مفهوم شناسی اقتدار در اسلام از ديدگاه استاد
شهيد مطهری
دربخش نخست اين نوشتار به دو
فصل شامل اسلام و اقتدار و مکتب قدرت و ضعف با تفاصيل آن اشاره کرديم. اينک در بخش
پاياني دنباله مطلب را پي مي گيريم.
روش های کسب اقتدار
اميرالمومنين علي(ع) مي فرمايد: اگر نيکي کني
به يک کسي و او را مشمول انعام و خوبي قرار دهي، آن کس هر که باشد رهين احسان تو و
در فرمان تو و تو نسبت به او فرمانده خواهي بود و اگر نسبت به کسي استغنا و بي
نيازي بورزي، آن کس هر که باشد و داراي هر مقام باشد، تو نيز مانند او و شخصي مثل
او خواهي بود؛ و اگر نسبت به کسي نياز بورزي و از او حاجت بخواهي و استمداد کني،
آن کس هر که باشد تو بنده او و رهين او و زيردست او خواهي بود. (غررالحکم، ج 2، ص
584)
اين کلمات بزرگ- چنان که ظاهر است- مربوط به
عزت و شرافت و آزادگي و زندگي شرافتمندانه است. براي انسان در اين جهان موهبتي
بزرگ تر از احساس عزت و شرافت نيست و هيچ زنجيري و زنداني بالاتر و خرد کننده تر
از اين نيست که احساس نمايد در زندگي اسير و مقهور و بنده ديگران است. ناچار است
عقيده ديگران را بجاي عقيده خود بگيرد و اراده ديگران را بجاي اراده خود اجرا کند.
فکر و نقشه ديگران را بجاي فکر و نقشه خود عمل کند، به هوا و هوس و آرزوهاي ديگران
احترام بگذارد، تن به ذلت و اسارت و ستم بدهد. براي آزادمردان، مردن و زير خاک
رفتن بسي ترجيح دارد بر اينکه خوار و ذليل و اسير و بنده زندگي کنند.
اميرالمومنين(ع) به فرزند برومندش حسن بن علي(ع) مي فرمايد:
«هرگز بنده ديگران نباش؛ خداوند تو را حرّ و
آزاد آفريده است». (نهج البلاغه، نامه 31)علي (ع) در ضمن جمله هايي که در اول
گفتار از آن حضرت نقل کرديم، به راه و طريقي که حس آزادمنشي و شرافت انسان را حفظ
مي کند، اشاره مي کند، مي فرمايد: آن چيزي که بشر را اسير مي سازد همانا احتياج و
قبول کردن عطايا و بخشش هاي مردم است. احتياج و دست پيش اين و آن دراز کردن است که
شرافت انسان را لکه دار مي کند و همانا بي نيازي و احتياج نداشتن است که حافظ کرامت
و عزت و شرافت آدمي است و از همين جاست که کار و کسب و هر چيزي که احتياج انسان را
از ابناي نوع خودش رفع مي کند، مقام مقدس و محترمي پيدا مي کند. زيرا چه چيزي مقدس
تر و محترم تر از آن چيزي که آبرو و حيثيت آدمي را نگهداري کند؟!
