالف پدیدار گشت که تأثیر عمیقی بر تحول بعدی فلسفه گذاشت. این دو نظرگاه عبارتند از: ماتریالیسم و ایده آلیسم. لوکیپوس[7] و دموکریتوس[8] معتقد بودند که کوچکترین ذرات ماده وجود دارند. این ذرات، بسیار ریز، تقسیم نشدنی، و تغییر ناپذیرند و «اتم» نامیده می شوند. این ذراتِ دارای شکل، در فضای خالی جدا از همند و می توانند به سبب موقعیتهای متفاوت فضایی و حرکتهای متنوعشان، تنوع کثیر پدیده ها را به وجود آورند. در مقابلِ این دیدگاه ماتریالیستی، دیدگاه ایده آلیستی افلاطون قرار داشت. در فلسفه افلاطون، کوچکترین ذرات ماده به یک معنا چیزی جز شکل های هندسی نیستند. او کوچکترین ذرات عنصرها را همان اجسام هندسی منظم می دانست[9]. افلاطون، عناصر چهارگانه یعنی خاک، آب، باد و آتش را می پذیرفت و چنین می پنداشت که کوچکترین ذره خاک، مکعب شکل و کوچکترین ذره آب حجمی بیست وجهی، و همچنین ذره بنیادی آتش جهار وجهی و از آنِ هوا هشت وجهی است. او چهار وجهی منتظم را به آتش نسبت می داد، زیرا در میان اجسام منتظم، چهار وجهی منتظم تیزترین زوایا را دارد و در میان عناصر، آتش نافذترین است. مکعب را به خاک نسبت می داد، چرا که واژگون کردن مکعبی که بر قاعده قرار گرفته، دشوارتر از واژگون کردن سایر چند وجهی های منتظم است، و خاک نیز «صلب ترین» عناصر است. افلاطون با استدلالی مشابه، هشت وجهی منتظم را به هوا و بیست وجهی منتظم را به آب نسبت می داد[10]. بدین ترتیب، شکل هر عنصر مشخص کننده خواصش تلقی می شد. افلاطون معتقد بود که کوچکترین ذرات را می توان به مثلث هایی تحویل نمود و نیز می توان آنها را دوباره از این مثلث ها ساخت. بدین ترتیب، افلاطون معتقد بود که تبدلات میان آب، هوا و آتش از «تجزیه» هر کدام از مثلث های متساوی الاضلاع که وجوه جانبی چند وجهی های متناظر با این عناصر را تشکیل داده اند و سپس ترکیب این مثلث های کوچکتر برای تشکیل وجوه اجسام منتظم دیگر، ناشی می شود. این مثلث ها دیگر ماده نیستند چون هیچ بعد مکانی ندارند. بدین سان، در پایان یک رشته از مفاهیم مادی با چیزی مواجه می شویم که دیگر مادی نیست بلکه صرفاً شکل ریاضی است. به نظر افلاطون، آن مفهوم ریشه ای که بتواند جهان را قابل درک سازد، الگوی ریاضی، تصویر یا ایده (مثال) است[11]. تبیین افلاطون از ماده و خصوصیات آن بر حسب اشکال هندسی، کاملاً بنا بر سنت فیثاغورسی است. بر حسب نظر فیلسوف فیثاغورسی، واقعیت چیزی جز روابط ریاضی نیست و شناخت این روابط معادل شناخت ساختار واقعی پدیدارهاست.
تأثیر افلاطون در حوزه های مربوط به فلسفه علم
اساساً هیچ فیلسوفی در مغرب زمین نیست مگر آنکه به قصد یا بدون قصد از فلسفه افلاطون بهره ای ولو بسیار ضعیف نگرفته باشد[12]. دیدگاههای افلاطون از هستی شناسی و معرفت شناسی گرفته تا فلسفه سیاسی، الهام بخش بسیاری از فلاسفه بوده و هست. این اثر بخشی در حوزه فلسفه علم نیز وجود دارد. مثلاً برخی فلاسفه، از جمله دیوید لوئیس، تحت تأثیر نظریه مثل، معتقدند که علم در نهایت آن ویژگیهای اصیل و اصلی را به ما خواهد شناساند که همهی ویژگیهای دیگر به آنها تقلیل مییابند. شاید جرم و بار و ... آن مُثل اصلی باشند. برخی دیگر مانند دیوید آرمسترانگ، معتقدند که قوانین طبیعت روابطی ضروری میان کلیها هستند و خود این روابط را باید به صورت کلیها نگاه کرد. پس قوانین طبیعت خود اشیائی (مُثلی) هستند که وجود مستقل دارند[13]. در حوزه فلسفه فیزیک، برخی مانند هایزنبرگ با مقایسه نگرش افلاطونی به ریاضیات و مقایسه آن با فیزیک جدید، بویژه فیزیک کوانتم، معتقدند که ذره های بنیادی فیزیک همچون اجسام منتظم در فلسفه افلاطون بر حسب تقارنهای ریاضی تعریف می شوند. آنها ابدی و تغییر ناپذیر نیستند، پس به دشواری می توان آنها را واقعی، به معنای دقیق کلمه، به شمار آورد. آنها بیشتر بیانهای ساده ای از ساختهای بنیادی ریاضی هستند که شخص در کوشش برای تجزیه هر چه بیشتر ماده با آنها مواجه می شود و مضمون لازم برای قانونهای پایه ای طبیعت را فراهم می آورند[14]. در فلسفه ریاضیات نیز افلاطون گرایی تحت تأثیر نظریه مثل افلاطون، دیدگاه مطرحی است. منظور از افلاطون گرایی در ریاضیات این است که اشیاء ریاضی وجودی واقعی و مستقل از ما دارند. اشیاء ریاضی اصولاً با اعیان طبیعی مانند درخت یا اشیاء فیزیکی مثل پوزیترون فرقی ندارند. ما موجودات ریاضی را خلق نمی کنیم، بلکه آنها را کشف می کنیم و با قضایای ریاضی به توصیف آنها می پردازیم[15]