ايضاً به آن حضرت نسبت داده شده که فرمود:اگر
مي خواهي آزاد باشي و حرّيت داشته باشي، مانند بندگان و غلامان زحمت بکش و کار کن؛
اميد و آرزوي خود را از مال و ثروت جميع فرزندان آدم قطع کن؛ هرگز چشم طمع به مال
و ثروت و اندوخته ديگران نداشته باش. اگر کار و کسبي به تو پيشنهاد شد، نگو اين کار
کسر شان من است و درجه و مقام مرا در اجتماع پست مي کند، زيرا هيچ چيز به اندازه
اينکه انسان از ديگران توقع و تقاضا داشته باشد و از ديگران استمداد مالي کند
انسان را پست و حقير و خوار نمي کند. تو تا وقتي که نسبت به ديگران بي نيازي و
استغناء بورزي و چشم طمع به مال کسي نداشته باشي و از احدي عطيّه و هديه نخواهي و
از کسي توقع و تقاضا نداشته باشي، از همه مردم بلند قدرتر خواهي بود. (مضمون رباعي
منسوب به علي(ع)، م. آ. ا. ج 22، ص 123- 125) (تجلي پيام (استاد مطهري)، ص: 541)
رسول اکرم(ص) فرمود:هر کسي که مي خواهد بدون
آنکه مالي در کف داشته باشد، بي نياز باشد و بدون آنکه فاميلي و عشيره اي و خدم و
حشمي داشته باشد، عزيز و محترم باشد و بدون آنکه در راس يک قدرت اجتماعي باشد و
پستي را قبضه کرده باشد، مهابت و صلابت داشته باشد، راهش اين است که خود را از
خواري معصيت و گناه خارج کند و به عزت طاعت پروردگار پيوند کند. البته شک نيست که
مال، انسان را بي نياز مي سازد و عشيره و فاميل داشتن به بشر عزت و احترام مي دهد
و قدرت هاي اجتماعي را در دست داشتن بر مهابت انسان مي افزايد، ولي تمام اينها به
حکم آنکه ابزارها و وسايل مادي است، محدود است. يعني براي همه مردم ميسر نيست که
آنقدر مال داشته باشند که از همه چيز بي نياز باشند. و آنقدر عشيره و فاميل خوب و
همراه داشته باشند که در پرتو آنها در حمايت آنها محترم زيست کنند و قدرت هاي
اجتماعي را - که قهراً محدود است و بالاخره در اختيار افراد معيني قرار مي گيرد -
آنها بگيرند. ولي خداوند متعال يک نوع بي نيازي و عزت و مهابتي ديگر در ميان همه
مردم بطور متساوي تقسيم کرده که همه مي توانند از آنها برخوردار شوند. فقط اندکي
معرفت و زحمت لازم دارد و آن عبارت است از تحصيل اصولي محکم در زندگي بر مبناي
خداشناسي و تقوا و ديانت. آدم خداشناس و متقي و سليم النفس که اهل عقيده و مسلک و
شخصيت اخلاقي و معنوي است، خود به خود در نظر همه محبوب و محترم است. در عين
محبوبيت، عظمت و جلال و مهابت دارد و در عين حال هر وقت احتياج و نيازي پيدا کند
همه مردم او را مثل خود و برادر خود مي دانند و در زندگي و سعادت همه مردم شريک
است. (مجموعه آثار استاد مطهري، ج 22، ص 97- 98)
بزرگی و بزرگواری روح
بزرگي روح در مقابل کوچکي و حقارت است، جنبه
کمّي دارد. روح بزرگ يک آرزوي بزرگ است، يک انديشه بزرگ و وسيع است، يک خواهش و
اراده بزرگ است يک همّت بزرگ است. آن که آرزو دارد در ثروت شخص اول شود- البته نه
آرزوي خالي بلکه آرزوي توام با حرکت- يک روح بزرگ دارد. به قول نظامي عروضي:
«احمدبن عبدالله الخجستاني را پرسيدند تو
مردي خربنده بودي، به اميري خراسان چون افتادي؟ گفت: به بادغيس در خجستان روزي
ديوان حنظله بادغيسي همي خواندم، بدين دو بيت رسيدم:
مهتري گر به کام شير در است
شو خطر کن زکام شير بجوي
يا بزرگي و عزّ و نعمت و جاه
يا چون مردانت مرگ روياروي
داعيه اي در من پديد آمد که به هيچ وجه در آن
حالت که بودم راضي نتوانستم بود. خران بفروختم و اسب خريدم و از وطن خويش رحلت
کردم و به خدمت علي بن ليث (صفّاري) شدم ... اصل و سبب اين دو بيت بود».
روح بزرگ به کمي و کوچکي و حقارت تن نمي دهد،
به کم از قدر خود راضي نمي شود.
به کم از قدر خود مشو راضي
بين که گنجشک مي نگيرد باز
روح
بزرگ اهل مهاجرت است، به کنج خانه و به آب و خاک خود قناعت نمي کند؛ سفر مي کند،
درياها را و خطرها را استقبال مي کند، شب و روز مي کوشد و در نتيجه زودتر پير مي
شود، بيماري قلبي مي گيرد و مثل «ناصر» در نيمه راه عمر مي ميرد. «موسوليني» گفت:
«به جاي آنکه صدسال گوسفند باشم، ترجيح مي دهم، يک سال شير باشم».
آدم بزرگ از زندان باک ندارد، ده سال و بيست
سال زندان مي رود که دو سال به کام زندگي کند. (تجلي پيام (استاد مطهري)، ص:
543)اسکندر، خشايارشاه، نادر و ناپلئون روح هاي بزرگ و نا آرام بوده اند. اما يک
جاه طلبي بزرگ، يک رقابت و حسادت بزرگ، يک شهوت بزرگ، يک تجمل پرستي بزرگ بوده
اند. اينها با مقايسه با روح هاي کوچک، البته عظمت و اهميت بيشتر دارند. اينها اگر
به جهنم هم بروند، يک روح بزرگ به جهنم رفته است، اينها هوا پرست هاي بزرگ هستند. آنچه در وجود
اينها و در روح اينها رشد کرده است، شهوت ها، جاه طلبي ها، حسادت ها، کينه توزي
هاست.
اما بزرگواري، بزرگواري غيراز بزرگي است.
بزرگواري روحي در مقابل کوچکي روح نيست، بلکه در مقابل پستي و دنائت روح است.
اين پستي چگونه پستي است؟ اين خود يک مساله
اي است. در حقيقت ماوراءالطبيعي و ضد منطق مادي. مي گويند تن به پستي نده، تن به
خواري نده، آقا باش نه نوکر، عزيز باش نه ذليل، اينها که هيچ کدام ملموس نيست.
افتخار يعني چه؟ اينکه:
تن مرده و گريه دوستان
به از زنده و خنده دشمنان
مرا عار آيد از اين زندگي
که سالار باشم کنم بندگي
(مجموعه آثار استاد مطهري، ج 17، ص 662)
الگوهای اقتدار از نظر اسلام کليد شخصيت امام حسين (ع)
ادعاي اينکه کسي بگويد من کليد شخصيت کسي
مانند علي(ع) يا حسين بن علي(ع) را به دست آورده ام، انصافاً ادعاي گزافي است و من
جرات نمي کنم چنين سخني بگويم، اما اين قدر مي توانم ادعا کنم که در حدودي که من
حسين را شناخته و تاريخچه زندگي او را خوانده ام و سخنان او را- که متاسفانه بسيار
کم به دست ما رسيده است (علت اينکه مقدار کمي از سخنان حسين (ع) به دست ما رسيده
اين است که عصر اموي عصر اختناق و سانسور درباره علي و فرزندان علي بود و کسي جرات
نمي کرد که با آنها تماس بگيرد و يا سخني از آنها نقل کند.) - به دست آورده ام، و
در حدودي که تاريخ عاشورا را- که خوشبختانه اين تاريخ مضبوط است- مطالعه کرده و
خطابه ها و نصايح و شعارهاي حسين را به دست آورده ام، مي توانم اين طور بگويم که
از نظر من کليد شخصيت حسين(ع) حماسه است، شور است، عظمت است، صلابت است، شدت است،
ايستادگي است، حق پرستي است.
سخناني که از حسين بن علي(ع) نقل شده است،
نادر است. ولي همان مقداري که هست از همين روح حکايت مي کند. از حسين بن علي(ع)
پرسيدند: شما سخني را که با گوش خودت از پيغمبر شنيده باشي، براي ما نقل کن.
ببينيد انتخاب حسين(ع) از سخنان پيغمبر چگونه است! از همين جا شما مي توانيد مقدار
شخصيت او را به دست آوريد. حسين(ع) گفت آنچه که من از پيغمبر (ص) شنيده ام اين
است: «انّ الله تعالي يحبّ معالي الامور و اشرافها و يکره سفسافها (جامع الصغير، ج
1، ص 75) خدا کارهاي بزرگ و مرتفع را دوست مي دارد، از چيزهاي پست بدش مي آيد.
رفعت و عظمت را ببينيد که وقتي مي خواهد، سخني از پيغمبر نقل کند، اينچنين سخني را
انتخاب مي کند؛ در واقع دارد خودش را نشان مي دهد. از حسين(ع) اشعاري هم به دست ما
رسيده است که باز همين روح در آن متجلّي است.
سخن ديگر از او اين است: «موت في عزّ خير من
حياه في ذلّ» مردن با عزت و شرافت، از زندگي با ذلت بهتر است.
جمله ديگري که باز از او نقل کرده اند اين
است: «انّ جميع ما طلعت عليه الشمس في مشارق الارض و مغاربها، بحرها و برّها و
سهلها و جبلها عند ولي من اولياء الله و اهل المعرفه بحق الله کفيي الظلال». ضمناً
شما از اينجا بفهميد، يک مردي که حماسه الهي است فرقش با ديگران چيست. مي گويد:
جميع آنچه خورشيد بر آن طلوع مي کند، تمام دنيا و مافيها، درياي آن و خشکي آن، کوه
و دشت آن در نزد کسي که با خداي خودش آشنايي دارد و عظمت الهي را درک کرده و در
پيشگاه الهي سر سپرده است، مثل يک سايه است. بعد اين طور ادامه مي دهد: «الاحرّ
يدع هذه الماظه لاهلها» (لمعه من بلاغه الحسين، ص 95، به نقل از نفس المهموم حاج
شيخ عباس قمي) آيا يک آزادمرد پيدا نمي شود که به دنيا و مافيهاي آن بي اعتنا
باشد؟ دنيا و مافيها براي انسان که بخواهد خود را برده و بنده آن کند، به آن طمع
داشته باشد و آن را هدف کار خودش قرار بدهد، مثل لماظه است. مي دانيد لماظه چيست؟
انسان وقتي غذا مي خورد، لاي دندان هايش يک چيزهايي مثلًا يک تکه گوشتي باقي مي
ماند که با خلال آن را در مي آورد. همان را لماظه مي گويند. يزيد و ملک يزيد و
دنيا و مافيهايش در منطق حسين (ع) لماظه هستند. بعد مي گويد: ايها النّاس! در دنيا
به جز خدا چيزي پيدا نمي شود که اين ارزش را داشته باشد که شما جان و نفس خودتان
را به آن بفروشيد؛ خودتان را نفروشيد، آزادمرد باشيد، خودفروش نباشيد. (تجلي پيام
(استاد مطهري)، ص: 545)
جمله اي ديگر: «النّاس عبيد الدّنيا». مردم
را به حالت بردگي و بندگي شان اين طور تحقير مي کند که عيب مردم اين است که بنده
دنيا هستند، برده صفت هستند، بنده مطامع خودشان هستند. روي همين جهت، دين- که جوهر
آزادي است و انسان را از غيرخدا آزاد و بنده حقيقت مي کند- در عمق روحشان اثر
نگذاشته است. «والدّين لعق علي السنتهم يحوطونه ما درّت معائشهم، فاذا محصوا
بالبلاء قلّ الدّيّانون» به راستي که مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان
آنهاست، تا جايي که دين وسيله زندگي آنهاست، دين دارند و چون در معرض امتحان قرار
گيرند، دينداران کم مي شوند. (تحف العقول، ص 250)عثمان، ابوذر غفاري را تبعيد و
اعلام مي کند که احدي حق ندارد اين مرد را که از نظر حکومت مجرم است، مشايعت کند.
ولي علي(ع) اعتنا به اين فرمان خليفه نمي کند و خودش و حسن(ع) و حسين(ع) او را
مشايعت مي کنند. هرکدام از آنها جمله هايي دارند، حسين بن علي(ع) هم جمله اي دارد
که مبين پرتو روحش است. ابوذر شيعه علي(ع) است و در سنين عمري مانند سنين علي(ع)،
و شايد از علي(ع) بزرگ تر باشد. لذا حسين(ع) او را عمو خطاب مي کند و مي گويد:
«عمو جان! نصيحت من به تو اين است «اسال الله الصّبر و النّصر، استعذ به من الجشع
و الجزع» (الغدير، ج 8، ص 302) عمو جان! از خدا مقاومت و ياري بخواه و از اينکه
حرص بر تو غالب بشود- که بدبخت مي شوي- بر خدا پناه ببر، از جزع بترس. عمو جان!
توصيه من به تو اين است که مبادا در مقابل فشارها و ظلم ها اظهار جزع و ناتواني
کني».
اين چه روحيه اي است که در تمام سخنانش اين
روح که ما از آن غافل هستيم متجلّي است!
(همين طور است) آن سخن اولش که گفت: قلاده
مرگ بر گردن آدميزاد، همانند گردنبندي است بر گردن دختران جوان (مرگ هميشه همراه
آدمي است). اشتياق من به ديدار گذشتگانم(پدرم و مادرم و جدم و برادرم) همانند
اشتياق يعقوب به ديدار يوسف است. (بحارالانوار، ج 44 ص 366)
در بين راه که بر کربلامي روند، بعضي ها با
او صحبت مي کنند که نرو خطر دارد و حسين(ع) در جواب اين شعرها را مي خواند:
سامضي و ما بالموت عار علي الفتي
اذا ما نوي حقاً و جاهد مسلماً
فان عشت لم اندم و ان متّ لم الم
کفي بک ذلّا ان تعيش و ترغما
(في رحاب ائمه اهل البيت، ج 3 ص 97)
(تجلي پيام استاد مطهري، ص: 54۶)
به من مي گوييد نرو، ولي خواهم رفت. مي گوييد
کشته مي شوم؛ مگر مردن براي يک جوانمرد ننگ است؟ مردن آن وقت ننگ است که هدف انسان
پست باشد و بخواهد براي آقايي و رياست کشته بشود که مي گويند به هدفش نرسيد. اما
براي آن کسي که براي اعتلاي کلمه حق و در راه حق کشته مي شود که ننگ نيست. چرا که
در راهي قدم بر مي دارد که صالحين و شايستگان بندگان خدا قدم برداشته اند. پس چون
در راهي قدم بر مي دارد که با يک آدم هلاک شده بدبخت و گناهکار مثل يزيد مخالفت مي
کند. بگذار کشته بشود. شما مي گوييد کشته مي شوم؛ يکي از اين دو بيشتر نيست: يا
زنده مي مانم يا کشته مي شوم. «فان عشت لم اندم» اگر زنده ماندم کسي نمي گويد تو
چرا زنده ماندي «و ان مت لم الم» و اگر در اين راه کشته بشوم احدي در دنيا مرا
ملامت نخواهد کرد. اگر بداند که من در چه راهي رفتم. «کفي بک ذلًا ان تعيش و
ترغما» براي بدبختي و ذلت تو کافي است که زندگي بکني اما دماغت را به خاک بمالند.
باز مي بينيد که حماسه است.
در بين راه نيز خطابه مي خواند و مي فرمايد:
«الاترون ان الحق لايعمل به و ان الباطل لايتناهي عنه» آيا نمي بينيد که به حق عمل
نمي شود و از باطل نهي نمي گردد؟ بعد در آخرش مي فرمايد: «اني لااري الموت
الاسعاده و لاالحيوه مع الظّالمين الابرماً» من مردن را براي خودم سعادت، و زندگي
با ستمگران را موجب ملامت مي بينم. (مجموعه آثار استاد مطهري، ج 1، ص 46 – 49)
عظمت
شخصيت زينب (س)
در حماسه حسيني آن کسي که بيش از همه اين درس
را آموخت و بيش از همه اين پرتو حسيني بر روح مقدس او تابيد، خواهر بزرگوارش
زينب(س) بود. راستي که موضوع عجيبي است: زينب با آن عظمتي که از اول داشته است - و
آن عظمت را در دامن زهرا(س) و از تربيت علي(ع) به دست آورده بود - در عين حال زينب
بعد از کربلابا زينب قبل از کربلامتفاوت است، يعني زينب بعد از کربلايک شخصيت و
عظمت بيشتري دارد. (تجلي پيام (استاد مطهري)، ص: 547)ما مي بينيم در شب عاشورا
زينب يکي دو نوبت حتي نمي تواند جلوي گريه اش را بگيرد. يک بار آنقدر گريه مي کند
که بر روي دامن حسين(ع) بيهوش مي شود و حسين(ع) با صحبت هاي خودش زينب را آرام مي
کند. «لايذهبنّ حلمک الشيطان»
خواهر عزيزم! مبادا وساوس شيطاني بر تو مسلط
بشود و حلم را از تو بربايد، صبر و تحمل را از تو بربايد. وقتي حسين(ع) به زينب(س)
مي فرمايد: که چرا اين طور مي کني، مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودي؟ جد من از
من بهتر بود، پدر ما از ما بهتر بود، برادر همين طور، مادر همين طور، زينب(س) با
حسين(ع) اينچنين صحبت مي کند: برادر جان! همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهي
چون تو داشتم، ولي با رفتن تو براي من پناهگاهي باقي نمي ماند.
اما همين که ايام عاشورا سپري مي شود و زينب،
حسين(ع) را با آن روحيه قوي و نيرومند و با آن دستورالعمل ها مي بيند، زينب ديگري
مي شود که ديگر احدي در مقابل او کوچکترين شخصيتي ندارد. امام زين العابدين(ع)
فرمود: ما دوازده نفر بوديم و تمام ما دوازده نفر را به يک زنجير بسته بودند که يک
سر زنجير به بازوي من و سر ديگر آن به بازوي عمه ام زينب(س) بسته بود.
مي گويند: تاريخ ورود اسرا به شام دوم ماه
صفر بوده است. بنابراين بيست و دو روز از اسارت زينب گذشته است؛ بيست و دو روز رنج
متوالي کشيده است که با اين حال او را وارد مجلس يزيد بن معاويه مي کنند، يزيدي که
کاخ اخضر او (يعني کاخ سبزي که معاويه در شام ساخته بود) آنچنان بارگاه مجلّلي بود
که هر کس با ديدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه، خودش را مي باخت.
بعضي نوشته اند که افراد مي بايست از هفت تالار مي گذشتند تا به آن تالار آخري مي
رسيدند که يزيد روي تخت مزيّن و مرصّعي نشسته بود و تمام اعيان و اشراف و اعاظم
سفراي کشورهاي خارجي نيز روي کرسي هاي طلا يا نقره نشسته بودند. در چنين شرايطي
اين اسرا را وارد مي کنند و همين زينب اسير رنج ديده و رنج کشيده، در همان محضر
چنان موجي در روحش پيدا شد و چنان موجي در جمعيت ايجاد کرد که يزيد معروف به فصاحت
و بلاغت را لال کرد. يزيد شعرهاي ابن زبعري را با خودش مي خواند و به چنين موقعيتي
که نصيبش شده است، افتخار مي کند. زينب فريادش بلند مي شود: «اظننت يا يزيد حيث
اخذت علينا اقطار الارض و افاق السّماء فاصبحنا نساق کما تساق الاساري انّ بنا علي
الله هواناً و بک عليه کرامه؟».
«اي يزيد! خيلي باد به دماغت انداخته اي
(شمخت بانفک!) تو خيال مي کني، اينکه امروز ما را اسير کرده اي و تمام اقطار زمين
را بر ما گرفته اي و ما در مشت نوکرهاي تو هستيم، يک نعمت و موهبتي از طرف خداوند
بر توست؟! به خدا قسم تو الآن در نظر من بسيار کوچک و حقير و بسيار پست هستي و من
براي تو يک ذره شخصيت قائل نيستم».
ببينيد، اينها مردمي هستند که بجز ايمان و
شخصيت روحي و معنوي همه چيزشان را از دست داده اند. آن وقت شما توقع نداريد که
شخصيتي مانند شخصيت زينب(س) چنين حماسه اي بيافريند و در شام انقلاب به وجود
بياورد؟ همان طور که انقلاب هم به وجود آورد. (تجلي پيام (استاد مطهري)، ص:
548)يزيد مجبور شد، در همان شام، روش خودش را عوض کند و اسرا را محترمانه به مدينه
بفرستد، بعد تبرّي کند و بگويد: «خدا لعنت کند ابن زياد را، من چنان دستوري نداده
بودم، او از پيش خود اين کار را کرد.» چه کسي اين کار را کرد؟ زينب(س) چنين کاري
را کرد.
در آخر جمله هايش اين طور فرمود: «يا يزيد!
کد کيدک و اسع سعيک ناصب جهدک فوالله لاتمحوا ذکرنا و لاتميت و حينا». زينب(ع) به
کسي که مردم با هزار ترس و لرز به او «يا اميرالمومنين(ع)» مي گفتند، خطاب مي کند
که «يا يزيد! به تو مي گويم: هر حقّه اي که مي خواهي بزن و هر کاري که مي تواني
انجام بده، اما يقين داشته باش که اگر مي خواهي نام ما را در دنيا محو کني، نام ما
محو شدني نيست؛ آن که محو و نابود مي شود تو هستي».
چنان خطبه اي در آن مجلس خواند که يزيد لال و
ساکت باقي ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقي و لعين را فرا گرفت (مجموعه آثار
استاد مطهري، ج 17، ص 61، 62)
روزنامه كيهان، شماره 21050 به تاريخ
15/2/94، صفحه 8 (معارف)